فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابرد و چتربازی را دیدند.
من هم دلم میخواست این دوره را شرکت کنم ولی چون کادر نبودم نتوانستم بروم. دوره بعد بالاخره لطف کردند و اجازه دادن من و یکی از دوستان دیگه هم برویم و با بچههای تیپ هوابرد رشت، یه دوره چتربازی ببینیم.
خب اونجا یه پادگان نظامیه و همه چیز کاملا جدی هست و دیسیپلین نظامی خودش را دارد.
یک روز برای راپل سه سیم رفتیم روی برج. از این برج به آن برج سه تا کابل بسته بودن ، برای اینکه بچهها راپل بروند.
نوبت من شد و برج را رفتم بالا. مربی گفت بسم الله ... این طنابهای رایزر را بستم به کابل و یه سیم زیر پا ، دو سیم هم دستمان را گرفته بودیم بهش و شروع به حرکت کردم
یه مقدار که کابل را جلو رفتم، دیدم یا بسم الله ؛ یکی عین اجل معلق بدو بدو پلههای برج را داره می یاد بالا... بالاتر که اومد دیدم سعید شاهدیه
سعید اصلاً مال دوره ما نبود ولی انقدر این بچه شیرین و دلچسب بود که توی اون دورهای که قبل از ما دیده بود، همه مربی ها عاشقش شده بودند؛ همه باهاش دوست شده بودند و بگو بخند میکردند
وقتی یه نفر رفته بالای برج، دیگه نفر بعدی را راه نمی دهند بالا. ولی سعید اومد بالای برج و با مربی خوش و بش کرد و خندید، بعد هم بلافاصله دوید رو سیم پشت سر من، حالا خودش پوتین پاشه، شلوار گِت کرده تو جوراب، من یه گیوه پام بود پشتشم خوابیده بود.
من با گیوه رو کابل دارم می رم همینجوری ش دارم پرت می شم پایین، سعید اومد رو سیم، اول از اون دور شروع کرد کابل ها رو تکون دادن و هِر و کِر خندیدن، انگار اینجا سیرکه 😂
گفتم سعید نکن من دارم پرت می شم...🙈😱
بعد بدو بدو اومد پشت سر من چسبید، انگار بخواد منو پرت کنه پایین... خوبه حالا ما رایزرهامون وصل بود
گفتم سعید به قرآن من دارم پرت می شم ، انقدر قسم و آیه دادم، گفتم سعید جدی جدی من دارم از حال می رم، حالا اون داره میخنده...😁😁
یه مربی نامرد هم از بالای برج عکس ما رو گرفت. ( بالاخره به هر سختی ای بود خودم را به برج مقابل رساندم )
راوی ؛ آقای حسین #طوسی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادش به خیر؛ سالهای ۶۵ تا ۶۷، زمانی که بچههای گردان، یه هفته ده روز بعد از عملیات ها مرخصی می اومدن، توی این مدت مرخصی هم یه تعدادی از بچه ها از جمله سعید همه با هم بودیم.
توی مرخصی کارمون این بود که با هم دسته جمعی بریم بهشت زهرا، سر خاک رفقایی که تو عملیات شهید شده بودند یا بریم خونهشون سر بزنیم، یا شبا بریم هیئت ...
خونه پدری خدابیامرزمون یک زیرزمینی داشت که هنوزم همون شکلی هست، اونجا پاتوق بچههای گردان بود، یه سری بچههای قدیم که با هم خیلی عیاق بودیم، زمانی که مرخصی بودیم تقریبا همهش اونجا با هم بودیم.
هر کسی هر ساعتی دوست داشت می اومد، میرفت، شب می خوابیدند. همه با هم یا بیرون بودیم؛ این ور، اون ور، بهشت زهرا، خونه شهدا، هیئت و ... یا اونجا توی زیرزمین بودیم. همه هم با موتور می اومدند، از جمله سعید که موتور سنگین داشت.
مثلاً یکی دو نفر ساعت ۲ بعد از ظهر می رسیدند، دو سه نفر بعدی ۳ بعد از ظهر، بعدیها ۴ بعد از ظهر ...خلاصه رفقا هر ساعتی می رسیدند، گشنه و تشنه میاومدند و ما می گفتیم مادر دوتا از رفقا اومدن، ناهار به ما بده. مادرمون هم بنده خدا اول که ناهار هر چی داشت بهمون می داد. بعدش برای نفرات بعدی که می رسیدند نیمرو درست می کرد، گروه بعد مثلا به تخم مرغ نمی رسیدند، به سوسیس کالباس می رسیدند. رفقایی که بودند همه یادشونه و الآنم بازگو می کنند.
اون موقع ها مادر ما یه غذایی درست میکرد، اینطوری که سیب زمینی رو ریز ریز میکرد، گوشت چرخ کرده رو هم قلقلی میکرد، اینو توی یه آبی میپخت و یه غذای آبداری میشد و ما میخوردیم.
یه روز که سعید با بچه ها اومدند پایین، گفتم مادر سه چهار تا رفقا اومدن، یه ناهاری بهمون بده گفت الان بهتون می دم.
این غذا که گوشت چرخ کرده قلقلی و سیب زمینی آبدار بود ریخت توی یه کاسه ای و با نون و اینا داد پایین بخوریم. بچهها گفتن اسم این غذا چیه؟ بهش چی بگیم؟ شاید خود سعید یا یکی دیگه از بچه ها اون وسط برگشت گفت؛ به این می گن دست به گردن.
اینو گفت و همه زدند زیر خنده، غش غش میخندیدند، دیگه سعید مگه ول کرد ما رو با این دست به گردن؟! اون روز رو ریخت به هم ...
دست به گردن رو خوردیم و جلسات بعد همه می گفتن ما دست به گردن می خوایم. به مادرم گفتم مادر دست به گردن درست کن ما می خوایم ظهر بیایم.
سعید هم دیگه دست بردار نبود، هر موقع بیرون بودیم میگفت به مادرت بگو ما می خوایم بیایم دست به گردن بخوریم 😂
راوی؛ آقای حسین #طوسی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
42.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمانش ...
نماهنگی که چند وقت پیش آقای حسین #طوسی تهیه و ارسال نمودند و با خاطره امروز همخوانی داشت.
@shalamchekojaboodi
یادم می یاد آخرای جنگ و یا بعد از جنگ بود که لشگر۲۷، پادگان ولیعصر (عج) را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست.
لشگر رفته بود داخل ساختمان اسبدوانی قدیم و ما گردان ها را هم فرستادند پشت اون ساختمان ها؛ تپه های سنگلاخی و اینا که زمان شاه شکارگاه بود. اونجا گردان گردان همه چادر زدیم و گفتند اینجا می خوایم تیپ را تشکیل بدیم. البته بعدا برای گردان ها هم ساختمان ساختند.
من تازه کادر شده بودم و سعید هم کادر بود. اون زمان من یه دونه جیپ رومانی داشتم که خیلی قدرت داشت و با اون می اومدم توی پادگان و چون ما اون پشت بودیم، جلوی پادگان ما رو با ماشین راه میدادن داخل.
یعنی بچه هایی که موتور یا ماشین داشتند با وسیله هاشون میاومدند، چون مسافت، زیاد بود و یه جاده بود که می رفتیم اون بالا دم چادرها.
یه روز گفتم سعید من میخوام با ماشین از پشت اون تپهها و سنگلاخها برم کمک های ماشین رو امتحان کنم. سعید گفت منم مییام.
نشست صندلی بغل من و با این جیپ از تپه رفتیم بالا. جاده که نبود تپه رو همینجوری رفتیم و از جلوی تپه که مشرف بود به اون محوطه ی چادرهای گردان خواستیم بیایم پایین که بریم سمت چادرا، خوردیم به یه قسمتی از تپه که سنگلاخی و صخره ای بود.
دیدیم خدایا ماشین نمیتونه بیاد پایین، دیگه من یه سانت یه سانت با دنده و کمک و اینا تلاش کردم که بیام پایین.
این وسط دیدم سعید درِ سمت خودشو باز کرد و رفت نشست لب صندلی. بهش گفتم دیوانه! چرا اینجوری می کنی؟ (چون دیوانه بازی زیاد درمی آورد منم بهش می گفتم دیوانه)
گفتم چرا در و باز می کنی؟ غش غش می خندید، گفتم چرا اینجوری می کنی؟! درو ببند، گفت نه تو حتما قِل می خوری، ماشین چپ می کنه روی این سنگا. میخوام اگه دیدم ماشین داره بلند میشه که قل بخوره، من بپرم پایین.😂
منم تا اینو گفت دستشو سفت گرفتم کشیدم سمت خودم، گفتم قِل بخوره تو بپری پایین؟ این حرفا نیست، یا ماشین اینجا بمونه دوتایی پیاده بریم، یا دو تامون قل بخوریم بریم پایین 😂😂
حالا من دارم می کِشمش، اونم داره از اون ور می کِشه و مییییییی خنده 😂😂
خیلی معذرت میخوام؛ هم دیوونه بود، هم لوس بود، هم باااااحال بود ، اصلا فرق میکرد با آدما، تو یه عالمی بود؛ غش غش می خندید، مسخره بازی شم درمیآورد درعین حال حواسشم جمع بود که یه لحظه بخواد اتفاقی بیفته بپره پایین.
بالاخره نگهش داشتم و از اون قسمت صخره ای یه مقدار رفتیم پایین، حالا هم واقعا ترسیده بودیم، هم خنده امونش نمی داد، من نمی دونم چرا اینقدر می خندید این بشر؟!😂
من مطمئنم گِل سعید را خداوند از تشت آدما برنداشته بود و از تشت خنده و لوس بازی برداشته بود
بالاخره اومدیم پایین، همین که یال رو رد کردیم و به سمت چادرا رسیدیم، دیگه مسیر مسطح شد و دیدیم ۷۰، ۸۰ تا از بچه ها از چادرا اومدن بیرون و پایین واستادن نگاه می کنند ببینند این دیوونهها کی ان اون بالا دارند کله ملق میشن مییان پایین؟!
اونا واستاده بودن اونجا مات و متحیر، حالا ما رسیدیم اونا ما رو دارند فحش می دن، سعید غش غش داره میخنده و منم میخندم.
یادش به خیر این خنده های قشنگش، جلوی چشمام هست. ان شاء الله که اونم یاد ما باشه.
راوی؛ آقای حسین #طوسی
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادم میاد توی یه مقطعی سمت لویزان یه زمینهایی بود که سپاه و ارتش روی این زمینها با هم اختلاف داشتند. بعد از جنگ، سال ۷۰ ارتش خواست اینا رو از سپاه بگیره و بالاخره سپاه رفت دور این زمینها رو سیم خاردار و فنس کشید و چادر زد. بعد هم گفتند یه سری بچههای سپاه بیان اینجا باشند که یه موقع بچههای ارتش نیان اینجا رو بگیرن.
ما هم با چند تا از بچههای گردان؛ از جمله سعید و رفقای دیگه یه چند روزی رفتیم اونجا و در یه چادری مستقر شدیم. کاری هم نداشتیم فقط قرار بود کادر سپاه اونجا حضور داشته باشن
شبا که میخواستیم بخوابیم پتو پهن میکردیم کف چادر و زیر سرمون هم پتو میذاشتیم و یه پتو هم رومون می کشیدیم.
سعید دوست نداشت بره زیر پتوی خودش بخوابه، می اومد زیر پتوی من خودشو گوله میکرد، یه جوری که انگار میخواست بره تو دل من😂
بهش میگفتم سعید میخوام بخوابم، مگه ما کانگرو هستیم؟ تو چرا هی میخوای بری تو دل من؟ خب برو اون ور بخواب دیگه.
اصلا خیلی لوس بود، غش غش می خندید و پتوی خودشو رد میکرد میومد زیر پتوی من.
می گفتم سعید به قرآن ما کانگرو نیستیم برو اونور بگیر بخواب دیگه، نمیذاری بخوابم، اونم فقط غش غش می خندید.
بالاخره پاشدم باهاش دعوا کردم، گفتم سعید به قرآن میخوام بخوابم چرا نمیذاری؟!😩
یادش بخیر، گوشش صدا کنه اونم اونجا یاد ما کنه. الان نمی دونم اونجا گوله شده تو بغل کی می خواد بره؟
راوی: آقای حسین #طوسی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی؟! (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای #محمد_ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi