-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #داستان #پارت_دوم #اعجاز_خاک یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزه‌هایی پی
مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت: خب حاج آقا همه جوان ها که مثل هم نیستند، برای مجتبی هم دیر نمی شود. انشاالله، پسر ما هم موقع خودش زن میگیرد. ترسیدم نکند حالا که خودشان سر صحبت را باز کردند فرصت از دست برود. به دنبال حرف مادرم گفتم: ازدواج برای هر جوانی لازم است، اما نه ازدواج تحمیلی😁 من با کسی که اخلاقم با او سازگار نیست نمی توانم ازدواج کنم. پدرم از حرف من عصبانی تر شد و گفت: کدام تحمیل، ما صلاح تو را میخواهیم😠 بعد کمی سکوت کرد و آرام‌تر به حرفش ادامه داد: اگر تو سپیده عمو رضایت را نمی خواهی ما که به زور نمی توانیم مجبورت کنیم. مادرم از فرصت به دست آمده حسن استفاده را کرد و گفت: پدرت راست می‌گوید. تو اگر دختر عمویت را نمی‌خواهی اجباری نیست، همین شهلای خاله نرگس را برایت می گیریم😊 با خودم گفتم انگار باز هم قصه های قدیمی تکرار می شود. ناراحتی ام را به احترام مادرم کنترل کردم و با تبسمی تلخ گفتم: مادرجان، نه سپیده نه شهلا هیچکدامشان همسر مورد نظر من نیستند. مگر توی این دنیا با غیر دختر خاله و دختر عمو نمی شود عروسی کرد😐 مادرم گفت: چرا پسرم ولی... نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: خب مادر دیگر ولی ندارد، شما یک کمی هم سلیقه مرا در نظر بگیرید، من خودم می توانم همسر دلخواهم را پیدا کنم😌 پدرم در حالی که اخم هایش توهم بود به مادرم گفت: خانوم چرا اصرار می کنی، ما که هرچی بلد بودیم بهش گفتیم،بگذار ببینیم خودش چطوری همسر دلخواهش را پیدا می‌کند😒 مادرم گفت: چه می دانم! ما که والله زبانمان مو درآورد بس که با این آقای دکتر جر و بحث کردیم، حالا که خودش ای طوری دوست دارد از ما دیگر کاری بر نمی آید. دیدم انگار کار به جای خوبی رسیده. در حالی که نگاهم به تلویزیون بود گفتم: حالا شما یک مدتی اجازه بدهید، من که نمی خواهم شما را اذیت کنم💛 ادامه دارد...🌸