eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
298 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
302 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
معمولا" هر جایی که می رفت ابتدا به ساکن همه باهاش رفیق می شدند. یادم هست تو هر پایگاهی که می رفت یه دفعه می دیدی بیست تا سی تا چهل تا بچه دورش جمع می شدند ، دوستش داشتند و تا شب و نصفه شب باهاش کار می کردند. یه مدت یکی از پایگاهها به هم ریخته بود. سعید را به عنوان مسئول پایگاه فرستادند اونجا که بهش سر و سامون بده . پایگاهی بود که کارش در حد صفر بود و امید چندانی بهش نبود . سعید وقتی رفت آنجا ، به طور خیلی عجیب و غریبی ، اون پایگاه ، بسیار پرکار و پر هیجان و پرشور شد و جوانها اونجا جمع شدند . بعد از چندماه که پایگاه رو به راه شد، مسئولیت پایگاه را به یکی از همون افرادی که خودش فعالش کرده بود تحویل داد و آمد بیرون. راوی ؛ آقای عبدالله _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ از زمان رحلت حضرت امام که هیئت عشاق الخمینی (ره) ، در محله فلاح، پایه گذاری شد و مسئولیتش بر عهده سعید قرار گرفت، بیشتر کارها‌ و دوندگی های هیئت را توی این ۴، ۵ سال خودش انجام می داد . از هماهنگی و آوردن سخنران و مداح تا کارهایی که به عهده بقیه بود و انجام نمی دادند؛ مثل جا به جا کردن بلندگوها و سیاهی زدن و ... گاهی هم خیلی حرص می خورد و قاطی می کرد از اینکه چرا بچه ها، پای کار نیستن و یا چرا حضور ندارند توی هیئت ... هر هفته ، توی سرما و گرما ، اغلب با موتور یا گاهی با ماشین، بلند می شد می رفت شیخ محسن حسینی را از بلوار ابوذر می آورد ، توی راه هم راجع به موضوع سخنرانی باهاشون هماهنگ می کرد ایشون که می رسید و سخنرانی شروع می شد، تازه سعید می رفت دنبال مداح. یه موقع هایی وسیله زیرپایش نبود، التماس این و آن را می کرد که بیایید برویم سخنران و مداح را بیاوریم ... گاهی غبطه می خوردم به این حالش. می دانستم هیئت های بهتری را شرکت و میانداری می کند و چه بسا نیازی به این هیئت ندارد، ولی از زمان تاسیس هیئت تا زمان شهادتش اجازه نداد، این عَلَم زمین بماند. حتی ما می گفتیم هیئت را ماهانه اش کنیم که حضور بیشتری داشته باشیم ولی سعید قبول نکرد. به جرأت می توانم بگویم ؛ رمز ماندگاری هیئت عشاق الخمینی ( ره) ، سعید شاهدی بود و رمز رفتنِ سعید شاهدی ، استقامتش پای این هیئت بود. راوی ؛ آقای عبدالله _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یکبار سوار بر موتور، توی خیابانی می رفته که پیرزنی در مسیرش ظاهر می شود و نزدیک بوده که با او تصادف کند‌. کار عجیبی کرده بود؛ موتور را خوابانده ، خودش افتاده بود زمین، موتور را هم زده بود زمین، که مبادا به آن بنده خدا بخورد. موتور که سُر می خورَد ، لحظه آخر کمی هم به آن پیرزن اصابت می کند ولی خدا رو شکر آسیب چندانی نمی بیند. با این حال سعید نشسته بود و زار زار گریه می کرد. خب آدمی با این همه شر‌ و شور و شیطنت قاعدتاً نباید چندان دل رحم باشد ولی یک جاهایی این دل رحمی اش عجیب خودش را نشان می داد و اینجا ، یکی از آن موارد بود . بهش گفتم بابا اتفاقه دیگه می افته ، چرا اینقدر گریه می کنی؟! پیرزنه را برد دکتر و چند ماهی بهش سر می زد و برایش کمپوت می بُرد. حسابی با او رفیق شده بود می گفتیم سعید دست از سر این پیرزن بردار😅، گوشش بدهکار نبود و تا می توانست به او رسیدگی‌ می کرد. راوی؛ آقای عبدالله 🔸در این عکس، سعید در