از بس شراب می چکد از ابر ساغرش خورشید نیز چتر سبو برده بر سرش از جام دوست بر در و دیوار میخوریم مانند زورقی که شکستند لنگرش ساقی ماست خالق انگور از ستون آنکس که باده ریخت ز جام مطهرش دانی چرا دلا غمش ابتر نشد حسین زیرا رقیه است در این عرصه کوثرش آمد رقیه و به نگاهی حسین گفت تنها علی نگشت مزین به دخترش گر ماه شد مُسَخَّر احمد به نیمه شب او هم یک آفتاب گرفته است در برش آنگونه سوی شام رود این سه ساله که گویی علیست عازم آورد خیبرش در مکتب حسین اگرچه سه ساله است کم گفته ام اگر که بخوانم پیمبرش افتاد او ز ناقه و درمانده شد قلم کاین روضه را چگونه نماید مصورش تا نامه ها به دلبر نیزه نشین رسد هر قطره اشک او بشود یک کبوترش ماندم که با جسارت طوفان چه میکند آن گل که تاب بوسه ندارد به پیکرش تا دید حال و روز خرابه به خویش گفت عاشق به وصل فکر نماید نه بسترش می زد به دست زلف پدر شانه و چکید صدها هزار آینه از دیده ی ترش با کار خویش درس مهمی به خلق داد مرده است آنکه جان ندهد پای دلبرش پرواز را نمیشود از غیرتش گرفت گیرم که از عقاب شکستند شه پرش خورشید را ز روی کرم در میان ظهر میبرد در حجاب افاضات معجرش ولله مانده ام به چه جرات سروده اند ناشاعران ز معجر افتاده از سرش یا بضعة الحسين وَ یا ثانی البتول یا مظهر العواطف ارباب و لشکرش با من بگو که منکر تنزیل تو کجاست تا من به تیغ خصم کنم نهی منکرش گفتم به شعر عاجزم و او مدد نمود حیران غریب مانده ز لطف مکررش @shia_poem