شب یلدا گرمایی در دل زمستان
نوشته نجمه انصاری
#چالش_هفته
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در دل یک شب سرد زمستانی، وقتی که برف آرامآرام روی سقف خانه نشسته بود و نسیم سرد شبانه در میان درختان خشکیده زمستانی میوزید، خانهی کوچک ما گرم و پر از زندگی بود. شب یلدا، شب بلندترین شب سال، و شب جشن طولانیترین شبها بود. از همان ابتدای روز، خانه آماده میشد برای این شب خاص، اما هیچچیز به اندازه حضور مادرم در خانه، در آن شب به دلگرمی و گرما نمیافزود.
مادرم همیشه به نوعی، شب یلدا را برای ما تبدیل به یک جشن کوچک از محبت میکرد. او از صبح زود به تکاپو میافتاد تا سفرهی یلدا را چیده و خانه را پر از عطر هندوانه و آجیل کند. اما این کارها تنها بخشی از شب یلدا بودند. چیزی که همیشه در یادم میماند، نگاه پر از مهر مادرم بود، همان نگاه که به زندگی و خانوادهاش میداد.
این شب، وقتی همه دور هم مینشستیم، مادر همیشه یک لیوان چای خوشعطر برای هر یک از ما میریخت و در دستان ما میگذاشت. در حالی که میخندید، گفت: «امشب شب بلندی است، اما همیشه یاد داشته باشید که شبهای بلند، با نور خورشید به پایان میرسند.» حرفهایش، درست مثل همان چای داغ، دلنشین و آرامبخش بود.
سفرهی یلدا با هندوانههای قرمز، انارهای پر از دانههای درخشان و آجیلهای مختلف پر شده بود. مادرم همیشه میگفت: «هر دانهی انار، نمادی از شادی و هر تکه هندوانه، نمادی از شیرینی زندگی است.» او به آرامی تکهای هندوانه به دست میگذاشت و به ما میگفت: «امشب را جشن بگیرید، چرا که هر لحظهای از زندگی، به اندازهی یک شب یلدا ارزشمند است.»
بعد از خوردن خوراکیهای خوشمزه، همیشه یک گوشهای از اتاق مینشستیم و مادرم شروع به خواندن اشعار حافظ میکرد. صدای دلنشینش همچون نسیمی ملایم بر دلمان مینشست. گاهی میپرسید: «دوست دارید که برای فردا چه اتفاقی بیفتد؟» و سپس در میان سکوتی پر از معنا، اشعار حافظ را برایمان میخواند. با هر بیت که میخواند، به نظر میرسید که زندگی خودش یک شعر است و شب یلدا هم بخشی از آن.
اما در این شب، آنچه بیش از هر چیز دیگری به یاد میآورم، گرمای دستهای مادرم بود که در کنار من و خواهر و برادرهایم روی قالی پهن میشد. نگاه مادر همیشه مثل نور چراغی در دل شب بود، نوری که هیچگاه خاموش نمیشد.
در طول شب، مینشستیم و به حرفهای مادر گوش میدادیم. داستانهایی از شبهای یلدا و اساطیر ایرانی که همیشه با شور و شوق خاصی روایت میکرد. او از مهر و خورشید میگفت، از آنکه چگونه در شبهای بلند زمستان، امید به تابش نور دوباره خورشید، همیشه ما را در دل تاریکی نگه میدارد.
وقتی شب به نیمه رسید و دیگر هیچ صدای برف روی پنجره نمیآمد، مادر آخرین تکه از هندوانه را به دست من داد و گفت: «امشب را با یاد کسانی که دوست داریم سپری کنیم، چون شب یلدا به ما یادآوری میکند که زندگی، چه کوتاه و چه بلند، همیشه ارزش جشن گرفتن دارد.»
شب یلدا برای من همیشه با یاد مادرم گره خورده است؛ با لبخندهایش، داستانهایش، و همان گرمایی که در دل شب، در کنار ما مینشست. این شب، بیشتر از هر چیزی برای من نماد بودن کنار کسانی است که دوستشان داریم، و هیچچیز به اندازهی خانواده، در شب یلدا، کامل نمیشود.
#یلدا
@shahrzade_dastan