💎💎💎💎💎 💎💎💎💎 💎💎💎 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💎 🧬 از اعضای کانال 🧬 با عنوان: قسمت دوم و پایانی بعد از اون یکی یکی هرکی تواین اتفاق بود خودش چوب خدا رو خورد و یه ابروریزی راه انداخت. اما تا یکی از دخترهای فامیل ازدواج میکردن پدرم میگفت تو هرزه ای هیچکس نمیخوادت. خلاصه شدم 18 سال و دیپلممو گرفتم و عاشق شدم که کاش نمیشدم. به یکی از دوستام اعتماد کردم و در موردش بهش گفتم. اونم طرف رو کشید سمت خودش و با پسره ازدواج کرد و تمام شد پرونده عشق ما. انقدر برادر و پدرم منو اذیت میکردن که توسن 26 سالگی فرار کردم ... وبا یک مرد زن دار اشنا شدم و ازدواج کردم اما کاش نمیرفتم.😔 خلاصه من زندگیمو شروع کردم تک و تنها تو یه اپارتمان. روزها میرفتم سرکار تا شب کار میکردم و اجاره خونه میدادم. خونه ای که من بودم هرشب ی صدایی ازش درمیومد. همسایمون گفت به احتمال زیاد خونه جن داره. خلاصه تا 7 ماه تو اون خونه بودم . شوهرم میومد بهم سر میزد و میرفت. تا این که یکی بهم گفت پرستار مادر بزرگم شو. رفتیم و برای پرستاری قبولم‌ کردن. چند وقت اونجا بودم ادمهای خوبی بودن خیلی هوامو داشتن تا این که حالم بد شد و رفتم دکتر . دکتر بهم گفت اگه بچه نیاری دیگه نمیتونی بچه بیاری. تا یه سال و نیم تحت نظر دکتر بودم تا خدا بهم بچه داد و باردار شدم. اما نمیدونستم چطوری به شوهرم بگم و تا وقتی ضربان قلبشو گوش ندادم چیزی نگفتم بهش. به محض این که گفتم، شوهرم گفت باید سقط بشه منم رفتم شکایت کردم و شوهرم بیخیال شد از سقط بچه. اما خودش و زنش خیلی اذیتم کردن. تا اینکه از اون‌ خونه رفتم و پرستار یه زن الزایمری شدید شدم. وقتی رفتم اون‌ خونه پسرم رو چهارماه باردار بودم تا روز زایمانم تو اون‌ خونه موندم. زنه انقدر اذیتم میکرد. شوهرم از یه طرف به برادرم فحش داده بود شکایت کرده بودن ازش. انقدر فشار عصبی روم بود کارم فقط گریه بود 8 ماهم بود که ی موتوری بهم حمله کرد اما خدا رحم کرد و بچه هیچیش نشد. زن اول همسرم همیشه برای شوهرم پیام میداد با هرزه با بی ابرو خوش باش. منم میگفتم خداجان خودت جوابشو بده شد پسرم به دنیا امد زن اول شوهرم با یه مرد بی ابرویی راه انداخت و ابروش تو شهرمان بدجور رفت... ( لازمه بگم به خاطر فرارم پدرم منو طرد کرده بود هیچکدامشون رو نمیدیدم.) پسرم 15 روزه بود زن اول شوهرم قهر کرد رفت و بچه هارو نگه نداشت. البته بچه هاشو پر کرد که بچش رو کور کنین چاقو بزنین شکمش بمیره و از این کارا. اما نتونستن و لو رفتن بعد از اونجا من رفتم ی جا دیگه پرستاری تا اینکه شوهرمو انداختن زندان. چقد حرف شنیدم با یه بچه کوچیک چقد بدبختی کشیدم مانده بودم چیکار کنم با بی پولی و هیچ کسم حمایتم نمیکرد. چهارماه کامل شوهرم زندان بود براش هرماه پول میفرستادم. چون از اون جا ماهی دویست بهم میدادن . با کلی التماس و درخواست شوهرم ازاد شد.زن اول گفت میره بابل وبچه هارو گذاشت ورفت (طلاق گرفت) ولی بهشون گفت تا میتونن منواذیت کنن وبچمو بزنن. خدا فقط میدونه چقد اذیت کردن و میکنن. اوایل انقد دروغ از پا خانوادم گفت که حتی جرات نداشتم بگم زنگ بزن حرف بزنم. تا شد و زن اول ازدواج کرد البته برای بار سوم چون قبلش دوبار جدا شده بود. اون ذوق داشت که من خانوادمو نمیبینم حالا خودش یه سال ونیم بچه هاشو ندیده. شوهرشم گفته حق نداری بری بچه هات ببینی. میخوام بگم هیچ دختری فرار نکنه هیچ دختری زن دوم نشه که بچه های زن اولشو جمع کنه. زن اول هرچی باشه زهرشو میریزه پدرمم بعد از 7 سال منو بخشید. و رفت وامد داریم اما بردارم 8 سال ندیدم وباهام حرف نمیزنه. اینم بگم هیچ وقت امیدم به خدا از دست ندادم هر چی شد گفتم خدایا شکرت راضیم به رضایت. هرکی دلمو شکست گفتم واگذارش کردم به خودت خدا. تواین دنیا ظلم کنی میکشی. من از خدا خیلی میترسم و برا همین به بچه هاش اصلا ظلم نمیکنم اما اینا تا دلت بخواد دل منو میشکنن و میسوزونن اما من هیچی نمیگم چون ب خدا ایمان دارم. فقط میگم از خدا بترسین همین وبس اینم زندگی من تا اینجاش فعلا. در آخر هم کانالتون خیلی خوبه من که خیلی کانال داستانک و دوست دارم ازتون متشکرم که انقد زحمت میکشید وپستهای اموزنده میزارین🌹 پایان💎 🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستانک🧬 💎 💎💎 💎💎💎 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk