🌾🌀🍀🌾
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🌾🌀
🌀
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #تجربه_بزرگ
🍀قسمت اول و پایانی
با سلام خدمت اعضای محترم کانال داستان و پند 🌹
تشکر می کنم از مدیر محترم کانال برای اینکه اجازه دادند من داستان خودم رو در اختیار شما عزیزان میزارم انشالله که مفید واقع بشه و شما عزیزان با خوندن این داستان به سرنوشت من دچار نشید🤲🤲
داستان یا بهتره بگم تجربه تلخ من از اونجایی شروع میشه که سه سال پیش با یکی از دوستان که بهش اعتماد داشتم خواستم یه کار شراکتی رو شروع کنم اون موقع هنوز در کارم بی تجربه بودم و آنقدر پیشرفت نکرده بود...
اما با مرور زمان و یک سال بعداز شروع کار ، کارم به جایی رسید که پیشرفت چشمگیری داشت چنان که هرروزدر کارم با تجربه تر میشدم ..
این باعث شد که من ضربه اساسی رو اونجا ازش خوردم. که در ادامه میخونید
بله گفتم که دوستی داشتم که ده سال باهم رفاقت وصمیمیت کامل داشتیم بنام م_ی ،،
تابستون که شد تصمیم گرفتیم با رزین زیورآلات درست کنیم؛ کار به صورتی بود که من کار تولید را انجام می دادم، تبلیغات و فروش با اون بود.
هر دو طرف مواد اولیه تهیه کردیم ولی از جهتی که اون به خرید اینترنتی بیشتر مسلط بود قرار شد که قالب رو خودش بخره و من در عوض مقدار دونگی که باید بهش میدادم،سود خودم رو از فروش بهش میدم.
چند وقت گذشت..... چند تا مشتری رو خودم جور کردم و کار رو به جایی رسوندم که سود خودم رو ازش برداشت میکردم یعنی پول اولیه مون برگشت داده شدچند وقت به همین روال گذشت.
ولی کم کم دیدم متاسفانه این رفیق من نه تنها هیچ کاری انجام نمی داد بلکه می خواست که سودش رو هم بهش بدم ...
باهم بگو مگو پیدا کردیم این بحث تا جایی ادامه داشت که گفت من نمیخوام دیگه این کارو را انجام بدم و هر روز تماس می گرفت و درخواست می کرد که من پولشو بهش بدم در عوض کاری که نکرده بود .و من زیر بار حرفاش نمیرفتم ...
میگفتم که تو هیچ کاری انجام ندادی و در نتیجه سودی هم به تو تعلق نمی گیره اما هر بار که زنگ میزد بحثمون به جایی پیش میرفت که در اخر می خواست پول زور رو از من بگیره و دائم بهانه میآورد که من اینستاگرام فیلم آموزشی میبینم پس میتونم فیلم تبلیغاتی درست کنم و مشتری جذب کنم ...
کار خودش رو مهم تر میدید و از این که من بیشتر کارهارو میکنم وحرفایی که منو عصبی میکرد......
ما از هم فاصله گرفتیم... خبری ازش نداشتم وخیلی ناراحت وسرخورده بودم از اوضاع زندگی ...واینکه به طرفم اعتماد کرده بودم
تا اینکه یه روز داشتم گوشیمو چک میکردم که دیدم یه پیام بلند بالا بهم داده به این مضمون که روز قیامتی وحسابی هم هست و اونجا چی میخوای جواب بدی وباید پول منو وسهم منو بدی و از این جور حرفای بی ربط.....
منم خیلی از کارش ناراحت شدم و اولین کاری که کردم یکی از قالب هایی که خریده بود رو واسش پست کردم. که میدونم حق من بود اما چیکار میکردم؟ کسی که منو بخاطر 50 تومن تهدید به شکایت میکنه، یک دیوانه هست ونمیشه باهاش موند و رفاقت داشت ...
خلاصه من الان یک عالمه زیورآلات روی دستم مونده که ده برابر پول قالب اون می ارزه..
واقعا متاسفم واسه اینجور آدما که از همه طلبکار هستن. واز دیگران استفاده میکنن..
خواستم این تجربه تلخ که برای من تجربه بزرگی بود رو برای شما بازگو کنم .
بگم که خواهشا به همه اعتماد نکنین حتی اگه صمیمی بودن باهاتون ...
و اگه میخواین یه کاری رو شروع کنین حتما تک نفره کار کنین و اگه هم میخواین شراکتی باشه قبلش کاملا تحقیق کنین.
واینو هم بگم دوستی ورفاقت خوبه در حد خودش وهستن دوستان خوب وبا مرام .
ان شالله شماهم از دوستان خوب بی نصیب نباشین 🌹🌹🌹🌹
تشکر میکنم از مدیر محترم کانال بخاطر این فرصت که به من دادن و همینطور برای
کانال خوب و آموزنده ای که دارن🌹🌹
#پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🍀
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🌾🌀🍀
🌾🌀🍀🌾🌀
♦️# دخیل
📖 داستان _کوتاه
✍ نویسنده : سهراب _کریم پور_ (نامی)
📚 از_ مجموعه _"ترنم _اندیشه"
کامیون را که بار زد ، پشت فرمان نشست ؛ سیگاری به آتش زد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
رادیو را روشن کرد تا از تازه ترین اخبار زلزله اخیر ، باخبر شود . دم غروب بود . باید تا صبح به مقصد میرسید و بارش را تحویل میداد . 700 کیلومتر ، راه کمی نبود .
او از مناطق جنگلی منطقه ی غرب ، چوب برای فروش به تهران می برد . سالها کارش همین بود . او بار چوبش را به یک دلال چوب که سوخت تنور "نان روغنی فروشی ها" را تامین میکرد ، میفروخت .
پاییز هنوز از طبیعت دل نکنده بود و صدای خش خش برگ ها ، زنگوله کاروان پاییز بود که یواش یواش در حال عبور بود .
سوز شبانگاهی اوایل آذر ماه ، تنش را قلقک می داد ؛ بخاری ماشین را روشن کرد و به فکر فرو رفت . فکر پسر بیست ساله اش که سرطان داشت و پزشکان از او سلب امید کرده بودند . او حالا تنها امیدش ، دخیلی بود که پارسال به ضریح امام رضا بسته بود . نذر کرده بود که به محض بهبودی پسرش ، خانوادگی به پابوس امام رضا (ع) بروند .
در میانه ی راه ، طبق معمول از کنار چند روستای زلزله زده عبور کرد . ناگهان صدای اطراف جاده ، رشته ی افکارش را گسیخت . صدای بچه هایی که از سوز سرما می نالیدند ، به وضوح شنیده می شد . قلبش به درد آمد و غم بزرگی وجودش را فرا گرفت . دست سیاه فلک ، گهواره زمین را بدجور تکان داده بود و بجای لالایی شبانه ، خشم شبی وحشتناک به جان مردم آن منطقه انداخته بود . زلزله ی 7/4 ریشتری دو هفته قبل شهرستان "سرپل ذهاب" ، خسارت زیادی به بار آورده بود و هزاران نفر را بی خانمان کرده بود . کنار جاده توقف کرد . رادیو را خاموش کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت . غم بزرگی دلش را چنگ میزد . با خودش اندیشید ؛ انصاف نیست که او بارِ سوخت داشته باشد و مردم از سرما بلرزند . در تصمیمش درنگ نکرد و کامیون را به طرف چادرها حرکت داد و در همان حوالی ، بارش را خالی کرد . چند دقیقه بعد ، گرمای آتش که تا فاصله چهل پنجاه متری هم احساس می شد ، مردم را دور خودش جمع کرد . با بدرقه ی دعای خیر مردم ، سوار کامیون شد . از فرط خوشحالی ، اشک می ریخت . انگار کوهی از غم از دوشش برداشته شده بود . خسته بود و تصمیم گرفت که همانجا شب را صبح کند . گرمای آتش از پشت شیشه ماشبن هم احساس میشد . سرش را روی فرمان گداشت و خوابید . دم دم های صبح با صدای تلفن همراهش هراسان از خواب پرید . همسرش بود . با هزار بیم و امید ، گوشی را برداشت و جواب داد . با شنیدن خبر ، دست و پایش سست شد . چشمانش از تعجب گرد شده بود و نفسش بالا نمی آمد . به سختی جواب خداحافظی همسرش را داد و گوشی را قطع کرد . باورش برایش سخت بود .
در کمال ناباوری ، چند بار جمله ی همسرش را توی ذهنش مرور کرد :
《سلام مجتبی ! کجایی؟ چرا دیر کردی ؟ زودتر برگرد ؛ میخوایم بریم پابوس امام رضا.》
#ارسالی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🧬 #ارسالی از اعضای کانال
🧬 با عنوان: #تاوان_2
قسمت دوم و پایانی
بعد از اون یکی یکی هرکی تواین اتفاق بود خودش چوب خدا رو خورد و یه ابروریزی راه انداخت.
اما تا یکی از دخترهای فامیل ازدواج میکردن پدرم میگفت تو هرزه ای هیچکس نمیخوادت.
خلاصه شدم 18 سال و دیپلممو گرفتم و عاشق شدم که کاش نمیشدم.
به یکی از دوستام اعتماد کردم و در موردش بهش گفتم.
اونم طرف رو کشید سمت خودش و با پسره ازدواج کرد و تمام شد پرونده عشق ما.
انقدر برادر و پدرم منو اذیت میکردن که توسن 26 سالگی فرار کردم ...
وبا یک مرد زن دار اشنا شدم و ازدواج کردم
اما کاش نمیرفتم.😔
خلاصه من زندگیمو شروع کردم تک و تنها تو یه اپارتمان.
روزها میرفتم سرکار تا شب کار میکردم و اجاره خونه میدادم. خونه ای که من بودم هرشب ی صدایی ازش درمیومد. همسایمون گفت به احتمال زیاد خونه جن داره.
خلاصه تا 7 ماه تو اون خونه بودم .
شوهرم میومد بهم سر میزد و میرفت.
تا این که یکی بهم گفت پرستار مادر بزرگم شو.
رفتیم و برای پرستاری قبولم کردن.
چند وقت اونجا بودم ادمهای خوبی بودن خیلی هوامو داشتن تا این که حالم بد شد و رفتم دکتر .
دکتر بهم گفت اگه بچه نیاری دیگه نمیتونی بچه بیاری.
تا یه سال و نیم تحت نظر دکتر بودم تا خدا بهم بچه داد و باردار شدم.
اما نمیدونستم چطوری به شوهرم بگم و تا وقتی ضربان قلبشو گوش ندادم چیزی نگفتم بهش.
به محض این که گفتم، شوهرم گفت باید سقط بشه منم رفتم شکایت کردم و شوهرم بیخیال شد از سقط بچه.
اما خودش و زنش خیلی اذیتم کردن.
تا اینکه از اون خونه رفتم و پرستار یه زن الزایمری شدید شدم.
وقتی رفتم اون خونه پسرم رو چهارماه باردار بودم تا روز زایمانم تو اون خونه موندم.
زنه انقدر اذیتم میکرد.
شوهرم از یه طرف به برادرم فحش داده بود شکایت کرده بودن ازش.
انقدر فشار عصبی روم بود کارم فقط گریه بود 8 ماهم بود که ی موتوری بهم حمله کرد اما خدا رحم کرد و بچه هیچیش نشد.
زن اول همسرم همیشه برای شوهرم پیام میداد با هرزه با بی ابرو خوش باش.
منم میگفتم خداجان خودت جوابشو بده شد پسرم به دنیا امد
زن اول شوهرم با یه مرد بی ابرویی راه انداخت و ابروش تو شهرمان بدجور رفت...
( لازمه بگم به خاطر فرارم پدرم منو طرد کرده بود هیچکدامشون رو نمیدیدم.)
پسرم 15 روزه بود زن اول شوهرم قهر کرد رفت و بچه هارو نگه نداشت.
البته بچه هاشو پر کرد که بچش رو کور کنین چاقو بزنین شکمش بمیره و از این کارا.
اما نتونستن و لو رفتن بعد از اونجا من رفتم ی جا دیگه پرستاری تا اینکه شوهرمو انداختن زندان.
چقد حرف شنیدم با یه بچه کوچیک چقد بدبختی کشیدم مانده بودم چیکار کنم با بی پولی و هیچ کسم حمایتم نمیکرد.
چهارماه کامل شوهرم زندان بود براش هرماه پول میفرستادم.
چون از اون جا ماهی دویست بهم میدادن .
با کلی التماس و درخواست شوهرم ازاد شد.زن اول گفت میره بابل وبچه هارو گذاشت ورفت (طلاق گرفت)
ولی بهشون گفت تا میتونن منواذیت کنن وبچمو بزنن.
خدا فقط میدونه چقد اذیت کردن و میکنن. اوایل انقد دروغ از پا خانوادم گفت که حتی جرات نداشتم بگم زنگ بزن حرف بزنم.
تا شد و زن اول ازدواج کرد
البته برای بار سوم چون قبلش دوبار جدا شده بود.
اون ذوق داشت که من خانوادمو نمیبینم حالا خودش یه سال ونیم بچه هاشو ندیده. شوهرشم گفته حق نداری بری بچه هات ببینی.
میخوام بگم هیچ دختری فرار نکنه
هیچ دختری زن دوم نشه که بچه های زن اولشو جمع کنه.
زن اول هرچی باشه زهرشو میریزه
پدرمم بعد از 7 سال منو بخشید.
و رفت وامد داریم اما بردارم 8 سال ندیدم وباهام حرف نمیزنه.
اینم بگم هیچ وقت امیدم به خدا از دست ندادم هر چی شد گفتم خدایا شکرت راضیم به رضایت.
هرکی دلمو شکست گفتم واگذارش کردم به خودت خدا.
تواین دنیا ظلم کنی میکشی. من از خدا خیلی میترسم و برا همین به بچه هاش اصلا ظلم نمیکنم اما اینا تا دلت بخواد دل منو میشکنن و میسوزونن اما من هیچی نمیگم چون ب خدا ایمان دارم.
فقط میگم از خدا بترسین همین وبس
اینم زندگی من تا اینجاش فعلا.
در آخر هم کانالتون خیلی خوبه من که خیلی کانال داستانک و دوست دارم ازتون متشکرم که انقد زحمت میکشید وپستهای اموزنده میزارین🌹
پایان💎
🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستانک🧬
💎
💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان واقعی #ارسالی از اعضای ڪانال #داستان_و_پند
⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎
💎⚪️💎⚪️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🍎 #فضل_خدا
این چیزی که میخام برای اعضای کانال داستان و پند بنویسم یه سر گذشت واقعیه از حضور خدا
حدود شش سال پیش مادرم🧕 به خاطر استفاده نادرست از مواد شوینده دچار مسمومیت شدید شد طوری که با امبولانس🚑 جسد نصفه جونشو به بیمارستان رسوندن و اگه نیم ساعت دیرتر میرسید حتما تموم کرده بود
سریعا خودمو رسوندم بیمارستان البته چون باردار بودم بهم دیرتر خبر داده بودن وقتی رسیدم دیدم تو ای سی یو و اجازه ملاقات نمیدن تنفس مصنوعی زده بودن و منتظر جواب ازمایشات بودن تا غروب منتظر موندیم تا جواب بیاد دکترا 👨⚕گفتن به قلبش اسیب شدید وارد شده و دچار ناراحتی شده هر چه سریعتر باید عمل بشه و براش فنر گذاشته بشه از طرفی ام ار ای مغزش اومد و گفتن تو سرشم یه لخته خون هست 😢
دو باره ازمایش گرفتن و گفتن باید بمونیم تا جواب اونها هم بیاد
من با خواهرم جابه جا شدم و رفتم پیش مامانم رنگ و روش پریده بود و تند تند نفس میکشید
ناگفته نمونه من اون روزها حدود چن ماهی میشد که بچمو از دست داده بودم و دوباره باردار بودم🤰 ما دو تا خواهر و پنج تا برادریم که همه هم ازدواج کرده بودیم جز داداش کوچکم
رفتم پیش مامانم دستمو گرفت و گریه کرد😭 گفت خواهر برادراتو میسپارم دست تو مواظبشون باش منم فقط خندیدم و گفتم منو دست کی میسپاری گفت تو فهمیده تری و عاقل تر از همشون
من تو زندگیم مشکلی نداشتم و بزرگترین عادتی هم که دارم اینه که اگه تمام غمهای😔 دنیا رو سرم باشه تو دلم میریزم و پیش دیگران فقط میخندم
ان روزم خندیدم خواهر و برادرام از پنجره نگام میکردن ومیگفتن مامان چرا گریه میکنه😢 منم گفتم هیچی داره جای پولای مخفیشم بهم میگه اونا هم خندیدن
از بیمارستان اومدم بیرون بغض داشت خفم میکرد😭 نتونستم بمونم راه افتادم سمت خونه مستقیم رفتم قبرستون سر خاک بچم نشستم و حدود نیم ساعت گریه کردم بعدش با خدا حرف زدم بهش گفتم خدایا وقتی بچمو گرفتی شکرت کردم مامانم پناهی برای ارامشم بود حالام میخای اونو ازم بگیری اگه اونم چیزیش بشه من تحمل ندارم
خاک سر قبر پسرمو تو دستام گرفتم و بلند شدم و رو به اسمان کردم و گفتم تو رو به این خاک قسمت میدم که مادرمو شفا بده😭 بعدشم نذر کردم وقتی مامانم خوب شد تو مسجد خیرات کنم
فردا دو باره رفتم بیمارستان مامانمو اورده بودن بخش
هر پنج نفرمون رفتیم پیشش مامانم برگشت گفت دیشب یه خوابی دیدم
تو خواب بهم گفتن تو دیگه خوب شدی یکی از بچه هات خدا رو قسم داده و تو مسجد 🕌برات نذر کرده
وقتی مامانم گفت باورم نمیشد اصلا هم فکر نمیکردم من باشم اون چهار تا هر کدومشون خندیدن و گفتن ما نبودیم منم هیچی نمیگفتم بعد به من نگاه کردن و گفتن نکنه تو بودی
به همون خداقسم دیگه تحمل نداشتم اشکامو پنهون کنم مثل ابر بهاری گریه کردم خدایا حضورت چقدر زیبا و اشکار بود چقدر بهم نزدیک بودی و من نمیدیدمت تا اون روز شاید اینگونه خدا رو ندیده بودم ولی اون روز دیدمش اونم دقیق و واضح
چن روز بعد جواب ازمایشات اومد و دکترا گفتن مشکل مامانم برطرف شده الان 6سال از اون روز میگذره و مامانم شکر خدا با همون قلبش زندگی میکنه
این داستانو نوشتم فقط به خاطر اینکه همه بدونیم خدا همیشه هست فقط باید از ته دل صداش کنی وقتی هم صداش میکنی نباید بگی خدایا حتما باید اون چیزی که بخام بشه بلکه بگیم خدایا راضیم به رضای تو اون چیزی که مصلحت توست سر راهم قرار بده
پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚪️💎⚪️💎⚪️
💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🧬 #ارسالی از اعضای کانال
🧬 با عنوان: #تاوان_2
قسمت دوم و پایانی
بعد از اون یکی یکی هرکی تواین اتفاق بود خودش چوب خدا رو خورد و یه ابروریزی راه انداخت.
اما تا یکی از دخترهای فامیل ازدواج میکردن پدرم میگفت تو هرزه ای هیچکس نمیخوادت.
خلاصه شدم 18 سال و دیپلممو گرفتم و عاشق شدم که کاش نمیشدم.
به یکی از دوستام اعتماد کردم و در موردش بهش گفتم.
اونم طرف رو کشید سمت خودش و با پسره ازدواج کرد و تمام شد پرونده عشق ما.
انقدر برادر و پدرم منو اذیت میکردن که توسن 26 سالگی فرار کردم ...
وبا یک مرد زن دار اشنا شدم و ازدواج کردم
اما کاش نمیرفتم.😔
خلاصه من زندگیمو شروع کردم تک و تنها تو یه اپارتمان.
روزها میرفتم سرکار تا شب کار میکردم و اجاره خونه میدادم. خونه ای که من بودم هرشب ی صدایی ازش درمیومد. همسایمون گفت به احتمال زیاد خونه جن داره.
خلاصه تا 7 ماه تو اون خونه بودم .
شوهرم میومد بهم سر میزد و میرفت.
تا این که یکی بهم گفت پرستار مادر بزرگم شو.
رفتیم و برای پرستاری قبولم کردن.
چند وقت اونجا بودم ادمهای خوبی بودن خیلی هوامو داشتن تا این که حالم بد شد و رفتم دکتر .
دکتر بهم گفت اگه بچه نیاری دیگه نمیتونی بچه بیاری.
تا یه سال و نیم تحت نظر دکتر بودم تا خدا بهم بچه داد و باردار شدم.
اما نمیدونستم چطوری به شوهرم بگم و تا وقتی ضربان قلبشو گوش ندادم چیزی نگفتم بهش.
به محض این که گفتم، شوهرم گفت باید سقط بشه منم رفتم شکایت کردم و شوهرم بیخیال شد از سقط بچه.
اما خودش و زنش خیلی اذیتم کردن.
تا اینکه از اون خونه رفتم و پرستار یه زن الزایمری شدید شدم.
وقتی رفتم اون خونه پسرم رو چهارماه باردار بودم تا روز زایمانم تو اون خونه موندم.
زنه انقدر اذیتم میکرد.
شوهرم از یه طرف به برادرم فحش داده بود شکایت کرده بودن ازش.
انقدر فشار عصبی روم بود کارم فقط گریه بود 8 ماهم بود که ی موتوری بهم حمله کرد اما خدا رحم کرد و بچه هیچیش نشد.
زن اول همسرم همیشه برای شوهرم پیام میداد با هرزه با بی ابرو خوش باش.
منم میگفتم خداجان خودت جوابشو بده شد پسرم به دنیا امد
زن اول شوهرم با یه مرد بی ابرویی راه انداخت و ابروش تو شهرمان بدجور رفت...
( لازمه بگم به خاطر فرارم پدرم منو طرد کرده بود هیچکدامشون رو نمیدیدم.)
پسرم 15 روزه بود زن اول شوهرم قهر کرد رفت و بچه هارو نگه نداشت.
البته بچه هاشو پر کرد که بچش رو کور کنین چاقو بزنین شکمش بمیره و از این کارا.
اما نتونستن و لو رفتن بعد از اونجا من رفتم ی جا دیگه پرستاری تا اینکه شوهرمو انداختن زندان.
چقد حرف شنیدم با یه بچه کوچیک چقد بدبختی کشیدم مانده بودم چیکار کنم با بی پولی و هیچ کسم حمایتم نمیکرد.
چهارماه کامل شوهرم زندان بود براش هرماه پول میفرستادم.
چون از اون جا ماهی دویست بهم میدادن .
با کلی التماس و درخواست شوهرم ازاد شد.زن اول گفت میره بابل وبچه هارو گذاشت ورفت (طلاق گرفت)
ولی بهشون گفت تا میتونن منواذیت کنن وبچمو بزنن.
خدا فقط میدونه چقد اذیت کردن و میکنن. اوایل انقد دروغ از پا خانوادم گفت که حتی جرات نداشتم بگم زنگ بزن حرف بزنم.
تا شد و زن اول ازدواج کرد
البته برای بار سوم چون قبلش دوبار جدا شده بود.
اون ذوق داشت که من خانوادمو نمیبینم حالا خودش یه سال ونیم بچه هاشو ندیده. شوهرشم گفته حق نداری بری بچه هات ببینی.
میخوام بگم هیچ دختری فرار نکنه
هیچ دختری زن دوم نشه که بچه های زن اولشو جمع کنه.
زن اول هرچی باشه زهرشو میریزه
پدرمم بعد از 7 سال منو بخشید.
و رفت وامد داریم اما بردارم 8 سال ندیدم وباهام حرف نمیزنه.
اینم بگم هیچ وقت امیدم به خدا از دست ندادم هر چی شد گفتم خدایا شکرت راضیم به رضایت.
هرکی دلمو شکست گفتم واگذارش کردم به خودت خدا.
تواین دنیا ظلم کنی میکشی. من از خدا خیلی میترسم و برا همین به بچه هاش اصلا ظلم نمیکنم اما اینا تا دلت بخواد دل منو میشکنن و میسوزونن اما من هیچی نمیگم چون ب خدا ایمان دارم.
فقط میگم از خدا بترسین همین وبس
اینم زندگی من تا اینجاش فعلا.
در آخر هم کانالتون خیلی خوبه من که خیلی کانال داستانک و دوست دارم ازتون متشکرم که انقد زحمت میکشید وپستهای اموزنده میزارین🌹
پایان💎
🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستانک🧬
💎
💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
♦️# دخیل
📖 داستان _کوتاه
✍ نویسنده : سهراب _کریم پور_ (نامی)
📚 از_ مجموعه _"ترنم _اندیشه"
کامیون را که بار زد ، پشت فرمان نشست ؛ سیگاری به آتش زد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
رادیو را روشن کرد تا از تازه ترین اخبار زلزله اخیر ، باخبر شود . دم غروب بود . باید تا صبح به مقصد میرسید و بارش را تحویل میداد . 700 کیلومتر ، راه کمی نبود .
او از مناطق جنگلی منطقه ی غرب ، چوب برای فروش به تهران می برد . سالها کارش همین بود . او بار چوبش را به یک دلال چوب که سوخت تنور "نان روغنی فروشی ها" را تامین میکرد ، میفروخت .
پاییز هنوز از طبیعت دل نکنده بود و صدای خش خش برگ ها ، زنگوله کاروان پاییز بود که یواش یواش در حال عبور بود .
سوز شبانگاهی اوایل آذر ماه ، تنش را قلقک می داد ؛ بخاری ماشین را روشن کرد و به فکر فرو رفت . فکر پسر بیست ساله اش که سرطان داشت و پزشکان از او سلب امید کرده بودند . او حالا تنها امیدش ، دخیلی بود که پارسال به ضریح امام رضا بسته بود . نذر کرده بود که به محض بهبودی پسرش ، خانوادگی به پابوس امام رضا (ع) بروند .
در میانه ی راه ، طبق معمول از کنار چند روستای زلزله زده عبور کرد . ناگهان صدای اطراف جاده ، رشته ی افکارش را گسیخت . صدای بچه هایی که از سوز سرما می نالیدند ، به وضوح شنیده می شد . قلبش به درد آمد و غم بزرگی وجودش را فرا گرفت . دست سیاه فلک ، گهواره زمین را بدجور تکان داده بود و بجای لالایی شبانه ، خشم شبی وحشتناک به جان مردم آن منطقه انداخته بود . زلزله ی 7/4 ریشتری دو هفته قبل شهرستان "سرپل ذهاب" ، خسارت زیادی به بار آورده بود و هزاران نفر را بی خانمان کرده بود . کنار جاده توقف کرد . رادیو را خاموش کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت . غم بزرگی دلش را چنگ میزد . با خودش اندیشید ؛ انصاف نیست که او بارِ سوخت داشته باشد و مردم از سرما بلرزند . در تصمیمش درنگ نکرد و کامیون را به طرف چادرها حرکت داد و در همان حوالی ، بارش را خالی کرد . چند دقیقه بعد ، گرمای آتش که تا فاصله چهل پنجاه متری هم احساس می شد ، مردم را دور خودش جمع کرد . با بدرقه ی دعای خیر مردم ، سوار کامیون شد . از فرط خوشحالی ، اشک می ریخت . انگار کوهی از غم از دوشش برداشته شده بود . خسته بود و تصمیم گرفت که همانجا شب را صبح کند . گرمای آتش از پشت شیشه ماشبن هم احساس میشد . سرش را روی فرمان گداشت و خوابید . دم دم های صبح با صدای تلفن همراهش هراسان از خواب پرید . همسرش بود . با هزار بیم و امید ، گوشی را برداشت و جواب داد . با شنیدن خبر ، دست و پایش سست شد . چشمانش از تعجب گرد شده بود و نفسش بالا نمی آمد . به سختی جواب خداحافظی همسرش را داد و گوشی را قطع کرد . باورش برایش سخت بود .
در کمال ناباوری ، چند بار جمله ی همسرش را توی ذهنش مرور کرد :
《سلام مجتبی ! کجایی؟ چرا دیر کردی ؟ زودتر برگرد ؛ میخوایم بریم پابوس امام رضا.》
#ارسالی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
♦️# دخیل
📖 داستان _کوتاه
✍ نویسنده : سهراب _کریم پور_ (نامی)
📚 از_ مجموعه _"ترنم _اندیشه"
کامیون را که بار زد ، پشت فرمان نشست ؛ سیگاری به آتش زد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
رادیو را روشن کرد تا از تازه ترین اخبار زلزله اخیر ، باخبر شود . دم غروب بود . باید تا صبح به مقصد میرسید و بارش را تحویل میداد . 700 کیلومتر ، راه کمی نبود .
او از مناطق جنگلی منطقه ی غرب ، چوب برای فروش به تهران می برد . سالها کارش همین بود . او بار چوبش را به یک دلال چوب که سوخت تنور "نان روغنی فروشی ها" را تامین میکرد ، میفروخت .
پاییز هنوز از طبیعت دل نکنده بود و صدای خش خش برگ ها ، زنگوله کاروان پاییز بود که یواش یواش در حال عبور بود .
سوز شبانگاهی اوایل آذر ماه ، تنش را قلقک می داد ؛ بخاری ماشین را روشن کرد و به فکر فرو رفت . فکر پسر بیست ساله اش که سرطان داشت و پزشکان از او سلب امید کرده بودند . او حالا تنها امیدش ، دخیلی بود که پارسال به ضریح امام رضا بسته بود . نذر کرده بود که به محض بهبودی پسرش ، خانوادگی به پابوس امام رضا (ع) بروند .
در میانه ی راه ، طبق معمول از کنار چند روستای زلزله زده عبور کرد . ناگهان صدای اطراف جاده ، رشته ی افکارش را گسیخت . صدای بچه هایی که از سوز سرما می نالیدند ، به وضوح شنیده می شد . قلبش به درد آمد و غم بزرگی وجودش را فرا گرفت . دست سیاه فلک ، گهواره زمین را بدجور تکان داده بود و بجای لالایی شبانه ، خشم شبی وحشتناک به جان مردم آن منطقه انداخته بود . زلزله ی 7/4 ریشتری دو هفته قبل شهرستان "سرپل ذهاب" ، خسارت زیادی به بار آورده بود و هزاران نفر را بی خانمان کرده بود . کنار جاده توقف کرد . رادیو را خاموش کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت . غم بزرگی دلش را چنگ میزد . با خودش اندیشید ؛ انصاف نیست که او بارِ سوخت داشته باشد و مردم از سرما بلرزند . در تصمیمش درنگ نکرد و کامیون را به طرف چادرها حرکت داد و در همان حوالی ، بارش را خالی کرد . چند دقیقه بعد ، گرمای آتش که تا فاصله چهل پنجاه متری هم احساس می شد ، مردم را دور خودش جمع کرد . با بدرقه ی دعای خیر مردم ، سوار کامیون شد . از فرط خوشحالی ، اشک می ریخت . انگار کوهی از غم از دوشش برداشته شده بود . خسته بود و تصمیم گرفت که همانجا شب را صبح کند . گرمای آتش از پشت شیشه ماشبن هم احساس میشد . سرش را روی فرمان گداشت و خوابید . دم دم های صبح با صدای تلفن همراهش هراسان از خواب پرید . همسرش بود . با هزار بیم و امید ، گوشی را برداشت و جواب داد . با شنیدن خبر ، دست و پایش سست شد . چشمانش از تعجب گرد شده بود و نفسش بالا نمی آمد . به سختی جواب خداحافظی همسرش را داد و گوشی را قطع کرد . باورش برایش سخت بود .
در کمال ناباوری ، چند بار جمله ی همسرش را توی ذهنش مرور کرد :
《سلام مجتبی ! کجایی؟ چرا دیر کردی ؟ زودتر برگرد ؛ میخوایم بریم پابوس امام رضا.》
#ارسالی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ارسالی
عنوان داستان: #شوهر_بد_ذات_2
💎قسمت دوم و پایانی
لکنت زبان شدیدی گرفته، بر اثر کتک های شوهرم و خانواده اش.و استرس های وارد شده بهش.
با هزار روش تو خونه خوبش کردم ولی باز هم هر وقت عصبانی بشه یا بترسِ لکنت زبانش شروع میشه.
از وقتی عمل کردم شوهرم کتکم نزده.چون به دکتر جراحم گفتم بر اثر کتک اینجوری شدم،خواستم یجوری به شوهرم غیر مستقیم بفهمونه که اگه دوباره کتک بخورم بدبخت میشم و سلامتیم و توی خطر میندازه.
به دکترم یادآوری کردم که متوجه نشه من به شما گفتم اگه بفهمه میکشتم.
دکترم گفت خودش متوجه شده این آسیب های وارد شده بر اثر کارِ خونه نیست.
شوهرم هم به دروغ گفته بود تو راه پله سُر خوردم و افتادم پایین.خانواده اش رو هم شاهد گرفت و توی پرونده بیمارستان ثبت کردند.با اینکه دیگه کتک نمیزنه ولی هر روز فحاشی میکنه بد اخلاقی میکنه.
دل مرده شدم،پارسال فهمیدم باردار شدم خیلی خوشحال شدم ولی شوهرم وقتی فهمید دختره ،گفت باید سقطش کنی ما دختر نمیخوایم؛ تا پنج ماهگی به زور نگهش داشتم.
یک شب شوهرم قرآن به دست اومد گفت" اگه سقطش نکنی به قرآن قسم انقدر میزنمت که سقط بشه یا به دنیا بیاریش به هر طریقی میکشمش.
منم ذات بد شوهرم و میشناختم و میدونستم این کار و میکنه،دیگه طاقت زجر کشیدن دخترم به دست پدرش رو نداشتم.
دست به این گناه زدم خودمم تا پای مرگ رفتم، هر روز تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه ولی نمیتونم پسرم و رها کنم.اون 4 سالشه ولی هر روز از پدرش کتک میخوره و فحش میشنوه.از پدرش بدش میاد و ترس داره ازش.
تنها کسی که داره منم.میترسم تنهاش بزارم،میگم بخدا مهریه نمیخوام پسرمو بده بهم برم.میگه جنازه شم نمیزارم ببینی اگر طلاق بگیری......
هر روز الکی یا جدی بهم فحاشی میکنه، نه مسافرتی ، نه دل خوشی، نه شادی،نه مهمون رفتنی، نه بیرونی، هیچی...زندانی تو خونه ام
حتی نمیزاره پسرم و ببرمش تا پارک نزدیک خونه،میگه مگه بی آبرویی میخوای بری بیرون،زنهایی که میرن بیرون بی آبرو هستند.در صورتی که مادرش، خواهرش و همه زنهای فامیلاشون تنهایی میرن بیرون.
خانواده اش میگن پسرمون راست میگه تو جوانی حق نداری بری بیرون و هر زنی صلاحیتش دست شوهرشِ.
همه حرفای شوهرم و تایید میکنن آخه شوهرم مثل کیف پولشونِ.همه پولاش و میده به خانواده اش.به جز مواد غذایی و سالی یک بار لباس خریدن چیزی برام نمیخره حتی وسیله خونه.اصلا هم برام مهم نیست نه پولش رو میخوام نه مسافرت نه محبت، چون به قدری بذر نفرت تو سینه ام کاشته که بجز نفرت هیچ حسی بهش ندارم.
فقط میخوام خودم و پسرم رو نجات بدم و امیدم اینِ پسرم بزرگ بشه بتونه از خودش دفاع کنه.اون وقت یا جدا بشم یا بمیرم.راحت بشم.....امیدم فقط پسرمِ
☆تشکر میکنم از کانال عالی داستان کوتاه و مدیر محترم.که وقت میزارن سرگذشت اعضاء رو تو کانال میزارن تا درس عبرتی باشه برای دیگران☆
#پایان...
💎داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان کوتان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ارسالی
عنوان داستان: #شوهر_بد_ذات_2
💎قسمت دوم و پایانی
لکنت زبان شدیدی گرفته، بر اثر کتک های شوهرم و خانواده اش.و استرس های وارد شده بهش.
با هزار روش تو خونه خوبش کردم ولی باز هم هر وقت عصبانی بشه یا بترسِ لکنت زبانش شروع میشه.
از وقتی عمل کردم شوهرم کتکم نزده.چون به دکتر جراحم گفتم بر اثر کتک اینجوری شدم،خواستم یجوری به شوهرم غیر مستقیم بفهمونه که اگه دوباره کتک بخورم بدبخت میشم و سلامتیم و توی خطر میندازه.
به دکترم یادآوری کردم که متوجه نشه من به شما گفتم اگه بفهمه میکشتم.
دکترم گفت خودش متوجه شده این آسیب های وارد شده بر اثر کارِ خونه نیست.
شوهرم هم به دروغ گفته بود تو راه پله سُر خوردم و افتادم پایین.خانواده اش رو هم شاهد گرفت و توی پرونده بیمارستان ثبت کردند.با اینکه دیگه کتک نمیزنه ولی هر روز فحاشی میکنه بد اخلاقی میکنه.
دل مرده شدم،پارسال فهمیدم باردار شدم خیلی خوشحال شدم ولی شوهرم وقتی فهمید دختره ،گفت باید سقطش کنی ما دختر نمیخوایم؛ تا پنج ماهگی به زور نگهش داشتم.
یک شب شوهرم قرآن به دست اومد گفت" اگه سقطش نکنی به قرآن قسم انقدر میزنمت که سقط بشه یا به دنیا بیاریش به هر طریقی میکشمش.
منم ذات بد شوهرم و میشناختم و میدونستم این کار و میکنه،دیگه طاقت زجر کشیدن دخترم به دست پدرش رو نداشتم.
دست به این گناه زدم خودمم تا پای مرگ رفتم، هر روز تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه ولی نمیتونم پسرم و رها کنم.اون 4 سالشه ولی هر روز از پدرش کتک میخوره و فحش میشنوه.از پدرش بدش میاد و ترس داره ازش.
تنها کسی که داره منم.میترسم تنهاش بزارم،میگم بخدا مهریه نمیخوام پسرمو بده بهم برم.میگه جنازه شم نمیزارم ببینی اگر طلاق بگیری......
هر روز الکی یا جدی بهم فحاشی میکنه، نه مسافرتی ، نه دل خوشی، نه شادی،نه مهمون رفتنی، نه بیرونی، هیچی...زندانی تو خونه ام
حتی نمیزاره پسرم و ببرمش تا پارک نزدیک خونه،میگه مگه بی آبرویی میخوای بری بیرون،زنهایی که میرن بیرون بی آبرو هستند.در صورتی که مادرش، خواهرش و همه زنهای فامیلاشون تنهایی میرن بیرون.
خانواده اش میگن پسرمون راست میگه تو جوانی حق نداری بری بیرون و هر زنی صلاحیتش دست شوهرشِ.
همه حرفای شوهرم و تایید میکنن آخه شوهرم مثل کیف پولشونِ.همه پولاش و میده به خانواده اش.به جز مواد غذایی و سالی یک بار لباس خریدن چیزی برام نمیخره حتی وسیله خونه.اصلا هم برام مهم نیست نه پولش رو میخوام نه مسافرت نه محبت، چون به قدری بذر نفرت تو سینه ام کاشته که بجز نفرت هیچ حسی بهش ندارم.
فقط میخوام خودم و پسرم رو نجات بدم و امیدم اینِ پسرم بزرگ بشه بتونه از خودش دفاع کنه.اون وقت یا جدا بشم یا بمیرم.راحت بشم.....امیدم فقط پسرمِ
☆تشکر میکنم از کانال عالی داستان کوتاه و مدیر محترم.که وقت میزارن سرگذشت اعضاء رو تو کانال میزارن تا درس عبرتی باشه برای دیگران☆
#پایان...
💎داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان کوتان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🧬 #ارسالی از اعضای کانال
🧬 با عنوان: #تاوان_2
قسمت دوم و پایانی
بعد از اون یکی یکی هرکی تواین اتفاق بود خودش چوب خدا رو خورد و یه ابروریزی راه انداخت.
اما تا یکی از دخترهای فامیل ازدواج میکردن پدرم میگفت تو هرزه ای هیچکس نمیخوادت.
خلاصه شدم 18 سال و دیپلممو گرفتم و عاشق شدم که کاش نمیشدم.
به یکی از دوستام اعتماد کردم و در موردش بهش گفتم.
اونم طرف رو کشید سمت خودش و با پسره ازدواج کرد و تمام شد پرونده عشق ما.
انقدر برادر و پدرم منو اذیت میکردن که توسن 26 سالگی فرار کردم ...
وبا یک مرد زن دار اشنا شدم و ازدواج کردم
اما کاش نمیرفتم.😔
خلاصه من زندگیمو شروع کردم تک و تنها تو یه اپارتمان.
روزها میرفتم سرکار تا شب کار میکردم و اجاره خونه میدادم. خونه ای که من بودم هرشب ی صدایی ازش درمیومد. همسایمون گفت به احتمال زیاد خونه جن داره.
خلاصه تا 7 ماه تو اون خونه بودم .
شوهرم میومد بهم سر میزد و میرفت.
تا این که یکی بهم گفت پرستار مادر بزرگم شو.
رفتیم و برای پرستاری قبولم کردن.
چند وقت اونجا بودم ادمهای خوبی بودن خیلی هوامو داشتن تا این که حالم بد شد و رفتم دکتر .
دکتر بهم گفت اگه بچه نیاری دیگه نمیتونی بچه بیاری.
تا یه سال و نیم تحت نظر دکتر بودم تا خدا بهم بچه داد و باردار شدم.
اما نمیدونستم چطوری به شوهرم بگم و تا وقتی ضربان قلبشو گوش ندادم چیزی نگفتم بهش.
به محض این که گفتم، شوهرم گفت باید سقط بشه منم رفتم شکایت کردم و شوهرم بیخیال شد از سقط بچه.
اما خودش و زنش خیلی اذیتم کردن.
تا اینکه از اون خونه رفتم و پرستار یه زن الزایمری شدید شدم.
وقتی رفتم اون خونه پسرم رو چهارماه باردار بودم تا روز زایمانم تو اون خونه موندم.
زنه انقدر اذیتم میکرد.
شوهرم از یه طرف به برادرم فحش داده بود شکایت کرده بودن ازش.
انقدر فشار عصبی روم بود کارم فقط گریه بود 8 ماهم بود که ی موتوری بهم حمله کرد اما خدا رحم کرد و بچه هیچیش نشد.
زن اول همسرم همیشه برای شوهرم پیام میداد با هرزه با بی ابرو خوش باش.
منم میگفتم خداجان خودت جوابشو بده شد پسرم به دنیا امد
زن اول شوهرم با یه مرد بی ابرویی راه انداخت و ابروش تو شهرمان بدجور رفت...
( لازمه بگم به خاطر فرارم پدرم منو طرد کرده بود هیچکدامشون رو نمیدیدم.)
پسرم 15 روزه بود زن اول شوهرم قهر کرد رفت و بچه هارو نگه نداشت.
البته بچه هاشو پر کرد که بچش رو کور کنین چاقو بزنین شکمش بمیره و از این کارا.
اما نتونستن و لو رفتن بعد از اونجا من رفتم ی جا دیگه پرستاری تا اینکه شوهرمو انداختن زندان.
چقد حرف شنیدم با یه بچه کوچیک چقد بدبختی کشیدم مانده بودم چیکار کنم با بی پولی و هیچ کسم حمایتم نمیکرد.
چهارماه کامل شوهرم زندان بود براش هرماه پول میفرستادم.
چون از اون جا ماهی دویست بهم میدادن .
با کلی التماس و درخواست شوهرم ازاد شد.زن اول گفت میره بابل وبچه هارو گذاشت ورفت (طلاق گرفت)
ولی بهشون گفت تا میتونن منواذیت کنن وبچمو بزنن.
خدا فقط میدونه چقد اذیت کردن و میکنن. اوایل انقد دروغ از پا خانوادم گفت که حتی جرات نداشتم بگم زنگ بزن حرف بزنم.
تا شد و زن اول ازدواج کرد
البته برای بار سوم چون قبلش دوبار جدا شده بود.
اون ذوق داشت که من خانوادمو نمیبینم حالا خودش یه سال ونیم بچه هاشو ندیده. شوهرشم گفته حق نداری بری بچه هات ببینی.
میخوام بگم هیچ دختری فرار نکنه
هیچ دختری زن دوم نشه که بچه های زن اولشو جمع کنه.
زن اول هرچی باشه زهرشو میریزه
پدرمم بعد از 7 سال منو بخشید.
و رفت وامد داریم اما بردارم 8 سال ندیدم وباهام حرف نمیزنه.
اینم بگم هیچ وقت امیدم به خدا از دست ندادم هر چی شد گفتم خدایا شکرت راضیم به رضایت.
هرکی دلمو شکست گفتم واگذارش کردم به خودت خدا.
تواین دنیا ظلم کنی میکشی. من از خدا خیلی میترسم و برا همین به بچه هاش اصلا ظلم نمیکنم اما اینا تا دلت بخواد دل منو میشکنن و میسوزونن اما من هیچی نمیگم چون ب خدا ایمان دارم.
فقط میگم از خدا بترسین همین وبس
اینم زندگی من تا اینجاش فعلا.
در آخر هم کانالتون خیلی خوبه من که خیلی کانال داستانک و دوست دارم ازتون متشکرم که انقد زحمت میکشید وپستهای اموزنده میزارین🌹
پایان💎
🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستانک🧬
💎
💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🧬 #ارسالی از اعضای کانال
🧬 با عنوان #تاوان_1
قسمت اول
سلام به اعضای محترم کانال داستان و پند
تا حالا چند بار سعی کردم بهتون بگم قصه زندگیمو اما پشیمان شدم
ولی امروز تصمیم گرفتم براتون اززندگیم بگم؛
ما یه خانواده چهار نفره بودیم با عمو ومادر بزرگ و عمه ام زندگی میکردیم.
پدرم راننده بود ،مادرم خانه دار. خلاصه من و داداشم به دنیا که اومدیم از چهار سالی به بعد عمم شروع کرد به اذیت کردنمون
خیلی کتکمان میزد همینطور مادرمو.
منو برادرم خیلی وقتها پدرم رو ماهی یه بار میدیم چون شب میومد و شبم میرفت. وقتی پدرم نبود عمم تامیتونست ما رو اذیت میکرد و کتک میزد حتی گرسنگی هم میکشیدیم. مادرم خودش کار میکرد برا ما بیسکویت میگرفت تا ما سیر بشیم ،اما خودش همیشه گرسنه بود.
ما کم کم بزرگ شدیم ولی عمه همچنان از آزار و اذیت ما دست برنمیداشت.
مادرم یه سرویس طلا داشت که از دونه های ریز طلا درست شده بود.
عمم هربار با انبردست یه تیکشو میشکست و بر می داشت.
با اون تیکه ها که در آورده و فروخته بود برای خودش النگو خرید.
حتی پول از جیب بابام برمیداشت و مینداخت گردن ما...
تا میتونست کاری میکرد ک کتک بخوریم.
پدر بزرگم(پدر مادرم) اومد به مادرم گفت ک باهاش بره ...
ولی مادرم گفت بچه هام ؟
گفت بچه ها رو نمیخواد بیاری بزارشان بیا. مادرم گفت می مونم پا بچه هام.
خلاصه مادرم موند و به پای ما سوخت.
تا من شدم سیزده سال مادرم اصلا نمیذاشت به بابام چیزی بگیم میگفت خداهست واگذار کردم به خدا.
تا برا عمم خواستگار امد. کلا اکثر خواستگارای عمم همشون معتاد بودن...
تااینکه یکی ازخواستگارا ک پسرِ ده سال از عمم کوچیکتر بود اومد خواستگاری.
بابام گفت این به دردنمیخوره اما عمم گفت فقط همین.
توفصل پاییز ازدواج کرد تا دوماه توخونشون زندگی کرد.
بعد از دوماه اومد خونه مادربزرگم (البته مادربزرگم به اندازه دوتا دختر بهش جهاز داد)
وقتی اومدن شوهرش گفت توصندوق مادرت کلی پوله ؛ خواست چیزی بگه که شوهرش زبونشو انقدر کشید تارگ زیر زبانش پاره شد.
خلاصه رفتن دوباره شهرشون...
تا ی هقته بعدش پدرم اینا رفتن دیدنش که دیدن صورتش ورم کرده و گفت که چی شده.
اونا اوردنش خونه ما ...وقتی رفت حمام
مادرم رفت تا ببینه عمم چیزی نیاز نداره.
ک مادرم بدن عمم رو دید.
مادرم بهش گفت چرا اینطوری شدی.
گفت براتون میگم بعد.وقتی اومد شروع کرد تعریف کردن .
گفت تو سرما سیخ داغ میزاشته رو بدنم میگفتم سوختم اب سرد میریخت روم.
تمام النگوهامو با انبردست شکست وهمه روفروخت...
تمام جهیزیمم فروخت ودود کرد.
اکثر روزها گشنه بودم ،بعدم تا میگفتم گشنه ام نون وپیاز مینداخت جلوم.
عمم گفت هروقت منو میزده یاد شما میفتادم...
ک اون بلاها رو سرتون اورده بودم.
وقتی گرسنگی میکشیدم یاد شما میفتم به مادرم گفت تمام زجرهایی که دادمتان در عرض دوماه کشیدم منو ببخشید
برادرم گفت نه...
اما منو مادرم بخشیدیمش...
الان هم با یه نفر ازدواج کرده وداره زندگی میکنه اما خدابهش بچه نداد.
13 سالم که شد امدم خونه جدید که پدرم خریده بود.
خواهر کوچیکم اینجا به دنیا امد. بااینکه تازه امده بودیم اینجا ولی پسر همسایه ازمن خوشش اومده بود.
وقتی برای تحقیق اومده بود،
فامیلهای پدریم یه منظور دیگه گرفتن و ابروم رو بردن و گفتن ما باهم دوست بودیم. و هزارتا دروغ دیگه...
خلاصه بی گناه لکه ننگ تو دامن من گذاشته شد واون خانواده رو هم از شهرمون بیرون کردن وچه بلاها که سر پسر بیچاره نیاوردن....
🎀 ادامه دارد...
🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🧬
💎
💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان واقعی #ارسالی از اعضای ڪانال #داستان_و_پند
⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎
💎⚪️💎⚪️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🍎 #فضل_خدا
این چیزی که میخام برای اعضای کانال داستان و پند بنویسم یه سر گذشت واقعیه از حضور خدا
حدود شش سال پیش مادرم🧕 به خاطر استفاده نادرست از مواد شوینده دچار مسمومیت شدید شد طوری که با امبولانس🚑 جسد نصفه جونشو به بیمارستان رسوندن و اگه نیم ساعت دیرتر میرسید حتما تموم کرده بود
سریعا خودمو رسوندم بیمارستان البته چون باردار بودم بهم دیرتر خبر داده بودن وقتی رسیدم دیدم تو ای سی یو و اجازه ملاقات نمیدن تنفس مصنوعی زده بودن و منتظر جواب ازمایشات بودن تا غروب منتظر موندیم تا جواب بیاد دکترا 👨⚕گفتن به قلبش اسیب شدید وارد شده و دچار ناراحتی شده هر چه سریعتر باید عمل بشه و براش فنر گذاشته بشه از طرفی ام ار ای مغزش اومد و گفتن تو سرشم یه لخته خون هست 😢
دو باره ازمایش گرفتن و گفتن باید بمونیم تا جواب اونها هم بیاد
من با خواهرم جابه جا شدم و رفتم پیش مامانم رنگ و روش پریده بود و تند تند نفس میکشید
ناگفته نمونه من اون روزها حدود چن ماهی میشد که بچمو از دست داده بودم و دوباره باردار بودم🤰 ما دو تا خواهر و پنج تا برادریم که همه هم ازدواج کرده بودیم جز داداش کوچکم
رفتم پیش مامانم دستمو گرفت و گریه کرد😭 گفت خواهر برادراتو میسپارم دست تو مواظبشون باش منم فقط خندیدم و گفتم منو دست کی میسپاری گفت تو فهمیده تری و عاقل تر از همشون
من تو زندگیم مشکلی نداشتم و بزرگترین عادتی هم که دارم اینه که اگه تمام غمهای😔 دنیا رو سرم باشه تو دلم میریزم و پیش دیگران فقط میخندم
ان روزم خندیدم خواهر و برادرام از پنجره نگام میکردن ومیگفتن مامان چرا گریه میکنه😢 منم گفتم هیچی داره جای پولای مخفیشم بهم میگه اونا هم خندیدن
از بیمارستان اومدم بیرون بغض داشت خفم میکرد😭 نتونستم بمونم راه افتادم سمت خونه مستقیم رفتم قبرستون سر خاک بچم نشستم و حدود نیم ساعت گریه کردم بعدش با خدا حرف زدم بهش گفتم خدایا وقتی بچمو گرفتی شکرت کردم مامانم پناهی برای ارامشم بود حالام میخای اونو ازم بگیری اگه اونم چیزیش بشه من تحمل ندارم
خاک سر قبر پسرمو تو دستام گرفتم و بلند شدم و رو به اسمان کردم و گفتم تو رو به این خاک قسمت میدم که مادرمو شفا بده😭 بعدشم نذر کردم وقتی مامانم خوب شد تو مسجد خیرات کنم
فردا دو باره رفتم بیمارستان مامانمو اورده بودن بخش
هر پنج نفرمون رفتیم پیشش مامانم برگشت گفت دیشب یه خوابی دیدم
تو خواب بهم گفتن تو دیگه خوب شدی یکی از بچه هات خدا رو قسم داده و تو مسجد 🕌برات نذر کرده
وقتی مامانم گفت باورم نمیشد اصلا هم فکر نمیکردم من باشم اون چهار تا هر کدومشون خندیدن و گفتن ما نبودیم منم هیچی نمیگفتم بعد به من نگاه کردن و گفتن نکنه تو بودی
به همون خداقسم دیگه تحمل نداشتم اشکامو پنهون کنم مثل ابر بهاری گریه کردم خدایا حضورت چقدر زیبا و اشکار بود چقدر بهم نزدیک بودی و من نمیدیدمت تا اون روز شاید اینگونه خدا رو ندیده بودم ولی اون روز دیدمش اونم دقیق و واضح
چن روز بعد جواب ازمایشات اومد و دکترا گفتن مشکل مامانم برطرف شده الان 6سال از اون روز میگذره و مامانم شکر خدا با همون قلبش زندگی میکنه
این داستانو نوشتم فقط به خاطر اینکه همه بدونیم خدا همیشه هست فقط باید از ته دل صداش کنی وقتی هم صداش میکنی نباید بگی خدایا حتما باید اون چیزی که بخام بشه بلکه بگیم خدایا راضیم به رضای تو اون چیزی که مصلحت توست سر راهم قرار بده
پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚪️💎⚪️💎⚪️
💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️