#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته فرزانه عوامی
❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄
#چالش_اسم
پدر و مادرم معلم بودند ، پدرم اسم لاله را دوست داشت و مادرم شقایق.
من اولین فرزند خانواده بودم بعداز پنج سال درمان وبعد از صحبت فراوان تصمیم گرفته شد اسمم گلی باشد.
روزی که مادرم برای ثبت کردن نام و تنظیم شناسنامه به ثبت احوال مراجعه میکند، متصدی پیرمردی بود بسیار سالخورده به مادرم گفته :
اینجا توی این روستای کوچیک نام گلی غیر عرف است. اینکه شما از شهر اومدین دلیل نمیشه که اسم شهری بزارید.
مادرم با تماس تلفنی به پدرم این موضوع را اطلاع میده.
پدرم گفته : اسم دخترم را بزار فرزانه ، یعنی دانشمند. دخترم باید جوری بزرگ بشه که این خرافات مسخره مانع هیچ کاری در زندگیش نشه
این شد که من #فرزانه در خدمت شما هستم.
#فرزانه_عوامی_یگانه
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته سمانه قائنی
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
فصل من پاییز است.هستم دختر آبان اما
دل من سبزتر از کاج بهار است...
پدرم نام مرا انتخاب کرد.نام چهار خواهر دیگرم را مادرم انتخاب کرده بود.وقتی پدرم اذان را در گوشم زمزمه کرد صدایم زد:" سمانه"
شاید برای همین اینقدر باباییام.
زیباترین تعبیری که از اسمم شنیدم از زبان استادم بود. ایشون گفتند:
سمان؛ یعنی آسمان
ه آخر؛ برای اسم دخترانه بکارمیرود. سمانه؛ یعنی آسمانِ دخترانه.😇🥰😍
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته توران قربانی صادق
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
🎂 زادروزم به روایت خودم
به روایتی دوازده شعبان سال چهل و سه
برابر بوده با بیست و پنج آذر ماه همان سال
که نزدیک اذان ظهر بدنیا آمدم .
شعبان را دوست دارم !
چون هیچ رحلتی از ائمه اطهار
در آن ماه اتفاق نیفتاده است .
بلکه پر از میلادهایی خجسته است .
خدا بیامرز مادر بزرگم می گفت .
" آن روز ارتفاع برف
تا خرخره کوچه ها رسیده بود .
مادرت از شب درد داشت .
آقات را با فانوس روشن و چکمه پوش
دنبال ننه اقلیمه که قابله حاذق بود فرستادم .
تو عین خیالت نبود .
چسبیده بودی به دل مادرت ؛
نمی خواستی دنیا بیایی !
بنده خدا قابله زا به راه شد تا تو بیایی ! "
هیچ کس خبر نداشت که من دخترم !
شاید همه منتظر پسر بودند.
مخصوصا برای خانه پدری مادرم که پر از دخترهای ماهرویی بود .
اما من دختر آقام شدم .
مثل گرمای کرسی به دلشان جان دادم .
نام ام را از سرزمین افسانه های شاهنامه
انتخاب کردند " توران "
امروز زنی ۵۹ ساله ؛ عاشق و سعادتمندم !
چون سالهای سال آموختم و یاد دادم .
این خصلت از همان بدو تولد با من است !
تا جان در بدن دارم عشق خواهم داد .
من متولد زرد پاییزم !!!
🎂 توران قربانی صادق( یورد )
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته حسن اسکندرپور
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
📚چالش داستان اسم.حسن اسکندرپور
ابرهای تیره بارشان را زمین گذاشته. به سرزمینهای نا معلومی کوچ کرده بودند.آسمان صاف وپر از ستاره بود.ماه هم کمی پایین تر از آنها که نزدیک بدرش بود.با نور مهتابیش خود نمایی می کرد.زمین دامن سفیدش را.تا چشم کار می کرد پهن کرده بود.
خانه های کاهگلی روستایی با درب و پنجره های چوبی زوار در رفته .پس و پیش. در کنار هم چیده شده بودند.قندیل های آویزان از نوک ناودانیها. حرف از سرمای شدید می زدند.که تا مغز استخوان آدم می رفت.
شعله های تنور به هنگام شب آرام گرفته بودند. و زیر کرسی داشت تب می کرد.بچه های قد و نیم قد که لباس سیاه به تنشان بود دور کرسی حلقه زده بودند.با نگرانی و اضطراب نگاهشان به مادری بود که از درد به خودش می پیچید.
سارا ننه به همراه میخک خاله کنار مادر نشسته بودند که در این هنگام پدر خانواده به همراه صفیه ننه مامای روستا که او هم سیاه پوشیده بود.وارد خانه می شوند.
میخک خاله کرسی را کنار زده و کوزه آب گرم را از تنور بیرون می آورد.ساعتی بعد به هنگام بدرقه ی ماما صفیه .مادر بزرگ یک اسکناس پنج تومانی به همراه بقچه ایی که توش یک شال وصابون بود به او می دهد.وقتی ماما صفیه در را باز می کند.از مسجد آبادی صدای حسن شهید حسین شهید به گوش می رسد.ماما صفیه سر می چرخاند و همان طور که اشک تو چشماش حلقه زده بود می گوید:اسمشان را حسن و حسین بگذارید.
اره هجده بهمن سال پنجاه و یک مصادف با سیزده محرم خانواده ی اسکندرپور صاحب فرزند دو قلو می شوند.که در روستا.ما اولین دوقلو بودیم.📚
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته کوروش جعفرزاده
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
سلام روزتون شاد و نیکو.
برای انبساط خاطر سرکارعالی فی البداهه متن زیر رو در موضوع سرگذشت اسم نوشتم.با لهجه مشهدی.
بابام از درو همسایه ها و شایدم از بقال و چقال شنیده بود که شاه گفته هر کی امسال اسم بچه ش رو کوروش و داریوش و آرش بزره یک جایزه همچی قلمبه مدن بهشان .مویم که تازه بدنیا آمده بودم و هنوز نام و نشونی نداشتوم ، فک و فامیل و همسایه ها هر روز هی میامدن پیش نه نه مو اسم پیشنهاد مدادن. یکی موگفت چون چشماش درشته اسمش ر بزرن عین الله. یکی میگقت چون پر مویه اسمش ر بزرن زلف علی..یکی دیگه که خادم حرم بود گفت اسمش ر بزرن غلام رضا که ایشالله بیاد بشه غلام امام رضا.همسایه او وریمان گفت ماه رمضون نزدیکه اسمش ر بزرن رمضان ...خلاصه ایی داستان چن روزی ادامه داشت تا ایی که یک روز ظهر بابام سراسمیه و بدو بدو آمد خانه وبا جیغ و داد گفت که بری موشناسنامه گیرفته. همه اهل خانه کله هاشن ر از اتاق آوردن بیرون و گوشهاشن ر تیز کردن ببین بابام چی اسمی روم گذاشته...بابام هم هموجور که یک جعبه نون پادرازی که تازه هم مد رفته بود ر وا مکرد بلند داد زد کووووروووش...همه چشماشان چارتارفت.خلاصه کار ندروم به ایی که اسم مو توی فامیل چی قشقلقی راه انداخت .فقط همیی ر بهتان بوگوم که چن ماه بعد انقلاب رفت و شاه در رفت . بابام هم که به رحمت خدا رفت.حالا مو نمدنوم ایی جایزه مان ر برم از کیی بیگیرم .....والا......
#داستان_اسم
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته: مبینا خلیل زاده
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
آخرین ماه فصل بهار برایش می شد یک تریلی سیر که باید سر و تهش را می زد.
تر و تمیز داخل دبه های پلاستیکی ردیف می چیدشان و با سرکه ای که خودشان از خرما گرفته بودند پر می کرد.
با شکمی که تا دماغش بالا آمده با این همه کاری که سرش آوار بود کی وقت بچه داری داشت؟
دخترش را سه روزی می شد که به مادرش سپرده بود تا زودتر جمع و جورشان کند.
چه می دانست این دبه های سیر ترشی آخر بلای جانش خواهد شد.
درد که توی تنش پیچید،نفسش را برید.
قیز بس ماما گفت که بچه چرخیده!
- بچه دارد به دنیا می آید تشکیل پرونده بده تا بستری شوی.
- باید اول سری به خانه بزنم.
- خانم عقل از سرت پریده؟می گم بچه ات دارد بدنیا می آید، همراهت را بگو بیاد...
تنها آمده همراهش کجا بود؟!
روی پل روبروی بیمارستان علوی ایستاده بود.
از زور درد قادر نبود قدم از قدم بردارد.
وانتی که نگه داشت از خدا خواسته سوارش شد، با هر ضرب و زوری شده کوچه را طی کرد و خودش را کشان کشان به خانه رساند.
باید حاضر می شد و لباس های بچه را هم بر می داشت.
چشمش که به خانه و حیاط آب و جارو شده و مرتب افتاد دلش آرام گرفت.
اقدس عم قیزی و اکرم باجی جورش را کشیده بودند.
- مریض خطر دارمان کجاست؟
صدای دکتر اللهیاری بود. بالای سرش که رسید گفت:
- بچه ات سر و ته چرخیده و زایمانت سخت خواهد بود باید سزارین شوی.
شکم اولش را طبیعی زاییده بود از اسم عمل هم دلش می لرزید،می ترسید. هر چه می خواهد بشود بشود.
ساعت ۹ شب بود که دختر کوچولویش لای پتوی بافت صورتی رنگ پیچیده،کنارش روی تخت در خواب بود.
@shahrzade_dastan
من همچنان ناراحت بودم.
هجده سالم بود که برای آزمایش خون در سالن درمانگاه کنار نامزد و پدرم نشسته بودم. دوباره بلند گو داد زد: « خانم معصومه سلطان...»
هراسان بلند شدم که تکرار نکند.
نامزدم با تعجب مرا نگاه می کرد، گفت: « کجا؟!
هنوز که ما رو صدا نزدن؟»
گفتم: « دارن صدا می زنند.»
در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود:« مگه تو معصومه سلطانی؟! »
با خجالت گفتم:« آره.»
خنده ای کرد و گفت: « واقعا؟! چه اسم قشنگی! »
فکر کردم شوخی می کند اما؛ شوخی نمی کرد و همان موقع خیلی جدی از من خواست که اجازه بدهم، به جای مهناز، مرا معصومه صدا بزند.
بعد ها فهمیدم که نام سلطان نام بزرگی است که در پسوند اسامی می گذارند.
حالا که در این سن و سال هستم، بچه ها برای شوخی و این که من را بزرگ خانواده معرفی کنند مرا عمه جان سلطان صدا می زنند.
همسرم روی صفحه گوشی اش، نامم را سلطان بانو سیو کرده، و بچه ها گاهی برای خنده مرا مامان سلطان صدا می زنند.
اینگونه شد که بعد از سال ها نامم را بزرگ شمردم و به او افتخار کردم. و بابت همنام بودن با بانو معصومه فاطمه(ع) در مراسم مختلف به من جوایزی هدیه داده اند و هرگاه حاجتی داشته باشم به امام رضا(ع) توسل می کنم و ایشان را به نام خواهرش حضرت معصومه قسم می دهم.
❄❄❄❄❄❄
# بر پدر و مادر واجب است که نام نیک بر ای فرزندانشان انتخاب کنند.
#داستان_اسم
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته شبنم ابراهیمی ( بهار)
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
وقتی مامانم منو باردارشد وقتی که دکتربهش گفت داری دختردار میشی، دست روی دلش گذاشت وگفت دختر نازم شبنم، چه قدر منتظرت بودم، تو زیبای منی امیدوارم موهات مثل من فرفری نشه، مامانم همیشه این خاطره روبا لبخند می گه، انگار همین دیروز بود، اصلا باورم نمیشه که 46 سال از اون روز گذشته، اولین دعای من برات همین بود، موهات فرفری نشه، بابام هم خیلی دوست داشت بچه ی اولش دختر باشه، واین باعث شد که همیشه عاشقانه منو تربیت کنه، اسم من تا لحظه ی تولدم شبنم بود، اما موقع تولدم به خاطر تاریخش ناگهان عوض شد، من اولین روز فصل بهار یعنی یکم فروردین به دنیا اومدم، بابا تصمیم گرفت اسم دخترشو بهار بذاره اما مامان هم چنان عاشق اسم شبنم بود، این شد که به تفاهم نرسیدن، قرار شد اسم من توشناسنامه شبنم باشه وتو خونه بهار صدام کنن.
@shahrzade_dastan
من خداروشکر می کنم که سراین مساله به تفاهم نرسیدن چون هردوتا اسممو خیلی دوست دارم، بهم حس خوب میدن، تو مدرسه وقتی دوستام ومعلما شبنم صدام می زدن اعتماد به نفس می گرفتم چون یک جورایی اسمم خاص وتک بودهمه دوست داشتن اسممو صدا کنن تا فامیلمو، واز اون طرف هم شده بودم بهار خانواده بین عمه ها وعموها وخاله ها ودایی ها، اسم بهار به من احساس شادی عشق وطراوت می ده، وکنار هرکس که قرار می گیرم حس می کنم که این احساسی که نسبت به اسمم در وجودم حک شده به اونها هم منتقل می کنم، این زمزمه ی همیشگی من بوده از روزی که خودمو شناختم، بهار یعنی، طراوت شادابی، سرسبزی، عشق ارامش، خدارو شاکرم به خاطر اسم های قشنگم، خداروشکر که بهار نامید.
#داستان_اسم
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته بهناز مدرس پور
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
سلام به روی ماه همهی دوستان اهلِ قلم وصاحبِ دل 🌷
باید برگردم به قبل از اسم گذاریم، یعنی وقتی خبر بارداری سوم ، خانه را به هم ریخت! پدر تحت تاثیر شعار « فرزند کمتر زندگی بهتر » با داشتن یک دختر ویک پسر فهمید چه خبطی صورت گرفته.
او خیلی جدی، خط ونشان کشید : « خانم! از دکتر وقت گرفتم .خیلی زود وبا عجله میروی، عذر این مهمان ناخوانده را میخواهی !»
مامان کوتاه می آید و همراه شازده سه سالهاش به قصد مطب دکتر راهی میشود اما، در یک لحظه تاریخی، دردانه گم می شود. او افتان و خیزان در خیابان منتهی به حرم امام رضا ، هروله کنان یک ساعت به هر سو می دود ولی، اثری از پسرش نمی یابد . درمانده، رو به گنبد طلایی عهد و پیمان محکم میکند که، مهمان را نگه دارد . در لحظه، برادرم از طرف حرم سرو کلهاش پیدا میشود و من ماندگار می شوم.
هنگام تولد برایم اسم بهناز را انتخاب می کنند. شاید فکر کنید : «خدا را شکر نوزاد نازی بودی. دل همه را بدست آوردی ! » ولی باید بگویم اینبار نقش خواهرم بسیار پر رنگ است .اسم او مهناز بود و من باید میشدم «بهناز »
اینکه بعنوان سومین فرزند همیشه در سایه باشی، کم اهمیتترین چیز در زندگیست اما، وقتی حس کنی در تمام مراحل زندگی، زیر بال وپرِ قدرت مطلق جهان هستی ، دلت حسابی گرمه وپشتت قرص.
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی می هست در این میکده مستیم
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته مجتبی خرسندی
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
خدا رحمت کند پیرزن دوستداشتنی را.
نمیدانم چندمینبار بود که میپرسیدم، اما بدون این که ذرهای گَرد اخم را در صورت گِرد و زیبایش بنشاند، لبخندی زد و گفت؛
بعد از داشتن دوتا دختر، دوست داشتم مادر پسربچهبودن را هم تجربه کنم. وقتی "خانمنور" مژدهی پسر بودنش را داد، سجدهی شکر بهجا آوردم که خدا علاوه بر نعمت، برکت را هم نصیب خانهمان کرده است.
اسمش را "مجتبی" گذاشتم. میخواستم برگزیده باشد و غلام امام حسن مجتبی علیهالسلام.
شبی که به دنیا آمد ماه کامل از پنجرهی شبستان مهمانم شده بود. انگار همهچیز زودتر از آنچه که باید پیش میرفت.
مجتبی هر روز انگار به اندازهی چند روز بزرگتر میشد. زودتر از موعد به راه افتاد. زودتر از موعد زبان باز کرد. و زودتر از آنکه فکرش را میکردم شیرینزبانیهایش را به رخ دلم کشید.
اشکولبخند همزمان باهم مهمان چهرهی پیرزن شدند.
ادامه داد؛ حسابی دوستش داشتم و دوستم داشت. تا "مشولی" (پدر بزرگم مرحوم مشهدی ولیالله) به حساب مرد خانه بودن اخمی میکرد یا غری میزد، فوری سگرمههایش توی هم میرفت و شروع به تهدید میکرد که؛
اگه ننهمُ اذیت کنی میبرمش قم خونه دایی حاجآشیخ.
@shahrzade_dastan
پیرزن نگاهش را به آسمان دوخت، آهی کشید و ادامه داد؛ خلاصه هدیهای بود که خودش داد و خودش هم گرفت. شکر راضیام به رضایش.
دستهایش را پایین میآورد و به سر و صورتم میکشد؛ تا قبل از تو حریف نشدم نام دیگر بچهها و نوههایم را مجتبی بگذارم، اما وقتی تو به دنیا آمدی از پدر و مادرت خواستم که روی دل مرا زمین نیندازند و نام تو را مجتبی بگذارند.
هرچه خاک اوست عمر بابرکت تو باشد.
#داستان_اسم
@shahrzade_dastan