پنج‌شنبه، ۲۲ شهریور برای اولین‌بار [در مقام رئیس‌جمهور] در کشور دیگری چشم باز کردم. اما دقت که کردم دیدم از این بابت احساس خاصی ندارم. شاید برای این است که با عراق خیلی دوست و برادریم. برنامه‌های امروز واقعا فشرده بود. اول رفتیم اربیل. استقبال خیلی خوب بود. با نیچروان [بارزانی، رئیس اقلیم کردستان] روبوسی‌مان شد. دیدار سازنده‌ای داشتیم. من کردی حرف ‌زدم. نیچروان فارسی حرف زد. همه خوشحال بودند. وفاق [در فضای اطرافم] موج می‌زد. از دیروز که در اخبار عراق فامیلی مرا «بزشکیان» می‌گویند، جعفر [قائم‌پناه] مترصد بود. قبل از دیدار با کاک مسعود [بارزانی] آمد بیخ گوشم گفت: دیدار «م. ب» با «م. ب»؛ استقبال مسعود بارزانی از مسعود بزشکیان. نگاهش نکردم. در عوض رو کردم به سیدمهدی [طباطبایی] گفتم: «آن اشاره‌ای که امروز سر صبحانه درباره جنگ چالدران و جدایی تاریخی کردها از خاک ایران داشتی، مفصلش را بده دست آقای [جعفر] قائم«بناه» خلاصه کند بدهد دست من». خنده‌ جعفر ماسید [روی صورتش]. حوصله تاریخ ندارد. دیدم وزیر خارجه  [سیدعباس عراقچی] هم دارد لبخند می‌زند. گفتم «آقای قائم«بناه»! یک نسخه از خلاصه گزارش مذکور را به آقای [عباس] «عراقجی» هم بدهید». دیدار با کاک مسعود [بارزانی] خوشایند بود. هر دو متولد مهابادیم. غریبگی نداشتیم. در پایان [دیدارمان] یک نسخه از منظومه عاشقانه «مم و زین» را هدیه داد. قصه عشق دو دلداده است که داستان‌شان با مرگ یکی‌، پایان می‌پذیرد. داغ دلم تازه شد. او را به تهران دعوت کردم. مقصد بعدی سلیمانیه بود. بافل طالبانی [رئیس اتحادیه میهنی کردستان] آمد استقبال. سر مزار پدرش [جلال طالبانی، رئیس‌جمهور فقید عراق] ادای احترام کردم. یک متن هم در دفتر یادبود آنجا نوشتم. متن بدی نشد. قبلا هم کتبی‌ام بهتر از شفاهی بود [به همین خاطر اینجا هم این‌قدر خوب می‌نویسم]. با بافل نشست کوتاهی داشتیم. پرانرژی و خوش‌خنده است. توی ماشین سلفی انداخت. خوشم آمد که در بند پروتکل‌ها نیست. از اقلیم [کردستان] مشرف شدیم به نجف اشرف. در حرم [امیرالمؤمنین] بار سنگین مسئولیت را بیشتر از قبل حس کردم. نزدیک بود منقلب شوم، اما خودداری کردم. به ضریح که دست زدم جانم تازه شد. واقعا شاعر خوب گفته‌: نجف به رقص درآرد مرا به رغم کسالت/ ز لطف کم نگذارد علی به رغم جلالت. از مولا (ع) خواستم مرا شرمنده خودش و مردمم نکند. بعضی از همراهان اصرار داشتند شب را نجف بمانیم. گفتند شب آغاز امامت حضرت حجت (عج) هست. اما بچه‌هیأتی، شب جمعه، یا دلش را یا خودش و دلش را می‌رساند کربلا. ما هم رساندیم. وقت ورود به حرم آقا اباعبدالله  (ع) خواستم سجده کنم. [محافظان] نگذاشتند. خدا می‌داند چرا. جای بحث نبود. نایب‌الزیاره تک‌تک شما عزیزان بودم. از همه بیشتر جای [محمدجواد] ظریف را خالی کردم که سه سال است از کشور بیرون نرفته و آخر نشد کربلا را با هم بیاییم. می‌خواستم لااقل برایش کمی تربت [کربلا] گیر بیاورم، آن هم نشد. این همه چشم و دوربین، حسرت زیارت درست و حسابی را به دلم گذاشت. [از تهران] خبر دادند دولت بنزین ندارد. فکر کردم شیطنت رسانه‌ای است و می‌خواهند جامعه را ملتهب کند. بعدش فهمیدم منظورشان [پمپ بنزین] خیابان دولت است. خدا ماجرای بنزین را ختم به خیر کند. حسن [مجیدی] قبل از خواب آمد ببیند چیزی لازم دارم یا نه. توی چشم‌هایش خیره شدم. گفت اتفاقی افتاده؟ خواستم بیشتر خیره شوم، یادم آمد دامادم است و خوبیت ندارد. گفتم: «هوس طراحی سامانه و این چیزها به سرت نزند. زیاد هم این‌طرف و آن‌طرف نچرخ. تو را صدا زده‌ام، عصای دستم باشی و کمکم کنی، نه اینکه فردا مثل آقای [علیرضا] زاکانی [شهردار تهران] خبر سامانه «داماد من» برای ما هم دربیاید». سرش را پایین انداخت و گفت: «شما که می‌دانید من اهل سامانه و این چیزها نیستم». بعد هم به جان زهرا [پزشکیان] قسم خورد که دست از پا خطا نکند. کمی خیالم راحت شد.