eitaa logo
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
136 دنبال‌کننده
4هزار عکس
9هزار ویدیو
140 فایل
.....★♥️★.... .....★♥️ ......♥️★... ....★♥️★... سلام و خیر مقدم خدمت همه شما دوستان بزرگواران در کانال 《 شمیم یاس》 سعی ما بر بررسی دانستنی های علمی ،مذهبی و روان‌شناسی مبتلابه روز اینجاییم برای روشنگری حقیقت 🆔@shmimyasfatmi
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 که یادم می‌آید امروز، مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگزار شده. اخبار را دنبال می‌کنم و از تلویزیون بخش‌هایی از مراسم را می‌بینم. آقا می‌گفت تفکر اسلامی شما را وادار می‌کند که زیر بار جبهه دشمن نروید؛ آقا می‌گفت که اگر مومن باشیم، دست برتر با ماست و جمله‌ای که شنیدنش، مثل همیشه چراغی شد در دلم:«جوان‌های عزیز...شما هستید که بار مسئولیت را بر دوش دارید...خرمشهرها در پیش است، نه در میدان جنگ نظامی، در میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است...» سخت‌تر از جنگ نظامی... تمام رنج‌هایی که در این یک ماه و چند روز شاهدش بوده‌ام، جلوی چشمم رژه می‌روند و فکر می‌کنم همه این سختی‌ها، در برابر سختی کاری که آقا از آن حرف می‌زند، آسان است. زنگ می‌زنم به حاج‌حمید. خودم در چند آیین میثاق پاسداری حضور داشته‌ام و می‌دانم که حاج‌حمید از چند روز قبل، روز و شب نداشته تا این مراسم به بهترین شکل برگزار شود. به اندازه خودم، از او تشکر می‌کنم و حالی از هم می‌پرسیم. گلایه‌ای نکردم از این روزهایم اما حاج‌حمید صدای مرا می‌شناسد؛ لابد فهمیده که دوست دارم این‌جا بیش‌تر فعال باشم، بروم به خط... حرف‌هایمان که تمام می‌شود، هنوز جمله‌های آقا توی ذهنم سرگردان‌اند؛ باید فکر کنم. می‌خواهم به میثاق پاسداری‌ام عمل کنم... کاش آن‌ها که مخاطب سخن این مرد حکیم‌اند، گوش‌شان شنواتر شود... هزار حرف بر زمین مانده‌اش گواه است که آن‌چنان که باید او را نشنیده‌ایم... باید آگاهی‌ام را بیش‌تر کنم. .... ۱۰۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یکی از فرماندهان درباره ارتباط با نیروهای عراقی، نکته‌ای گفت که به مذاق هیچ‌کدام از ما بچه‌های دانشگاه خوش نیامد. ما در دانشگاه ارزش و اهمیت تربیت و ارتباط را آموخته بودیم. منتظر نماندم که آن فرمانده حرف‌هایش را تمام کند. پریدم وسط حرفش و گفتم که مخالفم و استدلال کردم. حرف‌هایم را که شنید، گفت آن‌قدر با سردارها گشته‌ای که مثل سردارها حرف می‌زنی! حرف من اما این بود که باید با نیروهای عراقی، درست مثل برادرانمان رفتار کنیم؛ دوستانه و مشفقانه. باید با آن‌ها زندگی کنیم. رفتار ما با آن‌ها باید طوری باشد که ما را از خودشان بدانند و صدالبته هرجا که لازم است، رفتار قاطعانه‌ای داشته باشیم. یاد حاج‌حمید افتادم. او برایم، مصداق همه این مدل رفتارها بود. این تجربه‌ها به من کمک می‌کنند که بیش‌تر فکر کنم؛ حرف‌ها دارم برای حاج‌حمید... .... ۱۰۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 در مقر، سگی هست که با هم ارتباط برقرار کرده‌ایم! کسی چه می‌داند، شاید این سگ، روزی روزگاری نگاه‌بان گله‌ای بوده و حالا جنگ، او را تک و تنها و بی‌گله گذاشته. از وقتی آمده‌ایم این‌جا به او غذا می‌دهم. هرچند منظره خوبی نیست که یک حیوان، در برابر گرفتن غذا، مُنقاد تو باشد و دم تکان بدهد، اما خب، در محبت به حیوان‌ها هم لذت هست. بچه‌های فوج، اسمش را جسی گذاشته‌اند! امروز صبح که بیدار شدیم، پوتین‌هایم سر جایشان نبودند! احمد می‌گفت چون با جسی زیاد شوخی می‌کنی، او هم با تو شوخی کرده و پوتینت را برده! حیاط را که زیر و رو کردم، پوتینم را کنار لانه جسی پیدا کردم! حدس احمد درست از آب درآمد. جسی، شوخی‌شوخی پوتین را جویده بود و زیپش را هم پاره کرده بود. مجبور شدم با بند، کفش را ببندم به پایم که بشود پوشیدش! بچه‌ها دست گرفته بودند و شوخی می‌کردند که این هم نتیجه غذا دادن به سگ! اما خب؛ جسی سگ است و سگی می‌کند و من آدمم و آدمی! او کار خودش را می‌کند و من کار خودم را. عصر با احمد رفتیم که برای پوتینم زیپ بخریم. من پشت فرمان نشستم و احمد، سلاح به دست جاده را می‌پایید و آیت‌الکرسی می‌خواند. هرچه گشتیم، تعمیرکارِ کفش پیدا نکردیم. ناکام ماندم! ناگزیرم از این که از یک پوتین دیگر استفاده کنم. .... ۱۱۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 امروز رحیم و امیر به روستای «قراصی» منتقل شدند. من و احمد همچنان در مقر تل عزان ماندیم. شش‌هفت‌ماه قبل نیروهای ارتش سوریه و مجاهدان توانسته بودند دشمن را از قراصی، خان‌طومان و مزارع اطراف آن عقب برانند و کنترل قراصی را به دست بگیرند. شرایط امروز قراصی اما پایدار نیست. این روستا، یکی از خطوط مقدم درگیری با دشمن بوده و تحویل تیپ سیدالشهداء(علیه‌السلام) داده شده بود. این نگرانی وجود دارد که تروریست‌ها قراصی را از دست نیروهای خودی بگیرند. من و احمد همچنان اجرای میدان تیر و کار آموزش تیراندازی به نیروها را بر عهده داریم. امروز فرصتی شد و با فاطمه صحبت کردم. می‌گفت قرار است پدرش برای مدتی نسبتا طولانی به عراق سفر کند و در تهران تنها می‌مانند. عمو خواسته بود که بعد از مأموریتم، بی‌معطلی برگردم پیش فاطمه و زن‌عمو. خودم هم احساس می‌کنم که حضورم در کنارشان لازم است... .... ۱۱۲ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هفت‌هشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به منطقه نیرب زدیم. نیم‌ساعتی با مقر فاصله دارد. راستی! نیرب، شهرِ مهاجرنشین است و فلسطینی‌ها در آن پرشمارند. افغانستانی‌ها، پاکستانی‌ها و عراقی‌ها را هم می‌توانی در نیرب ببینی. شهر، قبلا حالت اردوگاهی داشته و هنوز هم نمی‌شود پیشوند شهر را برایش به کار برد. خیابان‌ها، حال و هوایِ ایرانِ دهه شصت را در تصوراتمان زنده می‌کنند اما زندگی، این‌جا جریان دارد. مردم نیرب، به ما ایرانی‌ها بسیار علاقه دارند و احترام‌مان می‌کنند. بچه‌ها برای خرید گهگاه به نیرب می‌آیند. این‌جا روغن زیتون‌های خوبی دارد! در غذاهای محلی این‌جا، روغن زیتون کاربرد زیادی دارد؛ حتی یک نوع لبنیات خوشمزه دارند که در آن روغن زیتون می‌ریزند! من به سرم زده که برویم و برای بچه‌ها شیرینی بخریم! شیرینی، وسط جنگ می‌چسبد! گاهی همین کارهای به ظاهر کوچک، حال آدم را جا می‌آورد!... .... ۱۱۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عصر، عکس‌ها را برای فاطمه می‌فرستم:«دوست جدیدمُ ببین!» کودکان سوری، مظلوم‌ترین قشر از مردم سوریه‌اند. فرصتی شد که به فاطمه زنگ بزنم. هربار می‌خواهم با ایران تماس بگیرم، شوخ‌طبعی بچه‌ها گل می‌کند. پانتومیم بازی می‌کنند و ادایم را درمی‌آورند که مثلا الان دارم پشت تلفن به نامزدم، چه می‌گویم! خلاصه این تماس‌ها دستمایه شوخی‌مان می‌شود و می‌خندیم. امروز هم که زنگ زدم، از حال هم پرسیدیم و من برایش از بچه‌های سوری گفتم و از رنجی که می‌برند. زبان این بچه‌ها را نمی‌فهمم اما زبان مشترک ما محبت است. هرجا که کودک سوری می‌دیدم، می‌رفتم که به او محبتی بکنم؛ دلداری‌اش بدهم... آن‌ها نمی‌دانند این آتش از کجا بر سرشان می‌بارد. نمی‌دانند چه کرده‌اند که شایسته این رنج‌اند... پیش از آمدنم، آن‌ها را در قاب تصویر دیده بودم و حالا این امکان را داشتم که در آغوششان بگیرم؛ بگویم که تنها نیستند، بگویم که ما وعده آمدن داده بودیم و آمدیم... .... ۱۱۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 روزهایمان همچنان به آموزش می‌گذرد. در آموزش به نیروها کم نمی‌گذارم. هرچقدر که لازم باشد برای تک به تک‌شان وقت می‌گذارم؛ یادشان می‌دهم که چطور تیراندازی کنند و از کاربرد سلاح‌ها برایشان می‌گویم اما نمی‌توانم شب‌ها را به آرامش بگذرانم و به وظیفه مقررم قناعت کنم. چند شبی است که پا پی بچه‌های تخریب شده‌ام که مرا با خودشان ببرند. کارمان از ساعت 12 شب شروع می‌شود، تا ساعت 5 صبح. تا صبح، مین‌های دشمن را خنثی می‌کنیم و جایی که لازم باشد، مین جدید کار می‌گذاریم. «علی» از نیروهای تخریب‌چی است که گاهی برای مین‌گذاری تا فاصله نزدیکی از دشمن می‌رود و من هم همراهش. گهگاه می‌شود که تکفیری‌ها به سویمان شلیک کنند. رحیم که فهمید با علی همراه می‌شوم، از او خواسته بود که مرا با خودش نبرد. می‌دانستند که نمی‌توانند مانعم بشوند. نیروهای تخریب کم‌شمارند و من می‌خواهم کمک کوچکی به آن‌ها کرده باشم؛ حتی شده در این اندازه که سیم‌چین به دستشان بدهم... .... ۱۱۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یک روز در میان باید سرم را بشویم که خارش نگیرد. آبگرمکن‌مان در مقر گازوئیلی است. ظرفی داریم که هم با آن برای موتور برق، بنزین می‌آوریم و هم برای آب‌گرمکن، گازوئیل. با ظرف بنزین‌آلود، گازوئیل ریختن در آب‌گرمکن چه بسا خطرناک باشد! به خاطر همین روشن کردن آب‌گرمکن خودش یک فرایند ویژه است که با احتیاط انجام می‌شود. یک روز که با رحیم رفتیم آبگرمکن را روشن کنیم، رحیم در یک‌متری آب‌گرمکن ایستاد؛ دستش را دراز کرد و فندک روشنش را با احتیاط به آب‌گرمکن نزدیک کرد. تا آمد آتش آبگرمکن را بگیراند، باز یکی از آن عطسه‌های بلندِ حساسیت آمد به سراغم! رنگ از چهره رحیم رفت! فکر کرده بود آبگرمکن منفجر شده! آن روز هرکس ما را می‌دید یاد واقعه‌ی آب‌گرمکن می‌افتاد و می‌خندیدیم. اما رنج این حساسیت‌ها و آن پشه‌ها، نمی‌تواند ذوقم را برای بودن در کنار بچه‌های تخریب کور کند. نه از پشه‌ها گلایه‌ای دارم نه از آب و هوا! روزها هوا گرم می‌شود و شب‌ها سرد. نسیمِ سردِ شب‌های حومه حلب، نوک انگشتانم را سِر می‌کند و می‌پیچد توی گوش‌هایم. آواز دسته‌جمعی جیرجیرک‌ها، سکوت شب را می‌شکند. برگ‌های درختانِ تُنُکِ توی دشت، با باد می‌رقصند. برای درخت‌ها هم روزها گرم است و شب‌ها سرد. این‌جا در یک روز می‌شود سرد و گرم روزگار را چشید... می‌خواهم بزرگ‌تر شوم... .... ۱۲۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》  نامه‌های برگشت را آماده می‌کنند. وقتی فهمیدم باید تنها برگردم، دوزاری‌ام افتاد که بچه‌ها می‌خواستند مرا بپیچانند! چند نفری جلسه گذاشته بودند و قرارشان این بود که به من نگویند که می‌خواهند بمانند! نگران بودند که اگر بمانم، در آن شرایط بی‌ثبات، گلوله‌ای، ترکشی چیزی مأمور شود که جانم بگیرد. شرایط طوری نبود که بتوانم بچه‌ها را تنها بگذارم. در این شرایط، یک نفر هم یک نفر است. خاطره دایی مادرم، جایی از قلبم را روشن می‌کند. بین دوراهیِ ماندن و رفتن، ماندن را انتخاب می‌کنم. رفتنم را کنسل کردم و مأموریتم را چند روزی، یعنی تا زمان رسیدن نیروهای جایگزین، تمدید کردم. حضورمان این‌جا واجب‌تر است؛ مسائل ایران را می‌شود رتق و فتق کرد اما این‌جا اگر از دست برود، باید برایش هزینه‌های زیادی بپردازیم؛ هزینه‌هایی به قیمت جان عزیزترین نیروهایمان. فرمانده فوج که متوجه شده می‌خواهم بمانم به بچه‌ها می‌سپرَد که مراقبم باشند؛ به شوخی گفته بود این بچه نوربالا می‌زند! با بابا تماس می‌گیرم و می‌گویم که شرایط قدری نامساعد است و باید چند روزی بیش‌تر بمانم. دل‌آشوب می‌شود. می‌گوید این روزها مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی بوده؛ تازه قربانی هم گرفته‌ تا روزی که برگردم، برویم به امامزاده اشرف(ع) و... تلاش کردم که دلش را آرام کنم... شب در قرارگاه جلسه داریم. بچه‌های اطلاعات خبر آورده‌اند که تکفیری‌ها، صبحِ فردا به خط می‌زنند. روال‌شان این است که عصرها حمله کنند اما این‌بار، صبح را انتخاب کرده‌اند. آتش سنگین، انتحاری، ورود تانک و در آخر، ورود نیروهای پیاده، مراحل حمله تکفیری‌هاست. باید برای همه‌چیز آماده باشیم. فردا، روزِ رزم است... .... ۱۲۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ساعتی از ظهر گذشته که از قراصی خبرهای نگران‌کننده‌ای می‌آورند. رحیم پشت بیسیم از شرایط منطقه می‌گوید. درگیری‌ها در قراصی شدت گرفته است. نیروهای تکفیری روستای «حمره» در نزدیکی قراصی را تصرف کرده‌اند و حالا به قراصی یورش آورده‌اند. عمده نیروها در مناطق مختلف مجبور به یک گام عقب‌نشینی شده بودند. نزدیک‌ترین نیروها به محل درگیری، نیروهای نجباء بودند. من با فرمانده فوج از مقرمان در تل عزان، همراه شدم و با ماشین مهمات تا ابتدای قراصی رفتیم؛ امیر هم ماند تا نیروها را سروسامان بدهد و بیاورد به منطقه درگیری. قراصی، یک پَستی به سمت نیروهای دشمن دارد و اگر نیروهای ما عقب‌نشینی کنند، ممکن است بیش از 150 نفر از نیروها در محاصره قرار بگیرند و یا اسیر شوند و یا شهید. مسلحین، پی‌درپی قراصی را با موشک‌هایشان می‌زنند. خاک و دود مثل قارچ، این‌جا و آن‌جای روستا سبز می‌شود و بالا می‌آید. گلوله‌ها، زوزه‌کشان از بالای سرمان رد می‌شوند. همه‌چیز به هم ریخته. عصرِ قراصی با صبحِ قراصی، زمین تا آسمان فرق کرده. نیروها از شدت حمله، پراکنده شده‌اند. ما جزو اولین نیروهایی بودیم که به منطقه رسیدیم. کسی را هم در خط نداشتیم که بتوانیم با او ارتباط بگیریم. .... ۱۲۴ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکش‌ها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعله‌ور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرام‌آرام در منطقه توزیع می‌شدند. تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانی‌هایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را می‌دیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک می‌شود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش می‌رفتم. منطقه را زیرنظر داشتم و شب‌هایی را به یاد می‌آوردم که با علی آمده بودیم برای مین‌گذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمک‌کننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت می‌کردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. می‌گفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ این‌بار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است! رحیم کفری شد که کدام‌تان درست می‌گویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را می‌گردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند! رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر می‌کرد برگشته‌ام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که مانده‌ای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانه‌ای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا هستند؛ برایت نیرو می‌فرستم. خودم هم از سمت چپ خانه‌ها می‌روم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم!... .... ۱۲۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر می‌کرد برگشته‌ام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که مانده‌ای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانه‌ای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا هستند؛ برایت نیرو می‌فرستم. خودم هم از سمت چپ خانه‌ها می‌روم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم! از سمت راست رفتم! علیکم بالیمین! نگرانی رحیم توی دلم بود که امیر اتفاقی مرا دید. شرایط وخیم بود. تا مرا دید گلایه کرد که معلوم هست کجایی؟ چرا بیسیمت را نیاورده‌ای؟ صدای انفجار و تیراندازی، مجبورمان می‌کرد که بلندبلند حرف بزنیم؛ اینطوری گلایه‌هایمان توی صدای بلند تیر و ترکش گم می‌شد! دستور عقب‌نشینی صادر شده بود. صدای فرمانده محور هم یک‌ریز از توی بیسیمِ امیر، حرف‌هایمان را قطع می‌کرد که برگردید!... .... ۱۲۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موج‌های نورش را روی دشت پاشید و رفت. خانه‌های مخروبه قراصی، رفته‌رفته توی تاریکی گم شدند. قنداقه تفنگ را گذاشتم روی خاک‌های گرم جلوی خانه. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم. به استقبال شب می‌رفتیم. خانه‌ی من، تقریبا آخرین خانه از سمت چپ روستا بود و رحیم، به موازات من، در انتهای سمت راست روستا در خانه‌ای آماده حرکت می‌شد. بین من و رحیم، 500 متری فاصله بود و نمی‌دانستیم که در خانه‌هایی که توی این فاصله واقع شده‌اند، تروریست‌ها لانه کرده‌اند یا نه. رحیم بیسیم زد: -کمیل! می‌توانی به سمت راست روستا حرکت کنی، من هم به سمت چپ بیایم و به هم دست بدهیم؟ تا بله را گفتم، رحیم گفت خدا خیرت بدهد! پس خانه به خانه، پاکسازی کنید و بیایید جلو! نیروهایی را دیدم که در تاریکی شب، لبشان به ذکر مترنم بود. می‌خواستم دلشان را قرص کنم. اغلب از شیعیان عرب بودند و زبان مشترکمان قرآن بود. هر لحظه امکان داشت از یکی از این خانه‌ها، نیروهای تکفیری به سویمان آتش بریزند. آیه‌ای را که رحیم برای نیروهایش خوانده بود به یاد آوردم. آرام برایشان نجوا کردم:«...هل تربصون بنا الا احدی‌الحسنیین؟» چه دشمن را شکست دهیم و چه شهید شویم، پیروز شده‌ایم... آرامش قرآن، رفت توی نهانخانه دل‌مان. خانه به خانه پاکسازی می‌کردیم و به سمت رحیم حرکت می‌کردیم. همه‌جا تاریک است. چک‌چک صدای پوتین‌ها سکوت شب را می‌شکند. صدای آرامِ رحیم از توی بیسیم آمد؛ حضورِ نزدیکش را احساس می‌کنم: -کمیل کجایی؟ -توی یکی از خونه‌ها -چراغ بیسیمت رو خاموش‌روشن کن! در آن ظلمات، چراغ بیسیمم به سختی دیده می‌شد. رحیم گفت چراغ بیسیم مرا می‌بینی؟ نمی‌دیدمش! گفت چراغ‌قوه‌ام را روشن و خاموش می‌کنم؛ بگو آن را می‌بینی یا نه! نور چراغ قوه رحیم را که دیدیم، صدای تکبیر بچه‌های مقاومت، رفت تا آسمان. رحیم پشت بیسیم اعلام کرد که قراصی تثبیت شد. شوقی در دلم بود که واژه‌ها در بیانش، کم می‌آوردند. حالا لابد فرماندهانی که می‌خواستند من و رحیم برگردیم، فهمیده‌اند که تصمیم درستی گرفته‌ایم. اگر نمی‌ایستادیم، ممکن بود دشمن تا حلب برسد و تمام زحمات جبهه مقاومت به هدر برود. چهاردهم خردادمان را این‌گونه گذراندیم! «هرجا مبارزه هست ما هستیم...» .... ۱۳۰ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نفر از رزمنده‌ها به شهادت رسیدند. مجموعه این اتفاقات رحیم را نگران می‌کند. بعدازظهر که شد، سلاح را از من گرفت تا مجبور شوم که در مقری که در شرق روستا انتخاب کرده بودند بمانم. می‌گفت پشت خط بمان و از همان‌جا کارها را انجام بده. پشت بیسیم، دائم برای بچه‌هایی که در خط‌اند نیرو و مهمات طلب می‌کنم. اما دلم طاقت نمی‌آورد. دم غروب، دست خالی راهی شدم که به نیروها سر بزنم. بچه‌ها گله می‌کردند که بگذار سالم برگردی ایران! من اما می‌خواستم که مجاهدان، احساس تنهایی نکنند و گمان نکنند که رهایشان کرده‌ایم در برابر خطری که هر لحظه تهدیدشان می‌کند. می‌خواستم دلشان قرص باشد که اگر خطری هست، برای همه ما هست و البته که از خطر نمی‌ترسیم... .... ۱۳۲ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 به مقر که برمی‌گردم، باز پیام‌های فاطمه را می‌بینم. -«تو که قول داده بودی، سرِ چهل و پنج روز برگردی... همه منتظریم که برگردی... چرا نمیای؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روزه که منتظر دیدنت موندم... عباس... تو رو به خدا زودتر برگرد...» به تصویری که از فاطمه توی گوشی‌ام دارم نگاه می‌کنم؛ مکث می‌کنم؛ یک، دو، سه... باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمی‌تواند به دوش بکشد. کاغذی برمی‌دارم و نقش‌های دلتنگی را به واژه تبدیل می‌کنم و به بند نوشتن می‌کشم‌شان... «همسر عزیزم... این نامه را می‌نویسم بیش‌تر برای تنگی دل خودم. شنیدی می‌گویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم؛ مثل انسان. جسمش دیدنی‌های آن است؛ روحش که به جسمش جان می‌دهد، عشق است... من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم؛ همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی می‌کند؟ چه می‌گوید؟ چگونه فکر می‌کند؟ آخر خیلی می‌شنیدم از سوز و گداز و درد و درمان عشق... عشق بسیار مقدس است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی، و حقیقی خداست. اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می‌رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم؛ از تو شروع کنم تا بتوانم ذره‌ای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمه‌ی عشق است اما عشق نیست. اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم... تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست؛ صورت، ظاهرِ عشق است، مقدمه‌ی عشق است؛ اما ادامه‌اش با روح است؛ اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم فاطمه‌جان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم... خیلی دوستت دارم؛ دلم برایت تنگ می‌شود عشقم... ع د» ... .... ۱۳۴ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سال قبلش را برایم گفت. می‌گفت خواب دیده که حاج‌حمید او را با من به مأموریتی می‌فرستد؛ به جنگ. توی خواب حاج‌حمید به حسین سفارش کرده بود که مراقبت من باشد! خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیروهایم سر بزنم؛ در خانه‌ام؛ خانه‌ی کمیل. آدم گاهی به خانه‌ای که فقط نامش از آنِ اوست تعلق خاطر پیدا می‌کند؛ و بالاتر از آن، به آدم‌های خانه... اعصاب آدم‌های خانه خراب بود! تکفیری‌ها می‌آمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان می‌گرفتند و می‌دویدند. می‌خواستند روحیه نیروها را تضعیف کنند. فاصله‌شان با ما زیاد بود و تیرهای بچه‌های خانه کمیل، نمی‌توانست حال تکفیری‌ها را بگیرد! نیروهای عراقی و سوری، نمی‌توانستند خشم‌شان را فروبخورند. به سمت آن‌ها تیراندازی می‌کردند اما این به هدف نخوردن‌ها و نرسیدن‌ها، خشم‌شان را بیش‌تر می‌کرد. فرماندهان هرچه می‌گفتند این کارها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمی‌رفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلوی چشم‌مان جولان بدهد. پا پی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آن‌قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیه‌ی عربی را بستم به پیشانی‌ام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبنده‌‌ی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز می‌دوید. آرام بودم. چشم‌هایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریه‌هایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه می‌کردند. دلم، فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله ما و تکفیری‌ها را زوزه‌کشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیری‌ها افتاد. نیروها جان تازه‌ای گرفتند. تکبیر می‌گفتند و شادی می‌کردند. حالا کسی جرأت ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو می‌شنیدم که یک تک‌تیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت می‌شد، با حسین قناصه را برمی‌داشتیم، می‌رفتیم برای تأدیب و کل‌کل می‌کردیم با تیربارچیِ تکفیری‌ها! آفتاب، پشت سر ما بود؛ پشت خاکریز خودی. ... ۱۳۶ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیش‌تر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال می‌کنم. تکفیری‌ها گاه و بیگاه با خمپاره‌ها و موشک‌ها از ما پذیرایی می‌کنند. آتش، بی‌امان از آسمان می‌بارید. با تکفیری‌ها 400 متر بیش‌تر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیش‌تر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویست‌متری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیری‌ها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح. آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. می‌دانستم که تیربارچی‌های دشمن در کمین‌اند اما دلم رضا نمی‌داد که پیکر شهیدمان، بی‌پناه بماند. هرچه بیش‌تر اصرار می‌کردم فرمانده فوج با رفتنم بیش‌تر مخالفت می‌کرد. می‌گفت بی‌تابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید می‌شوی. من می‌گفتم نمی‌خواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیری‌ها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض می‌شد و می‌رفت تا راه گلویم را بگیرد... چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوش‌هایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه‌ای بن‌بست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررس‌شان بود، بزنند. دوربین‌های پیشرفته‌ای داشتند و منطقه را خوب دیده‌بانی می‌کردند. کسی از بچه‌ها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند. تا پیش‌قدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امن‌تر. توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن می‌سوختند. سریع دست‌بکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان می‌دادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورت‌های سوخته نیروها هم آشکار شد. انسان‌ها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دوده‌ها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند. حس عجیبی داشتم. صحنه‌ای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامی‌داشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر می‌کردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کرده‌اند. سوختن، این استعاری‌ترین و تمثیلی‌ترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشم‌هایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچه‌ها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشه‌ای ایستادم به تماشا. صحنه‌ها شعر می‌شد در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد... لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن‌بست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات می‌شود؟ و راستی که این کوچه‌ها هم دیگر بن‌بست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه می‌کنم که حمودی می‌گوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرف‌هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی‌دانم چرا دلم برای امیر شور می‌زد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقه‌ای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد. حمودی، نشانی می‌دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می‌رساند. نشانه‌های حمودی و پلاک سوخته‌اش را که بررسی می‌کنند، شهیدمان شناسایی می‌شود. آن شعله‌ها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی بوده است. یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیش‌تر از آمدنش به خط نمی‌گذشت. چه خوش‌اقبال بود که قربانی‌اش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست... ... ۱۳۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاج‌حمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاج‌حمید درد دل کردم. صدای آرامش از پشت خط، چهره‌اش را در نظرم مجسم می‌کرد. دریایی از مهر توی دلم موج می‌زد اما نخواستم که با بیانش، دلتنگی‌ام را نشان بدهم. بعد از حاج‌حمید نوبت خانواده رسید. مادر فاطمه نگران بود. گفتم این‌جا بیمه حضرت زینبیم؛ دعا کنید در جنگ با تروریست‌ها پیروز شویم تا شما را بیاورم سوریه و با آرامش و امنیت زیارت کنید... روحیه می‌دهم بهشان! قاعدتا باید برعکس باشد! من اما می‌کوشم که بهشان دلداری بدهم! بعد از زن‌عمو، زنگ می‌زنم به خانه خواهرم. زیاد صحبت نکردیم. احوال‌پرسی کردیم و خداحافظی. آقاهادی، شوهرخواهرم می‌پرسید کِی برمی‌گردی؟ نمی‌دانستم. گفتم ان‌شاءالله می‌آیم. به بابا که زنگ زدم، تا صدایم را شنید، گفت تو که قرار بود این روزها سمنان باشی... دوباره برایش می‌گویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفته‌ای بیش‌تر بمانم. بابا ابراز دلتنگی می‌کند: -عباس! دلم برات تنگ شده... برگردی بوسه‌بارونت می‌کنم... دلم برای بوسه‌هایش تنگ شده اما چیزی نمی‌گویم... ادامه می‌دهد: -آسیبی ندیدی؟ راستش رو بگو! دست و پاهات، همراهت هستن؟ -خدا یه عقلی به من بده بابا؛ دست و پا نداشتم هم نداشتم! -چشم‌انتظارم... بگو و بخندم با بابا که تمام شد، گوشی را می‌دهد دست مامان. احوال‌پرسی می‌کنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام می‌کند. -عباس! چقدر صدات نورانی شده! -مامان! چهره نورانی شنیده بودیم اما صدای نورانی نه! چند لحظه‌ای سکوت می‌کنیم. -مامان! یادت هست قبلا به من گفته بودی که اگر شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟ -حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن که برگردی... دعا می‌کنن برای اومدنت. - زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه! بیش از این جدیِ آمیخته با شوخی، نمی‌توانستم از احساسی که در درونم جریان داشت، با مادر حرف بزنم. نگران بودم که مبادا نگرانش کنم. از حرف زدن با بابا و مامان، آرامش گرفته‌ام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم اما این کار را نکردم؛ الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب(سلام‌الله علیها) ببخشد... کاش بابا از سر دینی که بر گردنش دارم بگذرد... در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کرده‌ام و حالا سخت پشیمانم... کاش علیرضا و مهدی، برادرانم، کم نگذارند برایشان... چقدر حرف نگفته توی دلم هست... پناه می‌برم به مناجات علی(علیه‌السلام) که آهنگش، آرامشِ شب‌های من است:«مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف؛ و هل یرحم الضعیف الا القوی؟» چه کسی جز تو بر منِ ضعیف رحم می‌کند؟... ... ۱۴۰ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 توی درگیری‌ها مدام لباس‌هایمان از خاک پر می‌شود. تنی به آب می‌زنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمده‌ایم... خندید. صحبت‌مان که تمام شد، رفتم که لباس‌هایم را بشویم. این روزها بیش‌تر لباس مشکی محرمم را به تن کرده‌ام. توی مقر یک ماشین لباس‌شویی داشتیم و گهگاه با آن لباس‌هایمان را می‌شستیم. یکی از بچه‌ها که دید می‌خواهم لباس مشکی‌ام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین. لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکی‌ام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچه‌ها را خراب کند و مدیون‌شان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک می‌خواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط. به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...» ... ۱۴۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عملیات، موفقیت‌آمیز بود. صدای بچه‌ها را پشت بیسیم می‌شنوم. از این که دشمن را عقب رانده‌اند خوشحال‌اند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغضِ نرفتن؛ اما پا به پای‌شان خوشحالی می‌کردم و روحیه می‌دادم بهشان. با وجود موفقیت‌ها اما حملات دشمن، سخت و سنگین بود. صدها نفر از تروریست‌ها به منطقه هجوم آورده‌اند. اغلب وابسته به القاعده‌اند؛ از احرارالشام و جبهه‌النصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بینشان چشم‌آبی و موبور هم می‌توانستی پیدا کنی! بعد از عملیات، بعضی از بچه‌ها برگشتند اما کار هنوز تمام نشده بود. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریست‌ها بودند، در تماس بودیم. امیر پشت بیسیم، با بچه‌هایی که توی خط‌اند دائم در ارتباط است. اصرار می‌کردم که بگذارند بروم! امیر می‌گفت اگر بنا به رفتن‌مان بود، رحیم می‌گفت. یکی دو ساعت بعد، سفره‌ای پهن می‌کنیم که مختصر صبحانه‌ای بخوریم؛ حلواشکری آورده بودند و اندکی پنیر! وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را می‌آزارد:«حیف شد که مرا نبردند...» امیر شوخی‌جدی، عقده نرفتنش را سرم خالی می‌کند:«از این حرف‌ها نزن! من هم که مانده‌ام، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمانی، مرا هم این‌جا نگه‌داشتند!» گفتم هرچه به من بگویند، انجام می‌دهم... ... ۱۴۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچه‌های پشتیبانی و امیر گفت برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان سر صبح، ناآرامی‌ها در منطقه شدت گرفته بود. تکفیری‌ها هجوم آورده بودند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیری‌ها در حومه حلب تبدیل می‌شود. توی بیسیم می‌شنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمی‌کنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازه‌ی شکسته‌بسته‌ای می‌گیرم و لباس‌های نظامی‌ام را می‌پوشم. با یکی از بچه‌ها سوار ماشین مهمات می‌شویم و می‌تازیم. امیر پشت بیسیم صدایم می‌کند:«کمیل کجایی؟» -دارم با ماشین مهمات میرم! صدایش درآمد که چرا این کار را می‌کنی! گفتم خیالت راحت باشد، پشت خط می‌مانم؛ فرمانده اجازه داده! مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه می‌بریم. این کار یک ساعتی طول می‌کشد. آن‌جا خاکریزمانندی ساخته بودند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود می‌آمد. پشت بیسیم اعلام کردم:«ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟» فرمانده فوج، صدایم را که پشت بیسیم شنید، داغش تازه شد:«باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم!»... ... ۱۴۶ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 موشک‌ها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران می‌کردند. گهگاه توی بیسیم می‌شنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیده‌اند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم می‌ریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم می‌شنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور می‌دیدم و در دل خدا خدا می‌کردم که اتفاقی برای بچه‌ها نیفتد. تیربار تکفیری‌ها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلوله‌ها، پی در پی از میان درخت‌های تُنُکِ مجاور روستا، سبز می‌شوند و این سو و آن سو فرود می‌آیند. نشانه‌های اشغال روستا توسط تروریست‌ها آشکار می‌شود. بچه‌ها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم می‌بینم، به او شکایت می‌برم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمی‌کنیم؟ چرا بین ما و تروریست‌ها درگیری نیست؟ چرا نمی‌جنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمی‌ایستیم؟» می‌دانم که دیگر نمی‌شود روستا را نگه‌داشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچه‌های اطلاعات احتمال می‌دهند که تکفیری‌ها، نفربرهای انتحاری‌شان را به میدان بیاورند. وسط آن بحران، آفتاب را می‌بینم که خود را به میانه‌ی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان می‌دهد؛ همه‌جای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند می‌شوم و بطری آبی برمی‌دارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عرب‌ها- در تیررس دشمن، قامت نماز می‌بندم؛ الله‌اکبر... چون تو بزرگ‌تری از همه‌چیز و همه‌کس، هجوم دشمن هراسانم نمی‌کند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشک‌ها و تیرها و خمپاره‌ها نمی‌گذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمی‌توانند حواسم را از تو پرت کنند... زانو می‌زنم در برابر او که مرا می‌بیند و باز هم حمد می‌کنم؛ حمد می‌کنم او را زیر باران گلوله‌ها... دست‌ها را به قنوت بالا می‌برم؛ خدایا من فقط از تو می‌ترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... می‌خواهم آن‌طور که گویی می‌بینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچ‌چیز نمی‌ترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از الله‌اکبرِ نمازم، هرآن‌چه تعلق است را پشت سر گذاشته‌ام... روی دست‌هایم غبار می‌نشیند بس که رزم، خاک‌ها را به آسمان می‌پاشد. خدایا... من می‌خواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته... سلام نماز را می‌دهم و تربت و جانماز را می‌گذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند می‌زند. آتش می‌ریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحت‌تر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را می‌بینم که دارند از روستا خارج می‌شوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است... ... ۱۴۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 دو تا وانت تویوتا آماده‌اند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل می‌کنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانت‌ها نشسته‌اند. من از کنار جاده می‌روم تا با گروهی که جلو می‌روند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچ‌کدام از ماشین‌ها نشده‌ام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا! بی‌معطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو می‌رفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همه‌شان. سیدغفار مسیر را درست نمی‌شناخت. پشت ماشین رحیم می‌رفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگه‌داشت. رحیم گفت کجا می‌آیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا می‌شد. سیدغفار که دور می‌زند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم چرا لبخند به لبم نمی‌آید. نیم‌دقیقه‌ای وسط حرف‌های نیروها، همدیگر را تماشا می‌کنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که می‌افتیم به ثانیه نمی‌کشد که رحیم توی بیسیم صدایم می‌کند: -کمیل کمیل رحیم! -جانم رحیم جان -کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها! -خیالت راحت! -کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش لحظه‌ای بعد، دوباره صدای رحیم می‌پیچد توی ماشین. گوش تیز می‌کنم که کلمه به کلمه‌اش را خوب بشنوم. -کمیل کمیل رحیم -جانم رحیم -هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده! -رحیم‌جان! خیالت راحت... ... ۱۵۰ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 به جز صدای گاه به گاهِ خش‌خش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. سیدغفار هم حواسش را داده بود به جاده و هیچ نمی‌گفت. از توی شیشه ماشین، عقب وانت را نگاه کردم. اوضاع بسامانی نبود و نیروها پراضطراب به این سو و آن سو نگاه می‌کردند و ناهمواری‌های راه، سکون‌شان را ویران می‌کرد. چندباری مسیر را اشتباه رفتیم و باز برگشتیم به مسیر درست. رحیم منطقه را مثل کف دستش می‌شناسد. بیسیم را روشن کردم:«رحیم رحیم کمیل» رحیم جواب داد؛ جانم کمیل بگو! -ما توی یه جاده خاکی هستیم، سمت چپ جاده چند تا درخت هست؛ درخت زیتون. رحیم که اثر جراحت از توی صدایش هم پیدا بود، تکرار کرد: سمت چپ جاده درخت هست؟ -بله رحیم‌جان، سمت چپ جاده درخت هست -سه چهار تا؟ -آره سه چهار تا - با فاصله از هم؟ -آره رحیم جان! -پس برید جلوتر... گازش را گرفتیم. چند خانه در حاشیه جاده دیدیم. دوباره بیسیم را روشن کردم و به رحیم نشانی دادم: -رحیم‌جان این‌جا چند تا خونه هست. -خونه‌ها سمت راست جاده هستن؟ -آره رحیم جان -جلوتر از خونه‌ها، یه آغل می‌بینید؟ -آره رحیم‌جان -همین‌جا ماشینُ نگه‌دارید و پیاده برید. وسط این حرف‌ها بودیم که ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانه‌ها ایستاد. سیدغفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه داشت. پیاده شدیم. جی‌پی‌اس کار نمی‌کرد و فرمانده دنبال نقشه می‌گشت که ببیند باید از کدام سو برویم.... ... ۱۵۱ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیه‌‌هایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزه‌مانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد. ذره‌های شن و خاک با این صدا به رقص آمده‌اند. از زمین بلند می‌شوند و چرخی می‌زنند و این‌جا و آن‌جا آرام می‌گیرند... کسی انگار شن‌های ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کرده‌ام. لباس‌هایم، دست‌هایم، صورتم، خاک‌آلود است. زانوانم را با زمین آشتی داده‌ام. صورتم خاک را مسح می‌کند... سنگین شده‌ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گم‌کرده‌ام... نشسته‌ام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را می‌خواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إن‌الله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان می‌گیرم و می‌توانم پرواز کنم... می‌روم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشسته‌اند روی تختِ گوشه‌ی حیاط و چای می‌نوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، می‌تابد و رگه‌های نور، خود را به گل‌های باغچه می‌رسانند. این آفتاب اما چشم‌هایم را نمی‌زند. گنجشک‌ها راه خانه را یاد گرفته‌اند. می‌نشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر می‌کند. بابا، خیره به گنجشک‌ها و غرق تماشای آن‌ها و صدایشان است... صدایم می‌کند و دستم را می‌گیرد. دست‌های بابا گرم‌اند. گنجشک‌ها را نشانم می‌دهد. طنین صدایش توی گوش‌هایم می‌پیچد و تکرار می‌شود:«عباس! مثل این گنجشک‌ها پرواز کن...» ذره‌های ساعت شنی دارند آرام می‌گیرند اما هنوز پراکنده‌اند. توی صحن عقیله چرخی می‌زنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر می‌گوید. صدای سوت زوزه‌مانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم می‌زند. چشم‌هایم کمی می‌سوزند. اعتنا نمی‌کنم. هُرم گرما می‌پیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرف‌های بابا توی قلبم تکرار می‌شود: مثل این گنجشک‌ها پرواز کن... به حرف بابا گوش می‌دهم. زمان را گم کرده‌ام... می‌خواهم بشمارم؛ جمع می‌کنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست! ۱۵۲ 🔴 📔