من و سعید مثل دو تا دوست بودیم با هم و همدیگر را درک می کردیم، یه وقتایی او مرا نصیحت می کرد و یه وقتایی من او را.
خیلی وقت ها از جبهه نصف شب می آمد و ما خواب بودیم. مستاجرمان در را برایش باز می کرد و یکدفعه می دیدم صدای نَنَه نَنَه گفتنش می آمد.
همیشه اولش که می آمد خوشحال بود و بعد می رفت تو حال خودش. میگفت شهر برام جهنمه.
وقتی می گفتم سعید جان چرا زنگ نزدی یا دیر آمدی؟! نگرانت شدم، میگفت شما که بار اول و دوم تان نیست همیشه نگران من هستید. مرگ یک دفعه ست، این یک دفعه معلوم نیست چه زمانی ست، اینقدر نگران و ناراحت من نباش. گاهی آنقدر شوخی میکرد تا ناراحتی را از دلم در بیاره.
عکس هایش هست که کم کم درجبهه قد کشید و ریش هایش در آمد. ولی وقتی می آمد من اینقدر از آمدنش خوشحال بودم که متوجه تغییراتش نمیشدم.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
همیشه خیلی دعا می کردم که از جبهه سالم برگردد. به خصوص دعای معراج را زیاد می خواندیم آن ۴ ماهی که نیامد نذر کردم اگر سالم برگشت گوسفندی قربانی کنیم.
بعد از مدتی یادم رفت که این نذر را ادا کنم، پاییز یا زمستان سال ۶۵ که می خواستیم برویم برای نوه ام سیسمونی بخریم پولی داخل کیفم گذاشته بودم که بین راه متوجه شدم آن پول داخل کیفم نیست.
هر چه گشتم نبود که نبود. برگشتیم خانه دوباره پول برداشتم و رفتیم خریدمان را انجام دادیم.
نیت کردم اگر آن پول پیدا شود نذری که برای سعید کرده بودم را زودتر ادا کنم. آن موقع خودش جبهه بود، وقتی آمدیم خانه، دخترم که کوچک بود، دستش را داخل کیفم کرد و خیلی آسان پولی را که گم کرده بودم از داخل کیفم در آورد.
گفتم این همه من این کیف را زیر و رو کردم پیدا نکردم. آنجا فهمیدم که این نذر باید زودتر انجام شود؛ گوسفندی خریدیم و قربانی را انجام دادیم.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دخترهامونو از بچگی اجبار به چادر سر کردن نمی کردم، دوران ابتدایی با مانتو می رفتن مدرسه، سعید می گفت مامان بهشون بگو چادر سر کنند، آخه درست نیست اینا با مانتو بیرون بروند.
می گفتم سعید جان مانتو شان گشاده و مقنعه هم سر کردند، حالا اینها بچه اند هر وقت عقلشان برسد چادر هم سر می کنند .
ناراحت می شد و می گفت دیگر به تکلیف رسیده اند، بچه نیستند.
یکبار هم نوه ام که ۵، ۶ ساله بود، لباسی تنش بود که با اینکه پوشیده بود ولی از نظر سعید مناسب نبود، سعید تا دیدش گفت دایی جون! این چه لباسیه پوشیدی؟ اونم چون خیلی دایی سعیدش رو دوست داشت بهش برخورد و سریع رفت لباسش رو عوض کرد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از آن یک هفته ای که از طرف مدرسه اردوی مناطق جنگی رفته بود، یکبار ظهر سر سفره نهار برگشت گفت؛ من یه چند وقتی می خوام برای تفریح به مناطق جنگی برم.
مادرشوهرم گفت اگه رفتی دیگه برنگرد.
سعید هم ناهار نخورده از سر سفره بلند شد و با حالت قهر و بدون خداحافظی رفت. من گفتم او اگه بخواد بره از روی جنازهی ما هم شده رد می شه و می ره، نباید بهش اینطور گفت که با ناراحتی بره.
چند دقیقه بعد صدای زنگ در اومد (شهید) فرهاد نوری دوچرخهاش را آورد و گفت این را سعید داده. گفتم خودش کجاست؟ گفت نمیدونم.
تا سر خیابان با دوچرخه رفته بود و بعد دوچرخه را تحویل دوستش داده بود تا به خانه بیاورد. یک هفته بعد که ازش بی خبر بودیم، شبانه رفتیم دم خانه مدیر مدرسه شان؛ آقای برزکار و سراغ سعید را گرفتیم. بعد هم با ایشان خیلی این طرف و آن طرف رفتیم تا اسلامشهر هم رفتیم ولی جواب درست و حسابی به ما نمی دادند فقط یک چیزهایی می گفتند که ما را آرام کنند تا اینکه بعد از چند وقت همکلاسیاش؛ علی روستایی که با سعید رفته بود، برگشت.
او گفت برای آموزش رفته اند جایی اطراف قم، سعید هم به زودی برمی گردد. بعد از دوماه با چهره سوخته و لاغر برگشت.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آن زمان که سعید در مرصاد مجروح شده بود، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دوستان سعید برای عیادتش، به در خانه مان آمدند ولی سعید مسجد بود.
در را باز کردم و تعارفشان کردم که بیایند داخل خانه ولی نیامدند. گل و شیرینی و میوه ای که آورده بودند را به من دادند و رفتند.
بعدها هر وقت سعید را می دیدند به شوخی می گفتند مامانت گل و شیرینی را از ما گرفت و در را بست.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سال سوم راهنمایی (حدودا ۱۳، ۱۴ ساله) بود که گفت از طرف مدرسه قرار است یک هفته اردوی دیدن از مناطق جنگی ببرند. پدرش راضی نبود میگفت حالا جنگ است برای چه باید بروی اردوی مناطق جنگی؟! بنشین درسَت را بخوان. تو بچه هستی، آنجا به چه دردی می خوری؟!
ولی من راضی بودم میگفتم حالا صلاح خدا هرچه باشد همان میشود. اگر آدم بخواهد بترسد از اینکه چه میشود یک وقت ممکن است همین جا هم که باشد اتفاقی برایش بیفتد.
پدرش به من گفت پس خودت هم با او برو، رفتم اداره آموزش و پرورش و به مسئولشان گفتم من هم می خواهم با پسرم بیایم، گفتند خانم نمیشود شما بیایی.
بالاخره بدون اجازه پدرش رفت. آن یک هفته برای من یک ماه گذشت. خیلی نگران بودم که نکند طوری بشود. وقتی هم برگشت پدرش از دستش ناراحت بود و گفت چرا بی اجازه رفتی؟!
اما اردوی مناطق جنگی رفتن همان و هوایی شدن همان...
راوی: #مادر
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من به سادات خیلی ارادت دارم. بهشت زهرا(س) هم که می روم اگر چشمم به مزار سیدی بیفتد همانجا می ایستم و فاتحه می خوانم.
چون اسمم صدیقه و فامیلیام ساجدی ست گاهی به خودم هم میگویند شما سید هستی؟ به شوخی می گویم اسمم را نوشتهام برای سید شدن، نمیدانم در بیاید یا نه.
وقتی سعید شهید شد مادر یک جانبازی که همسایهمان بود می گفت خواب دیدم که انگار روی یک کوهی نوشته اند؛ شهید سید سعید شاهدی.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از مجروحیتش در عملیات مرصاد تازه از بیمارستان اومده بود و خیلی ضعیف شده بود. گفته بودند بهش برسید و تقویتش کنید.
ولی هر وقت یه چیزی براش درست می كردیم، اصلاً نمی خورد. می گفت نه من نمی خوام. اگر می خواید بخورم، شما هم باید بخورید.
یعنی باید همه از اون خوراکی یا غذا می خوردند تا او هم می خورد، تا حتی یک شربت براش درست می كردم به بچه ها می گفت بگیر تو بخور.
می گفتم بابا من به اونا هم می دم، می گفت نه تا بقیه نخورند من نمی خورم. اصلاً انگار چیزی که بخواد خودش تنهایی بخوره، بهش مزه نمی داد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
کسی شهید می شد یا از دنیا می رفت ناراحتی شو چندان نشون نمی داد؛ شاید همون لحظه اول فقط ابراز ناراحتی می کرد.
روز اولی که خبر مجروحیتش رو شنیدیم و رفتیم بیمارستان دیدنش، همونجا یک نفر برگشت بهش گفت فخرالدین بیاتلو هم شهید شد. سعید هم برگشت گفت؛ به دَرَک!😳
فخرالدین بیاتلو از بچه محلا و سرباز بود. خب سعید در حالی خبر شهادتش را شنید که از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و درد داشت، ضمن اینکه اون زمان خیلی ها شهید شده بودند یکی دو تا شهید که نبودن.
وقتی برگشت گفت: به دَرَک، من همینجور موندم!! ناراحت شدم و پیش خودم گفتم ای وای! چرا سعید این حرف رو می زنه؟ نکنه از عقایدش برگشته؟!!
بعدا" فهمیدم خب از ناراحتی و حسادته😁
به هر حال شهادت، یه چیز خیلی قشنگیه و اونی که بفهمه و درک کنه واقعا" غبطه می خوره.
خودش دو روز بیهوش بوده
و حال بیهوشی هم برای اونا قطعا حال خیلی قشنگیه. احساس می کرده شهید شده. ولی یهو می بینه نه دوباره اومده تو این دنیا.
می گفت وقتی تو بیمارستان خرم آباد به هوش اومدم فکر کردم اطرافم حورالعین هستند، دیدم نه بابا کورالعینند.😁
خب اون موقع اگرچه به ظاهر روی خوشی نشون می داد، ولی باطنش بالاخره ناراحت بود از اینکه این آخرین مرحلهی جنگ هم به شهادت نرسیده.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای #محمد_ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi
از دختر بچه هایی که اسمشون فاطمه بود و یا چادر سر می کردند، خیلی خوشش می اومد و اسمشونو انقدر قشنگ صدا می کرد که من کییییف می کردم.
خواهر کوچکش (بچه آخرمون) که به دنیا اومد، سعید اومد بیمارستان شهید چمران که من و بچه رو ببینه، ولی چون چند تا خانم توی اتاق بودند داخل نیومد و توی سالن منتظر نشست تا منو صدا زدند و اومدم بیرون.
گفت مامان من اومدم فاطمه رو ببینم، گفتم من می خوام اسمش رو بزارم انسیه. گفت نه همون فاطمه ست. دو سه بار تکرار کرد که نه اسمش همون فاطمه ست. بعد هم از پشت پنجره بچه رو دید و رفت.
وقتی از بیمارستان اومدم خونه، سعید خیلی خوشحال بود، اسفند دود کرده بود و بچه رو گذاشته بود وسط اتاق و همه دورش نشسته بودند. شروع کرد به دست زدن و خوندن؛ یه چیزهایی به شوخی خوند و همهمونو حسابی خندوند.
بعد هم قرآن آورد و گفت اصلا چند تا اسم بزاریم لای قرآن و هر چی در اومد، اسمش همون بشه.
اتفاقا از لای قرآن همون نامِ فاطمه در اومد. من هم به فال نیک گرفتم و موافقت کردم.
بعدا متوجه شدیم تمام اسم هایی که لای قرآن گذاشته بود فاطمه بود😂
بهش گفتم آخرش هم حرف خودت شد😂
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_طنز
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
🪂 یه مدت رفته بود دانشگاه امام حسین(ع) دوره چتربازی دیده بود. بهش گفتم سعید جان! کجا با چتر می یای پایین؟
گفت: شما که نمی یاین ما رو ببینید، بعضی همسایه ها اومدن ما رو دیدند و وقتی فرود اومدیم بچه ها اومدند بهمون گل دادند.
یه بار تعریف می کرد می گفت مامان! یه دفعه تو هواپیما همه آماده بودند که با چتر بپرند، قبلش یه چیزایی گفتم و انقدر خندوندمشون که همه دلشون و گرفته بودند می خندیدند و هیشکی نتونست بپره 😅
راوی: #مادر
#خاطرات_سعید
#طنز
__
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi