eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
دل شکسته نوشته فرانک انصاری 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 یک دقیقه هم از دستش خواب راحتی نداشتم. من هم خسته شده بودم. آخر آدم هم این‌قدر بی‌خیال؟ زنش ترکش کرده و طلاق می‌خواست. پسرش هم آواره‌ی خانه‌ی این مادربزرگ و آن مادربزرگ آواره بود. آن وقت آقا کنج خانه هی فرت و فرت گیم بازی می‌کرد. به گمانم خودش هم نمی‌دانست آخر و عاقبتش به کجا می‌کشد. مردی بی‌عارتر از او ندیده بودم. حالا می‌فهمم زنش حق داشت که اعتراض بکند. راست می‌گفت که بازی نون و آب نمی‌شود. از وقتی که به خاطر سهل انگاری هایش،از کار اخراج شد؛ چسبید به من و ول کن نبود. اوایل فکر می‌کردم زنش حسودیش می‌شود که این قدر به پر و پای شوهرش می‌پیچد‌. کاش حرفش را گوش می‌کرد. آن وقت اوضاع خانه و زندگیش به راه بود. من هم اعصابم این قدر خط خطی نمی‌شد. سرم داشت ذق ذق می‌کرد. حالا حال مهتابی وسط اتاق را می‌فهمیدم که روشن و خاموش می‌شد‌. من و اثاث خانه داشتیم از دستش دیوانه می‌شدیم. خودش هم شده بود نی قلیان. از یک ماه قبل غذای درست و حسابی نخورده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. با خودم گفتم این طوری نمی‌شود. باید خودم دست به کار بشوم. بلکه سر عقل بیاید. پس چشم‌هایم را بستم و خودم را به خواب زدم. مرد با خوابیدن من، دست نوازش بر سرم کشید: پاشو چه وقت خوابیدنه. یادم آمد دو ماه پیش بود که پسرش را نوازش کرده است‌. دلم به حال بچه طفلکی سوخت. داشت اشکم در می‌آمد. بچه بیچاره به کل بی‌پدر شده بود. یتیم شدن که شاخ و دم نداشت. صدای مرد را شنیدم که غر میزد: آخر این چه وقت خراب شدن بود. تازه داشتم امتیاز می‌گرفتم. آه این هم شد زندگی. ملیحه کجایی یه استکان چای بدی دستم؟ لای چشم‌هایم را باز کردم. تازه فرصت کرده بود به خانه و زندگی اش نگاهی بیندازد. تا نگاهش به من افتاد؛ گل از گلش شکفت: جانمی جان درست شد. انگار هنگ کرده بود. نزدیکم شد. چشم‌هایم را دوباره بستم. به خودم قول دادم که تا آدم نشده بازش نکنم. گرمای دستانش را حس کردم و همزمان غر زدنهایش را: همه خوبشو دارن. اون وقت من پای این قراضه موندم! با شنیدن این جمله قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. حق من این نبود که بعد از این همه من که به پای او مانده بودم زخم زبان بشنوم. دلم شکسته بود. با خودم گفتم: حیف من که به پای توی نارفیق پیر شدم‌. دلم نمیخواست که یک لحظه هم پیشش بمانم. به نظرم زنش کار درستی کرده بود. من هم باید مثل او از این خانه دل می‌کندم و می‌رفتم. بغض گلویم را گرفته بود. از روی میز تکانی خوردم. دلم میخواست جایی بروم که دیگر روی او را نمیدیدم. یکدفعه تماس مشتش را بر روی سرم حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. یاد حرف ملیحه زن مرد افتادم که گفته بود: دستت بشکند مرد! راست گفته بود. دستش خیلی خیلی سنگین بود. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#ایده‌های_داستانی 🍀با واژه‌های ساعت قورباغه سندرم دان داستان بنویسید. @shahrzade_dastan
👆👆👆👆 شکار قورباغه نوشته فرانک انصاری 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 صدای توپها و گلوله‌هایی که از دور می‌آید توی گوشم پیچیده. ساعت‌هاست که نشسته و زل زده‌ام به سوراخ ساختمانی که مثل اژدها دهان باز کرده. دل توی دلم نیست. دوست دارم چند نفر از آن گل درشت‌ها را شکار بکنم. دوباره یاد عماد می افتم و گوشه چشمم خیس می‌شود. یاد بچگی‌هایم می‌افتم. همیشه وقت رسیدن زیتون‌ها با هم به برکه نزدیک خانه می‌رفتیم. کارمان شکار قورباغه بود. آن‌هم با سنگ. این کار را از عماد یاد گرفته بودم. منتظر می‌ماندیم که از زیر آب پیدایشان بشود. سرشان را که  بیرون می‌آوردند، در یک چشم به هم زدنی سنگ را به وسط کله‌اشان می‌کوبیدیم.  بیچاره‌ها انگار که سندرم دان گرفته باشند، قور قورشان بی ریتم تکرار می‌شد و بعد ساکت می‌شدند. دلم هر بار برایشان می‌سوخت. اما  این شیطنت هر روز تکرار می‌شد.  با صدای عبری بلغور کردن عده‌ای به خودم می‌آیم. وقت شکار قورباغه است. آرپی جی را روی دوشم سوار می‌کنم. داداش عماد را می‌بینم که کنارم ایستاده و می‌گوید: داداش وقتی حواسشان نبود پرتاب کن. نفس عمیقی می‌کشم. چندنفرشان بیرون آمده‌اند. نباید امان‌شان بدهم. ماشه را فشار میدهم. قورباغه‌ها به هوا می‌روند. عماد کنار خانه ویرانمان ایستاده و  تکبیر می‌گوید. من به آتشی که از ساختمان  زبانه می‌زند خیره می‌شوم و اشک‌هایم را زیر چفیه پنهان می‌کنم. @shahrzade_dastan
🔷🔷🔷بازپخش داستان صوتی ((همه پل‌های بدون تو)) برگزیده جشنواره یوسف به مناسبت سوم خرداد سالگرد آزادسازی خرمشهر قسمت ۱ https://eitaa.com/shahrzade_dastan/8265 قسمت ۲ https://eitaa.com/shahrzade_dastan/8286 قسمت۳ https://eitaa.com/shahrzade_dastan/8308 قسمت ۴ https://eitaa.com/shahrzade_dastan/8328 @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_تمرین_گفتگو سلام دوستان شهرزادی از این به بعد هر هفته تمرین‌هایی را درباره داستان نویسی خواهیم
هی میدونی تو آینه چی دیدم؟ _ خب بنال بینم. اون تو، کسی بهم گفت همین روزا خوب میشی و میری شوهر سوسن میشی. _ ذکی! باش تا صبح دولتت بدمد. @shahrzade_dastan
در بررسی مطالب ارسالی دوستان درباره آوردن گفتگوی شخصیت دیوانه با یک نفر دیگر، دوستان گفتگوهای زیادی ارسالی کردم که از همه دوستان ممنونم. هدف از این تمرین، فکر کردن به شخصیتی بود که از اختلالی رنج می‌برد و نیازهای خودش را دارد. بیشتر دوستان شخصیت مرد را به عنوان دیوانه در نظر گرفته بودند و شخصیت زن دیوانه در تمرین‌هت فقط یکی دو بود. این نکته جالبی بود که گفتم با شما در میان بگذارم. اصولا در نوشتن دیالوگ باید بیشتر دقت کرد. چون همه می‌دانیم که گفت و گوی یک شخصیت نمایانگر شخصیت، منش، فرهنگ و طرز تفکر اوست. با گفتگو می‌توان به راحتی شخصیت پردازی کرد. کاری که شاید لازم است در چند صفحه و خط با توصیف انجام دهیم، می‌توانیم با آوردن گفتگوی شخصیت آن را برای خواننده آشکار کنیم. آوردن گفتگویی که ضربه به خواننده بزند و زیر متن و لایه داشته باشد قطعا در ضمیر ناخودآگاه خواننده داستان را ماندگار خواهد کرد. ماندگاری بیشتر داستان‌های دنیا به خاطر دیالوگ قوی آنهاست. شخصیت دیوانه با وجود اختلال روانی در شخصیت/شخصیت‌های داستان به دو روش، به پیش‌برد داستان کمک می‌کند: 1) این اختلال می‌تواند گره داستانی ایجاد کند. برای مثال شخصیتی که از نظر روانی اختلال شخصیت ضد اجتماعی دارد، ممکن است مرتکب جرائمی مانند قتل شود و این اتفاق به عنوان گره داستان مسیر زندگی‌اش را تغییر دهد. 2) از سویی برخورد شخصیت داستان با اتفاقی مانند قتل در داستان را پیش می‌برد.  ممکن است در داستان‌ها با آدم‌هایی دیوانه مواجه شویم که یا اعتقادی به دیوانگی خود دارند. یا اعتقاد ندارند اما حرکات و رفتارشان این دیوانگی را نشان می‌دهد. 🌻مورد مهم دیگر در پردازش شخصیت‌های داستانی با اختلالات روانی که شاید به‌درستی به آن توجه نمی‌شود، گذشته شخصیت‌ها است. طبق علم روان‌شناسی، هر حالت روان‌‌پریشی حاصل یک سلسله مسائل پیش آمده در گذشته افراد است. اتفاقاتی که در دوران کودکی یا نوجوانی و بلوغ فرد رخ می‌دهد، نحوه برخورد و تربیت والدین، شکست‌های شغلی و مالی، ناکامی‌های عاطفی و غیره همه بر ایجاد اختلالات روحی و روانی تأثیرگذار است. یک شخصیت در داستان که به‌شدت پرخاشجو و عصیانگر است، توهم دارد یا از مشکلات روانی دیگر رنج می‌برد، باید در کنار مجموعه‌ای از ناملایمات گذشته خود قرار بگیرد تا برای مخاطب قابل‌باور باشد. در غیر این صورت، حتی اگر نویسنده شخصیتی را با شدیدترین کنش‌های روانی در داستان خود خلق کند، موفق نخواهد بود. در ادبیات جهان و ایران داستان‌ها و رمانهای زیادی هستند که در آن شخصیتی از اختلالی رنج می‌برد و می‌شود نامش را دیوانگی گذاشت. از جمله در داستان سه قطره خون صادق هدایت، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد اثر پایلو کوئیلو، اتاق نوشته اما داناهیو، دکتر جکیل و آقای هاید نوشته رابرت لویی استیونسون، داستان گاو غلامحسین ساعدی، یادداشت های یک دیوانه نیکلای گوگول و.... قطعا تعداد داستان‌ها زیاد است و فقط به همین موارد اکتفا می‌کنیم. شما با مطالعه بیشتر، می‌توانید به این فهرست اضافه کنید. با تشکر @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته دوستان شهرزادی سلام. موضوع این هفته ما روضه و چای روضه و اتفاقاتی است که حول آن شکل می‌گ
استکان چای توی دستش بود و بوی عطر گلاب زیر مشامش. روضه‌‌خوان رسیده بود به مشک‌های تشنه و لبهای تشنه کودکان. آن سال با پای لنگش از سفر کربلا جا مانده بود. اشک چشم‌هایش را خیس کرد. فکرش رفت پیش بچه‌های غزه که زیر گلوله‌باران دشمن از تشنگی هلاک می‌شدند. بغض قلنبه شده توی گلویش را قورت داد. چای را توی زیری گذاشت. چادر را روی سرش کشید و زیر لب گفت: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین. بوی عطر چای روضه، داشت او را به کربلا می‌برد. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_جمعه #توصیف ارسالی باران عظیمی
