eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
298 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
302 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابرد و چتربازی را دیدند. من هم دلم می‌خواست این دوره را شرکت کنم ولی چون کادر نبودم نتوانستم بروم. دوره بعد بالاخره لطف کردند و اجازه دادن من و یکی از دوستان دیگه هم برویم و با بچه‌های تیپ هوابرد رشت، یه دوره چتربازی ببینیم. خب اونجا یه پادگان نظامیه و همه چیز کاملا جدی هست و دیسیپلین نظامی خودش را دارد. یک روز برای راپل سه سیم رفتیم روی برج. از این برج به آن برج سه تا کابل بسته بودن ، برای اینکه بچه‌ها راپل بروند. نوبت من شد و برج را رفتم بالا. مربی گفت بسم الله ... این طناب‌های رایزر را بستم به کابل‌ و یه سیم زیر پا ، دو سیم هم دستمان را گرفته بودیم بهش و شروع به حرکت کردم یه مقدار که کابل را جلو رفتم، دیدم یا بسم الله ؛ یکی عین اجل معلق بدو بدو پله‌های برج را داره می یاد بالا... بالاتر که اومد دیدم سعید شاهدیه سعید اصلاً مال دوره ما نبود ولی انقدر این بچه شیرین و دلچسب بود که توی اون دوره‌ای که قبل از ما دیده بود، همه مربی ها عاشقش شده بودند؛ همه باهاش دوست شده بودند و بگو بخند می‌کردند وقتی یه نفر رفته بالای برج، دیگه نفر بعدی را راه نمی دهند بالا. ولی سعید اومد بالای برج و با مربی خوش و بش کرد و خندید، بعد هم بلافاصله دوید رو سیم پشت سر من، حالا خودش پوتین پاشه، شلوار گِت کرده تو جوراب، من یه گیوه پام بود پشتشم خوابیده بود. من با گیوه رو کابل دارم می رم همینجوری ش دارم پرت می شم پایین، سعید اومد رو سیم، اول از اون دور شروع کرد کابل ها رو تکون دادن و هِر و کِر خندیدن، انگار اینجا سیرکه 😂 گفتم سعید نکن من دارم پرت می شم...🙈😱 بعد بدو بدو اومد پشت سر من چسبید، انگار بخواد منو پرت کنه پایین... خوبه حالا ما رایزرهامون وصل بود گفتم سعید به قرآن من دارم پرت می شم ، انقدر قسم و آیه دادم، گفتم سعید جدی جدی من دارم از حال می رم، حالا اون داره می‌خنده...😁😁 یه مربی نامرد هم از بالای برج عکس ما رو گرفت. ( بالاخره به هر سختی ای بود خودم را به برج مقابل رساندم ) راوی ؛ آقای حسین   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یادش به خیر؛ سالهای ۶۵ تا ۶۷، زمانی که بچه‌های گردان، یه هفته ده روز بعد از عملیات ها مرخصی می اومدن، توی این مدت مرخصی هم یه تعدادی از بچه ها از جمله سعید همه با هم بودیم. توی مرخصی کارمون این بود که با هم دسته جمعی بریم بهشت زهرا، سر خاک رفقایی که تو عملیات شهید شده بودند یا بریم خونه‌شون سر بزنیم، یا شبا بریم هیئت ... خونه پدری خدابیامرزمون یک زیرزمینی داشت که هنوزم همون شکلی هست، اونجا پاتوق بچه‌های گردان بود، یه سری بچه‌های قدیم که با هم خیلی عیاق بودیم، زمانی که مرخصی بودیم تقریبا همه‌ش اونجا با هم بودیم. هر کسی هر ساعتی دوست داشت می اومد، می‌رفت، شب می خوابیدند. همه با هم یا بیرون بودیم؛ این ور، اون ور، بهشت زهرا، خونه شهدا، هیئت و ... یا اونجا توی زیرزمین بودیم. همه هم با موتور می اومدند، از جمله سعید که موتور سنگین داشت. مثلاً یکی دو نفر ساعت ۲ بعد از ظهر می رسیدند، دو سه نفر بعدی ۳ بعد از ظهر، بعدی‌ها ۴ بعد از ظهر ...خلاصه رفقا هر ساعتی می رسیدند، گشنه و تشنه می‌اومدند و ما می گفتیم مادر دو‌تا از رفقا اومدن، ناهار به ما بده. مادرمون هم بنده خدا اول که ناهار هر چی داشت بهمون می داد. بعدش برای نفرات بعدی که می رسیدند نیمرو درست می کرد، گروه بعد مثلا به تخم مرغ نمی رسیدند، به سوسیس کالباس می رسیدند. رفقایی که بودند همه یادشونه و الآنم بازگو می کنند. اون موقع ها مادر ما یه غذایی درست می‌کرد، اینطوری که سیب زمینی رو ریز ریز می‌کرد، گوشت چرخ کرده رو هم قلقلی می‌کرد، اینو توی یه آبی می‌پخت و یه غذای آبداری می‌شد و ما می‌خوردیم. یه روز که سعید با بچه ها اومدند پایین، گفتم مادر سه چهار تا رفقا اومدن، یه ناهاری بهمون بده گفت الان بهتون می دم. این غذا که گوشت چرخ کرده قلقلی و سیب زمینی آبدار بود ریخت توی یه کاسه ای و با نون و اینا داد پایین بخوریم. بچه‌ها گفتن اسم این غذا چیه؟ بهش چی بگیم؟ شاید خود سعید یا یکی دیگه از بچه ها اون وسط برگشت گفت؛ به این می گن دست به گردن. اینو گفت و همه زدند زیر خنده، غش غش می‌خندیدند، دیگه سعید مگه ول کرد ما رو با این دست به گردن؟! اون روز رو ریخت به هم ... دست به گردن رو خوردیم و جلسات بعد همه می گفتن ما دست به گردن می خوایم. به مادرم گفتم مادر دست به گردن درست کن ما می خوایم ظهر بیایم. سعید هم دیگه دست بردار نبود، هر موقع بیرون بودیم می‌گفت به مادرت بگو ما می خوایم بیایم دست به گردن بخوریم 😂 راوی؛ آقای حسین   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
42.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمانش ... نماهنگی که چند وقت پیش آقای حسین تهیه و ارسال نمودند و با خاطره امروز همخوانی داشت. @shalamchekojaboodi
‌ یادم می یاد آخرای جنگ و یا بعد از جنگ بود که لشگر۲۷، پادگان ولیعصر (عج) را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست. لشگر رفته بود داخل ساختمان اسبدوانی قدیم و ما گردان ها را هم فرستادند پشت اون ساختمان ها؛ تپه های سنگلاخی و اینا که زمان شاه شکارگاه بود. اونجا گردان گردان همه چادر زدیم و گفتند اینجا می خوایم تیپ را تشکیل بدیم. البته بعدا برای گردان ها هم ساختمان ساختند. من تازه کادر شده بودم و سعید هم کادر بود. اون زمان من یه دونه جیپ رومانی داشتم که خیلی قدرت داشت و با اون می اومدم توی پادگان و چون ما اون پشت بودیم، جلوی پادگان ما رو با ماشین راه می‌دادن داخل. یعنی بچه هایی که موتور یا ماشین داشتند با وسیله هاشون می‌اومدند، چون مسافت، زیاد بود و یه جاده بود که می رفتیم اون بالا دم چادرها. یه روز گفتم سعید من می‌خوام با ماشین از پشت اون تپه‌ها و سنگلاخ‌ها برم کمک های ماشین رو امتحان کنم. سعید گفت منم می‌یام. نشست صندلی بغل من و با این جیپ از تپه رفتیم بالا. جاده که نبود تپه رو همینجوری رفتیم و از جلوی تپه که مشرف بود به اون محوطه ی چادرهای گردان خواستیم بیایم پایین که بریم سمت چادرا، خوردیم به یه قسمتی از تپه که سنگلاخی و صخره ای بود. دیدیم خدایا ماشین نمی‌تونه بیاد پایین، دیگه من یه سانت یه سانت با دنده و کمک و اینا تلاش کردم که بیام پایین. این وسط دیدم سعید درِ سمت خودشو باز کرد و رفت نشست لب صندلی. بهش گفتم دیوانه! چرا اینجوری می کنی؟ (چون دیوانه بازی زیاد درمی آورد منم بهش می گفتم دیوانه) گفتم چرا در و باز می کنی؟ غش غش می خندید، گفتم چرا اینجوری می کنی؟! درو ببند، گفت نه تو حتما قِل می خوری، ماشین چپ می کنه روی این سنگا. می‌خوام اگه دیدم ماشین داره بلند می‌‌شه که قل بخوره، من بپرم پایین.😂 منم تا اینو گفت دستشو سفت گرفتم کشیدم سمت خودم، گفتم قِل بخوره تو بپری پایین؟ این حرفا نیست، یا ماشین اینجا بمونه دو‌تایی پیاده بریم، یا دو تامون قل بخوریم بریم پایین 😂😂 حالا من دارم می کِشمش، اونم داره از اون ور می کِشه و مییییییی خنده 😂😂 خیلی معذرت می‌خوام؛ هم دیوونه بود، هم لوس بود، هم باااااحال بود ، اصلا فرق می‌کرد با آدما، تو یه عالمی بود؛ غش غش می خندید، مسخره بازی شم درمی‌آورد درعین حال حواسشم جمع بود که یه لحظه بخواد اتفاقی بیفته بپره پایین. بالاخره نگهش داشتم و از اون قسمت صخره ای یه مقدار رفتیم پایین، حالا هم واقعا ترسیده بودیم، هم خنده امونش نمی داد، من نمی دونم چرا اینقدر می خندید این بشر؟!😂 من مطمئنم گِل سعید را خداوند از تشت آدما برنداشته بود و از تشت خنده و لوس بازی برداشته بود بالاخره اومدیم پایین، همین که یال رو رد کردیم و به سمت چادرا رسیدیم، دیگه مسیر مسطح شد و دیدیم ۷۰، ۸۰ تا از بچه ها از چادرا اومدن بیرون و پایین واستادن نگاه می کنند ببینند این دیوونه‌ها کی ان اون بالا دارند کله ملق می‌شن می‌یان پایین؟! اونا واستاده بودن اونجا مات و متحیر، حالا ما رسیدیم اونا ما رو دارند فحش می دن، سعید غش غش داره می‌خنده و منم می‌خندم. یادش به خیر این خنده های قشنگش، جلوی چشمام هست. ان شاء الله که اونم یاد ما باشه. راوی؛ آقای حسین   __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یادم میاد توی یه مقطعی سمت لویزان یه زمین‌هایی بود که سپاه و ارتش روی این زمین‌ها با هم اختلاف داشتند. بعد از جنگ، سال ۷۰ ارتش خواست اینا رو از سپاه بگیره و بالاخره سپاه رفت دور این زمین‌ها رو سیم خاردار و فنس کشید و چادر زد. بعد هم گفتند یه سری بچه‌های سپاه بیان اینجا باشند که یه موقع بچه‌های ارتش نیان اینجا رو بگیرن.   ما هم با چند تا از بچه‌های گردان؛ از جمله سعید و رفقای دیگه یه چند روزی رفتیم اونجا و در یه چادری مستقر شدیم. کاری هم نداشتیم فقط قرار بود کادر سپاه اونجا حضور داشته باشن شبا که می‌خواستیم بخوابیم پتو پهن می‌کردیم کف چادر و زیر سرمون هم پتو می‌ذاشتیم و یه پتو هم رومون می کشیدیم. سعید دوست نداشت بره زیر پتوی خودش بخوابه، می اومد زیر پتوی من خودشو گوله می‌کرد، یه جوری که انگار می‌خواست بره تو دل من😂 بهش می‌گفتم سعید می‌خوام بخوابم، مگه ما کانگرو هستیم؟ تو چرا هی می‌خوای بری تو دل من؟ خب برو اون ور بخواب دیگه. اصلا خیلی لوس بود، غش غش می خندید و پتوی خودشو رد می‌کرد میومد زیر پتوی من. می گفتم سعید به قرآن ما کانگرو نیستیم برو اونور بگیر بخواب دیگه، نمی‌ذاری بخوابم، اونم فقط غش غش می خندید. بالاخره پاشدم باهاش دعوا کردم، گفتم سعید به قرآن می‌خوام بخوابم چرا نمی‌ذاری؟!😩 یادش بخیر، گوشش صدا کنه اونم اونجا یاد ما کنه. الان نمی ‌دونم اونجا گوله شده تو بغل کی می خواد بره؟ راوی: آقای حسین ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی؟! (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi