پیرزن نگاهش را به آسمان دوخت، آهی کشید و ادامه داد؛ خلاصه هدیه‌ای بود که خودش داد و خودش هم گرفت. شکر راضی‌ام به رضایش. دست‌هایش را پایین می‌آورد و به سر و صورتم می‌کشد؛ تا قبل از تو حریف نشدم نام دیگر بچه‌ها و نوه‌هایم را مجتبی بگذارم، اما وقتی تو به دنیا آمدی از پدر و مادرت خواستم که روی دل مرا زمین نیندازند و نام تو را مجتبی بگذارند. هرچه خاک اوست عمر بابرکت تو باشد. @shahrzade_dastan