سلام دوستان مشارکت اعضای کانال در چالش دیروز خیلی خیلی کم بود. انتظار بر این بود که دوستان اهل قلم دست به کار بشوند و با به کارگیری قوه تخیل خود، غول و یا موجود ترسناک درون ذهن خود را خلق کرده و با توصیفاتی که از آن ارائه می‌دهند، آن را به من خواننده نشان بدهند. توصیف در داستان نقش مهمی دارد. و دراین چالش نقش تخیل بسیار زیاد بود. دوستانی که از تخیل فعالتری برخوردار هستند حتما میتوانند با جزئیات کامل شخصیت مورد نظر خود را به روی کاغذ بیاورند و در داستان آن را برای خواننده باورپذیر کنند. توصیف و جزئیات باعث باورپذیری داستان می‌شود. دوستانی که می‌خواهند از توصیفات به نحو احسن در نوشته‌هاب خود استفاده کنند لازم است در زندگی روزمره و در رفت و آمدهای خود در شهر کاملا حواس خود را به آدم‌ها معطوف کنند و با به خاطر سپاری جزئیات چهره و رفتار و گفتار، آنها را روی کاغذ بیاورند. برای این کار بهتر است که دفترچه یادداشتی به همراه داشته باشید و چهره افرادی را که برایتان جذاب بوده یادداشت کنید. قطعا در آینده این افراد می‌توانند یکی از شخصیت‌های داستان شما باشند.😍 ارادتمند شما @shahrzade_dastan
به یاد شهید تهرانی مقدم آرزوی بزرگ نوشته فرانک انصاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خبر را که شنید، اشک از چشم‌هایش جاری شد. یاد دفتر نقاشی اش افتاد. به سمت انباری رفت و دفتر نقاشی  را ازبین کلی دفتر بیرون کشید. زیر نور ضعیف انباری ایستاد. دفتر را ورق زد و بعد از چند صفحه به نقاشی پدرش رسید. یاد آن روز افتاده بود. پدر تازه از ماموریت روسیه آمده و همراه خانواده به حرم رفته بودند. وقت مدرسه بود و کلاس درس. با تعجب از مادرش پرسید: چرا حالا باید بریم مشهد؟ مادرش می‌گفت:  پدر برای حل مشکل کاری‌اش به امام رضا متوسل شده است. چند روز پشت سر هم به حرم رفتند. روز سوم او با دفتر دستک نقاشی به حرم رفت تا حرم امام و کبوترهایش را نقاشی کند.  کنار پدرش نشست که  زل زده بود به حرم و چشمهای خیسش را از آن برنمیداشت. داشت کبوترهای امام رضا را می‌کشید که دور گنبدش پرواز می‌کردند. یکدفعه پدر، دفتر نقاشی‌اش را از او گرفت و تکه‌های مختلف موشکی را در دفترش کشید. بعد از آن زیر لب گفت: ممنونم امام رضا. اشک توی چشم‌های دخترک لغزید. بعدها وقتی پدرش داشت ماجرا را برای مادرش تعریف می‌کرد از او شنید که می‌گفت: وقتی رفتم روسیه، روسها موشکی  پیشرفته نشونم دادن و با خنده گفتن: شما ایرانیا نمیتونین شبیه اینو بسازین. خیلی جدی بهشون گفتم مطمئن نباشین، چون یه روز می‌بینین که می‌سازیم. وقتی اومدم ایران، خیلی تلاش کردم شبیه اون موشک رو بسازم. اما نشد. تا این که متوسل شدم به امام رضا و امام رئوف، طرح موشک رو به ذهنم رسوند‌ . دخترک دستش را روی موشک‌ نقاشی شده کشید. سرش را از پنجره انباری بیرون برد و به آسمان نگاه کرد. ستاره ها در آسمان ایران چشمک میزدند. اما در  آن سوی زمین، موشک های پدرش داشتند از روی قدس می‌گذشتند و اسرائیل را نشانه می‌رفتند. دخترک لبخند زد و با خودش زمزمه کرد: باباجون یه روز موشک‌های تو اسرائیل رو نابود می‌کنه! دخترک دوست داشت فردا برود سر خاک پدرش و بارها نوشته روی قبر را بخواند که نوشته شده بود: اینجا مزار کسی است که دوست داشت اسرائیل را نابود کند! ❌انتشار بدون نام نویسنده شرعا جایز نیست. @shahrzade_dastan
آشپز نوشته فرانک انصاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 فرهاد گفته بود: ((برای ناهار آش رشته بپز. مشتریها دوست دارند‌.)) اما آن روز اصلا دست و دلش برای پختن آش نمی‌رفت. حالش مثل روزی بود که بدترین خبر زندگیش را شنیده بود: ((خانم شما هیچ وقت نمیتونین بچه دار بشین.)) از روی تخت بلند شده و توی آینه خودش را نگاه کرده بود: چشم‌های پف کرده و خسته زل زده بودند به او. انگار چند سال بود که بیدار بود. چشمهایش را توی اتاق گرداند: فرهاد توی قاب عکس روی دیوار نگاهش می‌کرد. کت و شلوار دامادی به تن داشت و با لب‌های پهن به او لبخند می‌زد. صدایش هنوز توی گوشش بود که می‌گفت: ((تو همه دنیای منی! )) هنوز هم نمی‌توانست باور کند که این مرد به او خیانت کرده باشد. یاد پیام‌های چند وقت پیش غریبه‌ای توی تلفن همراهش افتاد. آن موقع فرهاد توی حمام بود و او بی خبر از او داشت پیام‌های تلفنش را می‌خواند. کسی برایش نوشته بود: ((عشقم، شب منتظرم که بیای بریم سینما. )) گیرنده پیام نامشخص بود. دستهایش لرزید. همان لحظه می‌خواست موبایل را به دیوار بکوبد و از خیانت مردش فریاد بکشد. اما نتوانست. کسی توی گوشش می‌گفت : ((از کجا معلوم؟ شاید پیام اشتباهی برایش فرستاده‌‌ان. قصاص قبل از جنایت نکن. تو که میدونی فرهاد همچین مردی نیست که زنها....)) گوشه چشمش گرم شده و چیزی شبیه غرور توی قلبش شکسته بود. با صدای فرهاد موبایل را کنار گذاشته و رفته بود توی هال. با خودش می‌گفت: زندگیت را دو دستی بگیر. اما حالا بعد گذشتن چند روز و دیروز با دیدن لکه رژ در پیرهنش، می‌دانست که دو دست برای نگه داشتن زندگی نصفه نیمه‌ی او کافی نیست. دو دست که نه، باید قلبش او را به زندگی دلگرم می‌کرد. به سمت تراس خانه رفت. سبزی آش خرد شده را ریخت توی قابلمه بزرگ روی اجاق گاز توی تراس. کوه بزرگی روی شانه‌اش سنگینی میکرد. بسته نخود و عدس و لوبیا را از فریزر در آورد و درون قابلمه ریخت. قابلمه را با پارچ تا نصفه پر از آب کرد. بعد نشست به پوست کندن پیاز. پوست پیاز را کند و فکر کرد و فکر کرد که آدم‌ها هم شبیه لایه‌های پیاز، تو در تو هستند؛ همان قدر پیچیده و تلخ. صدای پدرش توی گوشش پیچید: ((نسرین این پسره اهل زندگی نیست. ولش کن. ظاهر و باطنش یکی نیست. اینو بفهم.)) اما او نمی‌خواست که قبول کند همه آن حرفها در مورد فرهاد باشد. پسری که با یک نگاه عاشقش شده بود و حالا برای دیدن او هر روز از آن طرف شهر می‌آمد و به خاطرش با کارفرمایش دعوا می‌کرد. با این که می‌دانست ازدواج با فرهاد به بهای عاق کردن پدرش تمام خواهد شد؛ اما دلش می‌خواست از آن خانه که همه امر و نهی‌اش می‌کردند بزند بیرون و با فرهاد زندگی کند. آنقدر روی حرفش پافشاری کرد که بالاخره پدرش رضایت داد. اما روز عقد وقتی هنوز مهمانها نیامده بودند، با عصبانیت گفت: ((دیگر حق نداری بعد ازدواج پایت را توی خانه‌ام بگذاری. )) اشک به چشمش دوید. پیازها را توی تابه پر از روغن داغ ریخت. پیازها شروع کردند به جلز و ولز. حالا افتاده بود به تقلا. بعد چند ماه خوشگذرانی تازه فهمیده بود که فرهاد بیکار است و کارفرمایش اخراجش کرده است. هنوز هم نمی‌خواست که باور کند انتخابش اشتباه است. وقتی گریه پشیمانی فرهاد را دید، دلش برایش سوخت. با خودش گفت: ((مهم اینه که دوستم داره.)) چند هفته بعد وقتی کارد به استخوانش رسید و پولی برای خرید مایحتاج زندگی نیافت، عقلش را به کار انداخت و خودش دست به کار شد. غذای بیرون بر پخت و با اندک تبلیغاتی توی فضای مجازی، به کم فرهاد غذاها را رساند بود دست مشتری‌ها. حالا کارشان گرفته بود. توی کترینگ خانگی کارش شده بود آشپزی‌ و پخت و پز غذا برای مشتریها. فرهاد می‌رفت دنبال مواد اولیه، سفارش می‌گرفت و غذاها را تحویل مشتریها می‌داد. بوی پیاز سوخته بلند شد. شعله زیر پیازها را خاموش کرد و نشست روی صندلی و خیره شد به قابلمه آشی که در حال پختن بود. با خودش زمزمه کرد: ((زندگی منم ته گرفته.)) قلبش داشت از غصه می‌ترکید. حالا بعد چند سال نمی‌توانست به خانه پدرش برگردد. تلفنش را از روی میز توی تراس برداشت و روی شماره تلفنی را که از تلفن فرهاد کش رفته بود، ضربه زد. وقتی زن گوشی را برداشت گفت: ((سلام ببخشید آقای صولتی خونه تشریف دارند؟)) _((نخیر تشریف ندارن. ببخشید شما؟)) سکوت کرد.‌ صدای فرهاد توی گوشش پیچید که به او گفته بود: ((بچه میخوای چیکار زندگیتو بکن زن!)) با صدای سر رفتن آش به خودش آمد. زیر شعله را کم کرد. با ملاقه آش را به هم زد و چشمش به رشته‌های روی میز افتاد. دوباره اشک توی چشمش نشست. با خودش زمزمه کرد: ((راست می‌گفت آقام. آدم‌ها رو نمیشه شناخت! آشپز ‌که دو تا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک! )) بعد ملاقه را روی زمین کوبید و هق هق گریه کرد. @shahrzade_dastan
شبی از شبها نوشته فرانک انصاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁   باد سردی شیشه پنجره اتاق را می‌لرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد می‌رقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان می‌داد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...)) خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانه‌های قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در  بشقاب گذاشت. زل زد به مهمان‌هایش که دور تا دور سفره نشسته بودند:  ((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید می‌دونم تو عاشق هندونه‌ای. حامد تو هم انار بخور که  خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. می‌دونم عین خودم عاشق لبویین.)) _((پسرم چرا  تعارف می‌کنین؟ شما که این طوری نبودین!)) اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون می‌کنم. )) انار را برید و دانه‌هایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دست‌های قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر می‌گذاشت؛ همه جای کفن‌شان خونی بود. درست مثل رنگ دست‌های امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشم‌های سیاه و کاکل پریشان‌شان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه می‌کشید. حتی پلک هم نمی‌زد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است. اشک‌های خاتون روی پیراهن بلند قهوه‌اش لغزیدند. خاتون اشک چشم‌هایش را با گوشه روسری بلند ریشه‌دارش گرفت و لبخند زد: ((نمی‌دونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.)) آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشم‌های سیاه حامد و حمیدش که راه می‌کشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمی‌گفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکس‌های دور سفره‌ی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!))     @shahrzade_dastan
حالا باید حق انگشتری را هم ادا کنی؟ ببینم اصلا دلشو داری؟ مانده بودم بین دو راهی. با خودم می‌گفتم: همه چیز زورکی شنیده بودم اما دعای زورکی را نه. کاش انگشتر را قبول نکرده بودم. صدایش توی گوشم زنگ می‌زد که می‌گفت: دعام که من هم برم.... سرم را روی زانوهایم گذاشتم. آن روز بعد مدتها، صبح دلم را به دریا زده و با مامان آمده بودم تا برایش دعا بکنم. قول داده بودم اما نتوانسته بودم به قولم عمل کنم. دوباره به عکس دست خونی و انگشتر عقیقش زل زدم. انگشتر عمو هنوز توی کیفم بود. دست بردم و انگشتر را از زیپ کوچک داخل کیفم بیرون آوردم. آن را توی قوطی گذاشته و همراهم آورده بودم تا به امام رضا نشانش بدهم و برای عمو دعای شهادت بکنم. اما صاحب انگشتری خودش زودتر از من به مقصد رسیده بود. انگشتر را بوسیدم و زانوهایم را بغل کردم. یکهو صدای عمو از بلندگوهای داخل صحن حرم پخش شد که می‌گفت: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم. گریه امانم نداد. @shahrzade_dastan
نوشته فرانک انصاری بن‌بست ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ صورتش هنوز از درد ذق ذق میکرد. با خودش گفت: ردش میمونه! میدانست ردش نه تنها در صورتش که در روحش هم باقی می‌ماند. آه عمیقی کشید. چمدانش را برداشت و از خانه بیرون زد. آنجا دیگر خانه پدری‌اش نبود. باید از این خانه دل میکند و برای همیشه به خانه مردی میرفت که نه کاخ طلایی و باشکوه فقط قلبی از عشق و محبت داره و میتونه اونو خوشبخت کنه.... برگها زیر پایش خش خش کردند. خرچ خرچ.... این صدای شکستن قلبش بود: _ بابا علی با این که چیزی نداره اما میتونه منو خوشبخت کنه‌. شبها با ماشینش کرایه کشی میونه تا پول کرایه شو در بیاره. اون چیزی نداره. اما روی پای خودش وایساده. چرا به ازدواجش با من رضایت نمیدین؟ طاق ابروهای پدرش بالا رفته بود: دختره‌ی نمک نشناس. گفتم برو دانشگاه درس بخون آدم شو. آدم نشدی هیچ رفتی یه عوضی رو آوردی میگی میخوای باهاش ازدواج کنی؟ صدایش لرزیده بود. انگشتانش را بازی داده و گفته بود: اما.... اما من دوس....دوسش دارم... یکباره دست پدرش روی صورتش لغزیده و اشک از چشمهایش سرازیر شده بود: گمشو از خونه من. تا وقتی که با این پسره علاف بی همه چیز رو میخوای دختر من نیستی. من تاجر الدوله رو چه به گداگشنه؟.... ماشین‌ها در پیاده رو بوق زنان روانه بودند. انگار داشتند به عروس و دامادی را برای رفتن به خانه‌شان همراهی میکردند. اما قلب او در عزای خانه‌ای را گرفته بود که خاطرات کودکی را در خود داشت. با خودش زمزمه کرد: خداحافظ برای همیشه.‌... @shahrzade_dastan