eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
287 دنبال‌کننده
1هزار عکس
245 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
در پادگان دوکوهه یک مخابرات بودکه وقتی رزمنده ها از خط می‌آمدن دوکوهه، می‌رفتن آنجا و با منازلشان ( در تهران) تماس می‌گرفتن و خبر سلامتی شان را به خانواده شان می‌دادند. من و سعید هر چند وقتی می‌رفتیم آنجا و با مسجد محل تماس می‌گرفتیم و با دوستان (بسیجی مان) صحبت می‌کردیم. یکبار که رفتیم مخابرات، جلو پیشخوان که رسیدیم و خواستیم شماره بدهیم که برامون بگیره، دیدیم اسم چند رزمنده را روی شیشه‌ی پیشخوان مخابرات به عنوان بدهکار، نصب کردند. سعید با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد. رفت پیش مسئول آنجا و گفت: «جمعِ این بدهی ها را حساب کنید، من پرداخت می‌کنم. بعد هم این اسامی بدهکاران را جمع کنید، چرا با آبروی رزمنده‌ها بازی می‌کنید؟!» مسئول مخابرات یکدفعه به خودش آمد و احساس شرمندگی کرد. همان موقع به کارمندانش دستور داد دیگر اسامی بدهکاران را نصب نکنند. آن موقع تعدادی از رزمنده ها برای تلفن زدن آنجا حضور داشتند و همه ناظر این صحنه بودند و از این حرکت سعید کیف کردند. وقتی آن شخص مسئول از سعید نامش را پرسید، انگار همه می‌خواستند بدانند او کیست که این کار قشنگ را انجام داد. سعید هم هرجایی می‌خواست کارهایش ریا نشود، خودش را به نام عبدالله بنده زاده معرفی می‌کرد. این بار نیز همینطور خودش را معرفی کرد. روحش شاد🌹🌺 راوی؛ آقای ناصر   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
من کلاس سوم ابتدایی بودم و سعید چهارم. منزل ما در کوچه پایینی منزل سعید بود و مادرم با مادرش در مسجد و مجالس روضه آشنا شدند. من و سعید نیز از همان سنین ده سالگی دیگه باهم دوست شدیم و بیشتر اوقات با هم بودیم. توی محل دوچرخه بازی می کردیم و سعید از همان بچگی دست فرمون عالی داشت. یک دوچرخه دسته بلند نارنجی رنگ داشت و می‌گفت مسابقه بدیم که روی جدول بریم و در جوب نیفتیم. از اول خیابان کلانتری تا انتها روی جدول، لب جوب با سرعت حرکت می‌کرد. انتهای خیابان شهید کلانتری یک زمین خالی بود و با یک پرچم مشخص بود که قرار است مسجد در آنجا ساخته شود. وقتی کلنگ مسجد خورد و کم کم ساخته شد، دیگه پاتوق من و سعید و محمد خطیبی و علی رجبی و بقیه بچه ها شده بود مسجد. بعدها آنجا پایگاه بسیج افتتاح شد و در بسیج مسجد ثبت نام کردیم. یک شب که از گشت زنی آمدیم. نزدیک اذان صبح داخل مسجد شدیم. سعید وضو گرفت و به من گفت وضو بگیر بیا کارَت دارم. بعد رفت از قفسه قرآنها یک قرآن یا مفاتیح آورد. دست مرا گرفت و روی قلبش گذاشت. سپس رو به قبله ایستاد و عباراتی را خواند و گفت من و تو از این به بعد برادر صیغه ای هستیم... ( ادامه دارد ) راوی؛ آقای ناصر ______________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
