📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 توی درگیری‌ها مدام لباس‌هایمان از خاک پر می‌شود. تنی به آب می‌زنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمده‌ایم... خندید. صحبت‌مان که تمام شد، رفتم که لباس‌هایم را بشویم. این روزها بیش‌تر لباس مشکی محرمم را به تن کرده‌ام. توی مقر یک ماشین لباس‌شویی داشتیم و گهگاه با آن لباس‌هایمان را می‌شستیم. یکی از بچه‌ها که دید می‌خواهم لباس مشکی‌ام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین. لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکی‌ام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچه‌ها را خراب کند و مدیون‌شان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک می‌خواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط. به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...» ... ۱۴۲ 📔