eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
234 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان شهرزادی سلام. موضوع این هفته ما روضه و چای روضه و اتفاقاتی است که حول آن شکل می‌گیرد. لطفا داستانهایتان را به آیدی زیر بفرستید. @Faran239 @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته دوستان شهرزادی سلام. موضوع این هفته ما روضه و چای روضه و اتفاقاتی است که حول آن شکل می‌گ
استکان چای توی دستش بود و بوی عطر گلاب زیر مشامش. روضه‌‌خوان رسیده بود به مشک‌های تشنه و لبهای تشنه کودکان. آن سال با پای لنگش از سفر کربلا جا مانده بود. اشک چشم‌هایش را خیس کرد. فکرش رفت پیش بچه‌های غزه که زیر گلوله‌باران دشمن از تشنگی هلاک می‌شدند. بغض قلنبه شده توی گلویش را قورت داد. چای را توی زیری گذاشت. چادر را روی سرش کشید و زیر لب گفت: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین. بوی عطر چای روضه، داشت او را به کربلا می‌برد. @shahrzade_dastan
سلام چایی خور نبودم اما چای روضه چیز دیگری بود. بچگی هایم، از اول محرم، شبها با مادر خدا بیامرزم به حسینیه خان برای روضه می رفتیم. از کنار مادرم جُم نمی خوردم. تو صف آدم بزرگ ها می نشستم که چای به من تعارف کنند. ناراحت می شدم اگر سینی چای بیاید، تمام بشود و به من نرسد. حس خیلی خوبی از خوردن چای روضه امام حسین‌ ع داشتم. همیشه توی دلم آرزو میکردم خدایا یعنی میشود یک روز من چای برای مردم بیاورم ؟ یک آرزو شده بود برام. هر بار که حسینه بودم تا لحظه ای که مراسم تمام می‌شد این فکر توی ذهنم پرسه می زد و من عین قبل ناامید به خونه بر میگشتم. وقتی به اون اندازه که خودم می توانستم سینی را قشنگ در دست بگیرم بزرگ شدم؛ ماه محرم تصمیم گرفتم هر طور شده آرزویم را برآورده کنم. این بار با خواهرم بودم. دیگر مادرم نبود. هر دو کنار خانم ها نشستیم. چای آوردند. دل دل کردم بروم و از بانی بخواهم که امشب سینی چای را به دست من بدهد. اولین سینی را که چرخاند؛ دل را به دریا زدم و رفتم کنار گوش بانی که خانم مسنی بود. گوشه عبایش را گرفتم آرام به او گفتم: -《سلام》 -《سلام عزیزم》 -《ببخشید اجازه می دید من سینی چای رو ببرم؟》 خانم سرش را بالا آورد. به من نگاهی کرد و گفت: -《باشه ببر اما فقط همین یه سینی》 توی این حسینیه تنها همین خانواده آقای عبد امامی بودند که از مامان بزرگشون چای ریز اینجا بود تا نوه و نتیجه الی آخر.. این هم نوه ننه بدری بود. @shahrzade_dastan
دوستان شهرزادی سلام. موضوع این هفته ما روضه و چای روضه و اتفاقاتی است که حول آن شکل می‌گیرد. لطفا داستانهایتان را به آیدی زیر بفرستید. @Faran239 @shahrzade_dastan
چای روضه📔📖📕 نوشته صدف بادسار 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 پیرزن با دل شکسته منتظر عزیزش بود،وهر سال نذر چای روضه داشت؛ امسال هم به نیت خبر آمدن از پسرش دم در خونه به  نظاره نشسته،وهرکس که رد میشد با لبخند وچای روضه بدرقه اش می کرد.با شنیدن صدای قل قل سماورش حتی اگر نمی خواستی چای بخوری،هوس چای قند پهلو می کردی! پیرزن به همراه روضه خوان اشک می ریخت و بلند بلند آرزوی کربلا رفتن می کرد.عطر و طعم چای روضه هم مثل غذاهای هیات،با عطر وطعم همه غذاها تفاوتی عجیب دارد.📰🗞📃 @shahrzade_dastan
نوشته ریحانه علاقبندی چای روضه 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 هر روزی که مادرم اتاق مهمونخونه رو بیرون میریخت وحسابی جارو پارو وگرد گیری میکرد یعنی فرداش روضه ماهانه داشتیم و شانزدهم ماه بود مادرم خیلی به روضه مقید بود طوری که اگه سنگ هم از آسمون میومد باید روضه خوانی را برقرار میکرد . مادرم میگفت لااقل باید ماهی یک بار نام امام حسین (ع)و روضه ایشان خوانده شود تا برکت خانه و زندگیمان باشد البته اول روضه خوانی بود و بعد از آن دید و بازدید و احوالپرسی فامیل از همدیگه شروع میشد .این روضه خوانی در طول ماه قمری در منزل فامیل و همسایه ها میگشت و ب برکت آن صله ی رحم هم انجام میشد . گاهی هم میشد ک هیچ کس روضه نمی آمد :مثل یکی از روزهای گرم تابستان ک شانزدهم ماه بود ساعت چاهار بعد از ظهر زنگ خانه ب صدا در امد و روضه خوان خیلی زودتر از همیشه آمد و روی صندلی نشست ولی غیر از من و مادرم کسی خانه نبود مادرم سریع یک قوری بزرگ چای دم کرد و بعد در خانه همسایه ها رفت ک بیایند روضه ولی یا خواب بودند یا خانه نبودند آقای روضه خوان ک سیدی معمم بنام آقای هاشمی بود شروع کرد ب روضه خواندن مادرم ب من ک تو آشپز خونه بودم گفت چادرت و سر کن و بیا بشین پای روضه ی چایی هم برای حاج آقا ریخت و باهم نشستیم روبری روضه خوان روضه غریبانه ما حال و هوای عجیبی پیدا کرد و اولین بار بود ک یک نفر روضه میخواند و فقط یک نفر گریه میکرد روضه تمام شد و حاج آقا چای خورد و رفت ،من و مادرم ماندیم و یک قوری پراز چای .چند بار چای ریختیم و با هم خوردیم ولی کسی نیامد تا دم غروب دو تا از همسایه ها آمدند ،دوباره چای ریختیم و با همسایه ها خوردیم ،با اینکه هوا گرم بود ولی اون چایی مزه ی دیگه ایی داشت و حسابی چسبید .. @shahrzade_dastan