eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
234 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیز. ین هفته به خاطر مناسبت‌هایی که در پیش رو داریم با دو موضوع در خدمت شما هستیم. _ مادر _یلدا لطفا داستانهای خود به دلخواه درباره موضوعات داده شده به آیدی زیر بفرستید تا در کانال منتشر شود. @Faran239 پیشاپیش این دو مناسبت بزرگ را به شما عزیزان تبریک می‌گویم. یلدا و روز مادر مبارک☘☘☘ @shahrzade_dastan
سلام دوستان عزیز. ین هفته به خاطر مناسبت‌هایی که در پیش رو داریم با دو موضوع در خدمت شما هستیم. _ مادر _یلدا لطفا داستانهای خود به دلخواه درباره موضوعات داده شده به آیدی زیر بفرستید تا در کانال منتشر شود. @Faran239 پیشاپیش این دو مناسبت بزرگ را به شما عزیزان تبریک می‌گویم. یلدا و روز مادر مبارک☘☘☘ @shahrzade_dastan
هر‌ دو خندیدند،یگانه‌ کتاب‌ فارسی‌ سمانه‌ را‌ از‌ روی‌ لحاف‌ پر‌ از‌ وصله ی‌ کرسی‌ برداشت‌ ،:《آجی‌ سمانه‌ چی‌ می‌ نویسی‌ ؟》 _دارم‌ مقش‌ می‌ نویسم. _مقش‌ چی‌ ؟. _ببین‌ از‌ اینجا‌ ،مادر‌ در‌ سبد‌ نان‌ دارد. _آجی‌ سمانه‌ یعنی‌ مامان‌ ماهم‌ برا‌ ما‌ نان‌ تازه‌ می‌ خره‌ ؟.‌آجی سمانه ‌ پول‌ از‌ کجا‌ در‌ می‌ آرن‌ ؟چرا‌ ما‌ نمی‌ تونیم‌ پول در‌آریم‌ .؟ _آجی‌یگانه بیا‌ لحاف‌‌و بکش‌ روت‌ بخواب‌ سال‌ دیگه که‌ بری‌ مدرسه‌ اون‌ وقت‌ از‌ معلم‌ بپرس‌ من‌ که‌ نمی‌ دونم،پول‌ چه‌ جوری‌ در‌ می‌ آد‌ ،ساکت‌ بخواب‌ بزا ر‌ سهراب‌ بخوابه‌ ساکت‌ باش خوب .در‌ وسط‌ روستا‌ در‌ یک‌ خانه‌ بزرگ‌ ،که‌ حیاط‌ خانه‌ پراز‌ درخت‌ بود‌شبیه باغ بود ،شوکت‌ خانم‌ کنار‌ بخاری‌ خوابیده‌ بود‌ ،که‌ یکدفعه‌ هراسان‌ از خواب‌ پرید ،حاج‌ حسن‌ ‌ به‌ پشتی‌ تکیه‌ داده‌ داشت قرآن‌ می‌ خواند‌ ، عینک اش را در آورد و روی تشکچه‌ گذاشت‌ ،گفت :《چی شد حاج خانم خواب پریشون‌ دیدی‌ ؟برم‌ آب‌ بیارم‌ واست‌ ؟.》 حاج‌ شوکت نشسته‌ وروسری اش را درست‌ کرد و‌ ،گفت:《حاجی‌ بلند‌ شو‌ بلند‌ شو‌ باید‌ بریم》 _بریم؟‌ دم‌ غروبی‌ تو‌ این‌ سرما‌ کجا‌ بریم‌ ؟. _حاجی‌ خواب‌ دیدم‌ داوود‌ سالم‌ وسرحال‌ از‌ سومار‌ برگشته‌ ،به‌ من‌ لبخند‌ می‌ زنه‌ و‌ می گه منتظرتم‌ ننه بیا‌ پیشم‌ باهم‌ شب‌ یلدا‌ را‌ جشن‌ بگیریم. هردو‌ بلند‌ می‌ شوند‌ ولباس‌ های‌ کلفت‌ برای‌ بیرون‌ رفتن‌ به‌ تن‌ می‌ کنند‌ .شوکت‌ در‌ یخچال‌ وباز‌ می‌ کند‌ و، _حاج‌ آقا‌ زودتر‌‌ زنبیل‌ و پیدا‌ کن‌ بیار اینجا‌ باید‌ هر‌ چی‌ برا‌ شب‌ یلدا‌ خریدیم‌ ببریم‌ پیش‌ داود ام ‌ عجله‌ کن‌ . حاج‌ حسن‌ زنبیل‌ را می آورد ،هندوانه‌ وجعبه‌ شیرینی‌ وآحیل‌ میوه‌ ها‌ را‌ داخل‌ زنبیل می گذارد .به‌ طرف‌ قبرستان به‌راه‌ می افتند‌ . هر‌ کدام‌ یک‌ دسته‌ ی‌ زنبیل‌ را‌ گرفته‌ به‌ سختی‌ خودشان‌ را‌ کنار‌ قبر‌ پسر‌ شان‌ می رسانند‌ . حاج شوکت روی‌ قبر‌ را‌ با گوشه ی چادرش تمیز کرده‌ همه چیز را می چیند و هر دو کنار هم می نشینند . آن‌ طرف‌ روستا‌ هم‌ مینی‌ بوس به‌ ده‌ رسیده‌ بود،مردم‌ پیاده‌ شدند،هرکدام‌ با‌ دستی‌ پر‌ به‌ سمت‌ خانه‌ ی‌ خود‌ می‌ رفتند‌.تنها‌ کسی‌ که‌ دست‌ خالی‌ راهی‌ خانه‌ بود‌ ،جمیله‌ بود‌ .با‌ پاهای‌ خسته‌ و جسم سنگین‌ چهره‌ ی‌ شرمنده‌ به‌ طرف‌ بیرون‌ از ده‌ به‌ سمت خانه ی کوچکش قدم‌ برمی داشت‌ .سر‌ راه‌ تکه‌ چوب‌ یا‌ شاخه‌ ی‌ خشکی‌ می‌ دید‌ جمع‌ می‌ کرد‌ ‌ ،زیر‌ بغل‌ اش می زد .می‌ دانست‌ که تا‌ غروب‌ زغال زیر‌ کرسی‌ سرد‌ می‌ شود‌ ، والان‌ بچه‌ هایش‌ در‌ سرما‌ هستند،نه‌ روی‌ دست‌ خالی‌ رفتن‌ به‌ خانه‌ را‌ داشت‌ ،نه‌ جون‌ بیرون‌ ماندن‌ را‌ بی‌ قراره‌ بچه هایش‌ بود‌ .خجالت‌ لحظه‌ ای‌ که‌ با‌ دست‌ خالی‌ با‌ بچه‌ هایش روبرو‌ می‌ شود‌ راه‌ گلویش را‌ بسته‌ بود.به‌ چهره‌ منتظره‌ سمانه‌ و یگانه‌ فکر‌ می‌ کرد‌ .دست‌ به‌ سینه‌ هایش‌ زد‌ ،هیچ‌ شیری‌ جمع‌ نشده‌ بود‌ تا‌ به‌ سهراب‌ بدهد‌ ، نگاهی‌ به‌ آسمانی که تازه‌ چند‌ تا‌ ستاره ‌ نمایان‌ شده‌ بود‌ انداخت‌ و _خدایا‌ شکرت‌ خوشحالم‌ که‌ امروز‌ همه‌ ی‌ مردم‌ را‌ شاد‌ ودست‌ پر‌ دیدم‌ . رسید‌ و‌ در‌ خانه‌ را‌ باز‌ کرد‌ ،سمانه‌ ویگانه‌ از زیر لحاف بیرون‌ آمدند‌ وبا‌ کنجکاوی به‌ سر تا‌ پای‌ مادر‌ نگاه‌ کردند‌ ،اما‌ چیزی‌ جز دست‌ خالی‌ وچهره‌ و‌ شرمنده‌ ی‌ مادر‌ ندیدند.صورت‌ مادر‌ از‌ سرما‌ یا‌ از خجالت‌ قرمز‌ شده‌ بود. جملیه‌ نگاهی‌ به‌ بچه‌ هایش‌ کرد‌ ،مثل‌ دو‌ تا‌ فرشته‌ ی‌ زیبا‌ با‌ صورت‌ های‌ گرد‌ سفید‌ ،چشم های‌ رنگی‌ وموهای‌ ‌ طلایی‌ دراز‌ کشیده‌ بودند‌ . چادرش‌ را‌ انداخت‌ روی‌ زمین‌ وبه‌ حیاط‌ رفت‌ چوب‌ هایی‌ را‌ که‌ جمع‌ کرده‌ بود ،در‌ قوطی‌ حلبی‌ روغن‌ نباتی‌ ریخت‌ آتش‌ زد‌.منتظر‌ ماند‌ چوب‌ ها‌ سوختند‌ ،خاکستر‌ و ذغال‌ های گرم‌ را آورد‌ و داخل‌ تنورک‌ زیر‌ کرسی‌ گذاشت‌ .حالا‌ زیر کرسی‌ گرم‌ شده بود .دختر‌ ها‌ هردو‌ خوابیده‌ بودند‌ وجمیله‌ سهراب‌ را‌ در‌ آغوش‌ گرفته‌ بود ، احساس‌ کرد‌ صدای‌ پایی‌ از‌ بیرون‌ می‌ آید‌ بچه‌ را‌ در‌ گهواره‌ گذاشت‌ وبا‌ ترس‌ و‌ لرز‌ نور‌ فانوس‌ را‌ زیاد‌ کرد‌ .آرام‌ ‌ در‌ را‌ باز‌ کرد‌ ،نگاهی‌ به‌ اطراف‌ انداخت‌ چیزی‌ به‌ جز‌ یک‌ زنبیل‌ پر‌ از‌ میوه‌ و شیرینی آجیل‌ ندید 《خدایا‌ یعنی‌ من‌ خیالاتی‌ شدم‌ یا‌ اینا‌ واقعی‌ هستن‌ اصلا‌ باورم‌ نمی‌ شه‌ 》‌ .با‌ تعجب‌ به‌ این‌ سمت‌ وآن‌ سمت‌ حیاط‌ رفت‌ هیچ‌ کس‌ نبود‌ . _خدایا‌ یعنی‌ اینا را‌ کی‌ آورده‌ گذاشته‌ جلو‌ در‌ ما‌ ، آخه‌ پس چرا‌ در‌ نزده‌ شاید‌ براما‌ نیست. فانوس‌ را‌ بلند‌ کرد،همه‌ جا‌ را‌ خوب‌ نگاه‌ کرد‌ ،تنها‌ چیزی‌ که‌ در‌ آن‌ تاریکی‌ به‌ چشم‌ می‌ خورد‌‌ ،سنگ‌ قبر‌ سفید‌ رنگ تنها‌ شهید‌ روستا‌ شهید‌ داوود‌ بود‌ ،که زیر نور ماه مثل‌ الماس‌ می‌ درخشید‌. @shahrzade_dastan
شبی از شبها نوشته فرانک انصاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁   باد سردی شیشه پنجره اتاق را می‌لرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد می‌رقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان می‌داد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...)) خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانه‌های قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در  بشقاب گذاشت. زل زد به مهمان‌هایش که دور تا دور سفره نشسته بودند:  ((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید می‌دونم تو عاشق هندونه‌ای. حامد تو هم انار بخور که  خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. می‌دونم عین خودم عاشق لبویین.)) _((پسرم چرا  تعارف می‌کنین؟ شما که این طوری نبودین!)) اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون می‌کنم. )) انار را برید و دانه‌هایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دست‌های قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر می‌گذاشت؛ همه جای کفن‌شان خونی بود. درست مثل رنگ دست‌های امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشم‌های سیاه و کاکل پریشان‌شان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه می‌کشید. حتی پلک هم نمی‌زد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است. اشک‌های خاتون روی پیراهن بلند قهوه‌اش لغزیدند. خاتون اشک چشم‌هایش را با گوشه روسری بلند ریشه‌دارش گرفت و لبخند زد: ((نمی‌دونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.)) آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشم‌های سیاه حامد و حمیدش که راه می‌کشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمی‌گفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکس‌های دور سفره‌ی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!))     @shahrzade_dastan
10.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفالی بر فال حافظ در این شب یلدا دوستان بی‌زحمت نیت کنید و گوش کنید. یلدای گرم و شادی کنار خانواده داشته باشید. خوانش: فاطمه هادیها @shahrzade_dastan
"یلدای امسال کنار مادر" نوشته حسین هادوی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ عصر یک روز سرد پاییزی بود و داشتم نامه های مادرم را می خواندم که صدایم زدند: - سرباز کشکولی! - بله قربان؟! - تو چرا مرخصیاتو نمیری؟ دل نداری؟ دلت برا خونوادت تنگ نمیشه؟ - بله قربان. میرم. اتفاقا دارم روز مرخصی گرفتنم رو تنظیم می کنم - روز مرخصی؟ لازم نکرده. وسایلت رو جمع کن. همین امروز با اولین اتوبوس می‌ری شهرت. دو روز هم برات بازداشت مینوسم موقع برگشت تا حالت جا بیاد. کلافه بودم. سه ماه و ده روز بود که مرخصی نرفته بودم و این از نظر اونا جرم بود. حتی فرمانده ها هم اگر سربازی را بیشتر از سه ماه توی پادگان نگه می داشتند، ولو برای یک ساعت، بازخواست می شدند و بخاطر همین هرازگاهی آمار می گرفتند تا آنهایی که مرخصی نرفته بودند را به زور هم که شده بفرستند شهرستان. می دونستم محاله بتونم از زیرش در برم. دوازده روز مرخصی، در ازای سه ماه حضور در پادگان. قانون سربازخونه ها بود. اول آذر بود و اگر مرخصی می گرفتم در خوشبینانه ترین حالتش با روزهای تاخیر در برگشتم، نیمه ی دوم آذر باید حضور میزدم و امسال هم شب یلدا کنار مادرم نبودم. داشتم برنامه ریزی می کردم که حداقل نیمه ی دوم ماه مرخصی برم و شب یلدا رو خونه باشم... فکری به سرم زد. باید الان می رفتم بازداشتگاه. باید یک نفر را کتک می زدم یا توی صورت فرمانده تف می کردم تا امروز زندانی ام کنن. بعد از چند روز بازداشت، مرخصی را امضا می کردند تا سر روز مشخصی که دوست داشتم خونه می بودم. مادرم حتما خوشحال می شد وقتی شب یلدا کنارش باشم. میدونستم که خیلی دلش برام تنگ شده. تو همین خیالا بودم که دوباره صدا بلند شد: - کشکولی میای بیرون یا با اوردنگی بیارمت؟ - همچین گهی نمیخوری! فرامانده آمد و یک چک توی صورتم خواباند و همان شد که باید می شد. با خوشحالی روانه‌ی بازداشتگاه شدم. روز دوم بود. توی بازداشتگاه نشسته بود که باز هم صدایم زدند: - کشکولی. باید بری خانه - نمیرم. یه هفته دیگه از بازداشتم مونده. مگه لغو شده؟ - باید بری. اجباریه. برات بلیط شهرستان گرفتن. صداش آروم و لرزان بود. فهمیدم می خواد چیز مهمی رو بهم بگه. به آرومی پرسیدم: - بازداشتم لغو شده؟ -:نه. مادرت فوت کرده. همین امروز صبح. خواهرت زنگ زده یگان. گفته بهش بگید مادر خیلی چشم براهت بود.. دنیا دور سرم می چرخید. سه ماه و دوازده روز بود که مادرم را ندیده بود... @shahrzade_dastan
🍉🍉 امان از نداری 🍉🍉 نوشته فاطمه شریفی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ امروز سه شنبه بود و دوباره مجبور بودم، حیاط در اندشت، خانه را جارو بکشم. موقع نوشتن اجاره نامه ی خانه فکسنی مان، که زیر زمینی بود، بدون اتاق با یک حمام نمور و مستراح آن ور حیاط، صاحب خانه وقتی دارو ندارم را انداز ور انداز کرده بود، شرط کرد به جای پولی که به حساب خودش تخفیف داده، هفته ای یک بار به اوضاع حیاط سروسامان دهم. برگهای پاییزی را کنار حیاط غُل کردم و با آستین عرقهای پیشانی ام را گرفتم. غروب شده بود و هنوز سهیل خواب بود. خواب دم غروب، خوب نیست، به قول خانم جان خدابیامرزم، ساعت نیست، کراهت دارد. جارو را انداختم گوشه حیاط و پله های زیر زمین را دوتا یکی کردم: _پاشو قربونت بشم، پاشو مشقات مونده، پاشو ‌شب خوابت نمی‌بره ها. پتو را پیچید دورش و گفت: _مامان، پول جشن یلدا رو چکارکنم، فردا آخرین مهلتشه ها. لبی چیدم و دستهایم را به هم فشار دادم، گلویم را صاف کردم، طوری که لرزش اضطراب نداری را نفهمد، گفتم: _تو به این کارا چکار داری، گفتم خودم پول و میدم به خانم معلمت دیگه، پاشو پاشو مشقاتو بنویس. به آشپزخانه رفتم، بغضم را فرو دادم، تمام آرزوهایی که قبل از مدرسه برای سهیل داشتم دور سرم میچرخید، نقشه هایی که برای تنها یادگاری همسرم ، نقش برآب می‌شدند. امان از نداری. شب موقع خواب نگاهم به سهیل بود و تعریف هایش از برنامه های یلدا. از دکوری که در سالن مدرسه چیده اند تا خوراکی های رنگارنگی که هم کلاسی هایش لو داده بودند. وحالا دست من برای چندر غاز پول باید جلوی چه کسی دراز میشد؟ اصلا با آن همه قرض و بدهی که داشتم، دیگر کسی برای رو انداختن پیدا نمی کردم. صبح شد، ساعت هفت نشده بود هنوز ، قبل از اینکه ساعت زنگ بزند، خاموشش کردم تا سهیل بیدار نشود. ثانیه ها جلوی چشمانم میدویدند. نیم ساعت از زمان مدرسه گذشت. نگاهم روی ساعت و سهیل دو دو میزد. امروز جشن بود. سهیلم را بیدار نکردم. امان از نداری. ساعت 9 شد، بیدار شد. زد زیر گریه: _چرا بیدارم نکردی؟ امان از نداری. ساعت نه وربع بود، زنگ خانه به صدا در آمد، مدیر مدرسه! چشمان سهیل برق زد، به گفته ی مدیر جشن بی سهیل صفا نداشت. برگهای زرد را جمع کردم. چقدر صدای خش خش زیباست، چه رنگ زیبایی، آسمان پاییز گاهی خیلی زیباست، وقتی سهیل می خندد، وقتی مدیر مدرسه علی وار به‌دور یتیمان می‌چرخد. @shahrzade_dastan
نوشته مریم بشردوست انسیه خانم و انارهایش ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ از وقتی کمر درد و پادرد سراغ انسیه خانم آمد، خانه نشین شد. دخترانش هم هر کدام گوشه‌ای از دنیا مشغول کار خودشان شدند. با هفته‌ای یک بار تلفن زدن دل انسیه خانم را شاد می‌کردند. خودش بود و خانه‌اش و مهمان‌هایی که هر روز صبح کنار پنجره می‌نشستند. <<موسی کو تقی‌>> هایی که هر روز منتظر دانه‌های گندمی بودند که انسیه خانم برایشان می‌پاشید. مشغول دان کردن انار بود و که صدای زنگ بلبلی در آمد: - کیه؟ با دست‌های اناری سمت حیاط رفت: - پیمانم انسیه خانم برقی در چشمانش نشست: بیا تو خجالت نکش. پیمان سبد خرید را روی پلّه گذاشت و کش و قوسی به کمرش داد و کف دست‌هاش را به هم مالید: - راسته بازار چقدر شلوغه. مثل خرید شب عید می‌مونه. سمت حوض رفت و آبی به دست و صورتش زد. نگاهش چرخید سمت درخت انار: - انارها ترک برداشتن. کسی نیست براتون بچینه؟ گل از گل انسیه خانم شکفت و لبخندی روی لبانش نشست. خیر از جوونی‌ت ببینی پسرم. جز تو کسی رو ندارم. نمی‌تونم زیاد وایستم. وگرنه خودم می‌چیدم. تا تو انارها رو می‌چینی، برم چای بریزم. پیمان مشغول چیدن انارها شد. هر چند لحظه یک بار انگشت اشاره‌اش را می‌گزید: - اَه چقدر تیغ داره. انسیه خانم با سینی چای و کلوچه کنجدی آمد توی حیاط: - محمودرضا بیا چای بخور تا داغه. بخور تا جونت گرم شه. پیمان خنده‌اش گرفته بود. آخرین انار را چید و داخل سبد گذاشت: پیمانم انسیه خانم. - انسیه خانم دو تا دستش را زد به هم: آخ آخ آخ . پیری و هزار جور درد و مریضیه پسرم. پیمان سبد انارها را گذاشت روی ایوان: اینم از انارها. کار دیگه‌ای نداری؟ انسیه خانم همانطور که چای و کلوچه را می‌داد دست پیمان، حرف هم می‌زد: - چایی‌ت رو خوردی کمک کن این انارها رو بریزیم داخل مشما. - پیمان هاج و واج زل زده بود به انسیه خانم: باشه ولی اینجوری زود خراب می‌شن‌ها... تو سبد چوبی بهتر می‌مونه‌ ها... انسیه خانم هنوز چیزی به پیمان نگفته بود: - بعد از اینکه انارها رو ریختی داخل مشما، برو سر کوچه ماشین بگیر. تا من برم چادرم رو سر کنم. پیمان گیج بود و مات و مبهوت انسیه خانم را نگاه می‌کرد: - چرا وایستادی من رو نگاه می‌کنی؟ دِ برو دیگه! پیمان رفت و چند لحظه بعد با ماشین برگشت. انسیه خانم را صدا زد: ماشین منتظره. انسیه خانم نگفتی کجا می‌خوای بری؟ انسیه خانم توی حیاط بود. چادرش را سرش کرد: - بشین تو ماشین تا بهت بگم. انسیه خانم نگاهی به راننده انداخت. از سی سال پیش راننده را می‌شناخت: - آقا ناصر قربون دستت برو سمت بهشت زهرا؛ امروز می‌خوام تا غروب کنار محمودرضام باشم. @shahrzade_dastan
شب یلدا گرمایی در دل زمستان نوشته نجمه انصاری ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ در دل یک شب سرد زمستانی، وقتی که برف آرام‌آرام روی سقف خانه نشسته بود و نسیم سرد شبانه در میان درختان خشکیده زمستانی می‌وزید، خانه‌ی کوچک ما گرم و پر از زندگی بود. شب یلدا، شب بلندترین شب سال، و شب جشن طولانی‌ترین شب‌ها بود. از همان ابتدای روز، خانه آماده می‌شد برای این شب خاص، اما هیچ‌چیز به اندازه حضور مادرم در خانه، در آن شب به دلگرمی و گرما نمی‌افزود. مادرم همیشه به نوعی، شب یلدا را برای ما تبدیل به یک جشن کوچک از محبت می‌کرد. او از صبح زود به تکاپو می‌افتاد تا سفره‌ی یلدا را چیده و خانه را پر از عطر هندوانه و آجیل کند. اما این کارها تنها بخشی از شب یلدا بودند. چیزی که همیشه در یادم می‌ماند، نگاه پر از مهر مادرم بود، همان نگاه که به زندگی و خانواده‌اش می‌داد. این شب، وقتی همه دور هم می‌نشستیم، مادر همیشه یک لیوان چای خوش‌عطر برای هر یک از ما می‌ریخت و در دستان ما می‌گذاشت. در حالی که می‌خندید، گفت: «امشب شب بلندی است، اما همیشه یاد داشته باشید که شب‌های بلند، با نور خورشید به پایان می‌رسند.» حرف‌هایش، درست مثل همان چای داغ، دل‌نشین و آرام‌بخش بود. سفره‌ی یلدا با هندوانه‌های قرمز، انارهای پر از دانه‌های درخشان و آجیل‌های مختلف پر شده بود. مادرم همیشه می‌گفت: «هر دانه‌ی انار، نمادی از شادی و هر تکه هندوانه، نمادی از شیرینی زندگی است.» او به آرامی تکه‌ای هندوانه به دست می‌گذاشت و به ما می‌گفت: «امشب را جشن بگیرید، چرا که هر لحظه‌ای از زندگی، به اندازه‌ی یک شب یلدا ارزشمند است.» بعد از خوردن خوراکی‌های خوشمزه، همیشه یک گوشه‌ای از اتاق می‌نشستیم و مادرم شروع به خواندن اشعار حافظ می‌کرد. صدای دلنشینش همچون نسیمی ملایم بر دلمان می‌نشست. گاهی می‌پرسید: «دوست دارید که برای فردا چه اتفاقی بیفتد؟» و سپس در میان سکوتی پر از معنا، اشعار حافظ را برایمان می‌خواند. با هر بیت که می‌خواند، به نظر می‌رسید که زندگی خودش یک شعر است و شب یلدا هم بخشی از آن. اما در این شب، آنچه بیش از هر چیز دیگری به یاد می‌آورم، گرمای دست‌های مادرم بود که در کنار من و خواهر و برادرهایم روی قالی پهن می‌شد. نگاه مادر همیشه مثل نور چراغی در دل شب بود، نوری که هیچ‌گاه خاموش نمی‌شد. در طول شب، می‌نشستیم و به حرف‌های مادر گوش می‌دادیم. داستان‌هایی از شب‌های یلدا و اساطیر ایرانی که همیشه با شور و شوق خاصی روایت می‌کرد. او از مهر و خورشید می‌گفت، از آنکه چگونه در شب‌های بلند زمستان، امید به تابش نور دوباره خورشید، همیشه ما را در دل تاریکی نگه می‌دارد. وقتی شب به نیمه رسید و دیگر هیچ صدای برف روی پنجره نمی‌آمد، مادر آخرین تکه از هندوانه را به دست من داد و گفت: «امشب را با یاد کسانی که دوست داریم سپری کنیم، چون شب یلدا به ما یادآوری می‌کند که زندگی، چه کوتاه و چه بلند، همیشه ارزش جشن گرفتن دارد.» شب یلدا برای من همیشه با یاد مادرم گره خورده است؛ با لبخندهایش، داستان‌هایش، و همان گرمایی که در دل شب، در کنار ما می‌نشست. این شب، بیشتر از هر چیزی برای من نماد بودن کنار کسانی است که دوستشان داریم، و هیچ‌چیز به اندازه‌ی خانواده، در شب یلدا، کامل نمی‌شود. @shahrzade_dastan