-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_نوزدهم #اعجاز_خاک _مجتبی کله شقی نکن، اگه این دختر از دست بره... حرفشو بریدم و گفتم:
﷽
#رمان
#پارت_بیستم
#اعجاز_خاک
نیمه های بهار بود که یه روز صبح دکتر کاظم نژاد_مدیر درمانگاه_منو به دفترش خواست و گفت: دکتر جان چطوری؟
_خیلی ممنون، متشکرم🌸
_حقیقتش می خواستم یه زحمتی به شما بدم.
_بفرمایید، اگه کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
_می خواستم اگه بتونی یه سفر بری مشهد، یه امانتی هست تحویل بگیری و بیاری😊
_این امانت چی هست؟
_وسایل دندان پزشکی هست. مال برای یکی از دوستان دوران تحصیلمه میخواد بفروشه. به من زنگ زد گفت: اگه شما میخواید من با جای دیگه صحبت نکنم.
_برای چی میخواد بفروشه؟🤔
_خب قبلا دو سری لوازم دندان پزشکی خریده بود تا با یکی از دکتر های مشهد کار کنن. انگار نتونستن توافق کنن حالا میخواد بعضی از دستگاه ها و لوازم اضافی رو بفروشه. شما برو ببین به درد کار ما میخوره یا نه!اگه شما پسندیدی بقیه مسائل رو من خودم حل میکنم.
_حالا کی باید برم؟
_هر چی زود تر بهتر. اگه میتونی همین امروز. می خوای بپرسم ببینم برای امشب بلیت هواپیما دارن یا نه؟
_حرفی نیست🙂 من از همین الان آمادم.
با یکی از دوستانش در یک شرکت هواپیمایی تماس گرفت. بعد از تلفن گفت: همین حالا برو خیابون طالقانی، تقاطع حافظ، بلیت رو بگیر و آماده شو که ساعت نه شب پرواز داری.
_پس کارهامو کی انجام میده؟
_میگم دکتر احمدی رسیدگی کنه.
و یک بسته پنجاه هزار تومنی از کشوی میزش در آورد و جلوی من گذاشت و گفت: این خدمت شما، اگه کم و زیاد شد بعدا با هم حساب میکنیم.
هر چی تعارف کردم که پول رو نگیرم قبول نکرد. خیلی سریع به اتاق خودم اومدم و لباس هامو عوض کردم و رفتم پیش دکتر احمدی. ماجرا رو براش تعریف کردم و بعد از روبوسی و خداحافظی از درمانگاه خارج شدم.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستم #اعجاز_خاک نیمه های بهار بود که یه روز صبح دکتر کاظم نژاد_مدیر درمانگاه_منو به
﷽
#رمان
#پارت_بیستیکم
#اعجاز_خاک
بلیت هواپیما رو خریدم و رفتم خونه تا وسایل سفرم رو ببندم.
مادرم که از حضور ناگهانیم تو خونه تعجب کرده بود گفت: امروز خیلی زود اومدی!
_آره، میخوام برم مسافرت.
_مسافرت؟😳 کجا؟
_اگه خدا بخواد مشهد. دکتر کاظم نژاد کاری به من سپرده که باید برم. حداکثر تا دو سه روز دیگه برمیگردم.
_با کی میری؟🤔
_با هیچکس، تنها باید برم.
_بعد از خوندن نماز مغرب و عشاء و صرف شام از خونه بیرون اومدم. موقع خداحافظی مادرم منو از زیر قرآن رد کرد و گفت: پسرم مواظب خودت باش، سلام مارو به آقا برسون.
باباهم تا جلو در بدرقه ام کرد. برخوردش کمی سرد بود. ولی از نگاه هاش فهمیدم که ته دلش خیلی دوسم داره.
مخصوصا حالا که زائر امام رضا شده بودم.
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت. یه دفعه دیدم تو آسمان مشهد هستم.
از آن بالا که چشمم به حرم قشنگه امام رضا افتاد همه غصه هام رو فراموش کردم😍 احساس شادی و آرامش دلم رو پر کرده بود خیلی سبک شده بودم مثل اینکه این سفر با بقیه سفرهام فرق داشت. هواپیما که روی زمین نشست و مهماندار ورود مسافران رو به مشهد خوش آمد گفت، خوشحالیم بیشتر شد. وقتی دکتر کاظم نژاد از من خواست که به مشهد بروم فکر نمی کردم رفتن به مشهد اینقدر برام لذت بخش و شیرین باشه. طبق معمول همه سفرهام به مشهد، رفتم هتل اراک و یک اتاق که پنجره اش روبه حرم باز می شد رو گرفتم. بعد از حمام کنار پنجره اومدم و به گنبد طلایی حرم خیره شدم.
به آقا سلام دادم و طلب خیر کردم و با خیال راحت خوابیدم.
ادامه دارد...🌸
کپی از رمان ممنوع❌
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستیکم #اعجاز_خاک بلیت هواپیما رو خریدم و رفتم خونه تا وسایل سفرم رو ببندم. مادرم
﷽
#رمان
#پارت_بیستدوم
#اعجاز_خاک
سحر با صدای اذان حرم از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و خودم را برای زیارت آماده کردم🙂 متاسفانه تا به حرم برسم نماز جماعت مسجد گوهرشاد تموم شده بود. رفتم داخل یکی از رواق ها و نمازم را فرادا خوندم. بعد هم زیارت نامه ای برداشتم و آهسته آهسته رفتم نزدیک ضریح و مشغول خوندن زیارتنامه شدم. بعد از خوندن زیارتنامه اونو در قفسه مفاتیح ها و قرآن ها گذاشتم و همان جا ماندم و به مرقد و ضریح باصفای امام رضا خیره شدم🌝
خیلی شلوغ بود. خیلی سخت بود که دستم رو به ضریح برسونم. به حال و روز اون پسربچه چهار پنج ساله ای که روی دوش باباش سوار شده بود و با هیجان دستش رو به ضریح امام رضا علیهالسلام گره زده بود غبطه خوردم! خیلی خوشحال بود که تونسته با انگشت های کوچکش ضریح امام را بگیرد و گاهی هم که از فشار جمعیت تکانی می خورد و دستش از ضریح جدا میشد، دوباره خودش را به طرف آن می کشید و با انگشت هایش ضریح رو می چسبید و از شادی می خندید😄
از دیدن این صحنه من هم تحریک شدم و خودم رو به درون جمعیت انداختم با هر زحمتی بود دستم رو به شبکه های ضریح رسوندم و از اون به بعد فشار جمعیت خود به خودم منو جلو برد، تا اونجا که ممکن بود با تمام وجود به ضریح چسبیدم، اون قدر اون لحظات برام شیرین و با صفا بود که سنگینی فشار مردم رو احساس نمی کردم. هرچه غصه در این چند ماه توی دلم ریخته بود یک دفعه اشک شد😭 و از چشم هام ریخت بیرون. نمی دونستم چرا گریه می کنم، اصلاً دوست نداشتم توی اون حال از امام رضا حاجت بخوام فقط دلم میخواست همینجور گریه کنم. از چپ و راست هل میدادند ولی من اصلا تکون نمیخوردم جاذبه شدیدی منو به ضریح چسبونده بود ❤️طوری ضریح رو گرفته بودم که انگار فقط مال من بود. گریه هم مجال صدا زدن امام رضا رو بهم نمیداد.
ادامه دارد...🌱
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستدوم #اعجاز_خاک سحر با صدای اذان حرم از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و خودم را برای
﷽
#رمان
#پارت_بیستسوم
#اعجاز_خاک
کمی که آرام شدم زیر لب شروع کردم به حرف زدن با امام رضا، گفتم: آقاجان😍 من یکی دو روز اینجا مهمون شما هستم، آقا تو خیلی مهموننوازی، آقاجان گره کور به کارم خورده، حالا که تا اینجا اومدم دست خالی برم نگردون. شنیده بودم که اگه آقا رو به مادرش فاطمه زهرا قسم بدی اجابت می کنه، برای همین باز امام رضا رو صدا زدم و گفتم: امام رضا تو را به جان مادرت فاطمه زهرا دیگه خسته شدم🥺آقاجان، حال و روز من از آن آهویی که تو به دادش رسیدی بهتر نیست، به من هم عنایتی کن. مولا جان، یک گوشه چشمی، یک توجهی، یک مرحمتی.
بعد همین طور که اشکهام را با کف دستم پاک می کردم از میان جمعیت خودم رو بیرون کشیدم، درهای حرم را یکی یکی بوسیدم و از کنار آخرین در سرم رو به طرف بارگاه امام خم کردم و از حرم بیرون اومدم.
به هتل که برگشتم خوابیدم. دو ساعتی تا شروع کار و آغاز فعالیت ها در شهر مونده بود. ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار شدم. در رستوران هتل صبحانه مختصری خوردم و از هتل بیرون زدم تا کار دکتر کاظم نژاد رو پیگیری کنم. باید پیش دکتر نیشابوری میرفتم که میخواست لوازم دندانپزشکی رو بفروشه. طوری که دکتر کاظم نژاد آدرس داده بود مطب دکتر نیشابوری از هتل خیلی دور نبود. تو همین خیابان امام رضا بود. بعد از چهارراه دانش، دست راست. همینطور که مغازه های زعفران فروشی و نبات فروشی رو تماشا میکردم به طرفم مطب دکتر نیشابوری میرفتم. از بعضی مغازه ها قیمت ها را می پرسیدم که اگه خواستم امروز فردا برای مادرم چیزی سوغات بخرم بدانم اوضاع بازار از چه قرار است.
از چهارراه دانش که گذشتم تابلو یک مطب به چشمم خورد با خودم گفتم حتما همینه.
جلوتر که رفتم دیدم اشتباه نکردم مطب دکتر نیشابوری بود. داخل مطب شدم به خانم جوانی که منشی دکتر بود گفتم: سلام ببخشید، آقای دکتر تشریف دارند؟
_جناب عالی؟🙄
_ من شریفی هستم، به ایشون بگید از طرف دکتر کاظم نژاد اومدم.
ادامه دارد...🌱
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستسوم #اعجاز_خاک کمی که آرام شدم زیر لب شروع کردم به حرف زدن با امام رضا، گفتم: آق
﷽
#رمان
#پارت_بیستچهارم
#اعجاز_خاک
در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر هم همراهش بود از مطب بیرون اومد. دکتر نیشابوری با گشاده رویی از من استقبال کرد و با لهجه قشنگ خودش به من خوش آمد گفت. منو به اتاق کارش راهنمایی کرد و گفت: الان خدمت میرسم😊
و مشغول پر کردن دندان یک مرد روستایی شد.
روی یکی از مبل های داخل اتاق نشستم و منتظر شدم.
ده دقیقه ای طول کشید تا دکتر کارش رو تمام کرد و اومد کنارم نشست.اول حال و احوال دکتر کاظم نژاد رو پرسید و بعد هم درباره خودم سوالهایی کرد: از دوران تحصیلم، از محل تحصیل، از اساتیدم و از برنامه فعلی کارم🙆♂ من هم خیلی مختصر و مفید به سوال هاش جواب دادم. مرد خوش صحبت و خوش اخلاقی بود. با اینکه اقلاً هفت هشت سال از من بزرگتر بود ولی خیلی دوستانه و متواضعانه با من برخورد میکرد. نیم ساعتی به خوش و بش و حرف های پراکنده گذشت. برای اینکه زودتر به اصل مطلب بپردازیم گفتم: دکتر کاظم نژاد امروز به شما زنگ نزدن؟
_امروز که نه، ولی دیروز زنگ زدند و گفتند که قراره شما تشریف بیارید.
_ الحمدالله، توفیقی بود که هم زیارتی بیام و هم با جنابعالی آشنا بشم.
_ لطف دارید.
_ظاهراً شما وسایلی دارید که می خواهید بفروشید!؟🤔
نفس عمیقی کشید و گفت: بنا بود با یکی از دوستان کار کنیم. خوب من وسایلی برای ایشون تهیه کردم. قرار و مدار هایی هم با هم گذاشتیم ولی بعد مشکلی پیش اومد و نتونستیم همکاری کنیم. حالا این وسایل همینطور بلا استفاده مونده. دیدم از نگهداشتن اینها چیزی عایدم نمیشه. زنگ زدم به دکتر کاظم نژاد و گفتم می خوام اینا رو بفروشم اگه شما خریدارید بیاید ببینید. ایشون هم گفتن: یکی از دوستان رو می فرستم تا ببینه به درد کارمون میخوره یا نه.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستچهارم #اعجاز_خاک در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر
﷽
#رمان
#پارت_بیستپنجم
#اعجاز_خاک
_حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟🤔
_نه، البته تا دو هفته پیش همین جا بود، ولی بعد بردم منزل، الان با هم میریم منزل تا هم ناهار در خدمت شما باشیم، هم این وسایل رو ببینید.
_برای ناهار مزاحم نمیشم🙂
_چه مزاحمتی؟ الان دیگه نزدیک ظهره. به منزل زنگ میزنم و میگم که مهمون داریم.
من هم دیگه تعارف نکردم، راستش بدم نمیاومد که توی این شهر غریب یک ناهار خونگی بخورم .
دکتر نیشابوری لباس هاشو عوض کرد و منو با پژو سفید رنگش به خونه خودش برد.
نماز و ناهار و دیدن تجهیزات دندانپزشکی تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید. قرار شد که من تماسی باتهران بگیرم و مشورتی بکنم و خبرش رو هم بعدا به اون بدم که بالاخره این وسایل را میخوایم یا نه...!
از او خداحافظی کردم و به هتل برگشتم. البته میخواست منو با ماشینش برسونه که نذاشتم😁 از هتل به خونه دکتر کاظم نژاد زنگ زدم و براش توضیح دادم: لوازم وسایل بد نیست، ولی به قیمتش بستگی دارد.
_ من خودم درباره قیمت با دکتر نیشابوری صحبت میکنم و برای آوردن وسایل به تهران میگم خودش اقدام کنه.
_پس شما خودتون نتیجه رو بهش خبر میدید؟
_ بله، دستت درد نکنه. زحمت کشیدی حالا کی برمیگردی؟
_سعی میکنم زود تر برگردم،شاید همین فردا برگشتم.
خیالم از بابت این کار راحت شد. با خودم گفتم فردا صبح میرم با امام رضا خداحافظی می کنم و بعد از ظهر با هر وسیله ای شده به تهران بر می گردم.
برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه به حرم نرفتم. خیلی خوابم میومد. همونجا نمازمو خوندم و دوباره خوابیدم.
حدود ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدم. قبل از هر چیز به دفتر هواپیمایی هما زنگ زدم ببینم برای عصر بلیت دارن یا نه. گفتند:« برای امروز بلیت نداریم، ولی میتونید ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه بیاید و در لیست ذخیره ثبت نام کنید، اگه کسی نیومد شما رو به جاش می فرستیم.» 🙄تصمیم گرفتم بعد از ظهر برم فرودگاه تا اگه شد با هواپیما برگردم و اگه نشد از همون جا برم ترمینال و با ماشین برگردم.
دوش گرفتم و غسل زیارتی کردم و صبحانه رو هم در رستوران هتل خوردم. برای خداحافظی به حرم رفتم. از یکی از رواق ها که وارد هتل شدم دیدم که درهای نزدیک به ضریح رو بستند و مردم پشت درها ازدحام کردن. جلو رفتم و از یکی از خادمان حرم پرسیدم:
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستپنجم #اعجاز_خاک _حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟🤔 _نه، البته تا دو هفته پیش همین
﷽
#رمان
#پارت_بیستششم
#تعجاز_خاک
_آقا چی شده؟
_ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم غبارروبی هست.
از پشت شیشه یکی از درها به ضریح خیره شدم. دو سه نفری با لباس سفید داخل ضریح بودند و داشتند آن را تمیز می کردند. یکی از مداحان هم با صدای خوشی مشغول خوندن اشعاری در مدح امام رضا بود . اون طور که یادم مونده این شعر مشهور و میخوند:
به کوی رضا، جان صفا می پذیرد😍
دل اینجــا فــروغ خـدا می پذیرد
بود در گــهش بی کــران مثل دریا
هم آلـوده هم پارســـــــا میپذیرد🕊
خودم رو به یکی از خدام حرم رسوندم، که جلو در، سمت مسجد گوهرشاد ایستاده بود و از ورود افراد متفرقه جلوگیری می کرد. همیشه آرزو میکردم ای کاش منم ذرهای از غبار قبر مطهر امام رضا رو داشتم.به اون خادم پیر و نورانی گفتم: حاج آقا می بخشید میشه کمی از اون خاک هایی که دارند جارو میکنن رو به من بدید؟؟
خیلی جدی گفت: پسرم می بینی که اینجا چقدر شلوغه. اگه برای شما بیارم جواب بقیه رو چی بدم، تازه من باید اینجا باشم😊
مصرانه گفتم: آقا چه کسی میفهمه که شما به من چیزی دادی، یه ذره هم به من بدید من راضی میشم😢
_می بینی من حتماً باید اینجا باشم.
با دست به یکی دیگر از خدام اشاره کردم و گفتم: خب به این همکارتون بگید یه ذره از اون خاک به من بده،اون که کاری نداره.
نگاهی به همکارش کرد و گفت: ببینم چی میشه. بزار بیاد اگه قبول کرد چشم.
وقتی دید همکارش نمیاد خودش اونو صدا زد و گفت: حاج حسن، برو ببین یکمی از اون غبار ها رو که جارو کردن میتونی بیاری. این بنده خدا خیلی اصرار میکنه.
حاج حسن گفت: حاجی میبینی که اینجا چقدر شلوغه، دردسر درست نکن.
پیرمرد گفت: عیبی نداره، یکمی بیار حالا که این بنده خدا انقدر علاقه داره بذار ماهم کارش رو راه بندازیم.
بالاخره حاج حسن راضی شد و به طرف ضریح رفت.من با نگاهم تعقیبش می کردم. از همون جلو ضریح از کاغذهایی که داخل حرم انداخته بودن یکی رو برداشت و مقداری از غبار حرم رو داخلش ریخت،بعد طوری که کسی متوجه نشه آهسته پیش من اومد و کاغذ رو توی دستم گذاشت و گفت: التماس دعا❤️
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستششم #تعجاز_خاک _آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم
﷽
#رمان
#پارت_بیستهفتم
#اعجاز_خاک
خوشحال و خوشنود😄 از اون و پیرمرد خادم تشکر کردم و عقب اومدم.خیلی با دقت اون تکه کاغذ رو در جیبم گذاشتم تا مبادا ذره ای از اون گرد و خاک بریزه و از دست بره. نماز زیارت رو خوندم😍 و با امام رضا خداحافظی کردم. از صحن بزرگ حرم گذشتم و در حالی که نگاهم به گنبد قشنگ و طلایی حضرت بود هر چند کمی عقب عقب رفتم و از حرم بیرون اومدم.
در مسیر حرم تا هتل چند بسته نبات و زعفران برای مادرم و یک عروسک و یک ماشین کوکی هم برای نرگس و حمید، بچههای آبجی منصور خریدم😊
در هتل وسایلمو جمع و جور کردم. عروسک نرگس و ماشین حمید رو هم طوری توی ساکم گذاشتم که موقع حمل و نقل خراب نشه.
از زیارت این دفعه خیلی راضی بود. دلم حسابی باز شده بود. با خودم میگفتم:ای کاش زودتر از اینا میومدم مشهد.به همه ی کارهام رسیده بودم. بدون اینکه مشکلی برام پیش اومده باشه. از همه بیشتر برای گرفتن غبار حرم امام رضا(ع) خوشحال بودم. کاغذی رو که خاک حرم داخلش بود از جیبم در آوردم.اونو باز کردم و جلوی ببینم گرفتم. عجب بوی خوبی داشت. تصمیم گرفتم همین یه ذره رو هم سه قسمت کنم: یک قسمت رو خودم بردارم و دو قسمت دیگر رو هم به مامان و بابا بدم. حتماً اونا هم خوشحال میشن.کاغذی که غبار حرم در اون قرار داشت خیلی تمیز نبود، روش چیزی نوشته شده بود. جانماز کوچیکم رو از جیب کتم درآوردم،مهرش رو برداشتم و غبار را وسط جانماز ریختم.اونو خوب تا کردم و دوباره داخل جیبم گذاشتم.
می خواستم کاغذ رو بندازم در سطل زباله که به خوندن نوشتش کنجکاو شدم.گرد و غباری که روی اون نشسته بود با دستم پاک کردم تا بتونم اونو بخونم. اولش نوشته بود:«ای امام رضا،یا ضامن آهو»😢
رفتم کنار پنجره و کاغذ رو بالاتر آوردم تا بهتر ببینم.روی کاغذ نوشته بود:
ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولاجان از غصه دارم منفجر میشم. دارم میمیرم. به دادم برس. آقاجان، مگه تو همشهری ما نیستی، مگه تو پشت و پناه ما نیستی. آقاجان، من هم یک دختر جوانم، آرزو دارم، چه گناهی کردم که بابام پولدار نیست😓 آقاجان، به دادم برس، همه رفیقام سروسامون گرفتند. فقط من موندم و یه دنیا بدبختی. به خدا اگه جوابم رو ندی دیگه به زیارتت نمیام. حالا میبینی، دیگه حتی به گنبدت هم سلام نمی کنم. به خودت قسم اگه دستمو نگیری دیگه پام رو این طرفا نمی ذارم. حالا خودت میدونی...)
دوباره و سه باره و چهار باره نامه رو خوندم. اصلا انگار از این دنیا رفته بودم بیرون، نامه، منو حسابی گیج کرده بود. انگار درد دل خودم بود. هی نامه رو می خوندم و گریه میکردم. عبارتهای نامه مدام توی ذهنم تکرار میشد. در دلم صدای حزن انگیز اون دختر بی پناه را می شنیدم:«ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولا جان...»🥺💔
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستهفتم #اعجاز_خاک خوشحال و خوشنود😄 از اون و پیرمرد خادم تشکر کردم و عقب اومدم.خیلی
﷽
#رمان
#پارت_بیستهشتم
#اعجاز_خاک
از ناراحتی نامه رو گذاشتم لب پنجره و روی تخت دراز کشیدم. نامه، دلمو آتیش زده بود.هق هق گریه داشت خفم میکرد😭خودمم نمیدونستم که واقعاً برای چی دارم گریه می کنم، برای غصه های اون دختر دل سوخته یا برای همه اونهایی که به هزار امید کنار این حرم میان و میخوان حاجت بگیرن یا نه، این نامه بهونه ای شده بود تا بتونم برای غم و غصه خودم اشک بریزم.حال و روز منم بهتر از نویسنده نامه نبود😥
هرکی بود خوب امام رضا رو شناخته بود. میدونست با امام رضا چطوری حرف بزنه. زیر لب به امام رضا گفتم: امام رضا،من بازم به زیارتت میام، بازم به گنبدت سلام می کنم،حتی اگه نشد که از نزدیک تو رو زیارت کنم از دور انگشتم رو به طرف حرمت میگیرم و سرمو برات خم میکنم که بدونی من تورو دوست دارم، ولی آقا جان تو هم لطفی کن و گره از کارم باز کن، گره از کار این بنده خدا هم که کارد به استخونش رسیده و این طوری با تو حرف میزنه هم باز کن🤲🏻
بلند شدم و برای چندمین بار نامه رو برداشتم و خوندم. نمیدونم باور می کنید یا نه،محبت صاحب نامه کم کم داشت توی دلم جا باز می کرد. انگار داشتم بدون اینکه بخوام عاشق می شدم. عاشق دختری که ازش هیچی نمی دونستم. مگر آن که میدونستم هر کی هست خوب بلده از امام رضا چطوری حاجت بگیره.
نامه رو نگاهی کردم ببینم اسمی، آدرسی، چیزی داره یا نه ولی فایده ای نداشت. هیچ علامتی یا اسمی نبود. گفتم خدایا😍 یعنی میشه من این دخترو پیدا کنم! نگاهی به گنبد امام رضا کردم و گفتم: آقا تو یه کاری بکن، منو از تهران تا این جا آوردی، حالا هم این نامه رو تو دستم گذاشتی و دلمو آتیش زدی، این درست نیست. آقا جان بقیه رو هم خودت درست کن.
یه لحظه نامه رو برگردوندم. دیدم که یک برگه مرخصی با سربرگ بیمارستان امام رض😃برگه برای خانمی بود به اسم« هانیه محمدی» که یک روز مرخصی گرفته بود. زمان برگه هم حدود یک ماه پیش بود. حدس زدم که نویسنده نامه همین خانم باشه، اما گفتم از کجا معلوم، شاید کسی این برگه رو پیدا کرده و دردودلش رو روی اون نوشته.به هر حال به عنوان اولین قدم تصمیم گرفتم برای پیدا کردن نویسنده نامه همون موقع زنگی به بیمارستان امام رضا بزنم و سراغ خانم محمدی رو بگیرم.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستهشتم #اعجاز_خاک از ناراحتی نامه رو گذاشتم لب پنجره و روی تخت دراز کشیدم. نامه، د
﷽
#رمان
#پارت_بیستنهم
#اعجاز_خاک
تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان گوشی رو برداشت. گفتم: سلام، بیمارستان امام رضا؟
_سلام، بفرمایید.
_می بخشید با خانم محمدی کار داشتم.
_ کدوم خانممحمدی؟ کدوم بخش هستن؟
_خانم هانیه محمدی، نمیدونم کدوم بخش هستن.
_یه لحظه صبر کنید.
تلفن رو به یکی از خطوط داخلی وصل کرد. خانمی گوشی رو برداشت. گفتم: می بخشید با خانم محمدی کار داشتم.
از پشت تلفن شنیدم که گفت:«هانیه بیا با تو کار داره» قلبم از دلهره و هیجان و خجالت، حسابی تاپ تاپ میکرد. چندمین بار آب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم. وقتی فهمیدم گوشی رو برداشته گفتم: الو
_الو، بفرمایید.
_ خانم محمدی؟
_ بله بفرمایید.
_ خانم محمدی می بخشید من شریفی هستم.
_ به جا نمیارم کارتون رو بفرمایید.
_من یک برگه مرخصی از شما پیدا کردم که...
نذاشت حرفمو تموم کنم، فکر کرد مزاحمم. با ناراحتی گفت: آقای محترم لطفاً مزاحم نشید. اینجا کار دارم. بعد هم گوشی رو گذاشت.
گرچه از این مکالمه نتیجه ای نگرفتم ولی تقریباً مطمئن شدم نویسنده نامه خود همین خانمه. اینو دلم می گفت.
تصمیم گرفتم یک بار دیگه زنگ بزنم و خیلی سریع ماجرا رو براش تعریف کنم.دوباره تماس گرفتم. این بار خودش گوشی رو برداشت. خانم محمدی؟
_ بله خودم هستم.
_خانم محمدی من قصد مزاحمت ندارم، خواهش می کنم تلفن رو قطع نکنید. من یک برگه مرخصی از شما پیدا کردم که پشتش نامه ای نوشته شده.
در جواب من کمی مکث کرد. انگار خیلی جا خورده بود. در حالیکه صداش از قوت و صلابت افتاده بود خیلی آهسته گفت:اون نامه دست شما چیکار میکنه؟ آقا شما به اسرار مردم چیکار دارید؟
_ خانم محمدی این نامه اتفاقی به دستم رسیده، میخواستم درباره اون حتماً با شما صحبت کنم.
_ ببینید آقا، من از شما خواهش میکنم! اینجا محل کار منه. من آبرو دارم. برای من ممکن نیست اینجا زیاد صحبت کنم، خیلی ممنون میشم که دیگه اینجا زنگ نزنید.
_خانم محمدی من حتماً باید با شما صحبت کنم، باور کنید قصد آزار و اذیت ندارم. اگه اونجا صحبت کردن براتون مشکله، خودتون بعد از ظهر از بیرون با هتل ارک تماس بگیرید.
شماره اتاق رو هم گفتم. ظاهرا اون بنده خدا هم از روی ناچاری پیشنهاد منو قبول کرد. دیگه چیزی نگفت و تلفن را قطع کرد.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستنهم #اعجاز_خاک تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان گوش
﷽
#رمان
#پارت_سیام
#اعجاز_خاک
بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه و من در اتاق نباشم، ناهارم رو در اتاق خودم خوردم. بالاخره ساعت پنج تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم، صدای خودش بود.
_الو، آقای شریفی؟
_بله،بفرمایید.
_آقا من شمارو نمیشناسم. شما رو به هر کس که دوست دارید، شما رو به امام رضا قسم دست از سرم بردارید. همین دوباره هم که به بیمارستان زنگ زدید همکارهای منو به شک انداختید. شما با من چیکار دارید؟
_خانم محترم، شما چرا حرف منو متوجه نمیشید، من فقط می خوام راجع به نامه با شما صحبت کنم،این که مزاحمت نیست.
_ببینید،نه من شمارو میشناسم و نه شما منو میشناسید. حالا اتفاقی شما نامه منو پیدا کردید، اونو فراموش کنید. شما رو به امام رضا قسم میدم.
برای اینکه اطمینانش رو جلب کنم ماجرای پیدا کردن نامه رو براش تعریف کردم و گفتم که از خواندن اون چه حالی شدم.کمی هم داستان خودم رو براش تعریف کردم و بعد با جرئت تمام گفتم:«من قصد خواستگاری از شما رو دارم و این رو از محبت امام رضا میدونم» وقتی من حرف میزدم صدای گریه اش از پشت تلفن میاومد. با همون حال که حرف زدن رو هم براش مشکل کرده بود گفت: من فکرهامو می کنم بعدا جواب میدم....
_ پس من فردا بعد از ظهر منتظرم.
بعد از نماز صبح خوابیده بودم که تلفن زنگ زد. خانم محمدی بود.
_ الو، آقای شریفی؟
_ بله بفرمایید.
_ آقای شریفی من از برخورد دیروزم معذرت می خوام، واقعاً جا خورده بودم. دیشب خیلی با خودم فکر کردم. راستش به مادرم هم ماجرا رو گفتم. می خواستم بعد از ظهر زنگ بزنم ولی گفتم زودتر زنگ بزنم تا سر کار فکرم خیلی مشغول این قضیه نباشه. ما حرفی نداریم اما میبخشید اینقدر صریح حرف میزنم، ما شما رو از کجا بشناسیم؟ ضمناً خود شما هم از اون نام فهمیدید که ما الان از نظر مالی دچار مشکل هستیم.
کمی از خودم و کارم براش گفتم. شماره تلفن محل کارم رو هم دادم تا اگه خواست بتونه تحقیق کنه. درباره جهیزیه و چیز های دیگه هم خیالش رو راحت کردم که توقعی ندارم. بعد با اصرار زیاد، رضایتش رو جلب کردم که همین امروز صبح سری به بیمارستان امامرضا بزنم تا همدیگرو ببینیم.به من گفت که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند.
با این تلفن خواب از سرم پرید.سریع پایین رفتم در رستوران صبحانه ام رو با عجله خوردم و از هتل بیرون اومدم و به طرف بیمارستان امام رضا به راه افتادم.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_سیام #اعجاز_خاک بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه و م
﷽
#رمان
#پارت_سییکم
#اعجاز_خاک
وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود🤥 اصلا از این کارها نکرده بودم. فکر نمیکردم یه روزی بیاد که من هم عاشق بشم، اون هم عاشق کسی که نه اونو دیده بودم و نمیشناختمش. پرسان پرسان به آزمایشگاه بیمارستان رفتم. خانم جوانی پشت میز نشسته بود و برگ های جواب آزمایش رو مرتب می کرد. جلو رفتم و گفتم: ببخشید خانم محمدی تشریف دارند؟😊
اینو که گفتم رنگ از روی بنده خدا پرید، فهمیدم که خودشه. در حالی که سرش رو زیر انداخته بود آهسته گفت:«خودم هستم» و طوری که کسی متوجه نشه ورقه ای به من داد و گفت:« به سلامت» یعنی که برو😐😅
من که ندیده اینطور به این دختر مشهدی علاقهمند شده بودم با دیدنش علاقه ام بیشتر شد.
جلو در بیمارستان رفتم کنار پیادهرو و ورقه رو باز کردم. توی اون نوشته بود: آقای شریفی این آدرس منزل و این هم شماره تلفن آن، لطفاً اگر کاری داشتید دیگه به بیمارستان زنگ نزنید.
وقتی از بیمارستان به هتل برگشتم فورا با تهران تماس گرفتم تا قضیه را برای مادرم تعریف کنم:
_ الو، مامان.
_ مجتبی تویی؟
_بله، سلام، حال شما خوبه؟
_ سلام پسرم. چطوری، کجایی،دیر کردی؟!
کمی از کارم حال و هوای مشهد تعریف کردم و بعد با خونسردی گفتم:
_ مامان من یک موردی رو اینجا پیدا کردم.
یه دفعه صدای مادرم تغییر کرد و با ترس و تعجب پرسید: مورد چی! یه وقت کار دست خودت ندی! تا حالا صبر کردی بازم کمی صبر کن!🙄
_نه مامان نترس، من که بدون رضایت شما کاری نمی کنم. میخواستم بیایید مشهد تا این دختری رو که اینجا پیدا کردم ببینید.
_ما چطور بیایم مشهد؟
_خب فردا صبح برید بلیت هواپیما بگیرید و با منصوره بیاید.
_ نمیدونم والله. من باید اول با بابات صحبت کنم. با این عجله که بعیده بتونیم بیاییم.
ادامه دارد...🌱✨🌊