شهرزاد داستان📚📚
#چالش_جمعه سلام دوستان این هفته بعد از مدتها چالش داریم. بحث امروز ما درباره توصیف است. هر چه قدر ت
✏️✏️✏️✏️✏️
دخترکی با روسری آبی که بینی کوچکش از سرما سرخ شده و لپ هایش گلی است با چهره ای که معصومیت در آن موج میزند به دوربین خیره شده است.
چشمان درشت و رنگی اش که برقی در آنها دیده می شود، او را مات و مبهوت نشان میدهد.
#فاطمه_حکیمیان
#چالش_جمعه
#توصیف
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_جمعه سلام دوستان این هفته بعد از مدتها چالش داریم. بحث امروز ما درباره توصیف است. هر چه قدر ت
چشمانی به رنگ سبزی بهاری ،لپ های گل اناری ،لب غنچه تازه شکفته ،بینی غارکوچکی که بالای غنچه نشسته ،اَبروهای کمان ،مژههای تارهای موسیقی است که پوشیده شدند درون برگی از گلبرگ که به آفتاب سلام می کند. یاد کودکم می افتم.
#چالش_جمعه
#توصیف
#بهتری_درفش
@shahrzade_dastan
#چالش_جمعه
دورتر
مریم عباسیان
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
دورتر
روسری آبی قابِ دور صورت سرخ و سفیدش را به پشت گردن محکم گره داده بود.
مروارید سیاه نشسته در گوی زمردش را که دوخت به شیشهی ماشین دلم هری ریخت.
لبهای نه کلفت نه باریکش نیمه بازبود پایین لپهای مرمریاش سرخ سرخ مثل دانههای انار انگار حرفها داشت برای گفتن.
شیشهی ماشین را پایین دادم، پرسیدم
_ماهگل جان مادرت کجاس؟
مژههای بلند و سیاهش تاب خوردنددور چشمهای درشتش،دماغ نخودیاش رابالا و پایین انداخت.
یک جور بغض و معما توی صدای ورم کرده از گلویش پرید وسط گوشم.
_مگه نمدونی،به جبر رفته هرات!
نگاهم روی ابروهای کمانیاش خشکید.
#توصیف
#بدعت
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
کاش از تو دختری داشتم که چشمهایش آبی بود من دریای توام و تو سایه ی افتاده بر سرم * توران_ قربانی
گیسوان شبرنگش حبس ابد خورده بودند میان زندان چارقد آسمانی اش. هلال ابروانش، سایه بان نرگس چشمهایش بودند. ترس از ناودان نگاهش چکه می کرد. اشکها پشت مزرعه آفتابگردان مردمکهایش قایم شده بودند. بغض سنگ برداشته بود و مدام شیشه دلش را می شکست. تار تار مژههایش، آمادهی نواختن مرثیهی باران بودند. رد سیلی دستهای سرد و سنگین زمستان روی گونه هایش باقی مانده بود و لبهایش، برای بوسیدن لحظهی مرگ، بیقراری می کردند.
#سهیلا_سپهری
#توصیف
#چالش_جمعه
@shahrzade_dastan
اولین باری بود که میدیدم آسمان آبی با آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس کره زمین را در برگرفته و به هم چسبیدهاند. خداوندا مگر میشود مرواریدهای سبز چشمان بچه غزال دشتها و قله سبلان و دماوند و زاگرس و البرز. جنگلهای بلوط وافرا با گونههای گلگون و دوکمان سیاه رنگ چون دم قاقم که از بالای دماغه شیب دارکوه به دشت زیبای صورتی آرام، به لبه پرتگاهی که به سیب خوارزمی متصل است و اطرافش را لالههای قرمز فشرده وحشی، دشت را پرکرده است. از ارغوان و به دریا پیوسته. چشمهایم را به خودش خیره می کند.
از خود می پرسم؟ آیا این همان مارال است؟ دخترکی از ایل شاهسون یا هرطایفه دیگراز عشایر سرزمینم که دست نقاش دهر ، کشورم ایران را با همه رنگها وزیباییهایش در چهره او به تصویر کشیده است!
*تو به سیمای شخص می نگری
ما در آثار صنع حیرانم. سعدی
سیب خوارزمی، تشبیه چانه دخترک
قاقم:سمور. تشبیه ابرو به دم
#قدرتالله_کریمیان
#چالش_جمعه
#توصیف
@shahrzade_dastan
هوا که سرد می شود، روسری آبی را دور سرش می پیچد، چقدر شبیه آسمان است.
از خنکای هوای زمستان گونه های سفیدش همچون ابرهای متراکم رنگ می گیرند.
کمی سرخ، کمی صورتی، مثل هوای آبان.
اما، به چشمان درشتش که نگاه می کنی بهار میبینی بارنگ سبز زمردی که درون چشمانش خانه کرده.
شاید هم در تلاقی روسری آسمانی اش، بالای گونه ی ابری اش، در تلالو نور، رنگین کمان از دریچه چشمانش جوانه زده باشد، باید خوب محو صورت معصومش شوی.
#فاطمه_شریفی
#چالش_جمعه
#توصیف
@shahrzade_dastan
#چالش_جمعه
#محمود_محمدی
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
هرم گرما نگاه را به آتش می کشید.دخترک در وسط کوچه بمن زل زده بود.صورتی گرد و سفید داشت که زیر تابش آفتاب می سوخت .نمیدانم از شرم بود یا سوزش آفتاب که سرخی درخشنده ایی، لپهای برانگیخته اش را برجسته کرده بود. دو تیله سبز رنگین در قابی سپید که با موژه های بلند پرچیم شده بود ،زیر کمانی خرمایی دلربایی می گردند.حالت لبهای برجسته و سرخش هم سوال داشت و هم تعجب .رازی در چهره اش نهفته بود که گویی نگران است .اما موج های آبی دور سرش می گفت آنچه باعث زیبایی دختر است امیدی است که در عمق این دریای آرام و در انتهای چشمان سبزش خوابیده است.
#توصیف
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
از نگاهت شرر عشق چنان می بارد روسری آبی تو حجب، عیان می بارد چشم سبزش ، آبی صبح بهار از لبانت سخن و
چالش جمعه
یک اقیانوس آرام جنگلِ موهایش را پوشانده است ، و خداوند با تیرِمژگان به نگهبانی آن چشم ها نشسته است و خورشید روی بینی اش سُر می خورد و پشت لب های خشک و سرخش برای همیشه غروب می کند .
#چالش_جمعه
#اسماء_فرخزاد
#توصیف
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
از نگاهت شرر عشق چنان می بارد روسری آبی تو حجب، عیان می بارد چشم سبزش ، آبی صبح بهار از لبانت سخن و
_نگاهم روی صورت بهت زده دخترک با آن چشمان درشت، گونه های برجسته ولبان صورتی رنگش میچرخد
_چشمان تیله ای درخشانش باعث سقوط خاطره ای در افکارم شده اند
_نگاه نافذش با آن رنگ دریائی بی نظرشان زیر آن گره ابروان بهم پیوسته طلایی رنگش محشرند
_گوئی دنیایی از دلتنگی در نی نی چشمان سیاهش سو سو میزنند و لبان نیمه بازش پر از بغض های نشکفته اند
_مسخ شده در خود....سرانگشتانم به طرف گره روسری آبی اش میروند
تا آن گره را باز کنم و ابریشم موهای طلائی اش را دورش بریزم
چرا که این همان تصویری است که میخواهم ببینم تا ...کیفور کیفور شوم .
#چالش_جمعه
#نصرت_پرک
#توصیف
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
از نگاهت شرر عشق چنان می بارد روسری آبی تو حجب، عیان می بارد چشم سبزش ، آبی صبح بهار از لبانت سخن و
چشمها دریایی بود طوفانی، که آبیاش را به روسری دخترک دادهبود تا صورت گِردش را قاب کند. ابروها؛ قوسوار، برای نگاه خیرهاش، سایهبانی بودند تا سبزیِ چشمها را بیشتر به رخ بکشند. سیلیِ سرما روی لُپها به خون نشستهبود و لبهای خشکیده و دهان نیمهبازش، مانند ماهی نیمهجانی که از آب بیرون افتادهباشد، توی ذوق میزد.
نویسنده: سیمین گواهی
#چالش_جمعه
#توصیف
@shahrzade_dastan
بغض
نگاهش خالی از سکنه بود. انگار
که نه کسی را میدید، نه جایی را میشناخت. بهت زده با چشمان فیروزهای درشتش با ولع تمام من را دید میزد.
ـ آخه من چیکار می تونم بکنم بچه.
گونههای سرخ و ترک زده چو انارش از زیر طاق روسری آبی آسمانی مثل دو تپه شیار زده نمایان بود. بغضم با دیدنش پر شد؛ و با آن صدای لرزانش بیشتر و بیشتر داشت گلویم را فشار میداد.
- آقا آدامس میخری؟!
سر از شیشه ماشین بیرون آوردم چنگی به موهای فرم انداخته و پنجاه تومنی که ننه بیگم داده بود برایش شامپو بگیرم را، به دستان سرد و بیروحش دادم . روسری آبی، چتر موهای طلاییش شده بود تا اسکناس را دید، لبهای خشکیده صورتیش کمانی باز شد . توانستم، دندانهای در هم مچاله شدهاش را نیم نگاهی بیندازم. لبخند پهنی زد و گفت:« آقا صاحب الزمان، کمکت کنه. » اینجا بود که لبهای به بغض نشستهام شکفت و با اشک از گوشه چشمم همراه شد. با فرو بستن پلکهایم از او تشکر کردم.
✍ ثریاکریمی
#توصیف
#چالش_جمعه
@shahrzade_dastan
چشمهایش مثل دو آینهی سبز، تمام دنیا را در خودش جا داده بود.
دخترک در میان شلوغی بازار ایستاده بود؛ دست کوچکش خالی، بیآنکه کسی را گرفته باشد. رنگ آبی روسریاش مثل آسمانی بود که در چشمانش افتاده. مردم میآمدند و میرفتند، اما نگاه او گویی به چیزی دورتر دوخته شده بود، چیزی که ما نمیدیدیم.
زنی رهگذر خم شد و گفت: «گم شدی کوچولو؟»
دختر فقط نگاهش کرد؛ لبهای نیمهبازش انگار آمادهی گفتن کلمهای بود، اما صدا بیرون نمیآمد. نگاهش از میان جمعیت گذشت، انگار دنبال کسی میگشت؛ شاید مادری که دستش را رها کرده بود، یا پدری که وعده داده بود زود برگردد.
صدای خندهی کودکان از دور آمد. دختر یک لحظه لبخند کمرنگی زد؛ بعد دوباره چشمانش پر از پرسشی شد که هیچکس جوابش را نمیدانست.
آسمان آرام آرام غروب میکرد، و در آن چشمها، روشنی عجیبی مانده بود؛ روشنایی شبیه امید، حتی اگر همهچیز اطرافش غبار گرفته باشد.
انگار دنیا میخواست با تمام سختیهایش بگوید:
«تا وقتی نگاه کودک در میان است، هنوز امیدی برای دیدن فردایی روشن وجود دارد.»
#توصیف
@shahrzade_dastan