eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
374 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
407 ویدیو
6 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸ادمین👇 @moameni66shahedi
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چندتا رفیق بودیم که از بسیج کانون ابوذر، رفتیم حوزه علمیه قم و طلبه شدیم؛ آقا محسن هدایتی، آقا مجید امینی، مرحوم آقا غلام رائیجی و بنده. آقا سعید یکی از کسانی بود که خیلی سر به سر ما می‌ذاشت. یه شب حول و حوش ساعت ۱۰، برای انجام وظیفه در پست ایست و بازرسی و گشت در منطقه به پایگاه رفتیم. سعید تا می‌فهمه ما وارد پایگاه شدیم، یه مهر برمی‌داره و می‌ره یه گوشه‌ی سالن و مشغول نماز می‌شه. ما که وارد شدیم دیدیم آقا سعید مشغول نمازه؛ اولش با حالت مداحی و آروم داشت حمد و سوره می‌خوند، اما بعد کم کم شروع کرد به بلند خوندن و به حالت مداحی نماز خوندن. من که تازه طلبه شده بودم و احساس تکلیف می‌کردم که برم و امربه معروف و نهی از منکر کنم،‌ رفتم کنار آقا سعید و آروم زدم به کتفش و گفتم: داداش! نمازت اشکال دار می‌شه، کمی آروم تر... اما سعید که منتظر یه همچین لحظاتی بود،‌‌ شروع کرد بلندتر از قبل و با حالت فریاد و البته با لحن مداحی ادامه دادن. فقط کمی مونده بود که روضه هم وسط نماز بخونه.😂 نمازش که تموم شد، گفت: کی گفته نماز باطله؟! مهم حال معنویه که تو نماز باید باشه و از این توجیهات... منم که ساده و از همه جا بی‌خبر، رفتم رساله امام(ره) رو آوردم و بحث قرائت را پیدا کردم. اومدم که براش حکم مسئله رو بخونم که یک‌دفعه از خنده منفجر شد و با چند نفر از رفقا شروع کردن به خندیدن😂 اون شب ماموریتش با سرکار گذاشتن ما که تموم شد، پرید رو موتور و با سرعت از پایگاه رفت بیرون. راوی؛ آقای احمد __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
ما چندتا رفیق بودیم که از بسیج کانون ابوذر، رفتیم حوزه علمیه قم و طلبه شدیم؛ آقا محسن هدایتی، آقا مج
‌دومین خاطره من مربوط میشه به یه پنجشنبه عصری که از قم به منزل رفته بودم. منزل ما اول بیست متری ابوذر بود و گاهی آقا سعید یه سری به ما می‌زد و حالی از ما می‌پرسید. اما اون روز دیدم آقا سعید با یه آقا پسر ناز و مودبی که جلوی موتور نشونده بود، اومدند در منزل ما. بعد از حال و احوال‌پرسی و شوخی‌های همیشگیِ آقا سعید، پرسیدم نمی‌خوای ایشون را معرفی کنی و بگی کیه شماس؟ یه دفعه گفت:احمدجون! آق رضا پسرمه دیگه؛ پسر گلم... من که همیشه از شوخی ها و سرکاری‌های آقا سعید ماجراها داشتم، گفتم: باز ما رو گرفتی‌ها... و این بار جدی تر رو کرد به اون پسر بچه که حدودا فکر می‌کنم پنج، شش ساله بود و با دست زد به کتفش و گفت: رضا جون! خودت به آقا بگو من کیه شما می‌شم؟ آقا رضا با زبان شیرینِ خودش گفت: بابا؛ بابا سعید... من که این بار تعجبم خیلی بیشتر شده بود، خواستم بگم اذیت نکن و راستش رو بگو، آخه مرد حسابی تو کِی ازدواج کردی و کِی بچه دار شدی و...؟!!! که دیدم یه چشمکی زد به معنی اینکه بیخیال شو، بعدا ماجرا رو میگم و با عجله گفت: خب احمدجون کاری نداری؟ و خداحافظی کرد و گاز موتور رو گرفت و رفت ... اون شب توی پایگاه کانون ابوذر تا منو دید شروع کرد به توضیح ماجرا و اینکه آقا رضا فرزند یکی از بهترین دوستای شهیدشه که خدا توفیق پدری به او را عنایت کرده... خداوند روح او و همه شهدای عزیزمان را با شهدای کربلا محشور فرماید. یکی از رفقای جامانده آقا سعید؛ احمد _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سلام بر آقا سعید و بر همه ارادتمندان آقا سعید خاطره سوم بنده مربوط میشه به آقا محمد صادق گل که الان نمیدونم دقیقا چندسالش شده. یکی از راهپیمایی‌ها که فکر می‌کنم راهپیمایی بیست و دوم بهمن بود، درست نزدیک میدون آزادی، از دور آقا سعید رو دیدم که با یه بچه نوزاد در بغلش، مشغول شعار دادن بود. به خلاف همیشه که معمولا با چند تا از رفقا همراه می‌شد، این بار تنها بود. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی و شوخی‌های همیشگی گفتم: آقا سعید بچه کیه بغلت؟ در جوابم گفت: مشدی پسرمه دیگه، آقا صادق! گفتم: تورو خدا کم ما رو سرِکار بزار، راستشو بگو ببینم بچه کیه؟ این که اصلا به تو نمی‌خوره، ماشاءالله سفید و ... یک دفعه پرید تو حرفم و گفت: داش احمد اینجور نگو، خودِ خودِ خودمه، فقط یک کم زیراکسش کم رنگ شده... و هردو زدیم زیر خنده😂 اون وقتا حاضر جوابی همیشگی آقا سعید، خیلی برام جالب بود. و من این خاطره و بعضی خاطرات دیگه‌ی آقا سعید رو، تو جمع های مختلفی تعریف کردم و کلی رفقا و طلبه‌ها شاد شدند و خندیدند و در آخر هم فاتحه ای برای شادی روحش تقدیم کردیم. روحش شاد... ان‌شاءالله که در آن عالم بالا به ما جاماندگان هم نظری کنه که دلمون برای شوخی‌ها و تیکه ها و روضه‌هاش و...خیلی تنگ شده. راوی؛ آقای احمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ باسمه تعالی سلام به آقا سعید عزیز و همه ارادتمندان به آقا سعید. خاطره چهارم من مربوط می‌شه به یک معامله که هم شیرین بود و هم مبهم؛ اون روزها که در دبیرستان درس می‌خوندم، یه موتور گازی داشتم که صفر خریده بودم و خوب آب بندی‌ش کرده بودم. طوری که دوترکه تا آخرین شماره کیلومترش که فکر می‌کنم ۷۰ تا بود، گاز می‌خورد و باهاش تا بهشت زهرا (س) می‌رفتیم. آقا سعید نمی‌دونم چرا چشمش این موتور فَکِسَنی ما رو گرفته بود، در حالیکه اون موقع خودش یه موتور یاماها ۱۲۵ وای بی جیگری رنگ داشت که با دکمه استارت، که اون موقع کمتر موتوری دکمه ای بود، روشن می‌شد و موتور خوبی هم بود. بالاخره قرار شد معامله کنیم و یادم می‌یاد برگشت بهم گفت: احمد جون! موتورامونو با هم طاق می‌زنیم، نه تو چیزی به من بده و نه من چیزی به تو می‌دم. من که می‌دونستم ارزش موتور آقا سعید بالاتره با تعجب گفتم: راستش رو بگو آقا سعید، موتورت عیب میبی چیزی نداره، کلاه ملاه نخوای سرم بزاری؟! با خنده همیشگی‌ش گفت: دستت درد نکنه احمد جون! موتور به این خوبی دارم می‌دم، کلاه ملاه دیگه نداره. گفتم باشه. این سند موتور و اینم موتور. آقا سعید هم سوییچ موتور یاماها رو داد و گفت کارت و سندش رو هم برات می‌یارم. اما همین‌که سوار موتور من شد، گازش رو گرفت و بلند گفت: مَشدی! سرت کلاه گذاشتم موتوره دزدیه.😂 و بعد خنده بلندی کرد و با سرعت گاز موتور رو گرفت و رفت. من که روحیاتش رو می‌شناختم خیلی جدی نگرفتم، می‌دونستم که آقا سعید موتور دزدی سوار نمی‌شه. اما از طرفی هم هنوز متعجب بودم که چرا این معامله رو کرد؟!!! چند روز گذشت و چند باری همدیگر رو دیدیم و بهش گفتم مرد حسابی! کارتی، سندی، چیزی نمی‌خوای به ما بدی؟ بازم خندید و مثل قبل تکرار کرد که؛ مثل اینکه هنوز باورت نشده؟! مَشدی! موتور رو بهت انداختم. اگه سند مند داشت که به تو نمی‌دادم، خریدمش بعد فهمیدم دزدیه، گفتم به کی بندازمش؟! دیدم چه کسی بهتر از تو 😂 گفتم: لا اله الا الله، سعید کم اذیت کن، یه مدرکی کارتی سندی به من بده. این بار بدترش کرد و گفت: احمد جون! من چند وقت پیش یه ماشین مشکل دار، به بابام انداختم، تو که جای خود داری. اینو گفت و بازم با خنده و مسخره بازی گاز موتور رو گرفت و رفت.😩 کم کم داشت باورم می‌شد که این موتور یه مشکل اساسی داره و نگران بودم که نکنه درست داره می‌گه. تا اینکه یک روز کارت موتور رو آورد و با خنده و کلی اذیت کردن بهم داد. بعدش هم خیلی جدی و بدون شوخی و مسخره بازی گفت: این کارتش، سندش رو هم باید بری از بانک کشاورزی فلان شهرستان بگیری، من حالشو نداشتم. اما یه کاغذ داره که صاحب قبلی‌ش توی قرعه کشی این موتور را برنده شده. بعدها ما هم موتور رو با همون کاغذ بانک فروختیم. روحش شاد و ان‌شاءالله دعاگوی ما باشه راوی؛ آقای احمد _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi
توی یکی از راهپیمایی‌ها که فکر می‌کنم راهپیمایی بیست و دوم بهمن بود، درست نزدیک میدون آزادی، از دور آقا سعید رو دیدم که با یه بچه نوزاد در بغلش، مشغول شعار دادن بود. به خلاف همیشه که معمولا با چند تا از رفقا همراه می‌شد، این بار تنها بود. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی و شوخی‌های همیشگی گفتم: آقا سعید بچه کیه بغلت؟ در جوابم گفت: مشدی پسرمه دیگه، آقا صادق! گفتم: تورو خدا کم ما رو سرِکار بزار، راستشو بگو ببینم بچه کیه؟ این که اصلا به تو نمی‌خوره، ماشاءالله سفید و ... یک دفعه پرید تو حرفم و گفت: داش احمد اینجور نگو، خودِ خودِ خودمه، فقط یک کم زیراکسش کم رنگ شده... و هردو زدیم زیر خنده😂 اون وقتا حاضر جوابی همیشگی آقا سعید، خیلی برام جالب بود. و من این خاطره و بعضی خاطرات دیگه‌ی آقا سعید رو، تو جمع های مختلفی تعریف کردم و کلی رفقا و طلبه‌ها شاد شدند و خندیدند و در آخر هم فاتحه ای برای شادی روحش تقدیم کردیم. روحش شاد... ان‌شاءالله که در آن عالم بالا به ما جاماندگان هم نظری کنه که دلمون برای شوخی‌ها و تیکه ها و روضه‌هاش و...خیلی تنگ شده. راوی؛ آقای احمد __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi