#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
سه ماه ازامدن مادرم گذشته بودتواین مدت فقط مجیدمیومددیدنم پدرم یکبارم سراغی ازمون نگرفت..تواوج دورانی که احساس میکردم دیگه خوب شدم بازدلدردوحالت تهوع امدسراغم وقتی رفتم دکتراسکن ازمایش دادم گفت بیماریت بازبرگشته..هرچند به من چیز زیادی نگفت اماتوحرفهای مادرم باخاله ام متوجه شدم سرطان به کلیه وکبدمم زده زیاد زنده نمیمونم..تقدیر سرنوشت منم اینجوری رقم خورده بودبایدتسلیم خواست خدامیشدم.خودم بااین موضوع کنارامده بودم امامادرم براش خیلی سخت بودذره ذره اب میشدجلوی من خودش خوشحال نشون میدادمیگفت خیلی زودخوب میشی اماخیلی وقتهاشاهدگریه هاش بودم به روی خودم نمیاوردم..روزبه روز حالم بدترمیشددیگه توان راه رفتن نداشتم چندهفته ای میشدبچه هام روندیده بودم دلتنگشون بودم ازنجمه خواستم ببرم دیدنشون وقتی رسیدیم توماشین منتظرموندم مادرحامدبچه هاروبه نجمه نمیدادداشتن باهم جروبحث میکردن.باهزار بدبختی بود خودم از ماشین پیاده شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد