دلنوشته ارسالی اعضای کانال
نوشته باران عظیمی
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
بسم رب الشهدا والصدیقین
ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" بل احیاء عند ربهم یرزقون
گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده اند، بلکه زنده اند و در نزد خدای خود روزی می خورند.
سلام بر سردار امنیت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
مردی از دیار کرمان
خستگی را خسته و شهادت را عاشقانه به دنبال خود کشاند...
دلاوری که شهادت هم به او افتخار می کرد...
او مرد میدان بود و عمل...
او عاشق خدمت به خلق خدا بود...
و هرگز نمیمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
ای شهید ،ای پاسدارِ دینِ خدا...
ای ستاره ی درخشان آسمان بیچارگان...
ای مرغِ بی بال و پر در هوای دلهای غمگینِ یتیمان...
ای دل بریده از دنیا و ای خواب از چشمانِ خود گرفته...
شهادت تو را برازنده ترین مقام است.
ای ابوذرِ زمان، ای مالک، ای قهرمانِ شور آفرین...
همیشه تو را در خیالِ خود، در قلبِ تاریخ می دیدم و در رویاهایم، جاودانگی ات را چه زیبا به تصویر می کشاندم...
ای سردارِ بی ادعا، در اخلاص و شجاعت چه کسی را می توان همپای تو دانست؟!!
آری مرد شکست ناپذیر، تو رفتی اما به کوری ِ چشم یاوه گویانِ شرق و غرب عالم با خونت عهدی بسته شد که تا قیام قیامت گسسته نخواهد شد.
ای سردار من ، تو در واقع یک مکتب بوده ای ...
از دریای قطره قطره ی خونت، میلیونها نفر موج می زند و میلیونها سلیمانی پا گرفته است، و این خود کابوسی وحشتناک برای دشمنان قسم خورده ای ست که نام پر صلابت سلیمانی، چنان لرزه بر اندامشان انداخته که همچون بید لرزانند.
و تو ای مرد حق تا ابد در قلبها جاودان خواهی ماند ...
راستی عجب جاذبه ای داشت خونت ای سردار...
خفته ها را به یکباره بیدار و سربازانت را با خون خود انتخاب کرده و با زبان بی زبانی صدای دشمنان اسلام را در گلو خفه کرده ای ...
آفرین بر تو ای بنده ی مخلص خدا ...
ای شهید راه حق...
ای بزرگ مرد تاریخ...
کوروش را می گویند بزرگ...
تو را که اسطوره ی بزرگی ، آااخر شجاعت، سقف انسانیت و مردانگی بوده ای، چه بگویمت؟؟؟!!
من تو را مرد بی حد و مرز می نامم...
تو بی نهایتِ بی نهایت هایی...
تو اووج غرور منی...
تو مدال افتخار به گردنِ هر ستمدیده ای...
تو همان خورشیدی که جان و دلمان را جلا بخشیده ای و ما را از تاریکی و ظلمت نجات داده ای...
و یقین دارم شهادتت طلوع نوری برای یاریِ اسلام بوده است.
تو زنگ بیداریِ همه ی ملتهایی...
تو بی نظیر بوده ای سردار...
وبا خونت فریاد هیهات من الذله را سر داده ای ...
میدانی سردارِ من، در این دورانِ وانفسای فساد و ظلم، که تشخیصِ حق از باطل برای همه مشکل است خونِ پاکت چها کرده است ؟
سرخیِ خونت مسیر کمرنگ شده ی حقیقت را روشن و راه ولایت را جانانه به ما نشان داده است...
ای شیرِ بیشه ی انسانیت...
ای سردار امنیت جهان...
تو خاموش گشتی تا ما هدایت شویم.
مدیونِ توام برای هدایتم با خاموشی ات...
ای ماندگار در قلبم، عاشقانه به خود می بالم که الگوی راهم تو هستی و من پیرو مکتب توام حاج قاسم سلیمانی...
و تو، هستی سردار ...
بودنت را حس می کنم و صدای غم انگیزه دلواپسیهایت را، از برای آشفتگیِ جهان می شنوم...
ای نشانِ حق آشکار در نگاهت...
ای مرهمِ زخمهای دلهای از غم گسسته...
ای مرد مومن، تو را تحسین می کنم زیرا که فراتر از تصوراتمان بزرگ منش و بلند پرواز بوده ای ، و برای نجات انسانهای مظلوم جهان با تمام قوا جنگیدی و بیدارشان نموده ای...
و ماندگار است سخن پیر جماران رحمه الله علیه:
بکشید ما را ، ملت ما بیدارتر می شوند.
سلام بر مادر بزرگوار شهید که اینگونه فرزندی شجاع و با غیرت برای جانفشانی در راه اسلام و قرآن تربیت نمود..
پرچمت همیشه بلند و شهادت گوارای وجودت باد ای شهید.
برای شادی روح شهید سردار امنیت حاج قاسم سلیمانی صلوات ختم کنید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#باران_عظیمی
# شاعر
# شهید سردار امنیت حاج قاسم سلیمانی
روحش شاد و یادش گرامی باد.
@shahrzade_dastan
سلام
چایی خور نبودم اما چای روضه چیز دیگری بود.
بچگی هایم، از اول محرم، شبها با مادر خدا بیامرزم به حسینیه خان برای روضه می رفتیم.
از کنار مادرم جُم نمی خوردم. تو صف آدم بزرگ ها می نشستم که چای به من تعارف کنند. ناراحت می شدم اگر سینی چای بیاید، تمام بشود و به من نرسد. حس خیلی خوبی از خوردن چای روضه امام حسین ع داشتم. همیشه توی دلم آرزو میکردم خدایا یعنی میشود یک روز من چای برای مردم بیاورم ؟ یک آرزو شده بود برام. هر بار که حسینه بودم تا لحظه ای که مراسم تمام میشد این فکر توی ذهنم پرسه می زد و من عین قبل ناامید به خونه بر میگشتم. وقتی به اون اندازه که خودم می توانستم سینی را قشنگ در دست بگیرم بزرگ شدم؛ ماه محرم تصمیم گرفتم هر طور شده آرزویم را برآورده کنم. این بار با خواهرم بودم. دیگر مادرم نبود. هر دو کنار خانم ها نشستیم. چای آوردند. دل دل کردم بروم و از بانی بخواهم که امشب سینی چای را به دست من بدهد. اولین سینی را که چرخاند؛ دل را به دریا زدم و رفتم کنار گوش بانی که خانم مسنی بود. گوشه عبایش را گرفتم آرام به او گفتم:
-《سلام》
-《سلام عزیزم》
-《ببخشید اجازه می دید من سینی چای رو ببرم؟》
خانم سرش را بالا آورد. به من نگاهی کرد و گفت:
-《باشه ببر اما فقط همین یه سینی》
توی این حسینیه تنها همین خانواده آقای عبد امامی بودند که از مامان بزرگشون چای ریز اینجا بود تا نوه و نتیجه الی آخر..
این هم نوه ننه بدری بود.
#روضه
#چای_روضه
#باران_عظیمی
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
سکوت، سراسر وجود اتاقم را فرا گرفته بود. سایه ای در آینه حال و هوای آنجا را می پایید. لامپ آبی آباژور ، در تاریکی شب به کی چشمک می زد؟ نمی دانم. پدرم در قاب سلطنتی طلایی با کت و شلوار سرمه ای و کراوات قرمز نشسته، لبخند می زد. گلِ سر، شانه، سنجاق لباس، روی میز توالت تکان تکان می خوردند. خبر از چه چیز می دادند؟چشم هایم سنگین شد. بین خواب و بیداری بودم. صدای عجیبی از پشت پنجره به گوشم رسید. پتوی پشمیِ رنگ صورتی ام را بیشتر روی سرم کشیدم. احساس کردم کسی به شیشه اتاقم ضربه می زند. آسمان دل و آسمان پر ستاره، هر دو عجیب ابری شدند. باران بارید. رعد و برق شدت گرفت. سرم را دزدیده از زیر پتو بیرون آوردم. از جایم بلند شدم. ترس همه ی جانم را گرفته بود. پاورچین پاورچین، به طرف پنجره قدم برداشتم. دستگیره را گرفته، چرخاندم. با دیدن هیکل ترسناکش، فریاد زدم. عقب رفته از پنجره دور شدم. موهای سیخ بدنش نیزه نیزه توی بدنم نشست. قطره قطره خون از بدنم چکید.
چشم های او درشت و کشیده، چشم های من از ترس وا رفته بود.
پنجره باز شد. وحشتناک به من زل زد. آماده حمله شد. پاهایم لرزید. دیگر وقت برای تصمیم گيري نبود.با اندامی غول آسا، چشم های گرد و قرمز ، ابروهای تا پشت گوشها کشیده، بینیِ عقابی نوک تیز ، دهان گشاد، دندان های دراز با فاصله.ناخن ها و دست های پهن سفره ای اش را بالا آورد. عکس خود را در مردمک چشم هایش دیدم. دهانش را تا بناگوش باز کرده نعره ای زد و من سنگینی انگشتانش را روی صورتم حس کردم. جان از وجودم به در کرد. تلمبه قلبم از کار افتاد و نقش بر زمین شدم.
#چالش_جمعه
#باران_عظیمی
#توصیف
@shahrzade_dastan