❇️دیدار یار...✨✨ قسمت دوم ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ در این فکرها بودم، خواستم فنجانی قهوه بریزم و بخورم دیدم مرد عربی از طرف در اول مسجد متوجه من شده و به طرف من می آید، وقتی از دور او را دیدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که این مرد از عربهای بادیه است، نزد من می آید که قهوه را بخورد و مرا در این شب تاریک بی قهوه بگذارد و ناراحتی مرا زیادتر کند، آخر من بسیار کم قهوه آورده بودم. به هر حال به من رسید و سلام کرد و اسم مرا برد و در مقابل من نشست. ✨💫✨ از اینکه اسم مرا می دانست تعجب کردم، زیرا من او را هرگز ندیده بودم، از او پرسیدم: از کدام طایفهٔ عرب هستی؟ گفت: من از بعضی از آنها هستم. بعد از آن من از هر یک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤال کردم و گفتم شما از آن قبیله هستی؟ گفت: نه، از آنها نیستم. عصبانی شدم و گفتم: تو از طُری طُری ای و این کلمه ای که معنایی نداشت و من آن جمله را از روی ناراحتی به او گفتم. ✨(دقت کنید لزوم تمرین برای این است که انسان ناخواسته و ناشناخته مرتکب بی احترامی به امام زمانش نشود!)✨ ولی او ناراحت نشد و تبسمی کرد و گفت: بر تو حرجی نیست من اهل هر کجا باشم، بگو تو برای چه به اینجا آمده ای؟ گفتم: به تو فائده ندارد که بدانی چرا من اینجا آمده ام. گفت: چه ضرر دارد برای تو که به من بگوئی برای چه به اینجا آمده ای؟ ✨💫✨ من از حُسن خلق او و خوب حرف زدنش تعجب کردم و از او خوشم آمد و کم کم هر چه بیشتر حرف می زد محبتم به او زیادتر میشد. تا آنکه توتون برداشتم و برای او چپق چاق کردم و به او دادم، او گفت: من نمیکشم. بعد برای او یک فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او از من گرفت و لب زد و به من داد و گفت: تو این را بخور. من گرفتم و آنرا خوردم ولی آناً فَآناً محبتش در دلم زیادتر می شد... 🔺ادامه دارد... @shamimm313🌹