#داستانک_شهدا | شهید علی ماهانی
دور ریزمان کم نبود؛ هفتهای سهتا گونی نان خشک. فکر میکردیم طبیعی است دیگر.
تازهوارد بود. چیزی نمیگفت. فقط میدیدیم رفتارش با بقیه فرق دارد. وقتی همه غذایشان را تمام میکردند، تازه مینشست سر سفره. از آشپزخانه غذا نمیگرفت. ته مانده بچهها را میخورد. نان خشکهای روی میز را جمع میکرد و میریخت توی کیسهای که همراهش بود. هر وقت آبگوشت داشتیم، همانها را تریت میکرد توی غذایش. هرچه اضافه میآمد میبرد محلههای پایین شهر و میداد به فقرا. دیگر دورریز نمیماند برایمان.
📚 روز تیغ، ص98.