📜 بیست و چهارم محرم 📜 🔘 🔰شب بود و سکینه لب فرو بسته بود به سکوت••• دل داده بود به سکوت، تا شاید باز، نغمه ای از پدر آید به گوش••• 🔰بازماندگان کاروان، با آنکه مسافت ها از کربلا دور بودند، اما دل و روحشان در کربلا مانده بود••• •••جسم شان اینجا بود، روح شان کربلا••• 🔹به یاد آورد که عصر روز عاشور بود و پدر تنها، آمده بود تا با اهل حرم وداع کند.🔹 * قافله سالار گفت: "عبدالله را بیاورید تا با او وداع کنم." 🔺رباب چسبیده بود بر زمین، پلک فرو بست و جُم نخورد.🔻 ••• سکوت بود و سکوت ••• 🔵به صدای عبدالله، که غزل عشق را کودکانه سرود، رباب با شوق و هراس چشم گشود••• 🔸عبدالله خود را بر زمین سایید و به آستانۀ خیمه رسید.🔸 🔰زینب او را بغل گرفت و بوسید، قافله سالار، او را در آغوش گرفت و بویید••• 😭😭😭😭 ••• و رباب چشم به آسمان دوخته بود ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۵ روز تا