من و سعید و چند تن از دوستان با مربیگری آقای ایرج خوشبین در گروه سرود و تئاتر فعالیت می‌کردیم. به مدت ده شب در دهه فجر هر شب بعداز نماز مغرب یک نمایش از دوران انقلاب اجرا می‌کرديم. در آخرین نمایش، من نقش یک کارخانه‌دار ضد انقلاب ساواکی را داشتم و سعید نقش یک انقلابی که مثلا در زندان بود را بازی می‌کرد. آخر صحنه اینطور تمام می‌شد که انقلاب پیروز می‌شه و انقلابی‌ها می‌یان سعید را از زندان نجات می‌دن و دستان مرا نیز می‌بندند. سعید بعد از آزادی می‌بايست می‌آمد و یک سیلی به من می‌زد. وقتی سعید سیلی به من زد کل مسجد خندیدند و نمایش تمام شد. ولی سعید بعداز اون ول کن نبود. چند بار از من حلالیت گرفت که این سیلیِ آروم را به من زده. می‌گفتم سعید داداش، این یک نمایش بود ولی او مرا می‌بوسید و با اصرار حلالیت می‌خواست. حواسش به همه چیز (حق الناس) بود. خوش به سعادتش نمی‌گذاشت کسی از او دلخوری داشته باشد... (ادامه دارد) راوی؛ آقای ناصر _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
خیلی وقت بود با سعید آرزوی جبهه رفتن داشتیم.ولی بدلیل کم بودن سن، شرایط اعزام را نداشتیم. یک روز یکی از بسیجیهای مسجد محل مان (مسجد صاحب الزمان) از جبهه آمد مرخصی، من و سعید خیلی مشتاقانه با ایشان از جبهه صحبت کردیم و بعد حتی یک روز به راه آهن رفتیم ببینیم چطور می‌شود سوار قطار شد و رفت اندیمشک. ولی بدلیل کم سن و سال بودنمان اجازه سوار شدن به قطار را ندادند. پیش خودمان گفتیم شناسنامه هایمان را دست کاری کنیم و یک سال سن مان را ببشتر کنیم، ولی نشد. آن سال هم با غصه گذشت و از آنجایی که سعید از من یک سال بزرگتر بود، آمد گفت کار من درست شد و من می‌روم، تو هم بهتره امسال صبر کنی تا سنت قانونی بشه. چند ماه بعد من هم موفق شدم با رضایت نامه پدرم به جبهه بروم... راوی؛ آقای ناصر ______________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
نیمه شبی در حال گشت زنی در محل بودیم که رسیدیم جلوی منزل داماد آقا سعید اینا. همون موقع متوجه شدیم یک ماشین آریا که خانواده در آن نشسته، آن موقع شب خراب شده. آن شب، شب خیلی سردی بود. رفتیم جلوتر، سعید اورکت کره ای اش را در آورد و آن را به همراه اسلحه کلاشی که دستش بود، به من داد و مشغول تعمیر آن ماشین شد . حدود ده دقیقه، یک ربع روی آن کار کرد و ماشین را درست کرد. صاحب ماشین پول تعارف کرد و سعید در جواب گفت؛ برای امام و رزمنده ها صلواتی بفرستید. راننده و خانواده اش خیلی سعید را دعا کردند و خوشحال به مسیر خود ادامه دادند. راوی؛ آقای ناصر __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سلام یه مثالی هست که میگه کمال همنشین در من اثر کرد.جالبه بدونید.از آنجایی که خیلی به شهیدوالا مقام سعید شاهدی ارادت داشته و دارم. و ظرف این یکی دو هفته که سعادت یاری کرد و شهید نیز این حقیر را لایق دانست که عضو کوچکی در این کانال بشوم. با مطالعه این خاطرات، می‌خواهم بگویم در من اثر کرد و یک جورایی تکه کلامم را مانند شهید سعید کردم. چند روز پیش در حسینیه محل (کرج) در آبدارخانه بودیم با چند تن از دوستان که بساط پذیرایی میهمانان را آماده می‌کردیم، چند بار این تکه کلام را گفتم؛ شلمچه کجا بودی، که بار اول همه جا خوردن. انگار برای همگی آنها خیلی جالب بنظر می اومد، بعد یکی از دوستان که برادرش نیز شهید شده، گفت این چیست که میگویی؟منم با معرفی این کانال به آنها، با قرائت حمد و سوره و صلوات، شهید سعید را یاد کردیم. روحش شاد ، یادش گرامی باد،🕊🌺🌷 شادی روحش فاتحه وصلوات🙏🌷 ارسالی از آقای @shalamchekojaboodi
در اردوگاه کوزران (غرب کشور) که بودیم یک روز سعید را دیدم که علی رغم سن کمی که داشت پشت فرمان کامیون آیفا نشسته بود. گفتم؛ سعید !!! کامیون؟!!! خیلی کارِت درسته آقا سعید. با یکی از دوستانش بود.‌ دوستش گفت؛ اینکه چیزی نیست از دوکوهه که خواستیم بیایم کوزران، با تریلی مایلر آمدیم. خب آن زمان جاده کوزران مانند جاده کندوان، خیلی با صفا بود ولی پیچ‌های خیلی خطرناکی داشت. دوستش گفت؛ سعید وقتی متوجه شد راننده تریلی خیلی خسته ست بهش گفت شما استراحت کن، من بنشینم پشت فرمان. راننده اول قبول نکرد چون دید به سعید نمی‌خوره با این سن کم پایه یک داشته باشه. ولی بالاخره راضی شد که کمی سعید بشینه تا او ببینه بلد هست یانه؟! وقتی سعید نشست پشت فرمان و حرکت کرد، راننده دید خیلی مسلط به راندن تریلی بنز مایلر هست. گفت معلومه واردی، پس برو... خودش هم گرفت خوابید و سعید تریلی با بار (مهمات) را تا اردوگاه کوزران آورد. راوی: آقای ناصر ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه. من در دوکوهه افتادم در پدافند لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص) و می‌دانستم سعید هم در این لشگر است ولی واحد(گردان) سعید را نمی‌دانستم. ساختمان پدافند، پشت حسینیه شهید همت بود و یک روز در فضای باز داشتیم آموزش توپ ضدهوایی می‌دیدیم که صدای یک تویوتا آمد. بعد از گذشت لحظاتی یک نفر در کنارم نشست. بدون هیچ سر و صدایی، چند دقیقه بعد کلاس که تمام شد. صدای سلام کردن شنیدم، برگشتم دیدم سعید است. وای که چه لحظه ای بود، همدیگر را در آغوش گرفتیم. از ایشان پرسیدم از کجا می‌دانستی من اینجا هستم؟! گفت مرخصی بودم و جویای تو شدم، گفتند دوکوهه هستی. بعد گفت بیا بریم واحد ما؛ واحد تسلیحات. رفتیم سوار تویوتا بشیم، گفت با یکی از دوستانم هستم. این دوست آقا سعید که راننده تویوتا بود، شهید بزرگوار؛ رضا مومنی بود. من ایشان را نمی شناختم و نمی‌دانستم رضا مومنی مسئول زاغه مهمات است. سوار شدیم به سمت تسلیحات حرکت کردیم و بعد از کمی صحبت، من گفتم سعید! مسئول‌تان را می‌شناسی؟ دیدم جفتشان با یک حالت خاصی به هم نگاه کردند و بعد سعید به من گفت چطور؟! گفتم با ایشان صحبت کن که مرا بیاورد پیش شما. دوباره آن دو به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. گفتم چرا می‌خندید؟ فرمانده را می‌شناسی یا نه؟! همان لحظه رسیدیم به واحد تسلیحات که انتهای پادگان دوکوهه بود. رضا مومنی یه گوشه پارک کرد و گفت: نگران نباش من با فرمانده صحبت می‌کنم ببینم قبول می‌کند یا نه. بعد رو به سعید کرد و گفت سعید! در این فاصله تو دوستت را ببر یک دوری بزنید تا با تسلیحات بیشتر آشنا بشه و باز خندیدند. آقا رضا رفت سمت سنگر فرماندهی که سنگر خودش بود. سعید گفت می‌دونی کی بود؟ گفتم نه.‌ گفت رضا مومنی فرمانده‌ی ما (در زاغه مهمات) بود. با ناراحتی گفتم چرا زودتر معرفی نکردی؟! (شهید) رضا مومنی آنقدر به قول خودمون خاکی و بی ریا و دوست داشتنی بود که اصلا نشان نمی‌داد که فرمانده باشد. خلاصه رفتیم قسمتهای تسلیحات را دیدیم و در این حین از جلوی هر سنگری می‌گذشتیم نیروها خیلی گرم سعید را برای چای به سنگرشان دعوت می کردند. همه با دیدن سعید انگار یک انرژی خاصی می‌گرفتند... راوی؛ آقای ناصر ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه.
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی می‌کنم زود به زود بهت سری بزنم.‌ یکبار در دوکوهه دیدم سعید برای اولین بار پشت فرمان تویوتا آمد پیش من. برام جالب بود با ماشین؟!! با اون سن کم؟!! پرسیدم؛ ماشین چطور گرفتی؟ گفت نمی‌دانستند منم رانندگی بلدم. داخل اتاق بودیم که یک‌دفعه همانجا آتش سوزی شد. رضا مومنی دچار سوختگی شد و از حال رفت. من به دلیل علاقه ای که بهش داشتم دیگه منتظر نشدم تا در آن شلوغی کسی کاری انجام بده، سریع رضا را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و خودم نشستم پشت فرمان. چون خیلی عجله داشتم، خواستم دور بزنم به سمت بهداری، به حدی سریع پیچیدم که یک‌طرفِ ماشین از زمین بلند شد و نزدیک بود چپ کنه ولی دوباره به زمین نشست. یک لحظه رضا چشم باز کرد و پرسید چی شده؟! گفتم چیزی نیست، الان می‌رسیم بهداری. دیگه بعد از آن حادثه متوجه شدند من رانندگی بلدم... راوی؛ آقای ناصر ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شبهای ماه رمضان، اول می‌رفتیم شیخ حسین انصاریان و بعد مسجد ارک. مدتی دستم در محل کار دچار سانحه شده بود و پانسمان داشت. ماه رمضان بود‌‌ و سعید شب آمد منزلمان. گفت بیا با موتور ببرمت مرقد امام.‌ چون حادثه دستم خیلی مرا افسرده کرده بود‌ در مسیر خیلی باعث شادی و تجدید روحیه‌ام شد. یک‌دفعه همینطور که با سرعت خیلی زیاد داشت می رفت، گفت من خوابم می یاد، تو که پشت نشستی فرمان را بگیر، من بخوابم. در اوج خنده خیلی ترسیدم و گفتم آخه دستم... گفت اگر اهمیت بدی دیگه زندگی برات مشکل می‌شه. فرمان موتور را رها کرد‌ و خودش را به خواب زد. وقتی فرمان را گرفتم چشمانش را باز کرد، لبخندی زد و شروع کرد مداحی کردن. اون شب کلی بهمون خوش گذشت و در نهایت برای سحر منو رسوند منزلمون. روحش شاد، یادش گرامی راوی؛ آقای ناصر __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید از همان نوجوانی مسیر خودش را پیدا کرده بود و امام زمان(عج) از همان سنین دست سعید را گرفته بود. این طبیعیه که بین انسانها یه وقتایی سوءتفاهمی پیش می‌یاد و این امر باعث دلخوری اشخاص می‌شه. یادمه یک‌روز در مسجد محل یک اختلاف نظر و سوءتفاهم کوچکی پیش اومده بود که موضوعش در خاطرم نیست. همین مسئله باعث شده بود کمی دلسرد شده بودیم و می‌خواستیم مقداری حضورمان در مسجد را کمرنگ کنیم. به دو روز نکشید؛ داشتیم با سعید در خیابان شهید کلانتری قدم می‌زدیم و باهم صحبت می‌کردیم که سعید با یک حالت خاصی رو به من کرد و گفت دیشب خواب امام زمان(عج) را دیدم. پرسیدم؛ چه خوابی؟ گفت؛ در عالم خواب آقا را دیدم که به من گفت حق نداری فعالیتت را کم کنی و با شمشیرش روی زمین یک خط راست کشید. از همان موقع بود که احساس می‌کردم سعید در برنامه‌ها و فعالیتهای مسجدی، هیئت و... از همه دوستان در حال پیشی گرفتن است. دست آخر اجر این همه خلوص را آقا به او هدیه کرد و این هدیه چیزی نبود جز شربت شیرین شهادت. (سعید جان شهادت مبارک) روحت شاد🕊🌺🕊 راوی؛ آقای ناصر _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ سلام امروز داشتم از شبکه یک فیلم سینمایی تک تیرانداز را می‌دیدم. از آنجایی که گفته بودم با خاطرات سعید زندگی می‌کنم، لذا با دیدن این فیلم یاد خاطره ای که از سعید خوانده بودم افتادم؛ از اعزامی که وارد تسلیحات می‌شه و شهید مومنی به‌خاطر کار سنگین تسلیحات، و اینکه سعید ظاهر ریزنقشی داشته، عذر او را از تسلیحات می‌خواهد. فیلم تک تیرانداز هم همین بود؛ شهید رسول زرین عذر تعدادی از نیروها را می‌خواد، ولی یکی که خیلی جُثه ضعیفی داشت، با سِمجی و پافشاری مورد قبول شهید زرین می‌شه و بعدها خودشو ثابت می‌کنه. شهید سعید هم با اینکه کار در تسلیحات خیلی سنگین بود، ولی خودش را در عمل ثابت می‌کنه تا جایی‌که این عملکردش باعث می‌شه آنچنان خودش را در دل شهید مومنی جا میندازه که اخوت و علاقه و برادری شهید مومنی به شهید سعید به حدی میرسه که به نَقل قول از مادر بزرگوار شهید سعید، دیگه حتی نمی‌تونستن دوری همدیگر را تحمل کنن. روح شهدا،خصوصا این دو شهیدعزیز بزرگوار شاد 🤲🌺 پیام آقای ناصر @shalamchekojaboodi
سلام این عید بزرگ را تبریک عرض می‌کنم. با پیام آقای مسلم خانی، باید بگم واقعا تصویرهای شهیدسعید، خصوصا تصویر قنوت، واقعا حال دل آدم و خوب می‌کنه. یا آن تصویر موتور ۱۰۰۰ که منو یاد خاطره‌ی موتور سواری‌هاش در محل و یا منطقه می اندازه و واقعا در موتور سواری‌هاش مهارت بی نظیری داشت. سعید با اینکه چهره سبزه و دلنشینی داشت و خیلی هم شوخ طبع بود و شوخیهای با مزه ای می کرد، ولی در عوض به جاش و در موقعیتش چهره اش خیلی جذبه خاصی داشت. یک‌روز سر کوچه شون را مغازه داری که فکر کنم سبزی فروشی بود، آب پاشی کرده بود. سعید با موتور ۱۰۰۰ خواست وارد خیابان شهید کلانتری بشه که چرخ عقب موتورش کمی سُر خورد و خیلی خوب مهارش کرد. همون موقع متوجه شد چند جوان علاف که آن موقع به نام لاتهای محل معروف بودند و با بچه های بسیج هم مشکل داشتن، سر کوچه پایینی ایستاده بودند و با دیدن این صحنه فکر کردن الانه که موتورش بخوره زمین و به خاطر همین شروع به خندیدن کردند. ولی سعید مثل موشک با سرعت بالا رفت به سمت اونها، طوری که از ترس پریدن توی پیاده رو.‌ سعید هم رفت سر تقاطع مسجد ایستاد و یک نگاه با جذبه ای بهشون کرد و بعد با سرعت بالا به مسیر خودش ادامه داد. روحش شاد، یادش در دلها گرامی🌺 راوی؛ آقای ناصر ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ 📝 سلام از اینکه خیلی وقتها در خیلی پیامها این مطلب دیده میشه که انگار شهید سعید، حضور داره و نگارنده، هنگام نگارش پیام یا خاطره، از احساس اینکه سعید حضور داره و یا اینکه خیلیهامون مدعی هستیم با این کانال حالمون خیلی عالیه. میخوام بگم امروز هم سعید با من آمد به دفتر رئیس تبلیغات اسلامی شهرستانمون. البته یه کوتاه از بیوگرافی شهرستان براتون بگم؛ بعداز جنگ معمولا در همه شهرها و روستاها، همه ساله یکروز را بعنوان یادواره شهدا (سالگردشهدا) مراسمی به عنوان یادبود شهدای آن روستا یا شهر برگزار میشه. روستایی که ما هستیم، با ۲۹ شهید، از توابع طالقان می‌باشد و ریا نباشه حقیر و چند تن از بستگان کارهای مقدماتی من‌جمله نصب بنرو جوشکاری تابلو.و.... انجام میدهیم. امروز هم قسمت شد برای یکسری کارهای اولیه مراسم ،به مرکز شهرستان دفترتبلیغات اسلامی برویم. آنجا بود که با مدیر این دفتر که ایشان روحانی هستن چند دقیقه ای صحبت شهدا و تشکیل مراسم و راهنماییهایی را انجام دادن. در این لحظه بود که شهید سعید هم اعلام حضور کرد و من از کانال شلمچه می‌گفتم و جَو یک حالی پیدا کرده بود که قابل وصف نیست. وقتی عکس کانال را به حاج آقا نشان دادم، ایشان گوشی مرا گرفت و عکس سعید را بزرگ کرد و وقتی واضح عکس را دید خیلی منقلب شد‌ و متوجه بُغضی که در گلو داشت شدم. گفت عکس خیلی شهیدی است و متذکر شد عکس این بزرگوار کاملا میگوید که سرانجامش به شهادت ختم میشده و چقدر تعریف از زیبا رویی آقا سعید کرد. در کل میخواهم بگویم سعید همه جا هست.ما اگر گاهاً فراموش میکنیم، خدارا شکر شهدا فراموشمان نمیکنند. روح بلندش شاد یادش گرامی باد.🌺🤲🌺 پیام آقای ناصر @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi