کاش کابوس باشد
نوشته فرانک انصاری
تقدیم به روح سردار بزرگ حاج قاسم سلیمانی
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
مثل مجسمه خشکم زده بود. هنوز باورم نمیشد. با خودم گفتم: کاش خدا لااقل این یک دعای او را هیچ وقت برآورده نمیکرد.
سخنران داشت بالای منبر توی رواق حرم که کیپ تا کیپ آدم نشسته بود، از او میگفت و گریه میکرد. توی رواق همهمه شد. یکی دو دستی روی سرش میزد. دیگری لبش را میگزید. آن یکی با هقهق گریه، شانهاش میلرزید. حال من این وسط خرابتر از آنها بود. یک لحظه به همه آن آدمها حسودیم شد. با خودم گفتم: کاش من هم میتوانستم مثل آنها، خودم را خالی بکنم. اما نمیتوانستم. چیزی توی گلویم، قلنبه شده بود و تکان نمیخورد. چشمهای خسته و صورت نورانیاش یک لحظه هم از مقابل چشمم دور نمیشد.
آینههای توی رواق و لوستر به آن بزرگی دور سرم میچرخیدند. دوست داشتم همه چیز فقط یک کابوس بود؛ یک کابوس وحشتناک.
اما نبود. یکی با صدایی شبیه خودم گفت: زینب خانم! مگه خودت برا همین کار نیومده بودی حرم؟
سرم را که داشت تیر میکشید دو دستی چسبیدم و توی جوابش گفتم: به خدا اومدنم فقط رفع تکلیف بود. عمو خودش خواسته بود.
صدای زمزمه حرفهای زنهای دور و برم، اشک به چشمهایم آورد: خونه خراب شدیم.
_ واقعا مرد بود!
پیرزنی اشک ریزان آب دماغش را گرفت و به پایش کوبید: مادرت بمیره پسرم!
با تکانهای مامان به خودم آمدم: زینب حالت بده مامان. پاشو بریم بیرون.
#جان_فدا
@shahrzade_dastan
مامان میدانست که چقدر خاطر عمو را میخواهم. درکم میکرد که نمیتوانم ناراحتیام را بروز بدهم. به زور از جا کنده شدم.
تنم روی پاهایم سنگینی میکرد.
با مامان از رواق بیرون آمدیم. هنوز اول صبح بود و تا خنکای صبح به صورتم خورد، تازه فهمیدم داخل چقدر گرم بود. پاهایم توان راه رفتن نداشت. روی یکی از فرشهای پهن شده توی حیاط صحن نشستم. مامان ایستاد و انگشت به دهن گفت: زینب مامان، چرا اینجا نشستی؟ بیا بریم خونه.
زل زدم به صورتش. سفیدی چشمهایش رنگ خون بود. گفتم: میخوام یکم اینجا بشینم و هوایی بخورم.
مامان صورتش را با گوشه چادرش گرفت: پس تا جمعیت زیاد نشده، من زودی برم زیارتی بکنم و برگردم. از اینجا تکون نخور.
سرم را تکان دادم. مامان که رفت. توی صحن چشم گرداندم. خانوادهها چند نفر، چند نفر دور هم حلقه زده و روی فرش ها نشسته بودند. پدرها با بچههایشان مشغول خنده و حرف زدن بودند. از ته دل آه کشیدم. یاد بابا حسین افتاده بودم. بابا هر وقت ماموریت نبود، دست من را میگرفت و به همراه مامان میآمدیم حرم. همیشه وقتی چشمش به گنبد طلایی امام رضا می افتاد دست روی سینه میگذاشت و سلام میکرد. من هم به تقلید از او این کارها را انجام میدادم. اما حالا نبود و جای خالیش توی خانه ما همیشه حس میشد.
سرم را بالا بردم و به گنبد طلایی حرم چشم دوختم. کبوترهای سفید دور تا دور حرم میچرخیدند. یکدفعه بغضم گرفت. زانوهایم را بغل کردم و گفتم: امام رضا کاش این طوری نمیشد. عمو بوی بابامو میداد. باید زنده میموند. اما خودش این طوری نمیخواست. کاش میموند..کاش.
بغضم ترکید و به هق هق افتادم. با خودم زمزمه کردم: بالاخره همونی شد که خودش میخواست!
تازه یادم افتاد که هنوز نمیدانم چطور این اتفاق افتاده است. فوری یاد موبایلم افتادم. موبایلم را درآوردم و روشنش کردم. چشمم به عکس بابا حسین افتاد که تفنگ به دست داشت لبخند میزد. گفتم: بابایی رفتن خودت بس نبود، عمو هم اومد پیشت. پس ما چی؟ حالا ما بدون شما چیکار کنیم؟
قطرهای از اشکم روی صفحه تلفن سرید. با انگشتم اشک را پاک کردم و اینترنت تلفنم را روشن کردم. رفتن توی تلگرام و کانالها را یکی یکی ورق زدم و خبرها را خواندم. همه جا خبر از شهادت عمو قاسم بود. پیشانیم ذق ذق میکرد. پهباد آمریکایی ماشین او و دوست عراقیاش ابومهندس را توی فرودگاه بغداد هدف گرفته بود.
توی یکی از کانالها چشمم به عکس دستی خونی با انگشتر عقیق افتاد. زل زدم به عکس. بله من صاحب این دست را میشناختم. اشک دوباره صورتم را خیس کرد و جلوی چشمم را گرفت. بیاختیار یاد آن روزی افتادم که عمو قاسم آمده بود تا در مراسمی برای بچههای شهدا صحبت کند. انگار پدری بود که داشت برای بچههایش حرف میزد. با حرفهایش دلگرم شدم. حس کردم بعد بابا حسین کسی را دارم که به او تکیه کنم. فکری به ذهنم رسیده بود که میخواستم عملیاش کنم. بعد سخنرانی عمو، به زور از لای جمعیت خودم را به او رساندم و صدایش زدم: سردار....
برگشت سمتم. نگاهم اول به چشمهای خسته او و بعد به انگشتر عقیق قرمز رنگ توی دستش افتاد. گفتم : سردار میشه انگشترتون رو یادگاری به من بدین؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت: اسمت چیه؟
گفتم: زینبم. دختر شهید حسین مهرانی.
با لبخند گفت: دخترم زینب اولا بهم بگو عموقاسم. دوما این کار یه شرط داره. باید حق این انگشتری رو ادا کنی.
با خوشحالی گفتم: هر چی باشه قبوله. فقط چطوری باید حقشو ادا کنم؟!
عموقاسم انگشتر را از انگشتش بیرون آورد و به سمتم دراز کرد. هیجان زده انگشتر را از او گرفتم. عمو با لبخند ادامه داد: حقش اینه که هر وقت به حرم امام رضا رفتی ، برای شهادتم دعا بکنی!
انگار آب یخ روی سرم ریختند. انگشتر را به سمت او گرفتم و با اخم گفتم: نه عمو این طوری باشه، من انگشتر و نمیخوام. باید من و بچههای شهدا بریم شهید بشیم. شما باید زنده باشین.
عمو سرش را پایین انداخت: نه دخترم. من دیگه توان نگاه کردن به بچههای شهدا رو ندارم. تو رو خدا برام دعا کن که من هم برم. میتونی؟
نفهمیدم چطور شد که سرم را تکان دادم. قول سختی بود.
شبی نبود که به خاطر گرفتن انگشتر خواب راحتی نداشته باشم. با خودم توی جنگ بودم. زینب درونم میگفت: بیا همین رو میخواستی؟
#جان_فدا
@shahrzade_dastan
حالا باید حق انگشتری را هم ادا کنی؟ ببینم اصلا دلشو داری؟
مانده بودم بین دو راهی. با خودم میگفتم: همه چیز زورکی شنیده بودم اما دعای زورکی را نه. کاش انگشتر را قبول نکرده بودم.
صدایش توی گوشم زنگ میزد که میگفت: دعام که من هم برم....
سرم را روی زانوهایم گذاشتم. آن روز بعد مدتها، صبح دلم را به دریا زده و با مامان آمده بودم تا برایش دعا بکنم. قول داده بودم اما نتوانسته بودم به قولم عمل کنم.
دوباره به عکس دست خونی و انگشتر عقیقش زل زدم. انگشتر عمو هنوز توی کیفم بود. دست بردم و انگشتر را از زیپ کوچک داخل کیفم بیرون آوردم. آن را توی قوطی گذاشته و همراهم آورده بودم تا به امام رضا نشانش بدهم و برای عمو دعای شهادت بکنم. اما صاحب انگشتری خودش زودتر از من به مقصد رسیده بود. انگشتر را بوسیدم و زانوهایم را بغل کردم. یکهو صدای عمو از بلندگوهای داخل صحن حرم پخش شد که میگفت: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم.
گریه امانم نداد.
#فرانک_ انصاری
#حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
@shahrzade_dastan
کاش کابوس باشد
نوشته فرانک انصاری
تقدیم به روح سردار بزرگ حاج قاسم سلیمانی
❄❄❄❄❄❄❄❄❄️❄️
مثل مجسمه خشکم زده بود. هنوز باورم نمیشد. با خودم گفتم: کاش خدا لااقل این یک دعای او را هیچ وقت برآورده نمیکرد.
سخنران داشت بالای منبر توی رواق حرم که کیپ تا کیپ آدم نشسته بود، از او میگفت و گریه میکرد. توی رواق همهمه شد. یکی دو دستی روی سرش میزد. دیگری لبش را میگزید. آن یکی با هقهق گریه، شانهاش میلرزید. حال من این وسط خرابتر از آنها بود. یک لحظه به همه آن آدمها حسودیم شد. با خودم گفتم: کاش من هم میتوانستم مثل آنها، خودم را خالی بکنم. اما نمیتوانستم. چیزی توی گلویم، قلنبه شده بود و تکان نمیخورد. چشمهای خسته و صورت نورانیاش یک لحظه هم از مقابل چشمم دور نمیشد.
آینههای توی رواق و لوستر به آن بزرگی دور سرم میچرخیدند. دوست داشتم همه چیز فقط یک کابوس بود؛ یک کابوس وحشتناک.
اما نبود. یکی با صدایی شبیه خودم گفت: زینب خانم! مگه خودت برا همین کار نیومده بودی حرم؟
سرم را که داشت تیر میکشید دو دستی چسبیدم و توی جوابش گفتم: به خدا اومدنم فقط رفع تکلیف بود. عمو خودش خواسته بود.
صدای زمزمه حرفهای زنهای دور و برم، اشک به چشمهایم آورد: خونه خراب شدیم.
_ واقعا مرد بود!
پیرزنی اشک ریزان آب دماغش را گرفت و به پایش کوبید: مادرت بمیره پسرم!
با تکانهای مامان به خودم آمدم: زینب حالت بده مامان. پاشو بریم بیرون.
#جان_فدا
@shahrzade_dastan
مامان میدانست که چقدر خاطر عمو را میخواهم. درکم میکرد که نمیتوانم ناراحتیام را بروز بدهم. به زور از جا کنده شدم.
تنم روی پاهایم سنگینی میکرد.
با مامان از رواق بیرون آمدیم. هنوز اول صبح بود و تا خنکای صبح به صورتم خورد، تازه فهمیدم داخل چقدر گرم بود. پاهایم توان راه رفتن نداشت. روی یکی از فرشهای پهن شده توی حیاط صحن نشستم. مامان ایستاد و انگشت به دهن گفت: زینب مامان، چرا اینجا نشستی؟ بیا بریم خونه.
زل زدم به صورتش. سفیدی چشمهایش رنگ خون بود. گفتم: میخوام یکم اینجا بشینم و هوایی بخورم.
مامان صورتش را با گوشه چادرش گرفت: پس تا جمعیت زیاد نشده، من زودی برم زیارتی بکنم و برگردم. از اینجا تکون نخور.
سرم را تکان دادم. مامان که رفت. توی صحن چشم گرداندم. خانوادهها چند نفر، چند نفر دور هم حلقه زده و روی فرش ها نشسته بودند. پدرها با بچههایشان مشغول خنده و حرف زدن بودند. از ته دل آه کشیدم. یاد بابا حسین افتاده بودم. بابا هر وقت ماموریت نبود، دست من را میگرفت و به همراه مامان میآمدیم حرم. همیشه وقتی چشمش به گنبد طلایی امام رضا می افتاد دست روی سینه میگذاشت و سلام میکرد. من هم به تقلید از او این کارها را انجام میدادم. اما حالا نبود و جای خالیش توی خانه ما همیشه حس میشد.
سرم را بالا بردم و به گنبد طلایی حرم چشم دوختم. کبوترهای سفید دور تا دور حرم میچرخیدند. یکدفعه بغضم گرفت. زانوهایم را بغل کردم و گفتم: امام رضا کاش این طوری نمیشد. عمو بوی بابامو میداد. باید زنده میموند. اما خودش این طوری نمیخواست. کاش میموند..کاش.
بغضم ترکید و به هق هق افتادم. با خودم زمزمه کردم: بالاخره همونی شد که خودش میخواست!
تازه یادم افتاد که هنوز نمیدانم چطور این اتفاق افتاده است. فوری یاد موبایلم افتادم. موبایلم را درآوردم و روشنش کردم. چشمم به عکس بابا حسین افتاد که تفنگ به دست داشت لبخند میزد. گفتم: بابایی رفتن خودت بس نبود، عمو هم اومد پیشت. پس ما چی؟ حالا ما بدون شما چیکار کنیم؟
قطرهای از اشکم روی صفحه تلفن سرید. با انگشتم اشک را پاک کردم و اینترنت تلفنم را روشن کردم. رفتن توی تلگرام و کانالها را یکی یکی ورق زدم و خبرها را خواندم. همه جا خبر از شهادت عمو قاسم بود. پیشانیم ذق ذق میکرد. پهباد آمریکایی ماشین او و دوست عراقیاش ابومهندس را توی فرودگاه بغداد هدف گرفته بود.
توی یکی از کانالها چشمم به عکس دستی خونی با انگشتر عقیق افتاد. زل زدم به عکس. بله من صاحب این دست را میشناختم. اشک دوباره صورتم را خیس کرد و جلوی چشمم را گرفت. بیاختیار یاد آن روزی افتادم که عمو قاسم آمده بود تا در مراسمی برای بچههای شهدا صحبت کند. انگار پدری بود که داشت برای بچههایش حرف میزد. با حرفهایش دلگرم شدم. حس کردم بعد بابا حسین کسی را دارم که به او تکیه کنم. فکری به ذهنم رسیده بود که میخواستم عملیاش کنم. بعد سخنرانی عمو، به زور از لای جمعیت خودم را به او رساندم و صدایش زدم: سردار....
برگشت سمتم. نگاهم اول به چشمهای خسته او و بعد به انگشتر عقیق قرمز رنگ توی دستش افتاد. گفتم : سردار میشه انگشترتون رو یادگاری به من بدین؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت: اسمت چیه؟
گفتم: زینبم. دختر شهید حسین مهرانی.
با لبخند گفت: دخترم زینب اولا بهم بگو عموقاسم. دوما این کار یه شرط داره. باید حق این انگشتری رو ادا کنی.
با خوشحالی گفتم: هر چی باشه قبوله. فقط چطوری باید حقشو ادا کنم؟!
عموقاسم انگشتر را از انگشتش بیرون آورد و به سمتم دراز کرد. هیجان زده انگشتر را از او گرفتم. عمو با لبخند ادامه داد: حقش اینه که هر وقت به حرم امام رضا رفتی ، برای شهادتم دعا بکنی!
انگار آب یخ روی سرم ریختند. انگشتر را به سمت او گرفتم و با اخم گفتم: نه عمو این طوری باشه، من انگشتر و نمیخوام. باید من و بچههای شهدا بریم شهید بشیم. شما باید زنده باشین.
عمو سرش را پایین انداخت: نه دخترم. من دیگه توان نگاه کردن به بچههای شهدا رو ندارم. تو رو خدا برام دعا کن که من هم برم. میتونی؟
نفهمیدم چطور شد که سرم را تکان دادم. قول سختی بود.
شبی نبود که به خاطر گرفتن انگشتر خواب راحتی نداشته باشم. با خودم توی جنگ بودم. زینب درونم میگفت: بیا همین رو میخواستی؟
#جان_فدا
@shahrzade_dastan
حالا باید حق انگشتری را هم ادا کنی؟ ببینم اصلا دلشو داری؟
مانده بودم بین دو راهی. با خودم میگفتم: همه چیز زورکی شنیده بودم اما دعای زورکی را نه. کاش انگشتر را قبول نکرده بودم.
صدایش توی گوشم زنگ میزد که میگفت: دعام که من هم برم....
سرم را روی زانوهایم گذاشتم. آن روز بعد مدتها، صبح دلم را به دریا زده و با مامان آمده بودم تا برایش دعا بکنم. قول داده بودم اما نتوانسته بودم به قولم عمل کنم.
دوباره به عکس دست خونی و انگشتر عقیقش زل زدم. انگشتر عمو هنوز توی کیفم بود. دست بردم و انگشتر را از زیپ کوچک داخل کیفم بیرون آوردم. آن را توی قوطی گذاشته و همراهم آورده بودم تا به امام رضا نشانش بدهم و برای عمو دعای شهادت بکنم. اما صاحب انگشتری خودش زودتر از من به مقصد رسیده بود. انگشتر را بوسیدم و زانوهایم را بغل کردم. یکهو صدای عمو از بلندگوهای داخل صحن حرم پخش شد که میگفت: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم.
گریه امانم نداد.
#فرانک_انصاری
#حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
@shahrzade_dastan