کنار مادربزرگ و دو فرزندش می باشد . _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ توی پادگان امام حسن ( علیه السلام ) از سمت تیپ به ستادلشکر، یه کوهی بود و یه جاده پیچ در پیچ دور این کوه که انتهای آن پیچ ها منتهی می شد به ستاد لشکر و بعد اتوبان افسریه. سعید عادت داشت وقتی از تیپ‌ می اومد به سمت پایین، این پیچ آخر را نمی پیچید و مستقیم می زد تو دل خاکی کوه که یه پرتگاهی بود و جاده مالرو محسوب می شد. اینقدر شیب این خاکی تند بود که پیاده هم به سختی می شد رفت پایین. یه روز من ترک موتورش داشتم می اومدم به سمت پایین ، نمی دونستم چنین کاری می کنه. سر پیچ قبل از اینکه بپیچه گفت عبدالله سفت من و بگیر. گفتم چرا؟ گفت بگیر کار نداشته باش، تا من سفت گرفتم یه هو دیدم ، به جای اینکه توی جاده بپیچه ، مستقیم پرید روی کوه ، من زَهره م آب شد و قلبم یه لحظه ایستاد دیدم این شیب خطرناک و با موتور رفت پایین .شاید نزدیک هفتصد ، هشتصد متر راه رو با این کارش کوتاه می کرد. من خیلی ترسیدم‌ و داد و بی داد کردم سرش. گفتم آخه این چه کاریه مرد حسابی؟ سعید هم فقط خندید . معمولا" یه همچین کارهایی که می کرد و بچه ها اعتراض می کردند فقط می خندید. از قضا پنجره اتاق سردار کوثری ، فرمانده لشکر رو به این کوه بود و یکبار این صحنه را دیده بود که یک موتور از جاده به سمت پرتگاه، خارج می شه. همان لحظه به سعید سلیمانی و حاج حسن محقق می گه عه عه... مُرد ... بعد از چند لحظه می بینه یکی با موتور از خاکی اومد انتهای جاده ، راهشو گرفت رفت. حاج محمد می گه: این کیه ؟ اونا می گن این سعید شاهدیه . بعد هم فرمانده متوجه می شه این کارِ هر روز سعید است. می گه برید اینو بردارید بیارین ببینم این سعید شاهدی کیه؟ بالاخره یه بار جلوی راهشو می بندند و نمی گذارند از پادگان خارج بشه . می گن فرمانده لشگر کارِت داره . وقتی می ره پیش حاج محمد. حاج محمد بهش می گه مرد حسابی! تو از اینجا می یای پایین نمی گی یه اتفاقی برات می افته؟! ... راوی : آقای عبدالله ( تجربه ی این خاطره را آقای طیبی و آقای بیگدلی هم داشته و تعریف کردند )   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ سال ۷۴ فرصتی برای ما ایجاد شد که با تعدادی از دوستان از جمله سعید، مدتی برای درآمد زایی روی یک معدن در غرب کشور کار کنیم. مسئولیت این کار به عهده من گذاشته شد. در بدو ورود به آنجا با تهدید برخی رئیس معدنهای هم جوار که عمدتا عرق خور و تریاکی بودند مواجه شدیم. به مذاقشان خوش نمی آمد که یه عده بچه حزب اللهی بیایند و بخواهند در معدن هم جوارشان کار کنند. به هر حال آنها شبها بساط منقل و الواطی شان به راه بود و حضور ما مانعشان می شد. فضای حاکم بر کارگران معادن آنجا هم به خاطر عدم رسیدگی و توجه رؤسا به آنها که حقوق هایشان را چند ماه یکبار می دادند و گاها کتک شان می زدند و رفتارهایی از این قبیل ، فضای فقر و قاچاق و اختلافات قبیله ای و عدم رعایت واجبات و حلال و حرام الهی بود. طوری که خود مسئول معدن ها می گفتند ما چشم مان را بر می داریم گاها می بینیم یک مته یا وسیله ای دزدیده می شود. من به دلیل مشغله های کاری ام آخر هفته ها می توانستم بیایم و بقیه بچه ها هم شیفتی می آمدند. سعید حضور بیشتری داشت و دو سه هفته گاها مرخصی می گرفت و می رفت آنجا. همان اوایل بعد از مدتی که رفتم معدن ، دیدم فضای آنجا کاملا تغییر کرده و معدن ما مثل مقر بچه بسیجی ها و فضای جبهه شده. علت این تغییرات هم عمدتا به خاطر حضور سعید بود. بالای کوه ، روی ساختمان و به در و دیوار آنجا پرچم یاحسین ( ع) و پرچم های مختلف زده بود و عکسهای شهدا را چسبانده بود‌. اصلا یه فضای ملکوتی عجیبی آنجا درست کرده بود. سعید با کارگرهایی که در قید و بند نماز و واجبات نبودند، روزی سه نوبت نماز جماعت بر پا کرده بود و بین نماز هم ۵ دقیقه ، ده دقیقه ذکر مصیبت داشت. ( البته این عکس مربوط به آن زمان و آن افراد نمی باشد) علتش هم این بود که سعید یه بچه ی خیلی خاکی ای بود و تکبری در وجودش نبود. به خاطر همین با این کارگرا حسابی رفیق و صمیمی شده بود. تا جایی که مشکلات مالی و مسایل زندگی شان را با سعید در میان می گذاشتند و سعید هم تمام تلاشش را برای رفع آنها می کرد و یا به خانه هایشان می رفت و اختلافاتشان را حل می کرد. ۵ روز مانده به اول برج به من زنگ می زد و می گفت ؛ حاجی! سر برجه ها ، حقوق کارگرا یادت نره ، اینا گرفتارند ، فلانی بچه ش داره به دنیا می یاد اون یکی مشکل داره ... گاهی یه لیست هم جلوم می زاشت که مثلا چقدر رفته برنج و روغن خریده و داده به روستایی ها. می گفتم سعید مگه ما چقدر درآمد داریم که این طوری خرج کنیم؟! خب بچه های ما اغلب همین خصوصیات را داشتند ولی سعید به صورت بارزتری این ویژگی ها را داشت و همین اخلاق و رفتارهای منحصر به فردش باعث شده بود کارگرها خیلی دوستش داشتند و کارهای بدشان را ترک کرده بودند، طوری که خانواده هایشان تعجب کرده بودند که اینها نمازخوان شده اند... ( ادامه دارد) راوی : آقای عبدالله   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
کار در معدن به جایی رسید که همون روسای معادنی که می گفتند آقا شما نمی تونید اینجا دوام بیاورید ، به احترام آقا سعید و بچه های دیگه ، به احترام اون پرچم هایی که سعید اونجا برافراشته کرده بود ،به احترام تصاویر شهدا و مشکی هایی که توی عزاها به در و دیوار اونجا می زدند ، آنها هم خجالت کشیدند و دیگه نتونستن اونجا هرکاری انجام دهند و اعمال زشتشان را از بیابون به شهرها و خونه هاشون بردند و اونجا محیط پاکیزه ای شد. هر نوبت می رفتم می دیدم کارگرای معدن های این ور و اون ور هم می یان پای نماز جماعت وا میستند. گاهی شبها هم سعید توی معدن و وسط بیابون هیئت می انداخت و بیست تا سی تا چهل تا کارگری که دیگه مثلا" ساعت 5-6 بعد از ظهر باید کار را رها می کردند و می رفتن خونه شون توی روستا ، می دیدی تا ساعت 11-12 شب به حساب هیئت موندن تو معدن. هر وقت هم سعید شیفتش در معدن تمام می شد و قرار بود بیاید تهران تا نفر بعد برود ،کارگرا همه ناراحت می شدند که آقا سعید تو رو خدا نرو... بمون ... ( ادامه دارد) راوی ؛ آقای عبدالله   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به بعد کارمان در معدن خیلی سنگین شد و من دیگه از رفتن، منعش کردم. گفتم اگه بخوایم پای کار نباشیم کار جمع می شه. تو هم نمی شه هی بروی و بیایی. یه مدتی قبول کرد و نرفت. یکبار که سعید دو هفته ای آنجا مانده بود، من رفتم سر بزنم که گفت بیا بریم قدم بزنیم. با هم رفتیم تو دل معدن و بالای کوه، روی این سنگها که برش می دادیم، نشستیم. شروع کرد حرف زدن و درد و دل کردن ، گفت من خسته شدم ..دلم تنگ شده ... اجازه بده یه هفته دیگه برم تفحص انرژی بگیرم دوباره می یام. گفتم سعید ما از اول شرط کرده بودیم یا معدن نریم یا اگر رفتیم کارهای حاشیه ای مون رو بزاریم کنار و واستیم پای کار معدن. آنقدر با حالت التماس گفت و گفت و اصرار کرد تا منو راضی کنه و قبول کنم. بالاخره اون شب رضایت منو گرفت و گفتم باشه فقط دو روز اجازه بده من برم تهران یکی دو نفر از بچه ها رو بفرستم جای تو بیایند بعد برو. آن دو سه روز را هم تحمل کرد و بعد آمد تهران و رفت برای تفحص. شاید یک هفته ده روز از رفتنش به تفحص نگذشته بود که شهید شد. خبر شهادتش که به معدن رسید ، من رفتم معدن دیدم همان کارگرهایی که بویی از فضای جبهه و جنگ نبرده بودند و در عالم دیگری سیر می کردند ، هر کدوم یه طرف توی این بیابون، مثل بچه رزمنده ها گریه می کنند. این گریه ها و تأثرشان به خانواده هاشون و معدن های اطراف هم کشیده شده بود. بعد از سعید ما هم خیلی اونجا دوام نیاوردیم و دل و دماغ کار کردن هم نداشتیم. روزی که داشتیم معدن را جمع می کردیم چیزی که از سعید اونجا به یادگار ماند؛ همین پرچم ها و بیرق ها و شعرهای مداحی بود که سعید روی در و دیوار نصب کرده بود . و اون عکسهای خود سعید که کارگرها به دیوار زده بودند و خاطراتی که از او در ذهن‌شان تا آخر عمر باقی ماند... موقعی که باهاشون تسویه می کردیم ، با گریه پولشان را می گرفتند و می رفتند... راوی ؛ آقای عبدالله   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یک روز عصر بهم گفت شب می یام دنبالت بریم یه جایی که تا حالا نرفتی. آن زمان که خانه مان محله ابوذر بود ، پنجره ی خانه مان داخل کوچه بود، شب ساعت ۱۲ و یک شب دیدم یکی با سنگ می زنه به شیشه ، پنجره رو باز کردم و دیدم سعید شاهدیه. گفت بیا بریم ، من یواش یواش اومدم بیرون و رفتیم. سوار اون موتور پرشی ش شدم و هوا هم خیلی سرد بود. راه افتاد و دیدم از تهران زد بیرون، گفتم سعید کجا می ری ؟ گفت بهشت زهرا گفتم آخه مرد حسابی شبها اونجا رو می بندند، نصف شب راهمون نمی دن گفت باشه حالا بریم بریم ... دیگه خیلی هم نمی شد باهاش دهن به دهن گذاشت و کم می آوردیم. در اصلی بهشت زهرا بسته بود و رفتیم سمت مرقد امام و از پشت خاکریزها و توی چاله ها با این موتور پرشی ما رو برد داخل بهشت زهرا چراغ خاموش رفت تا رسیدیم به قطعه شهدا ، اون موقع ها ، شبها ورود را خیلی سفت و سخت ممنوع کرده بودن و چون یه مدت هم تابلوهای آلومینیومی سرقت می شد اگر کسی را گشتی ها می گرفتند بازداشت می کردند. همینجوری چراغ خاموش رفتیم تا رسیدیم به یک جایی که ایستاد، گفتم آقا سعید این چه کاریه ؟ گفت کاری ت نباشه ، تو امشب تا صبح با من باش و هر کاری می کنم چیزی نگو. گفتم چشم، امشب تا صبح ما با تو هستیم. رفتیم یه جایی سر مزار شهدا ( دقیق یادم نیست کدام قسمت) و دیدم یه دو سه تا پتو روی زمین انداختن و سه چهار نفر زیر پتو هستن ، شاید جمعا هفت هشت نفر بودند . دیدم آقای سازور هم اونجاست ، گفتم موضوع چیه؟گفت ببین ما ۷، ۸ نفری هستیم که هفته ای یه شب یواشکی می یایم اینجا برای خودمون یه حالی می کنیم. دلم نیومد تو با این جمع آشنا نشی، گفتم خدا خیرت بده . اگر چه همان یک شب من رفتم و دیگر هم قسمت نشد بروم. آن شب آقای سازور مناجات می خواند و بقیه زیر پتو تا صبح گریه می کردند. سعید هم چون گریه هایش، جیغ مانند بود معمولا خیلی پررنگ و مطرح بود. یعنی اگر سعید بین ۵۰ نفر گریه می کرد، می شد تشخیص بدهی سعید کدومه.بی ریا و راحت گریه می کرد و فریاد می زد .خیلی از بچه هایی که توی اون جمع بودند از جمله سعید، به خاطر از دست دادن رفقای شهیدشان خیلی دلشکسته بودند. اون شب سازور که می خوند، وقتی نور چراغ گشتی های بهشت زهرا از دور دیده می شد، صدایشان را پایین می آوردند و بچه ها آرام گریه می کردند تا گشتی ها رد شوند. عجب شبی بود آن شب... موقع اذان صبح نماز را خواندیم، سوار موتور شدیم و برگشتیم. راوی : آقای عبدالله   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ اومدم هیئت دیدم رو موتور نشسته، خیلی عصبانی بود و منتظر بود من بیام برسم. وقتی رسیدم گفت کاری نداری؟ من دارم می‌رم؟گفتم کجا؟ مگه هیئت نمی یای؟ گفت من دیگه توی این هیئت نمی یام، به من هم هیچ ربطی نداره. گفتم چی شده حالا؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت تا این آقای مداح می‌خواد توی این هیئت بیاد من توی این هیئت نمی یام. گفتم بابا این مداح را که خودت آوردی آخه. گفت آره من آوردم ولی دو سه بار بهش تذکر دادم و گوش نکرده، از این به بعد هیئت یا جای ایشونه یا جای من. یکی از دوستان اومد بیرون، منو کشید کنار گفت آقای شاهدی تو حیاط با مداح دست به یقه شده و ... گفتم عجب! بعد اومدم بهش گفتم تو که اینو انداختی بیرون، دیگه چیه؟ گفت آره انداختمش بیرون ولی خودم ناراحتم. اشتباه کردم، منتظر بودم شما بیاین تا تکلیف منو روشن کنید. گفتم حالا مشکل چی بود؟ گفت مقام معظم رهبری رو دعا نمی کنه، چند بار بهش تذکر دادم، گوش نکرد. سعید متوجه شده بود مداح خط و خطوط ولایی نداره و یه سری تذکرات سیاسی بهش داده بود ولی او گوش نکرده بود. بالاخره با هم درگیر شده بودند ... من دوست نداشتم آقا سعید حذف بشه، گفتم شما بیا برو پای کار هیئت یه نفر دیگه از مداحان دم دستی خودمون رو برای مداحی گذاشتیم. گاهی وقتا خود آقا سعید هم در حد یه زیارت عاشورایی می خوند و این اواخر کمی مداحی هم می کرد. راوی : آقای عبدالله   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ اگر یه جایی می‌دید یه نفر داره بر خلاف مشی حضرت امام(ره) عمل می‌کنه تعارف نداشت که این فرمانده ست، بزرگه، کوچیکه، رئیسمه، رئیسم نیست، فرمانده لشگره، هر کی می‌خواست باشه، باشه، توی راه، جلوی همه تذکر می‌داد. البته با اون روحیه‌ و لحن شوخ خودش می‌گفت. یه وقت می‌بینی مثلا یه کسی توی جمع یه تذکری می‌ده می‌گن آقا این چه اشتباهیه شما کردی؟ مگه امر به معروف و نهی از منکر و تذکر دادن جلوی جمع باید انجام بشه؟! خب این خودش اخلاقا درست نیست. ولی سبک تذکر دادن سعید یه مدلی بود که خیلی مشکلات بوجود نمی‌اومد. مثلا اگر یه وقت منِ ضیغمی رو می‌دید که پشت ماشین بیت‌المال از در پادگان دارم می‌رم بیرون تا با من مواجه می‌شد می‌گفت خدا رحمت کنه امام رو که شما به یه جایی رسیدین. یعنی تذکرش با طنز ولی یه تذکر عمیق بود که اگر کسی قدری به خودش می‌اومد تا عمق جانش این حرف نفوذ می‌کرد. من بارها و بارها این حرف رو ازش شنیده بودم که به بعضی‌ها می‌گفت و تقریبا تکه کلامش‌ شده بود؛ می‌گفت خدا رحمت کنه حضرت امام رو. دیگه با همین عبارتِ «خدا رحمت کنه حضرت امام رو» بقیه‌ی حرفش رو می‌فهمیدن که منظورش چیه. گاهی وقتا هم منظورش رو می‌گفت؛ می‌گفت شما به یه نوایی رسیدید. مثلا" فرمانده شدید، حالا ماشین بیت‌المال زیر پاتونه. به نوعی می‌گفت که چرا داری از ماشین بیت‌المال استفاده می‌کنی؟! خب این صراحت لهجه که ناشی از آگاهی‌ش بود و نشون می‌داد گنگ و کور نیست که یه جا بره بیاد نفهمه دور و برش داره چی می‌گذره، و اون شجاعتی که داشت باعث می‌شد که هر جا به نتیجه‌ای می‌رسید، حرفش رو بدون سانسور و بدون تسامح و تساهل می‌زد. راوی؛ آقای عبدالله ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi