من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. گفتم باشه کجا بیام گفت تو همون پارکی که تو بچگی هامون با هم بازی میکردیم فقط تنها بیا زود حاضر شدم و رفتم سر قرار امیر رو نیمکت چوبی پارک نشسته بود اونقدر غرق در فکر بود که متوجه اومدنم نشد رفتم کنارش نشستم با لبخندی جواب سلامم رو داد همیشه با دیدنش خوشحال میشدم و کنارش احساس خوبی داشتم اون روز هم وقتی کنارش نشستم دلم اروم شد دیگه از دلهره و سر در گمی خبری نبود مثل بچگی هامون شروع کرد به شوخی و خنده یکم حالم خوب شد گفتم امیر منم خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم اما نمیدونم چی بگم و چه جوری شروع کنم هر دو مون سکوت کردیم از وقتی بزرگ شده بودیم تو چشم هم نگاه نمیکردیم اما اون لحظه جفتمون تو چشمای هم خیره شده بودیم چند لحظه بعد امیر گفت تو واقعا منو دوست داری فکر میکنی بتونی باهام زندگی کنی و منو به عنوان شوهرت قبول کنی نمیدونستم چه جوری واقعیت رو بهش بگم سرمو انداختم پایین امیر از روی نیمکت بلند شد چند قدمی رفت جلوتر همون جور که پشتش بهم بود گفت.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