‌در سال‌های جبهه رفتنش، همیشه باید به او اصرار می‌کردیم بیاید یا با نامه و تلفن ما را در جریان حالش قرار دهد. بعد از اینکه مجروح شد و با پیغام و پسغام ما به تهران آمد و دوباره به جبهه بازگشت، یکی دو ماه بعد دستش عفونت کرده بود و دکتر همانجا به او گفته بود؛ دستت را باید قطع کنیم. آمد تهران و گفت مامان دعا کنید، عفونت دستم به استخوان رسیده و اگر خوب نشود قطع می‌کنند. ما هم خیلی دعا کردیم و خداروشکر دستش خوب شد. همان ایام پسر یکی از اقوام مان شهید شده بود و مادرش که شنیده بود سعید مجروح شده و باز به جبهه برگشته، به من می‌گفت چرا گذاشتی برود؟! مگر ندیدی بچه من شهید شد؟! گفتم سعید اگر لازم باشد از روی نعش من هم می گذرد و می رود، ما هم راضی هستیم به رضای خدا، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi