eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
287 دنبال‌کننده
1هزار عکس
245 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
تعدادی نیروی جدید بسیجی، اعزامی از تهران آمدند و جمعی از آن عزیزان را به عنوان سهمیه واحد تسلیحات ل‌۲۷ به ما اختصاص دادند، سعید و تعدادی دیگر را به زاغه مهمات مرکزی که فرمانده اش رضا مؤمنی بود فرستادیم. فردا صبح دیدم چند نفر توسط برادر مؤمنی عدم نیاز خورده و به ما در پادگان دوکوهه عودت شدند. یکی از آن عزیزان؛ سعید شاهدی بود که نزد من آمد و گفتم چی شده؟ گفت برادر مؤمنی گفت مگر اینجا کودکستان است! ما اینجا جعبه‌های سنگین مهمات، جابجا و آماده ارسال به خط می‌کنیم، شما توانایی این کارها را نداری و.... سعید خیلی ناراحت بود و مضطرب که مبادا بازگشت به تهران بشود. خیلی عجیب بود در عرض چند دقیقه با شیرین زبانی وصف ناپذیر، خودش را توی اعماق وجود من جا داد به‌طوری‌که من عاشقش شدم پرسیدم: از کجا آمدی؟ گفت: از مدرسه موش ها 😃 گفتم: اگر بمانی اذیت نمی‌شی ؟ گفت: حاجی بیخیال! ما رو دست کم گرفتیا ... در پایان، حرفی زد که من به‌ شدت در فکر فرو رفتم‌، چون قبلا هم عزیزانی با شیرینی و جذابیت خاص او دیده بودم با فرجامی تلخ و شیرین .... به من گفت: برادر رحمت! اگر منو نگه داری، من قول می‌دم شفاعتت کنم 😔 جالب اینه که نگفت اگر شهید بشم، شفاعتت می‌کنم، بلکه مستقیم گفت شفاعتت می‌کنم. راستش من از این حرف لرزیدم و عاشقش شدم. دیگه با هم خیلی صمیمانه رفیق و برادر شدیم و بعدها در مناطق مختلف کارهایی کرد که حتی از من و رضا هم برنمی‌آمد. راوی؛ آقای رضا   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چون سعید از نزد برادر رضا عدم‌نیاز خورده بود و از طرفی من اعتقاد داشتم سعید باید بماند و توانایی های خودش را به مرور در جنگ بروز بدهد و توانمند بشود، اورا نزد خودمان در دفتر واحد تسلیحات نگه داشتیم. علت نگه داشتن سعید نزد خودمان چند دلیل داشت؛ اول اینکه؛ او به واسطه دل پاکش در عمق وجود ما جای گرفته بود. دوم‌ اینکه؛ رضا فرماندهی جدی، منظم و صریح بود و چون سعید را برگردانده بود، من جرأت نداشتم مجددا سعید را نزد او بفرستم، چون می‌دانستم ناراحت می‌شود. سوم اینکه؛ می‌خواستم سعید پیش خودمون باشه و اگر بشود کارهای دفتری سبک‌تری به او واگذار کنیم. اما بعد از یک سفر به منطقه کارون و بهمنشیر، نظرم نسبت به سعید عوض شد و اورا بسیار توانمند، با استعداد، پر تلاش و خستگی ناپذیر دیدم؛ نوجوانی با قابلیت های بسیار بالا و انرژی وصف ناپذیر و در عین حال اهل تعبد و بندگی خدا و ... به طوری که حقیقتا من به او حسادت می‌کردم... ( ادامه دارد) راوی؛ آقای رضا   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جالبی افتاد. اولا ماشین توی راه پنجر شد. سعید کمک‌کرد و آنقدر سریع جک زد زیر ماشین و زاپاس رو جا انداخت که انگار ۲۰ ساله شاگرد آپاراتی بوده. واقعا برای من جای تعجب بود و فکر نمی‌کردم سعید با این جثه ضعیف و نحیف، توانایی چنین کاری داشته باشه. در ادامه‌ی راه ماشین خراب شد و با یک پیچ‌گوشتی و آچار فرانسه پرید بالای ماشین و آنقدر ور رفت تا ماشین را روشن کرد. به بهمنشیر و کارون که رسیدیم بار مهمات توپخانه، زرهی و ادواتی رسیده بود و بچه ها داشتند تخلیه می‌کردند. سعید بلافاصله چفیه اش را به کمرش بست و رفت قاطی بچه ها و شروع به کار کرد. البته همراه با ذکر گفتن که این را سعید به کار بچه ها اضافه کرد. فریاد می‌زد؛ یا حسین ... یازهرا ... و همه تکرار می‌کردند. من در آن سفر فهمیدم که پشت این جثه کوچک و ضعیف ، کوهی از اراده و خلاقیت خوابیده و به خودم گفتم چه خوب شد سعید را نگه داشتم و عدم نیاز نزدم تا برگردد تهران. او از مردان بزرگ دفاع مقدس خواهد شد... خدایی سعید از جمله کسانی بود که ره صد ساله را یک‌ شبه پیمود. راوی؛ آقای رضا   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سال 65 یه روز من و سعید راهی منطقه شدیم. سعید وقتی خبر رفتن به مناطق عملیاتی رو می شنید بال درمی‌آورد، اول وقت راهی شدیم و رسیدیم به شهر تاریخی شوش و پس از زیارت مرقد حضرت دانیال نبی در شوش، به سمت اهواز و منطقه عملیاتی شرق دجله حرکت کردیم. کمی جلوتر از شوش، گله گوسفندی در حال گذر از جاده بود. سعید با اینکه سرعت را کم کرد ولی یک بز چموش پرید جلوی ماشین و با آن برخورد کرد. گفتم سعید جان نگه‌دار ببینیم چیزی نشده باشه، پیاده شدیم و دیدیم خوشبختانه بز سالم است و فقط از گوشه شاخ بز، چند قطره خون جاری شده. چوپان که یک‌ لر بختیاری بود گفت چون خون، جاری شده باید بیایید به میان قوم‌مان برویم و ما مناسکی داریم که باید توسط بزرگان قوم انجام شود، سپس شما بروید. به احترام چوپان که مرد میانسالی بود، رفتیم داخل دهکده و از ما پذیرایی کردند تا همه بزرگان و کدخدا و ... جمع شدند. سپس به ما گفتند که رسم ما بر این است که اگر کسی خونِ حیوان ما را بریزد یا باید داماد ما بشود و یا اینکه دختر به ما بدهد و از او عروس بگیریم. سعید این را که شنید از خنده داشت خفه می‌شد. 😂😂😂 حاضران کمی از خنده های سعید ناراحت شده بودند و ترش کردند. با این حال، کاغذی آوردند که امضا بگیرند و ازدواج انجام شود. همان لحظه، سعید ناقلا برگشت گفت این برادر، پشت فرمون بوده و باید داماد بشود. من در میان بهت و تعجب، سکوت کرده بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. حاضران هم چون سن من بیشتر از سعید بود روی من زوم کرده بودند و خلاصه افتاده بودیم توی هچل بزرگی.🙈 سعید گفت آقا رحمت! بزار عروس را بیاورند اگر خوب بود و پسند کردی، صحبت کرده و امضاء می‌کنیم. بعدش هم جیم می‌زنیم و می‌رویم. نگران نباش😁 خلاصه با رایزنی با کدخدا و ارائه مشخصات شناسنامه، متنی را امضاء کردیم و بدون دیدن عروس، اجازه مرخصی گرفتیم و قول دادیم که بعد از عملیاتِ پیش رو، برگردیم تا مراسم نکاح انجام پذیرد. سوار ماشین که شدیم تا خود منطقه با سعید می‌خندیدیم و این ماجرا برایمان خیلی جالب و عجیب بود. 😂😂😂 راوی؛ آقای رضا   _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
👇👇 سردار دلها حاج قاسم عزیز چه تعبیر قشنگی داشت از شهید و شهادت حاج قاسم گفت باید شهید بود تا شهید شد ، و کاملا درست گفت ، چون تا انسان اوصاف شهدا را نداشته باشد شهید نمی‌شود واین یک حرف حساب بود اما شهدا چه اوصافی داشتند ؟ من دقیقا بخاطر دارم ، سعید عزیز یک شهید واقعی بود و بعد از جنگ مزد شهید بودنش را با شهادت گرفت .... سعید اوصاف عجیبی داشت ! سعید شیرین و خواستنی بود سعید بی ریا و بی منت بود سعید دلسوز و مهربان بود سعید عاشق و دلباخته بود سعید عابد و بنده صالح خدا بود سعید دائما ناله می‌کرد ، ناله و نجوا با خدا و امام حسین ، نه ناله از کار و خستگی و درماندگی .... سعید دائم الذکر بود ، نه اینکه تسبیح دست بگیرد و ذکر بگوید ، بلکه در خلوت و جلوت و بدون اعتنا به دیگران مثل یک بچه خردسال مادر مرده ، مرتب با حالت تضرع ناله می‌کرد و اشعاری به زبان داشت ... من فراموش نمیکنم که مرتب می‌زد زیر آواز. و نغمه سرایی می‌کرد و می‌گفت تو که اونا رو رد کردی ، ما رم رد کن ، تو که اونا رو بردی مارم ببر و سوز می‌کشید ، و اینها یعنی شهید بودن حقیقتا سعید شهید بود و سپس شهید شد ، و من افتخار میکنم که مدتی نسبتا طولانی با یک شهید مجالست و حشر و نشر داشتم سعید لایق خلعت شهادت بود و اگر این تاج افتخار نصیبش نمی شد باید به دستگاه الهی شک می کردیم سعید بلبل نغمه خوان رضوان الهی بود ، و هم اکنون در بهشت برین باریتعالی نغمه سرایی می‌کند ، و اینبار برای فاطمه س و حسین ع و زینب کبری و اباالفضل باوفا نغمه می‌خواند..... سعید از ابرار ومقربان حقتعالی ست. او به تعبیر امام راحل در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است خوش به سعادت و احوالات خوش سعید عزیز شهید ما ..... سعید جان ما را بیاد آور و دست ما را هم بگیر ..... ما ناتوان شده ایم و در بند تعلقات زندگی گم شده ایم .... سعید جان مددی 🤲 😔😔 🤲 آقای رضا @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جا
بعد از مدتی که سعید در دفتر تسلیحات لشکر پیش ما ماند و جا افتاد، علاقه نشان داد که برود پیش برادر رضا. من سوار ماشینش کردم و بالاتفاق رفتیم زاغه و خیلی از سعید پیش آقا رضا ذکر خیر کردم و... رضا گفت باشه بماند اینجا ببینم آیا حرفهای شما صحت دارد یا مبالغه می‌کنید؟! بعد از مدتی کوتاه ، سعید در اعماق وجود رضا خانه کرده بود و دیگه جدا کردن رضا و سعید امکان پذیر نبود. حقیقتا آچار فرانسه رضا شده بود و به قدری بهم‌ وابسته شده بودن که رضا حتی اگر می‌خواست مرخصی هم برود، با سعید می رفتن و باز می‌گشتن، مثل لیلی و مجنون شده بودند... راوی؛ آقای رضا ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
رضا و سعید با هم بودند تا اینکه چند عملیات کوچک مثل نصر۷ در شمال غرب کشور در حال شکل گیری بود و ما از رضا خواهش کردیم سعید را آزاد کند تا با ما به منطقه شیلر در کردستان بیاید. خوشبختانه با لطائف الحیلی و وساطت برادر داداش‌پور، رضا موافقت کرد و سعید با ما همراه شد. خدا می‌داند که سعید چقدر در آنجا درخشید و توان گذاشت. چقدر روحیه ما را عوض کرد. هر روز یه داستانی راه می‌انداخت؛ یک روز حنابندان می‌گرفت و به اصرار بر سر و روی بچه‌ها حنا می‌گرفت. یک روز شنیده بود حاجی بخشی آمده توی منطقه‌ی لشکر، با عجله پرید پشت فرمان و ساعتی بعد دیدم حاجی بخشی بنده خدا رو پشت سر خودش آورد توی بنه تسلیحات. حاجی آمد و بچه‌ها رو جمع کردیم همه با حاج بخشی روبوسی کردن و از حاجی عطر و تسبیح و عکس سینه‌ای امام و سربند هدیه گرفتن. بعد حاجی به بچه‌ها گلاب پاشید و چند تا شعار حماسی گرم و گیرا داد، بچه‌ها تکرار کردند. حاجی می‌گفت کی خسته‌ ست؟! بچه‌ها می‌گفتند دشمن ...کی بریده؟! آمریکا روحیه؟! عالیه... شکمها؟! خالیه سعید ناقلا شعارها را عوضی جواب می‌داد و کلی از دستش خندیدیم.😃 بعدا هم دیدیم کلی عطر، جانماز، مهر، تسبیح و چیزهای دیگه از ماشین حاجی تک زده و به مرور به جدید الورودها می‌داد. اینم خاطره عملیات نصر 7 با سعید شهیدمان ... راوی: آقای رضا _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بعد از عملیات مرصاد که مجروح شد، با چندتا از بچه ها برای عیادت سعید آمدیم تهران و مستقیم رفتیم بیمارستان. وقتی وارد اتاقی که بستری شده بود رفتیم دیدم سعید به شدت مجروح است و کیسه خون و کیسه دفع خونابه‌ی بعد از عمل جراحی و ... به او وصل است. ولی سعید مثل قبل با روحیه عالی و بذله گویی و تیکه پرانی به ما شروع کرد گفتن و خندیدن، طوری که انگار نه انگار که عمل سختی روی او انجام شده و به شدت مصدوم‌ است. آنقدر با روحیه و شاد بود که پرستارهای بخش که چند تا خانم بودند از افعال و رفتار او شعف خاصی داشتند. به ما گفتند شما دوستان آقا سعید هستید؟! و بعد در مورد شیطنت‌های سعید از ما سوال می‌کردند. من به پرستارها گفتم آقا سعید بمب خنده و روحیه ست و امیدوارم شما رو اذیت نکرده باشه. گفتند نه خیلی آقاست، ما از کارهاش لذت می‌بریم و ازش راضی هستیم. به پرستارها گفتم‌ آبجی های گرامی! خداوند در آسمان ملائکه را دارد و در زمین بسیجی ها را‌. این تعبیر، خیلی براشون جالب بود. حرفم را تصدیق کردند و گفتند بعد از اینکه آقا سعید به هوش آمد بلافاصله از ما مُهر و قرآن و کتاب دعا درخواست کرد و گفت تخت منو رو به قبله کنید که نمازم را بخوانم. ما از مناسک‌ عاشقانه او متعجب شدیم. راوی؛ آقای رضا _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
این عکس مربوط به شلمچه؛ چند روز قبل از شهادت رضاست. ببینید رضا توی این عکس یه جور دیگه شده، بچه هایی که بهشون الهام می‌شد که می‌خواهیم شما را ببریم، دقیقا اغلب این شکلی می‌شدن. من اون روزهای آخر، خیلی دور و بر رضا می‌چرخیدم، همش بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش. رضا هم‌ توی چشمهای ما نگاه نمی‌کرد و لبخند می‌زد. سرش هم پایین بود و متبسم 😔 همه ش مراقب بودم نره خط مقدم. نگران تو راهی‌ای که داشت بودم. ولی رضا انتخاب شده بود. یک لحظه غفلت کردم، گفتن رضا با دو نفر از بچه ها رفتن سمت خط مقدم و مهمات بردن برای بچه‌های گردان. در راه بازگشت گلوله خمپاره می‌خوره بغل ماشین و یک ترکش به پشت سر رضا و در جا آسمانی می‌شه. موهای لخت و خوشگلش آغشته به حنای خون شده بود و صورت ماهش مثل ماه شب چهارده می‌درخشید. ولی اگر بدونید به ما چه گذشت... آخه رضا تازه داماد بود و خودش هم از طفولیت یتیم بزرگ شده بود. درد و غصه محمدرضا و مادرش، من و داداشپور و سعید و چند نفر دیگر را پیر کرد... 😔😔😭😭 راوی؛ آقای رضا @shalamchekojaboodi
یه شب توی دوکوهه از خواب پریدم و دیدم سعید داره از در دفتر تسلیحات خارج میشه، بخاطر نبوغ خاص و دسته گل‌هایی که در آن سن کمش درست می‌کرد( البته غالبا مثبت بود ولی گاهی خطرناک!) روی سکنات و رفتارش حساس بودم و مثل یه پدر و مادر مواظبش بودم. گفتم سعید آقا کجا میری؟ گفت میرم حمام. کنجکاو شدم و وقتی مقداری دور شد بلافاصله رفتم دنبالش و پیداش نکردم. به ساعت نگاه کردم دیدم یکساعت به اذان صبح مانده، کمی به در حمام عمومی دوکوهه که نزدیک حسینیه هم بود نگاه کردم و دیدم خبری از سعید نشد. گفتم خدا بخیر کنه، سعید نرفته باشه جای خاصی و ..... رفتم حسینیه حاج همت و دیدم انبوهی از نورچشمان، مشغول نافله شب هستند. یه لامپ سبز خوشگل نزدیک محراب نماز روشن بود و نورش با نور صورت نماز شبی‌های دوکوهه تلفیق شده بود و صحنه دلربایی ساخته بود. یه گوشه نشستم و مشغول نماز شدم. ناگهان بین رزمندگان سعید رو دیدم که چفیه اش را روی سرش انداخته و با خضوع خاص و کمر خمیده به چپ مشغول نماز است. خب قد بلندی داشت و همیشه یه حالت خمیده ای می ایستاد. آن شب دیدم روی لبه ی دیوار ایستاده و دستی بلند کرده و العفو العفو می گوید. با خودم گفتم؛ خدا بگم چی کارت کنه؟! این همه جا، رو لبه چرا ایستادی؟! با این وجود از دیدنش دراین حال عشق کردم و گفتم خدایا شکرت! سعید با آنهمه تیکه پرانی و شوخی و شیطنت‌های بامزه، چه عاشقانه و قشنگ نماز می‌خوانَد و انابه و نجوا می‌کند. راوی؛ آقای رضا ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یه شب توی دوکوهه از خواب پریدم و دیدم سعید داره از در دفتر تسلیحات خارج میشه، بخاطر نبوغ خاص و دسته
‌ سعید طی آن سالیان، خیلی زحمت روحی کشید تا بر نفس اماره خویش غالب بشود و به یقین و نفس مطمئنه برسد. برادران و خواهران گرامی! سردار قلبها درست گفت؛ باید شهید بود تا شهید شد و شهید بودن و شهید شدن زحمت می‌خواهد، باید از همه تعلقات چشم پوشی کرد، باید خالص برای خدا بشویم تا کمال پیدا کنیم و به مرتبه شهید برسیم و سپس شهید بشویم. خوش بحال سعید که انقدر عالی بود. آقای رضا @shalamchekojaboodi
سعید که برگشت زاغه و رضا(فرمانده زاغه) نگهش داشت، اینا باهم رفیق شدن؛ چه رفاقتی. دیگه آقا سعید مارو تحویل نمی‌گرفت. اونوقت سعید توانایی‌ها و استعدادهای خودشو بروز داد. خیلی بچه خلاقی بود. مثلا شما چهارتا فشنگ قراضه که باروتش فاسد شده بود بهش می دادی، با اینا یک انفجار می‌زد یک کانال را باز می‌کرد. یا مثلا با اینا یه چیزی درست می‌کرد؛ باروتاشو خالی می‌کرد. یعنی یک نوجوون بیقرار، خلاق، پرتوان، پر انرژی، حالا هرچی میخوای تعبیر کن؛ یک همچین آدم این تیپی. سعید اونجا خرج آرپیچی آتش می‌زد، یهو ما می‌دیدیم یه چیزی رو هوا ویژژژژ اومد سمت پادگان، نگو خرج آرپیچی رو برداشته، دو سه تا رو سر هم کرده آتیش زده ببینه چی میشه، این پرواز کرده بود مثل یه پرنده و موشک می اومد سمت پادگان دوکوهه و می‌خورد زمین. همه یهو تعجب می‌کردن، فرماندهی بیسیم می‌زد؛ آقای داداشپور! آقای رحمت! برید ببینید چی شده؟ این چی بود اومد تو پادگان خورد زمین؟ یَک کارایی می‌کرد، مرتب از این مین‌ها و مهمات‌هایی که به عنوان ضایعات از قدیم مونده بود، هفت هشت ده تا از اینا رو دور هم جمع می‌کرد و ... رضا قبل از اینکه با سعید آشنا بشه خیلی حساس بود و یه جذبه خاصی داشت که کسی جرات انجام این کارها رو نمی کرد، ولی این آخریا با سعید قاطی شده بود و انقدر سعید را دوست داشت که هر کاری می‌کرد چیزی بهش نمی‌گفت و تازه خودش هم کمکش می‌کرد. مثلا می‌گفت سعید جان این فیتیله رو ببند، بردار بیار تا اینجا. پل ها یه کم دورتر باشه چون انفجارش سنگینه. یهو ما می‌دیدیم یه صدای انفجاری اومد که انگار زمین و زمان لرزید. می‌پریدیم تو ماشین یا رو موتور می‌رفتیم سمت زاغه ببینیم چی شده؟ زاغه منفجر شده؟ می‌رفتیم اونجا می‌دیدیم سعید خودشو زده به اون راه داره وضو می‌گیره بره نماز و زیر چشمی نگاه می‌کنه. بعد رضا هم باهاش همدست شده بود و بروز نمی‌داد. می‌رفتیم می‌گفتیم آقا رضا چی شده؟ می‌گفت چیزی نیست برو آقا رحمت برو. یه خورده مهمات‌ ضایعات بوده، بچه‌ها انفجار زدن. من تا می‌گفت انفجار، نگاه می‌کردم به سعید، می‌فهمیدم سعید داره زیرچشمی به ما نگاه می‌کنه و می‌خنده. من تو دلم می‌گفتم؛ اَی پدر صلواتی کار خودته. اصلا میگم کاراش خیلی عجیب غریب بود. من اینطوری آدم ندیدم تو عمرم یا تو دوران جنگ لااقل ندیدم. راوی؛ آقای رضا _______________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
خاطرم هست با تعدادی از برادران رزمنده دوران جنگ به مراسم دامادی شهید رضا مومنی دعوت و راهی چهاردانگه شدیم تا به منزل محل دامادی رسیدیم. آقا رضا آمد به پیشواز ما و داخل شدیم و از سادگی مراسم بسیار لذت بردیم یک دیس شیرینی زبان و یک دسته گل که ما آورده بودیم در مجلس خود نمایی می‌کرد. به قدری مجلس ساده و خداپسندانه‌ای بود که آنچه در کتاب‌ها در مورد مجلس عروسی حضرت زهرا (س) و مولا علی(ع) خوانده بودیم را تداعی می‌کرد. شبی بسیار دل انگیز برای ما و رضا بود که با عشق و علاقه زندگی خود را آغاز نموده بود. بعد از اینکه مجدد به منطقه آمد در مورد زندگی اش سوال کردم، گفت الحمدلله زندگی خوبی دارم اما نگرانی هایی در سخن و چهره اش نمایان بود. آری رضا نگران فرزند و همسر بزرگوارش بعد از شهادتش بود. گویا او می‌دانست آسمانی می‌شود و نگران فرزندی بود که بدون پدر به دنیا می آید و نگران همسرش که باید هم پدر باشد و هم مادر. راوی؛ آقای رضا _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بعد از چند سال که از شهادت رضا گذشته بود یه روز سعید رو دیدم و کمی با هم صحبت کردیم.از همسر و فرزند رضا سوال کردم. گویا یکی دوبار به واسطه مادر و خواهر خودش و مادر شهید مؤمنی جویای احوالشان شده بود. در همین حد. گفت آقا رحمت اگر من از همسر بزرگوار رضا خواستگاری و با ایشان ازدواج کنم، نامردی در حق رضا نیست؟ اونجا بود که من بهش گفتم سعیدجان! اتفاقا رضا قبل از شهادتش نگران همسر و فرزندش بود‌. این کار نه تنها نامردی نیست، بلکه مردانگی‌ست و آفرین به تو اگر چنین کاری بکنی ... در ادامه گفتم قطعا رضا از ملاطفت های تو با همسر و فرزندش خشنود خواهد شد و تو را دعا خواهد کرد و زندگی با برکتی خواهی داشت. در خاتمه گفتم درنگ نکن و خبر ازدواج مسرت بخشت را به ما بده، که همینطور هم شد. راوی؛ آقای رضا __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi