eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
287 دنبال‌کننده
1هزار عکس
245 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
از در که می اومد تو همه بچه ها می ریختیم سرش؛ از بچه های خودش گرفته تا برادر و خواهرای کوچیک، بچه های خواهر و هر بچه ای حضور داشت وقتی زنگ در و می زد و می فهمیدیم داداش سعید اومده از طبقه سوم چند تا پله رو یکی می کردیم خودمونو برسونیم پایین و چند تا پله مونده به آخر ، سعید دستاشو باز می کرد و می پریدیم تو بغلش بعد هم که می نشست یکی مون روی پاش بود ، یکی از شونه ش بالا می رفت ، سعید دستش رو مینداخت از پشت گردنِ هر کدوم مون که روی کولش بودیم ، می گرفت و به سمت جلو ملق می زدیم و نوبت اون یکی بود ... ما بچه بودیم و این شور و هیجان داداش سعید باعث می شد، خیلی دوستش داشته باشیم و یک لحظه رهاش نمی کردیم سعید هم کم نمی آورد و تا لحظه ای که حضور داشت پایه ی شیطنت هامون بود ... راوی؛ _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ چند روزی بود رفته بودیم دهات مون ( روستایی در نزدیکی اصفهان به نام سُه) و سعید هم با خانم و بچه هایش آمد. بعد هم آنها را آنجا گذاشت و خودش چون کار داشت، برگشت تهران. دو سه روز بعد ما برای پیک نیک رفته بودیم کنار یک قنات و جوی آبی در همان سُه. بعد از ظهر که خسته از آب بازی و خاک بازی با قیافه های آفتاب سوخته برگشتیم خانه ، هنوز داخل حیاط نشده بودیم، همسایه مان که از اقوام بود برگشت گفت: کجا بودین ؟ سعید اومد دید نیستین ، رفت خونه ی عمه ش. از خانه ی ما تا خانه ی عمه ، پیاده ده دقیقه ، یک ربع راه بود . همین که این را شنیدیم ، ما بچه ها اعم از خواهر و برادر کوچک سعید و خواهر زاده ها و بچه های خود سعید ، ۵_ ۶ نفری با همون حال و روز خسته و با دمپایی، این مسیر خاکی و بعضاً سنگلاخ دهات را از میان کوچه های کاهگلی با سرعت دویدیم تا خودمان را به داداش سعید برسانیم، انگار مسابقه بود بین ما برای رسیدن به او. به محض اینکه نفس نفس زنان به خانه عمه رسیدیم و در را باز کردند ، سراغ سعید را گرفتیم. دختر عمه ام گفت سعید در اتاق پشتی خوابیده ، ما همانطور بدو بدو به آن اتاق رفتیم و دستهامونو باز کردیم و خودمان را روی سینه اش انداختیم و او را همانطور در حالت خوابیده بغل کردیم و بوسیدیم. بعد هم بلندش کردیم و تا خانه با او برگشتیم. نمی دانم چه عشقی از سعید در دلمان بود که ما بچه ها این قدر دوستش داشتیم و هیچ کسی را به اندازه او دوست نداشتیم. راوی ؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ « دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم. حدود ساعت ۹ صبح زنگ در به صدا در آمد. مامان در را باز کرد و از پله ها پایین رفت . یه صدایی می شنیدم که می گفت حاج خانم منو نمی شناسی ؟ ... منم اکبر طیبی .. و صدای خانمی هم می آمد مامان چند دقیقه ای با مهمانان پایین بود و من هم سرم به کار خودم بود. یکباره دیدم مامان با یه حالت دلشوره ای بالا اومد و سریع تلفن قرمز رنگ رو از پریز کشید و رفت پایین ... گفتم مامان چی شده؟ گفت سعید ... سعید انگار ... چادر سر کردم و دنبالش آمدم طبقه دوم ... سعید چی شده ؟ _ سعید شهید شده ... با شنیدن این جمله شوکه شدم و برای اولین بار با خبر از دنیا رفتن یک عزیز مواجه می شدم. گوشه ای از اتاق نشستم، سرم را روی زانویم گذاشتم و آرام آرام شروع به گریستن کردم ، لرزش زانویم را در دستانم احساس می کردم در آن لحظات بعد از ترس مواجه شدن با جنازه ای تکه تکه، اولین غصه ام این بود که مگر می شود سعید دیگر نباشد ؟ یعنی سعید از یادها خواهد رفت ؟ سعید با اون همه شور و هیجان و انرژی و شوخی .. یعنی قرار است سعید فراموش شود ؟! چند روز پیش که از منطقه زنگ زد من اول گوشی رو برداشتم و بعد خیلی زود دادم به مامان ، شاید هم سعید عجله داشت، نمی دانم. مثل همیشه با همون لحن قشنگش گفت سلام آبجی! سفارش ما چی شد ؟ تازه رفته بودم کلاس مروارید بافی و داداش سعید که کارم را دید گفت آبجی برای من با مروارید یه یاحسین درست کن. البته من بلد نبودم چطور آن را درست کنم. دی ماه بود و هوا سرد و ابری و حالا خانه مان بارانی شد آن هم چه بارانی یاد ندارم کسی بیشتر از سعید در دلهایمان اینقدر جا باز کرده باشد ، از کوچک و بزرگ ، همه دوستش داشتیم و جنس دوست داشتنش متفاوت بود. وقتی سعید را می دیدیم از سر و کولش بالا می رفتیم حتی وقتی با همسر شهید مومنی ازدواج کرد و با رضای پنج ساله به خانه ی ما آمد هنوز اون شور و هیجان ها بر پا بود و از ما می خواست که هوای رضای کوچک را زیاد داشته باشیم . تاکید داشت مبادا با رضا رفتاری کنید یا حرفی بزنید که ناراحت شود‌. خب رضای کوچک فرزند شهید رضا مومنی بود و به خاطر همین سعید خیلی سفارش او را می کرد. دی ماه سال ۷۴ بود و دیگر نیازی نبود به چراغ علاء الدین بچسبم و کف پاها و دستهایم را به بخاری بچسبانم تا سردی آن را بگیرد همان که خبر شهادت سعید آمد و بلافاصله پلاکاردی سر در خانه مان زده شد با این عبارت ؛ سعید جان شهادتت مبارک دیگر خانه در میان رفت و آمدها و گرمی سوز و اشک ها حسابی گرم شده بود همه آتش می گرفتند از این خبر و می سوختند و کمی بعد رایحه شهادت به دلهایشان صبر و آرامش را هدیه می کرد زن جوانی که با هزار و یک امید پس از شهادت همسرش و داشتن یک فرزند از آن شهید، با سعید ۲۴ ساله ازدواج کرده بود و حالا از او نیز فرزندی ۲ ساله داشت، وارد خانه شد و چنان خودش رو بر زمین زد که جگر همه را کباب کرد. سعید همه ی امیدش بود. مادرم که آرام و بی صدا می سوخت. بیشتر از دل خودش نگران بقیه بود که هر کدام چطور با این خبر مواجه می شوند. نمی توانم بگویم روزهای سختی بود . در نظر من که هنوز در برزخ کودکی و نوجوانی بودم، گرمای اشک و شیرینی شهادت به خانه مان صفای خاصی داده بود. بعدها مادرم هم می گفت داغ سختی بود ولی زیبایی خاصی داشت آن روزها. هربار پای خاطرات مادرم از سعید نشسته ام تمام وجودم را حرارت و عشقی دوباره فراگرفته. و با اینکه خاطرات، تکراری است ولی مامان همیشه سعید را طوری با عشق روایت می کند که بی اختیار، بغض و اشک به هم آمیخته می شود... » راوی:   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
داداش سعید نه تنها خیلی دوست داشتنی بود، خیلی هم پر جذبه بود. یعنی یه جوری بود که خلافکارا و اراذل ازش حساب می بردند. یه بار نون نداشتیم و باهاش رفتم که نون بخریم، یعنی قرار شد من برم قسمت خانوما و سعید بره قسمت آقایون و هر کدوم یه ۵ تا یا ۳ تا نون بدون صف بگیریم که معطل نشیم. اگرچه نون خریدن هیچ وقت به عهده ما دخترا نبود و شایدم به عشق همراه شدن با سعید داوطلب خرید نون شدم. حالا این در حالی بود که من یه نوجوون ده، یازده ساله بودم و سعید ۲۴، ۲۵ ساله بود. سعید زودتر نوبتش شد و نون گرفت و به گمانم رفت سر کوچه ایستاد تا من هم بیام. بعد از اینکه سعید رفت، یک پسر جوانی اونجا بود که در ذهنمه چندان خوش نام نبود و به نوعی خلاف می زد. برگشت به یکی دیگه گفت فلانی رو دیدی الان نون گرفت؟! اون طرف گفت آره، چطور مگه؟ گفت؛ این یارو خییییلی خطرررریه. من که این رو از زبان اون آدم شنیدم، احساس غرور خاصی بهم دست داد از اینکه داداش سعیدِ عزیز و دوست داشتنی ما، برای اینجور آدما توی محل، یه نوع خطر محسوب می شه و ازش می ترسند. شاید همون روز یا بعدا بود که در کنارش توی خیابون راه می اومدم و اون غیرتی که در وجودش احساس می کردم، اون قد و قامت بلندش که پا به پای خواهر کوچکش قدم برمی داشت، اون جذابیت و دوست داشتنی بودنش، قند تو دلم آب می کرد. در واقع اون آهنربا و مغناطیس وجود سعید که خیلی قوی بود و قلب ها و نگاه ها رو به سمتش جذب می کرد، دو قطب منفی و مثبت داشت. هم جاذبه داشت و هم دافعه. راوی؛ ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ یک‌روز صبح وقتی متوجه شدم خواهر بزرگتر از خودم شب قبل رفته خونه ی داداش سعید که در غیاب سعید، پیش خانوم بچه‌هاش بمونه، منم در غفلت مامان اینا، دست‌ خواهر کوچیکم را گرفتم و راهی شدم که هر طور شده خودمو به اونجا برسونم‌.‌ یه سکه‌ی ۵ تومنی گذاشتم توی جیبم و پیاده راه افتادیم که از سمت چهارراه یافت آباد، برویم مهرآبادجنوبی. چند باری که با ماشین رفته بودیم، آدرس رو چشمی یاد گرفته بودم. من حدودا ۱۲ ساله و فاطمه حدودا چهار ساله بود. اون موقع چهارراه یافت آباد یه جای خیلی بازی بود که پل هوایی نداشت و برای عبور آدم بزرگا هم سخت بود چه برسه به بچه ها. بعدش هم تا پل ساوه یه مسیر پرتی برای پیاده رفتن بود و خود رد شدن از پل ساوه و رسیدن به بلوار زرند هم کار شاقی بود. ولی به عشق رفتن به خونه‌ی داداش سعید‌ و از طرفی حسودی یا غبطه به اینکه چرا خواهرم اونجاست و من نیستم، دست در دست خواهر کوچیکم پیاده رفتیم و عین خیالم نبود. از دم پل ساوه تا سر خیابان شهید توکلی هم یه تاکسی سوار شدیم و خواستم اون پنج تومنی رو بدم که راننده قبول نکرد‌ و شاید هم دلش برای دو تا دختر بچه کنار خیابون سوخت. خلاصه بیشتر راه رو پیاده رفتیم تا رسیدیم به مجتمع صابرین. ما خوشحال از این وصال و فکر کردیم احیانا بقیه هم از دیدن ما خوشحال می شن. ولی وقتی رسیدیم، هم زنداداش هم خواهرم خیلی تعجب کردند که ما چه جوری اومدیم. خواهرم حسابی منو دعوا کرد و همون موقع از تلفن عمومی مجتمع تماس گرفت با مامان اینا و گفت اینا اومدن بیان اینجا تو راه تصادف کردند... در واقع می خواست اونا یه کم نگران بشن که چرا حواسشون به ما دو تا الف بچه نبوده. خلاصه هر کسی به من رسید دعوا یا سرزنش کرد که چرا این کار و کردی؟! چرا این بچه رو با خودت بردی؟! اگه ماشین بهتون می زد چی و ... سعید بعد از چند روز من رو دید‌‌ و ماجرا رو هم شنیده بود. انتظار داشتم اونم یه سرزنشی کنه و یه تشری بزنه. ولی برعکس همه، یه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با همون لحن قشنگ همیشگی‌ش برگشت گفت آبجیییی! شنیدم یه کارایی انجام دادی... بعد هم زد زیر خنده ... این برخوردش برای من مثل آبی بود روی آتیش و نه تنها دیگه از این کارم ناراحت نبودم بلکه این را جزء یکی از افتخاراتم می دونستم.😅 راوی: _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi