آنروز وضعیت زاغه مهمات همه مارا غافلگیر کرده بود تا جایی که بچهها با سطل از بالای زاغه آب میریختن روی جعبههای مهمات، بلکه بتوانند اطفاء حریق کنند.
توی همین وضعیت، برادر شاهدی به من گفت سریع برو جاده رو ببند. مهماتهای پرتابی یکی پس از دیگری در حال انفجار و پرتاب به سمت جاده بودند. آقا سعید حواسش خیلی جمع بود و میخواست به کسی آسیب نرسه
سوار موتور تریل ۲۵۰ واحد شدم و همون لحظه مسئول تسلیحات یکی از گردانها که آمده بود سهمیه مهمات گردانشان را بگیرد با مشاهده اوضاع، جهت کمک به من، سوار موتور شد.
از زاغه خارج شدم و با سرعت، لابلای مهماتی که تو جاده و اطراف آن به زمین میخورد درحال دور شدن بودم که یک گلدانی خمپاره به جلوی موتور برخورد کرد، سرعت را بیشتر کردم و صدای سعید را میشنیدم که فریااااد میکشید تروخخدا سریع رد شو...
یک دفعه اون بنده خدا که ترک موتورم نشسته بود به علت سرعت زیاد و چالهای که در مسیر بود از موتور جدا شد و مثل یک پرنده پرواز کرد و با سینه به زمین برخورد کرد.
بچههای پایگاه پدافند ارتش که همان نزدیکی بودند، وقتی صحنه رو دیدند سریع با آمبولانس آمدند و پیکر زخمی ایشان رو بردند پست امداد، من هم رفتم ورودی جاده رو بستم و بعد از دقایقی دیدم که یک ماشین آشنا رسید، دلم یهو لرزید.
بله برادر داداشپور و برادر صادق سعیدی بودند، که از دور دود ناشی از این اتفاق را دیده بودند و همان موقع خبردار شدند که زاغه رفته رو هوا.
برادر داداشپور که تکه کلامش؛ « پدر بیامرز » بود بلافاصله با اون لحن زیبا و لهجهی خاصش گفت برو کنار پدر بیامرز و بدون ترس به سمت زاغه شتاب گرفتند.
بلوایی بود اون روز، داداشپور با همه، با ناراحتی سخن میگفت؛ چون شب عملیات نزدیک بود و دست ما خالی شده بود اما آقا سعید ادای داداشپور رو در آورد و با لهجهی او گفت؛ پددر بیامرررز ما داشتیم جونمونو میدادیم که این آتیش و خاموش کنیم. داری به ما غر میزنی؟
خلاصه دوباره یه بارگیری و تخلیهی مفصل مهمات افتاد گردنمون و تونستیم برای شب عملیات، گردانهای عمل کننده رو تجهیز و تسلیح کنیم.
بله هرجا سعید بود، جانفشانی میکرد و از عواقب خطر، ترسی نداشت. آن روز هم تا آخرین لحظه و خاموش کردن و لکه گیری آتش در تک تک زاغه ها مثل یک شیر ورود کرد و کار را به سرانجام رساند.
سعید جان تولدت مبارک😭
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
کوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید
سینه اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید
این نه خون است اى برادر بر لب خشکیده اش
بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شهید
گرچه در گرداب خون، خوابیده آرام و خموش
با نواى بینوایى، بس نوا دارد شهید
کعبه ى دل را زیارت کرده با سعى و صفا
در ضمیر جان خود، گویى منا دارد شهید
دانى از بهر چه جانبازى کند در راه دوست
چون طواف کعبه را در کربلا دارد شهید
تا مس ناقابل خود را بدل سازد به زر
در رگ دل جوهرى از کیمیا دارد شهید
پیکر عریان او در خاک و خون افتاده است
از شرف بر جسم خود خونین قبا دارد شهید
بنام خدای زیبای شهیدان
برادرم؛ سعید شاهدی! برای من سورهی حمد و قلهوالله را بخوان چون تو زندهای و نزد معبود روزی میخوری و من و ما مردگان این دار مکافات هستیم... ⬇️⬇️
سیدداوود #امیرواقفی
@shalamchekojaboodi
بعدِ یکی از عملیاتها کمی ۰۲۱ ام گل کرده بود. (این یک اصطلاح در زمان جنگ بود که وقتی یکی دلتنگ خانواده و تهران لازم می شد، بچه رزمندهها میگفتن ۰۲۱ اش گل کرده)
خب اون وقتا سن و سالی هم نداشتیم و برای خانواده یه وقتایی دلتنگ میشدیم. با داداش سعید تصمیم گرفتیم تسویه کنیم بریم تهران تا هم یه چند وقتی پیش خانواده باشیم و هم درسمون رو بخونیم.
بالاخره تسویه گرفتیم و برگشتیم تهران. برای نماز جمعه، چهارراه لشگر با داداش سعید قرار گذاشتیم و جمعه همدیگر را دیدیم. برای شنبه وعده کردیم بریم مجتمع رزمندگان، شرایط ثبت نام رو جویا شویم و آماده بشیم برای خواندن درس.
شنبه حدودای ساعت ۱۰ صبح، آقا سعید با یه موتور هندا ۱۲۵ اومد منزل ما و من آماده شدم بریم مجتمع رزمندگان. سوار موتور شدیم و سعید راه افتاد. نمیدونستیم که باید از کجا شروع کنیم، از سعید پرسیدم حالا کجا باید بریم؟
سعید یه مکثی کرد و گفت داداش! خبردار شدم که گویا عملیات در پیش است و من میخوام برگردم منطقه، تو رو نمیدونم میخوای چکار کنی؟!
گفتم پس باهم برمیگردیم. از سعید خواستم که بره سمت سپاه ناحیه شمال تا اعزام انفرادی بگیرم. بلافاصله رفتیم آنجا خدمت برادر چیذری مسئول اعزام.
همین که به چیذری گفتم اومدم اعزام انفرادی بگیرم آمپرش رفت رو هزار. چون خبر داشت که دو روزه برگشتم و چندی قبل هم کمی مورد نوازش ترکش قرار گرفته بودم. او کمی سرسختی نشان داد ولی همون لحظه آقا سعید جوابش رو با دوتا جمله به پهنای باند فرودگاه داد.😂
سعید گفت؛ شما میخوای مانع بشی؟
چیذریِ بیچاره وقتی سرسختی و اصرار من و حاضرجوابی داداش سعید رو دید با ناراحتی برگهی اعزام رو ثبت و مهر و امضا کرد و داد دستم.
خب خان اول رو رد کرده بودیم و خیال من راحت شده بود، آنروز با سعید چندجا رفتیم و به تعدادی از رفقا سر زدیم و شب آقا سعید منزل ما موند.
فردای آن روز من از مادر و خانواده خداحافظی کردم و گفتم با سعید دارم برمیگردم منطقه. مادرم گفت تازه دو سه روزه اومدی، کجا به این زودی؟! از اونجایی که به خانواده نگفته بودم تسویه کردم، اعلام کردم دوستانمان تو دوکوهه تعدادشون کمه و باید بریم کمکشون.
به هرحال خداحافظی کردیم و مادرم تا کلی تنقلات و خشکبار توی ساک من نگذاشت، اجازهی خروج از منزل را صادر نکرد...( ادامه ⬇️)
راوی؛ سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد رسیدیم به خان دوم؛ اون هم اعزام آقا سعید بود. بلافاصله خودمونو رسوندیم پایگاه اسلامشهر، چون آقا سعید باید از اونجا اعزام میشد. سعید رفت جلوی کارگزینی و درخواست اعزام رو مطرح کرد اما مسئول اعزام گفت فعلا اعزام انفرادی نداریم.
جفتمون شوکه شده بودیم و باورمون نمیشد ولی خدارو شکر یه راه وجود داشت اون هم اینکه فرمانده سپاه اسلامشهر در آن زمان یکی از اقوام ما بود و سعید این رو نمیدونست.
سراغ دفتر فرمانده سپاه اسلامشهر رو گرفتم، سعید یه نگاهی کرد و گفت تو از کجا این برادر رو میشناسی؟! گفتم خب از نزدیکان است، سعید فکر کرد دارم شوخی میکنم و دوسه تا متلک بدرقهام کرد. وقتی جلوی دفتر فرمانده پایگاه رسیدیم و درخواست ملاقات با ایشان رو کردم، سعید هنوز باورش نشده بود.
پاسداری که اونجا بود پرسید چکار دارید؟! گفتم دارم میرم منطقه، آمدم پسرخالهم را ببینم. همون لحظه پسرخاله با عجلهای که داشت اومد بیرون و مارو که دید جا خورد. گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
ماجرا رو سریع گفتیم. گفت همینجا باشید من یه جلسه فوری میرم و برمیگردم. من و داداش سعید رفتیم تو نمازخانه پایگاه دراز کشیدیم، یکی دو ساعتی گذشت تا یکی اومد ما رو صدا زد گفت برادر فلانی منتظر شماست...
با سعید رفتیم خدمت او ماجرا رو تعریف کردیم و جوابی که کارگزینی داده بود رو ایشان مجدد به ما داد؛ فعلا اعزام انفرادی نداریم.
آن لحظه حال من و سعید خیلی خراب شد و بغض کردیم، وقتی ایشان حال ما دوتا رو دید گوشی رو برداشت، مسئول اعزام رو به اتاق فراخواند و به او دستور داد اعزام انفردای برادر شاهدی رو صادر کنند.
از من هم سوال کرد امریه گرفتی؟ برگه اعزام را نشان ایشان دادم ولی امریه را فراموش کرده بودم بگیرم، از بس هول بودیم. ایشان دستور صدور دو امریه را هم دادند. من و آقا سعید روی او را بوسیدیم و با لبهای خندان رفتیم برگه اعزام رو گرفتیم، بعد رفتیم منزل آقا سعید.
مادر آقا سعید با گرمی استقبال کردند و پذیرای آن روز ما بودند. وقت اذان مغرب رفتیم مسجدی که سعید به آنجا علاقه خاصی داشت و بعد از نماز برگشتیم منزل آقا سعید شام خوردیم و خوابیدیم. فردای آن روز خود را در راهآهن و سوار بر قطار و عازم اندیمشک یافتیم.
قرار شد سعید برایم سورهی حمد وقلهوالله قرائت کند. از امالشهید؛ مادر معززهی شهید شاهدی هم میخواهم برای من که برادر عهدی سعید بودم، دعا کنند.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
راوی؛ سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
_________________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
نزدیک عملیات بود و از اونجایی که ما تو واحد تسلیحات بودیم، زودتر از گردانها متوجه میشدیم که عملیات در پیش است، چون میبایست جلوتر تسلیحات و مهمات عملیات به لشگر منتقل میشد و درزمان مقرر در اختیار واحدها و گردانها قرار میگرفت.
من از واحد تسلیحات به یک بهانهای تسویه حساب کردم و به جای اینکه بیام تهران، رفتم کارگزینی و درخواست دادم برم گردان انصار و همین کار انجام شد.
سعید که فکر میکرد من تهران هستم، بعد از چند روزی منو تو اردوگاه کرخه دید و از دستم حسابی ناراحت شد که چرا از واحد تسویه کردم و آمدم گردان انصار؟!
کلی باهم بحث کردیم و گریه کردیم و من از سعید حلالیت طلبیدم بهخاطر اینکه دروغ گفتم. درواقع نمیخواستم برم تهران و فقط خودمو رسونده بودم گردان انصار که در عملیات حضور داشته باشم.
آقا سعید با اینکه ازمن خیلی دلخور بود، ولی قول گرفت که برای عملیات بعدی هردو بزنیم بریم تو یکی از گردانها که در عملیات حضور داشته باشیم و قول دادیم هرکداممان که زنده ماندیم دیگری را شفاعت کند.
فردای اون روزِ دیدار، گردان انصار اعزام شد به خط پدافندی مهران. یه روز حوالی ظهر که من در سنگر پیشونی با سلاح سیمینوف زوم کرده بودم روی سر یه عراقی و آماده میشدم که شکارش کنم، صدایی از تو کانال اومد؛ شهید فاضل صافی منو صدا کرد و با شوخی گفت رزمنده سادات! به درب جبهه! ملاقاتی داری.
سلاح رو زمین گذاشتم و برگشتم دیدم شهید فاضل، سعید شاهدی رو آورده تا سنگر پیشانی. آقا سعید از دوکوهه پیچیده بود و خودشو رسونده بود خط پدافندی مهران تا به برادر کوچکش سید داود سربزنه.
آنروز سعید پیش من ماند و چون شب شده بود من از شهید صافی اجازه گرفتم که تا صبح بمونه و فردا صبح برگرده دوکوهه. شهید فاضل صافی هم قبول کرد.
اون شب بعد از یه استراحت، من مجدد راهی سنگر پیشانی شدم و آقا سعید هم همراهم اومد. تا صبح دوتایی تو همان سنگر پیشانی که فقط جای شکار کردن سر عراقیها بود سپری کردیم... ( ادامه⬇️ )
راوی؛ سید داوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
همونطور که توی سنگر نشسته بودیم، سعید سوال کرد؛ داداش چندتا کله ترکوندی؟
خب اون زمان خیلی چیزها با الان فرق میکرد و بچه های جنگ تو تقوا ازهم سبقت میگرفتند. کمی سکوت کردم و گفتم هیچی. یهو سعید با یک نگاه تیزی برگشت گفت: دروغ؟ میدونی تمام ثوابهایی که تو این سنگر کردی از دست دادی؟!
بعد با همون حالت خاضعانه و قشنگی که داشت شروع به گریه کرد و گفت هنوز ازت دلخورم که از واحد بیخبر فلنگ و بستی و در رفتی اومدی گردان. الان دروغ هم بهم میگی؟!
خب تا اون روز حقیقتش من حدود ۱۰ یا ۱۱ سر عراقی رو زده بودم، رو کردم به سعید و گفتم داداش! گریه نکن به جای تو هم زدم، یه لبخند دلنشینی روی صورتش نقش بست و گفت واقعا؟
گفتم خب آره، پرسید چندتا؟ گفتم به نیت ۵ تن آل عبا، پنجتاش به عشق خودت. آقا سعید بعد از این جمله چشماش برق عجیبی زد و با اشکی که از گوشهی چشمش جاری شده بود، چهرهای معصومانه پیدا کرد.
صبح آن روز بعد از اینکه مجدد منو مورد لطف قرار داد و گفت ازت راضی نیستم که اومدی گردان، با خنده خداحافظی کرد و برگشت دوکوهه.
از قضا چند شب بعد که قرار بود گردان انصار خط پدافند رو به گردان دیگری واگذار کنه و ما برگردیم عقب و آماده شویم برای عملیات، دستور آمد آتشبار خط فعال شود تا گردان سلمان جایگزین شوند.
در حال ریختن آتش بر روی خط عراق بودیم که من در یک لحظه از ناحیه هر دو دست مورد اصابت تیر مستقیم عراقیا قرار گرفتم و بچه ها من را با سختی از اون کانالهای تنگ و باریک عقب آوردند و با آمبولانس اعزام شدم به پشت خط.
گردان هم فردای آن شب برگشت دوکوهه.
آقا سعید رفته بود جلوی ساختمان گردان و شهید فاضل صافی رو پیدا کرده بود و سراغ منو گرفته بود. شهید صافی هم اعلام کرده بود: «دیشب سید تیر خورد و بردنش پست امداد. ما هم بعدش خط رو تحویل گردان سلمان دادیم و یکساعته رسیدیم دوکوهه.»
بعدها از خود آقا سعید شنیدم که چون نزدیک عملیات بود و نتونسته بود بیاد تهران، بدجور حالش خراب شده و بیقراری کرده بود. تا اینکه در همون عملیات خودش هم مجروح میشه و افقی برمیگرده تهران.
من که مجروح شدم، بعد از طی مسیر از ایلام به کرمانشاه و از کرمانشاه به مشهد، در نهایت از مشهد به تهران اعزام شدم و تحت مداوا و عمل جراحی قرار گرفتم.
وقتی متوجه شدم که آقا سعید هم مجروح شده، با یکی از رفقا با موتور رفتیم سمت منزل آقا سعید و وقتی همدیگه رو دیدیم مثل ابر بهار گریه کردیم، نمیدونم چرا؟ ولی تو اون زمان احوالات بچههای جنگ خیلی عجیب و ناشناخته بود. همانطور که رخسار شهدا تا به ابد ناشناخته خواهد ماند.
ای کاش داداش سعید هم سید میثم رو فراموش نکنه و شفیع من باشه در محشر. این اسم سید میثم رو آقا سعید روی من گذاشته بود.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
راوی؛ سید داوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما با سعید روزگارهای زیادی رو گذروندیم؛ از واحد تسلیحات بگیر تا عملیات مرصاد و بعد از مرصاد؛ تهران و درگیری ها و بحرانهایی که اون اوایل توی خیابون استخر تهرانپارس پیش اومد.
سعید به عنوان یه دوست خیلی خوب برای من بود و من به ایشون خیلی علاقه داشتم. اولین بار سال ۶۴ ایشون رو توی واحد تسلیحات زیارتش کردم.
با توجه به اینکه اختلاف سنیمون خیلی کم و در حد یکسال بود، اون زمان هم سعید خیلی جثهش کوچیک و ظریف و نحیف بود هم من خیلی کوچیک بودم. یه دونه ریش تو صورتمون نبود.
سعید خیلی قشنگ ارتباط میگرفت و روحیات بسیار پاکی داشت. شوخیهای خیلی قشنگی میکرد و تو شوخیهاش همیشه تلاشش بر این بود که کسی رو مورد آزار قرار نده.
روزگار جالب و قشنگی رو من با سعید گذروندم.
سعید یه خلوص نیت صادقانه و معصومانه ای تو وجودش بود و یه خصلتهای عجیب و غریبی داشت. یکی از اون خصلتهای بسیار زیبا و دیدنی؛ قنوتهای نمازاش بود.
قنوتهای خیلی قشنگی میگرفت توی نمازاش، این قنوتا مال هر کسی نبود. من با خیلی آدما نشست و برخاست کردم و با خیلیا رفاقت داشتم، اما این قنوت های سعید را تو هیچ یک از رفیقام ندیده بودم.
قنوتای سعید، خدایی و امام زمانی بود.
یه سیم وصل داشت که دوشاخه و پریزش هم تو همین دستاش بود.
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
وقتی می خواست جمع را شاد کنه یا جو را آروم کنه و یا وقتی کسی ادعا می کرد و می خواست بنشوندش سر جاش، با یه لحن خاص و قدری نوک زبانی می گفت؛ شَلَم کجا بودی؟!
این شلمچه کجا بودیه یه فلسفه توشه، یعنی یه کتابه؛
اون چیزی که توی شلمچه رؤیت شده، اون چیزی که توی شلمچه اتفاق افتاده، اون چیزی که توی شلمچه از دست رفته، اون چیزی که توی شلمچه به دست اومده، اینا یه تاریخه، یه کتابه. خودش به اندازه یه دیوان چند جلدی میتونه نگارش بشه.
سعید خیلی راحت این جمله رو میگفت
اما توی این شلمچه کجا بودی خیلی چیزا خوابیده بود؛
چه شهدایی، چه جگرگوشههایی، چه کسانی که جگر گوشه پدرو مادرها بودند و تک فرزند بودند، تو شلمچه تو بغل ماها از دست رفتند، خونی شدند و پر کشیدند. تو بغلمون آخرین تکانهاشون و خوردند و جون دادند.
خیلی از جاها شاید این اتفاق نیفتاده باشه ولی تو شلمچه افتاده. تو شلمچه ما عاشورا رو دیدیم، ما واقعاً إرباً إربا را توی شلمچه دیدیم. تکه پاره شدن ها رو دیدیم.
این شلمچه کجا بودی در واقع حرف دل خیلی از ما بچههای جبهه و جنگ بوده و هست...
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سال ۷۳ که با یه تیم ۵، ۶ نفره برای تفحص، وارد خاک عراق شدیم، در پی نقض آتش بس و تیراندازیای که به سمت ما شد، طی یک ماجرایی من اسیر شدم و این اسارت (در زندان ابوغریب) حدود سه سال و خورده ای طول کشید.
بعد از اینکه سال ۷۷ تبادلی صورت گرفت و از سفر طولانی اسارت برگشتم، شنیدم برادر عهدی و عقدی ام؛ سعیدِ شاهدی تو همون منطقهی فکه که من اسیر شدم، به شهادت رسیده.
اصلا برام قابل باور نبود، چون ما با سعید خیلی تو سر و کله هم می زدیم و فکر می کردم بچهها دارند باهام شوخی می کنند.
تا زمانی که رسیدم تهران، از خانوادهام استعلام کردم و گفتند بعد از مدتی که شما رفتی و به اسارت در اومدی، یه روز غروب آقا سعید اومد درب منزل و خداحافظی کرد و رفت.
دیگه وقتی از اخوی هایم و دوستان دور و بری هم شنیدم که سعید شهید شده، اون موقع تازه متوجه شدم که موضوع جدی ست و دنیا رو سرم خراب شد.
الان حدود بیست و شش ساله که من یا بهشت زهرا نرفتم یا اگه رفتم قطعاً بالا سر مزار آقا سعید رفتم و بهش توسل کردم.
او ما را از یاد نمیبره اونها زندهاند و نزد اوستا کریم دارن رزق و روزی شونو میخورند. من خودمو مرده میدونم. شاید یه روزایی ماها نسیان انسانیت بهمون غلبه کنه و فراموششون کنیم اما اونها یادشون نمیره و یاد ما هستند.
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
به نام خداوند منان و با عرض سلام خدمت آقا امام زمان(عج) و نائب محترمش حضرت امام خمینی(ره) و با عرض سلام خدمت تمامی رزمندگان و با آرزوی ظهور آقا مهدی(عج) و با عرض سلام خدمت برادر گرامی خودم آقا سعیدِ گل.
امیدوارم که حال حضرت عالی خوب باشد و در سلامت کامل به سر ببرید و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید و باید به عرض برسانم که نامه پر از مهر و محبت شما روزِ ۷ یعنی دیروز به من حقیر رسید و کلی مرا خوشحال کرد.
سعید جان! به خدا قسم شبی نیست که سر به زمین بگذارم و صبح به یادم نیاید که دیشب خواب منطقه و عملیات و غیره را دیدم هر شب خوابهای عجیب میبینم و دیگر اعصاب برایم نمانده است.
سعید جان! تو رو به خدا بیا تهران دم عیدی تا حداقل دوتایی با هم باشیم چند روزی. امیدوارم که حرفم را رد نکنی و بیایی.
حال ظاهری حقیر هم خوب است و به دعاگویی مشغولم. سعید جان! از قول من به تمامی بچهها سلام برسان به خصوص فرهاد کارآموز(کوپانی)، مهدی، فرهنگ و همه و همه.
خب سعید جان بیشتر از این سرت را به درد نمیآورم و از شما التماس دعا دارم. به امید دیدار، خداحافظ
نوکر و خادم شما؛ سید میثم(داوود) #امیرواقفی
۶۷/۱۲/۸
#نامه_ها
@shalamchekojaboodi
یادمه سال ۶۵ توی یه جابجایی مهمات ما خیلی اذیت شدیم؛ فصل گرما بود و زاغه مهمات انتهای پادگان دوکوهه بود؛ من و سعید و یک نفر دیگه از بچه ها، یه تریلی بارِ مهمات را سه نفری خالی کردیم.
خب ما سن و جثه ای نداشتیم و خیلی کوچیک بودیم. از فرط خستگی و تشنگی افتادیم و از حال رفتیم.
یه آقا کاوه پازوکی داشتیم که اهل ورامین بود. بسیار مرد دوست داشتنی و ساده زیست به معنای واقعی کلمه بود.
ایشون اومد بالا سر ما و گریه میکرد که چرا این وضعیت برای ما پیش اومده، دوئید رفت آب قند درست کرد و داد به ما خوردیم. بعد بلند شدیم باقی مهماتها را تخلیه کردیم.
ما اون روزا اینجوری زندگی کردیم و زندگی امروزی (و تحمل این وضعیت جامعه) برامون خیلی سخته و روزگار برامون دشوار شده.
اما یه جمله؛ توی این سختیهای روزگار، منِ سید داوود با یه چیزی تونستم هنوز خودم و دینم را حفظ کنم که انشاءالله ذره ای موفق بوده باشم؛
اونم اینکه هرجا اومده پام بلغزه، به عشق رفیقام یه ذره مراقبت کردم و یه ذره حواسمو جمع کردم که چه روزی چه جایی این رفیق کنارم بوده، کجا این رفیق از دستم رفته و کدوم رفیق تو بغلم شهید شده.
و با این اوضاع و احوال و اوصاف جامعه، زندگیمونو تا به امروز ادامه دادیم.
راوی: آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای #محمد_ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi