توی اردو خیلی دست تنها بودم، تنها کسی که کمکم میکرد مصطفی بود، آخر شب ها از شدت خستگی بی حال می افتادیم روی تخت و می خوابیدیم اما دم سحر یه صدای آروم و مهربون همه مونو بلند میکرد و نمیذاشت نماز صبح کسی قضا بشه، من مونده بودم که این بشر چجوی با اون همه خستگی باز زودتر از همه بلند میشه ! |