eitaa logo
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
135 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
9.1هزار ویدیو
140 فایل
.....★♥️★.... .....★♥️ ......♥️★... ....★♥️★... سلام و خیر مقدم خدمت همه شما دوستان بزرگواران در کانال 《 شمیم یاس》 سعی ما بر بررسی دانستنی های علمی ،مذهبی و روان‌شناسی مبتلابه روز اینجاییم برای روشنگری حقیقت 🆔@shmimyasfatmi
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 فروردین دارد آخرین نفس‌هایش را می‌کشد. باز آمده‌ایم به هزاردره؛ اردو! این‌جا، جایی است در نزدیکی تهران و نزدیک‌تر به کوه‌های البرز. وسط برنامه‌های اردو، خبر تلخی را به حاج‌حمید رساندند:«حاج ابراهیم عشریه مجروح و احتمالا شهید شده؛ اما از پیکرش هنوز اطلاعی در دست نیست.» اندوه، تمام صورت حاج‌حمید را می‌پوشاند. حاج ابراهیم را همه می‌شناختیم و این خبر برای همه ما ناگوار است. حاجی از ما خواسته که خبر را به دانشجوها نگوییم. بر اندوهش غلبه می‌کند و می‌گوید برویم بین دانشجوها مسابقه طناب‌کشی برگزار کنیم! من و یاسر، یکی از دوستانم، عهده‌دار برگزاری طناب‌کشی شدیم. دو گروه دانشجو طناب‌ها را به سمت خود می‌کشیدند، می‌خندیدند و روحیه می‌گرفتند. حاجی با تمام اندوهش، لبخند می‌زد؛ مومن اندوهش در دل است و شادی‌اش بر چهره..... ۵۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 صبح‌ها که می‌آیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و فکر عجیب‌ترین مخلوق خداست... دائم می‌گردم دنبال نشانه‌ای از چیزی که آن‌جا به کارم بیاید. مدتی بود که درجه‌های جدیدم آمده بود اما نه دل و دماغ پیگیری داشتم و نه در اولویتم بود. آدمِ مسافر، درجه می‌خواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که می‌دانست درجه‌ام آمده، یک‌بار پرسید که چرا پیگیرش نمی‌شوم؛ شوخی‌جدی گفتم درجه‌ها ارزانی خودتان، من که دارم می‌روم!..... ۵۸ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هرکس که می‌دانست راهی‌ام، چیزی می‌گفت. نرو شهید می‌شوی! یادت نرود به ما بدهکاری! این حرف‌ها که شوخی بودند اما مرا جدی‌جدی به فکر می‌انداختند. با خودم فکر می‌کردم به چه کسانی بدهکارم؟ فهرست طلبکاران بلندبالا می‌شد! آدمیزاد به خیلی‌ها بدهکار می‌ماند. خیلی چیزها را نمی‌شود جبران کرد. مثلا مهر مادری را چگونه جبران کنم و بروم؟ در جواب آن‌ها که راجع به شهادت، شوخی می‌کنند، فقط می‌گویم هرچه خدا بخواهد همان می‌شود... اما توی دلم شرمنده می‌شوم. من می‌دانم که با شهدا فاصله دارم. آخر من کجا و شهدا کجا؟ من فقط کوشیده‌ام که پایم را جای پای آن‌ها بگذارم. دیده‌ای آن‌ها که به کسی، گروهی، جریانی دل بسته‌اند، هم و غم‌‌شان این می‌شود که شبیه آن فرد و گروه و جریان شوند؛ از مدل موی‌شان گرفته تا لباس پوشیدن‌شان. من هم دل‌بسته‌ام! دل‌بسته به کسانی که اغلب نمی‌شناسمشان؛ گمنام‌اند اما خط‌شان برایم روشن است... من به این گمنام‌ها هم بدهکارم!... ۵۹ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 امروز رفتم و با هرکس که احساس می‌کردم حقی به گردنم دارد، خداحافظی کردم؛ اتاق به اتاق. نوبت رسید به سیدنصرت‌الله. در اتاق را نیمه‌باز نگه داشتم؛ صورتم را گذاشتم روی چارچوبِ سردِ در؛ نیم‌نگاهی به سیدنصرت‌الله انداختم و آرام سلام کردم. جواب سلامم را داد. گفت چرا نمی‌آیی توی اتاق؟! گفتم آمده‌ام حلالیت بطلبم و بروم. خداحافظی که کردم، انگار که جا خورده باشد، گفت کجا؟! ادای حاجی‌های جبهه را درآوردم و گفتم:«بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدهیم!» این شوخی‌جدی‌ها انگار کارساز نبود؛ گفت تو جوانی، کجا می‌خواهی بروی! مگر من می‌گذارم بروی؟ کار در سوریه سخت است، تجربه می‌خواهد! تا موتورش گرمِ این حرف‌ها نشده، پریدم و در آغوش گرفتمش. قلبم تند می‌زد. دست‌هایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم سید تو را به فاطمه زهرا منعم نکن! با این شدت و حدتی که گفته بود نمی‌گذارم بروی، حالم را گرفته بود! نگران بودم که با حاج‌حمید صحبت کند. گفتم حاج‌حمید قبول کرده؛ سید! اگر می‌دانستم که می‌خواهی منعم کنی، نمی‌آمدم حلالیت بگیرم و خداحافظی کنم! سید نشست روی زمین، دست‌هایم را بوسید، بعد هم بلند شد و بوسه زد به صورتم؛ بوسه‌های رضایت. شرمسار مهرش شدم... منی که چمدانم را بسته‌ام، هر پالس که مانعم شود، برایم ناگوار است! توی لیست خداحافظی، می‌رسم به حاج‌رضا. او هم اصرار می‌کرد که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم! هرچه خودم را به نشنیدن زدم، افاقه نکرد. سر آخر گفتم حاج‌رضا، بروم، پابند می‌شوم. گفت خب لااقل برو به نامزدت سری بزن. کارها را سر و سامان دادم؛ سه چهار ساعت بعد رفتم به مقصدِ دیدار فاطمه.... ۶۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 باز با فاطمه راه می‌افتیم. می‌پرسد کجا می‌رویم؟ می‌گویم همان‌جا که بیش‌تر عاشقت شدم؛ قصر فیروزه؛ مزار شهدای گمنام. این‌جا همان‌جاست که اول‌بار با هم نشستیم به گفتگو. با هم قدم می‌زنیم و خاطرات آن روزهای نه‌چندان دور را زنده می‌کنیم و می‌خندیم. با دوستانِ گمنامم در قصر فیروزه وداع می‌کنم. از قصر فیروزه که بیرون می‌زنیم، فاطمه را میهمان می‌کنم به بستنی. به چشم برهم‌زدنی، دو سه ساعتِ با هم بودن‌مان می‌گذرد. وقتی برمی‌گردیم به خانه عمو ساعت از 9 گذشته است. تمام تلاشم این بود که غم را به خانه راه ندهم! می‌گفتم و شوخی می‌کردم که سگرمه‌های کسی توی هم نرود.... ۶۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 صبح، صبحانه را خورده‌نخورده آماده رفتن می‌شویم. بابا می‌‌خواهد به سمنان برگردد. رنگ سرخِ چشم‌هایش گواهی می‌دهد که شب را آسان نگذرانده است. دم رفتن، بابا تا خواست دست‌هایش باز کند و در آغوشم بگیرد، نگاهش افتاد به فاطمه و عمو. شاید مراعات حالشان را کرد که دل‌آشوب نشوند. روبوسی کردیم و مرا در آغوشش گرفت اما زود دامان خداحافظی را چید و مختصرش کرد. حس می‌کردم که دوست دارد این وداع و این در آغوش کشیدن، ساعت‌ها طول بکشد... دستم را بوسید. آب شدم از خجالت. دست‌هایش را گرفتم. گرم بود. بوسیدمشان.... ۶۶ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 به مدرسه‌اش که رسیدیم، فاطمه پای رفتن نداشت. چشم‌های نگرانش را دوخته بود به من. دست‌هایش را گرفتم و توی دست‌هایم فشردم. به چشم‌هایش نگاه کردم؛ هزار حرف نگفته را قاب گرفته بودند. بین همه حرف‌های ناگفته‌ی در سینه‌مانده، نجوای بی‌صدایش که «بمان» بیش از همه به گوش می‌رسید. گره نگاهمان محکم‌تر می‌شود. نگاه، گاهی زبان مشترک است. حرف‌ها را از توی نگاهش می‌شنوم. دلش آرام‌تر می‌شود. رضا می‌دهد به رفتنم. می‌داند که آرزوی رفتن، دریای دلم را متلاطم کرده است. می‌گویم می‌سپارمت به شیرزنِ شام، عقیله عرب. چشم از فاطمه می‌گیرم و همه حرف‌های نگفته را توی سینه پنهان می‌کنم. من از فاطمه دل نمی‌کَنم؛ بلکه پاره‌ای از دلم را پیش او جا می‌گذارم. راه می‌افتم و آینه، تصویر فاطمه را قاب می‌گیرد. خاطره تماشا کردنش در آینه، پیش از آن ملاقات خاص اول، در ذهنم جان می‌گیرد. سر یک پیچ، فاطمه از دیدرسم در آینه خارج می‌شود. این‌جا، امروز، پیچِ مهم زندگی من است. در فکر و خیال فاطمه‌ام که تلفنم زنگ می‌خورد. حسین است؛ دوستی که قرار بود امروز با هم اعزام شویم. گفت که ساعتی قبل، برای بار سوم بابا شده؛ اسمش را هم گذاشته‌اند علی‌اصغر! توی صدایش شوق و حسرت مخلوط شده‌اند. حدس می‌زدیم که حاج‌حمید، اعزام حسین را به تعویق بیندازد؛ حق هم همین بود. به خانه عمو برگشتم تا هم ماشین را تحویلش بدهم و هم آماده رفتن شوم. روی عقربه‌های ساعت، انگار که وزنه‌ی سنگینی گذاشته باشند، تکان نمی‌خورند!... ۶۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 نماز را می‌خوانیم و با عمو راه می‌افتیم به سمت دانشگاه. تا ساعت ۲ شود، جانم به لب می‌رسد! در دانشگاه، می‌روم به سراغ رفقایم. مزار شهدای گمنام. با یکی‌شان دوست‌ترم! چه شب‌های زیادی که با هم سخن نگفته‌ایم و درد دل‌ها و گلایه‌ها و خواسته‌هایم را به جان نخریده‌اند... از روی سنگِ سرد، رویشان را می‌بوسم تا وجودم گرم شود... بالاخره در میدان صبحگاه جمع می‌شویم. حاج‌حمید آمده؛ عمو هم هست و حسین هم خودش را رسانده برای بدرقه‌مان. عمو را تنگ در آغوشم می‌گیرم و می‌بوسمش. بغض را پشت لبخندش پنهان می‌کند... دو گروه شده بودیم؛ قرار بود گروهی از ما به حلب برویم و گروهی به حماه. کار در حماه، پدافندی بود و در حلب، آفندی. نام مرا برای اعزام به حماه نوشته بودند. دلم رضا نبود. سوار ماشین که می‌شویم، شوخی‌ها شروع می‌شوند. بچه‌ها به حاج‌حمید که بیرون ماشین ایستاده و لبخند می‌زند می‌گویند اگر می‌خواستید امتحانمان کنید، دیگر بس است! همه می‌خندیم اما چشم‌های عمو بارانی است. تقصیر حسین است! وسط خداحافظی به عمو گفت عباس را حسابی تماشا کن؛ او برنمی‌گردد! حرف‌های حسین همان و شکستن بغض عمو همان. اشک‌های عمو آبی می‌شود که پشت سر مسافر می‌ریزند. راه می‌افتیم؛ دومین روزِ اردیبهشت‌ماه ۹۵. سه چهار ساعتی طول می‌کشد تا به آستانه پرواز برسیم. خانواده برخی از شهدای مدافع حرم هم آمده‌اند تا به زیارت بروند؛ با همین پرواز ما. بین بچه‌ها من تنها کسی هستم که با خودم گوشی هوشمند آورده‌ام! تا نشستم روی صندلی‌ام، تلفنم زنگ خورد. حاج‌آقا بروجردی، از اساتید روحانیِ دانشگاه بود. می‌خواست خداحافظی کند و التماس دعایی بگوید. شوخی‌جدی گفت یک داعشی را به نیت من بزن! من هم در این داد و ستد، یک بوسه طلب کردم. گفتم اگر علامه حسن‌زاده آملی را ملاقات کردید، دستشان را به نیت من ببوسید. پرسید کجایی؟ گفتم در آستانه پروازیم! -پرواز جسم یا پروازِ روح؟ -پروازِ جسم حاجی! ما رو چه به پرواز روح! -خب پرواز جسم، مقدمه پرواز روحه... ۷۰ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یکی از نیروهای سپاه قدس، ما را نشاند و توصیه‌های حفاظتی را به ما گوشزد کرد. مقصد اول، ساختمان شیشه‌ای است. سوار یک ون می‌شویم و هفت‌هشت ده نفری با بچه‌های دانشگاه می‌رویم به ساختمان شیشه‌ای. فاصله این ساختمان با فرودگاه زیاد نیست. آن‌جا توی دو اتاق، مستقر می‌شویم. قرار است شب را در این ساختمان بمانیم. یکی از نیروهای سپاه قدس، تاکتیک‌های رزم را برایمان یادآوری می‌کند و شرایط منطقه را توضیح می‌دهد. نیروهای سوری که ما را می‌‌بینند، به من اشاره می‌کنند و می‌گویند مراقبش باشید! سرِ شوخی که باز شد، بچه‌ها می‌پرسیدند به کداممان می‌خورد که شهید شویم؟ اغلب انگشت اشاره‌شان به سمت من است. در فرودگاه ایران هم به شوخی به بچه‌ها گفته بودند که این جوان، نوربالا می‌زند. شب را در ساختمان شیشه‌ای می‌گذرانیم. فردا، روز ملاقات با عقیله بنی‌هاشم است. ... ۷۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 سکوت می‌کنم و گوش می‌سپارم به همهمه آرامش‌بخش حرم. دامان ضریح را گرفته‌ام. دریای دلم موج می‌زند بر کرانه‌ی بی‌کرانه‌ی این دریای آرامش. دلم، در برابر عظمت این بارگاه، خضوع می‌کند... بانو! برای شما خودم را آورده‌ام؛ پاکم می‌کنید و می‌پذیرید؟ خودم را توی آینه‌ی ضریح می‌بینم. باران اشک‌ها ضریح را خیس می‌کنند. می‌شود بارانِ رحمت‌تان ببارد به خشک‌زارِ دلم؟ گلایه‌هایم را با آیت صبر در میان می‌گذارم؛ گلایه دارم از خودم.... ۷۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هنوز یک دل سیر در هوای حرم عقیله نفس نکشیده‌ایم که می‌رویم برای زیارتِ سفیرِ خردسالِ عاشورا. یک‌ساعتی در راهیم. بافت محله پیرامون حرم حضرت رقیه(سلام‌الله علیها) با اطراف حرم عقیله فرق می‌کند؛ این را از نوع پوشش زنانِ منطقه هم می‌شود فهمید. کوچه‌های باریکی که جلوه دیواره‌هایش از سنگ است؛ ما را از کنار مسجد اموی به سوی حرم می‌کشانند. انگار تاریخ، این‌جا مکثی طولانی داشته است. معماری کوچه‌ها ما را می‌برد به قلب تاریخ. و آن‌گاه حرم... در حرم، عاطفه بر هر حس دیگری غلبه می‌کند. با چشم‌هایم ضریح را جستجو می‌کنم. آرام قدم برمی‌دارم. دست‌هایم را توی شبکه ضریح قفل می‌کنم. پاهای خسته‌ی رقیه... باران می‌بارد بر گرد ضریح... نماز ظهر و عصر را در حرم سفیرِ سه‌ساله می‌خوانیم. بعد از نماز، تازه چشم‌مان به رزمنده‌هایی می‌افتد که در آخرین روز حضورشان در سوریه، آمده‌اند برای وداع. فرصت را غنیمت می‌شمریم برای تبادل اطلاعات درباره وضعیت منطقه. اوضاع برخی از مناطق خوب نیست..... ۷۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 برای پرواز به مقصد حلب، باید در انتظار شب بمانیم؛ پرواز در تاریکی! برایم پرمعناست. با یک هواپیمای نظامیِ کهنسال، در آسمان سوریه به سمت حلب می‌رویم. پنجاه‌شصت‌نفری در این پرواز حضور دارند؛ آدم‌هایی که نمی‌شناسیمشان اما هرکدام می‌روند تا گوشه‌ای از جبهه مقاومت را حفظ کنند. کوله‌پشتی‌هایمان را وسط می‌گذاریم و می‌نشینیم دورش. حسی غریب، آمیزه‌ای از دلهره و هیجان، فضای تاریکِ هواپیما را فراگرفته است. یک ساعتی که می‌گذرد، به فرودگاه حلب می‌رسیم. بچه‌های نیروی قدس، بی‌معطلی ما را از فرودگاه، با وَنی به سوی مقر می‌برند. می‌رویم به نقطه‌ای در جنوب حلب، به نام تل‌عزان. تاریک است اما اگر خوب نگاه کنی، در مسیر، ویرانه‌ی متروکِ خانه‌هایی که روزگاری محل سکونت مردم بوده است را می‌بینی. ماه، نورِ نقره‌ای‌رنگش را می‌پاشد روی دشت تیره و درختچه‌های زیتون و درختان انجیر... والتین و الزیتون... تاریکی بیرونِ ون، فضای توی ون را سنگین کرده است. صدای هیچ‌کس درنمی‌آید! بچه‌های نیروی قدس که سکوت‌مان را می‌بینند، سر شوخی را باز می‌کنند و مُهر آن سنگینی را می‌شکنند.... ۷۸ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》  صبح که از راه می‌رسد، فرمانده نقشه‌ای پیش رویمان می‌گذارد و شروع می‌کند به تشریح وضعیت منطقه. برایمان از انتحاری‌هایی می‌گوید که گاه و بیگاه، تن به آتش می‌دهند و منطقه‌ای را به آتش می‌کشند. این‌جا به ماشین‌های انتحاری می‌گویند مُفَخَخِه! حتی اسمش هم زمخت است! حرف‌ها که تمام می‌شود، برای استقرار در روستای خلصه اعزام می‌شویم. یکی دو روز اول، به آشنایی با منطقه می‌گذرد. در روستاهای دور و اطراف، گشت می‌زنیم. در تمام مسیرها، تلی از بتن و خاک و آجر، دو سوی جاده را آکنده است؛ روستاهای به کلی ویران، درختانِ نیم‌سوخته‌ی بی‌سر؛ درِ بازِ خانه‌ها؛ لباس‌های رنگارنگ کودکان که فرشِ زمین شده و عروسک‌هایی که با چشم‌های باز، نگاه‌مان می‌کنند... صدای بازی کودکان با عروسک‌ها توی گوشم می‌پیچد؛ مادرانِ خردسال این عروسک‌ها، الان، همین الان، کجا هستند؟ چه شد که زندگی، رختش را از این خانه‌ها کشید؟ چه کسی گردِ وحشت را، گردِ مرگ را بر این منطقه پاشیده است... چند کوچه آن‌سوتر، کودکانی را می‌بینیم که جنگ، نتوانسته آن‌ها را از خانه‌شان دور کند؛ بهتر بگویم، جایی برای رفتن نداشته‌اند و نیافته‌اند... دستِ نوازشی به سرشان می‌کشیم. دیدن‌شان، گرهِ مشت‌هایمان را محکم‌تر می‌کند.... ۸۰ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 صبح، با سطل‌های گِل به جان تویوتاهای سرخ‌مان می‌افتیم. علاوه بر نیروهای ایرانی، نیروهای نجباء که مدافعان حرمِ عراقی هستند هم در منطقه حضور دارند. با یک دست از عراق در برابر داعش دفاع می‌کنند و با دست دیگرشان، می‌کوشند تروریست‌ها را دورتر از خانه، متوقف کنند. نرم‌نرمک با هم آشنا می‌شویم. این اولین مواجهه من با نیروهایی است که ورای ملیت، وجه اشتراکمان ایستادگی در برابر ظلم است. در چشم‌های خیلی‌هایشان می‌شود بی‌باکی را تماشا کرد. می‌کوشم به آن‌ها نزدیک شوم. همین نیروهای نجباء هستند که محل شهادت حاج ابراهیم عشریه را از فاصله‌ای نشان‌مان می‌دهند. پیکر حاج ابراهیم، هنوز پیدا نشده است. نیروهای نجباء برایمان تعریف می‌کنند که او چگونه به شهادت رسید. گلوله‌ای مأمور شده بود که صورت حاج‌ابراهیم را به شدت مجروح کند و همین گلوله عامل وصال حاج‌ابراهیم شده بود. در دل آرزو کردم که پیکرش پیدا شود. سخت است برای خانواده‌ای که بدانند پاره‌ی جگرشان شهید شده، اما ندانند کدام خاک او را در آغوش گرفته است... ۸۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 شب که از راه رسید، علی قربان‌پور از نیروهای دانشگاه که حالا هم‌منطقه بودیم گفت که شب‌ها باید از ساختمان چهارطبقه آرد بالا برویم، دائم با دوربین منطقه را زیرنظر بگیریم و همه تحرکات دشمن را رصد کنیم. کارِ شب‌هایم همین بود. سرِ شب می‌رفتم به پشت بام آن ساختمان و تا خودِ صبح دوربین‌کشی می‌کردم. از آن بالا، برخی از نیروهای سوری را می‌دیدم که در منطقه خوابیده‌اند؛ برخی را هم می‌دیدم که سیگار می‌کشیدند. دیدن این چیزها آزرده‌خاطرم می‌کرد. همان صبحِ اولِ پس از دوربین‌کشی شبانه، به علی گلایه کردم. می‌گفت شب‌ها مسئولیت نیروها سنگین‌تر است اما گاهی می‌زنند به درِ بی‌خیالی... می‌خواستم از فرصت روزهایم بهتر استفاده کنم. به علی گفتم می‌شود برای نیروهای عراقی آموزش تک‌تیراندازی بگذاریم؟ موافق بود. ایستادیم و با هم عکس گرفتیم. در این یکی دو روزه آن‌قدر عکس گرفتیم که به شوخی گفتم حالا این‌قدر عکس بگیرید که شهیدم کنید! فردای آن روز گفتند که باید به مرکز آموزش بروم و آموزش‌های تک‌تیراندازی را آغاز کنم. دوست نداشتم از علی جدا شوم. می‌خواستم آموزش‌ها را همان‌جا که او هست برگزار کنیم اما ناگزیر بودم؛ به اکراه پذیرفتم و رفتم به مرکز آموزش در نزدیکی شیخ نجار. یک هفته‌ای را در منطقه شیخ نجار گذراندم؛ بیش‌ترین کاری که داشتم، آموزش بود... ۸۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هفته‌ای که در پیش است هفته‌ی عید است... و امشب تولدم! شبِ هجدهمین روز اردی‌بهشت. تولد بیست و سه سالگی‌ام را در شیخ نجارم! تولد، هیچ‌گاه شادمانم نکرده. این‌جور شب‌ها بیش‌تر فکری‌ام می‌کند. تولد، یعنی هشدار این که یکسالِ دیگر از عمر را باخته‌ام؛ هشدار این که قدری دیگر به مرگ نزدیک شده‌ام؛ اصلا آدمیزاد از وقتی به دنیا می‌آید دارد می‌میرد، دارد می‌رود به سوی مرگ... اما یکسال بزرگ‌تر شده‌ام و باید خلوت کنم و ببینم آیا نزدیک‌تر هم شده‌ام؟ به اهدافم، به آرمان‌هایم، به خدایم... و آیا دورتر شده‌ام؟ از عادت‌های ره‌زن، از هرآن‌چه که بوده‌ام و باید بشوم... خدایا! مرا دردآشنا کن... فاطمه صدایش را برایم هدیه فرستاده. دوست داشت که اولین تولدِ پس از عقدمان را کنارش می‌بودم. آتش دلتنگی‌ام را با عکس‌هایی که برایم می‌فرستد، فرومی‌نشانم.... ۸۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عید را بهانه کردم و با سیدنصرت‌الله تماس گرفتم. زود رفتم سر اصل مطلب و خواهش کردم که به فرماندهانِ اینجا سفارش کند که بگذارند بروم به خط مقدم... سیدنصرت‌الله، سروتهِ بحث را با شوخی جمع می‌کرد! گمانم این بود که اصلا خودش به فرماندهان سفارش کرده که نگذارند جلو بروم! می‌گفت خدا را شکر که نمی‌گذارند بروی! امروز دائم خاطرات اربعین، جلوی چشمم رژه می‌رفتند. هنوز شش‌ماه از آخرین زیارتم نگذشته. می‌شود دوباره، حرم روزی‌ام شود؟ دوباره، مثل پارسال بروم توی موکب‌ها و مشتری بطلبم تا دستی بکشم به پاهای تاول‌زده و خسته‌ی زائرها... یاد خانواده عراقی توی ذهنم جان می‌گیرد که در شبی بارانی، در کنارِ خانه‌ای مجلل، کارتنی روی زمین انداخته بودند و با یک پتو سر می‌کردند. نگاه‌شان که دائم این‌سو و آن‌سو می‌چرخید مشکوک‌مان کرده بود! شک تا خواست ریشه بگیرد، پدر خانواده همان یک پتو را هم برداشت و داد به زائری که کمی آن‌سوتر، در کناره راه قصد آرمیدن داشت. جلو رفتم. فهمیدم این‌ها که بی‌پتو روی کارتنی نشسته‌اند، صاحب همان خانه مجلل هستند! خانه‌شان را داده بودند به انبوه زائرها و خودشان زیر باران عشق می‌کردند! چه کلاسِ درسی است زیرِ بارانِ نیمه‌شب مسیرِ عشق؛ مشقِ فروختن امنِ عیش به بهایی که می‌ارزد... .... ۸۸ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عصر پیام‌های فاطمه را چک کردم. خبرم را گرفته بود. برایش یک پیام صوتی فرستادم:«صوتی که دارم ضبط می‌کنم، روز سوم شعبان، ولادت امام حسین(علیه‌السلام) است. الان در منطقه حلب در جنوب سوریه هستیم. آمده‌ایم تا دست اجانبی که به حرم اهل‌بیت(ع) دست‌درازی کرده‌اند را کوتاه کنیم... حرکت در مسیر مجاهدت، چه در جنگ سخت و چه در جنگ نیمه‌سخت و چه در جنگ نرم، بیداری می‌خواهد؛ بیداری روح، بیداری جان و بیداری فکر... کار دشواری است شناخت مسیر، قدم گذاشتن در آن و ادامه دادن و تمام کردن، که فقط به کمک خود خداوند امکان تمام کردن این مسیر را داریم. کار دشواری است مجاهدت... مجاهدت‌های شخصی من اسمش مجاهدت نیست. ما که هنوز مجاهدت نکرده‌ایم؛ مجاهدت شاخصه‌هایی دارد که فقط شهدا آن را دارند. خوش به حالشان که توانستند مجاهد بشوند، قدم بگذارند و ادامه بدهند و چه پایان خوشی داشته باشند. چیزی که می‌خواهم بگویم، فعلا شهادت نیست... سپاه حضرت ولی‌عصر(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) یار می‌خواهد؛ حضرت مهدی(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) در غربت است و تنهایی. استکبار هم به قول رهبر انقلاب، فکر و قلب منطقه و کشورهای مختلف را گرفته... خیلی کار داریم. ان‌شاءالله موثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه ارزش‌هایی که به خاطرش آفریده شده‌ایم...» .... ۹۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ظهر، فرصتی شد که حال ناخوشم را روی کاغذ بریزم. من دوست ندارم خودم را با دیگران مقایسه کنم اما ناخودآگاه... والضحی؛ قسم به روشنی روز که من تو را رها نکرده‌ام... دست می‌برم به قلم و می‌نویسم از دیشب... «دیشب دوباره دلم گرفته بود! باز از همون فکرا کردم... باز نتونستم خودم باشم! اون‌قدر که بعد از نماز صبح با خدا دردِ دلی کردم، اما هیچی بهم نگفت! فقط نگاهم کرد و به روم نیاورد! آخه خیلی مهربونه. اما من دیشب حال خوبی نداشتم؛ یعنی نه این که اتفاق بدی برام بیفته؛ نه! خودم، خودمُ شکنجه میدم! یعنی خودمُ یا همه‌ش مقایسه می‌کنم، یا عزت نفس ندارم، یا اعتماد بنفس... دوست ندارم اینو! باید خودمُ دوست داشته باشم...» .... ۹۲ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ما از بچه‌های زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زیارت عاشورا، خودش یک پا قوه نظامی است! چرا این‌جا با دعا، دم‌خور نمی‌شویم؟ تصمیم گرفتیم از خودمان شروع کنیم. نیروهای عراقی هم آن‌جا در کنار ما بودند. تصمیممان این شد که اولین نماز جماعت مشترک با نجباء را برگزار کنیم. یکی از بچه‌ها انگار که تازه به ذهنش رسیده باشد، با تعجب پرسید اصلا چرا کسی این‌جا اذان نمی‌گوید؟ جمله‌اش ماند توی ذهن و دلم. راست می‌گفت. مگر می‌شود جایی که مسلمان‌ها جمع‌اند، صدای اذان شنیده نشود؟ آفتاب، پشت خاکِ سرخ‌فام دشت‌های خلصه پنهان می‌شد. غروب که از راه می‌رسد، می‌روم روی پشت‌بام مقر؛ اذان مغرب به افق خلصه:«اشهد ان علیا حجت‌الله» در دو سه هفته‌ای که در منطقه هستیم، این اولین صدای اذان است که به گوش نیروها می‌رسد. بلد نبودم مثل یک موذن حرفه‌ای اذان بگویم اما همین‌قدر از دستم برمی‌آمد. بی‌میکروفون و بی‌بلندگو! از پشت‌بام مقر که پایین آمدم، بچه‌های عراقی آمدند سمت‌مان. به آن‌ها رشاشات می‌گفتند. این صفت کسانی بود که با تیربار سنگین کار می‌کردند؛ مثل ما که می‌گوییم بچه‌های موشکی! وقت‌شان خوش شده بود از شنیدن صدای اذان:«حبیبی! تربت موجود؟» تا آن شب، ارتباط خاصی با ما نداشتند و حالا تربت، حلقه وصل‌مان شد. حلقه زدیم گردِ بند بند اذان. به آن‌ها با مِهر مُهر دادیم که نماز بخوانند. با بچه‌ها ایستادیم به نماز جماعت... نماز، اگرچه برای سهولت، فرادایش جایز است اما اصل بر جماعت است و اول وقت. .... ۹۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... تا خوابم می‌برد، سروصدای بچه‌ها بیدارم می‌کند. ساعت نزدیک یک شب است. فهمیدیم یکی از نیروهای فوج، به نیرب رفته و به مناسبت میلاد حضرت علی‌اکبر(ع)، برایمان ساندویچ گرفته.🌭 من، رحیم، احمد و فرمانده فوج، خوابالوده و با چشم‌های پف‌کرده، کنار هم نشستیم و غر می‌زدیم که یعنی حالا چه وقت ساندویچ است! اولین لقمه ساندویچ را که خوردیم اما تازه برق‌مان وصل شد! همه به هم نگاه کردیم و گفتیم این ساندویچ چقدر خوشمزه است! «شاورما» بود. شبیهش را در ایران درست می‌کنند اما این گونه‌ی(!) اصیل از ساندویچ را تجربه نکرده بودیم! یک‌دل نه صد دل عاشقش شدیم؛ به خصوص رحیم! .... ۹۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل می‌رساندیم، اهمیت ویژه‌ای داشت. در میانه برنامه‌های آموزشی، فرمانده به سراغ‌مان آمد که آماده شوید تا برویم! از مقصد که سوال کردیم، گفت می‌رویم برای بازدید از نبل و الزهراء. خوشحال شدم. فرصتی دست داده تا از شهرک‌های شیعه‌نشین بازدید کنیم. سه چهار ماه قبل، یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدت‌ها جواب داده و در چله زمستان، بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه مقاومت در این منطقه و شکست حصرِ چند هزار روزه این دو شهرک شیعه‌نشین، تروریست‌ها مجبور به یک عقب‌نشینی حسابی شده بودند؛ ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت، موجی از شادی سوریه را فراگرفت. این یکی از بزرگ‌ترین شکست‌های تروریست‌ها محسوب می‌شد. این شکست و این آزادی، تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرماندهِ فرماندهان، حاج‌قاسم سلیمانی، گره خورده است. حاج‌قاسم، اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرمانده‌اش، رهبر انقلاب گرفته بود؛ شرط آقا هم این بود که حاج‌قاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها .... ۹۸ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را می‌توان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. می‌گویند سرمای یک‌ساعته، گرمای هفتادساله را می‌برد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دل‌گرم شدیم و خوش‌وقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی‌ می‌کنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبه‌راهند. رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچه‌ها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنی‌فروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیش‌تر از خود بستنی، از این که بستنی‌فروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. .... ۱۰۰ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... از نبل، با قلبی آکنده از شوق می‌رویم به سوی حلب اما این شوق، دیرپا نیست. ناخوشی‌های جنگ زود آوار می‌شوند بر سرمان. اندکی آن‌سوتر از شهر، باز آش همان است و کاسه همان. باز زخمِ ویرانی روی چهره شهرها و روستاها... مساجدِ ویران‌شده، ماشین‌های سوخته، اثاثیه‌ی رهاشده، شیشه‌های شکسته، سقف‌های به سجده‌آمده؛ همه قاب‌هایی که ذهنم را می‌خراشند. توی مسیر، در یکی از روستاها، جمع زیادی از کودک‌ها، انگار که منتظر کمکِ رهگذران باشند، دور ماشین‌مان حلقه می‌زنند و با دست اشاره‌ای می‌کنند که یعنی آب و غذا می‌خواهیم. دل‌مان به درد می‌آید. چیزی همراهمان نیست جز دو سه بطری آب. شرمسارشان شدیم... رحیم می‌خواست گازش را بگیرد و برویم اما ایستاد. این 3 بطری، آبی نمی‌شود بر آتش دردِ این بچه‌ها... رحیم که بطری‌ها را داد به بچه‌ها، هنوز منتظر مانده بودند که شاید چیزِ بیش‌تری دشت کنند. شرمساری را توی صورت رحیم می‌‌دیدم. مدام به بچه‌ها می‌گفت:«عفوا... عفوا...» حالمان گرفته شد. از شوخی‌هایمان فقط یک سکوتِ کش‌دار باقی ماند که انگار نمی‌خواست تمام شود. آن شب همه کم‌حرف شده بودند... صدای سوت خمپاره‌ها، گاه به گاه، سکوت شب را می‌شکست... ۱۰۲ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمده‌اند تحویل می‌دهیم و برمی‌گردیم به مقر تیپ در تل‌عزان. رحیم، امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد. نام جهادی‌اش جواد است. با خودش از ایران، عرقیجات هم آورده که همان اول، چشم بعضی از بچه‌ها را می‌گیرد! آموزش‌های تیراندازی را همچنان در منطقه «بلاس» ادامه می‌دهیم. در آموزش، مهم‌ترین اصل ارتباط گرفتن است؛ اما ناهمزبانی، کارمان را دشوار کرده است. از همان لحظه‌ای که وارد فرودگاه دمشق شدم، این کمبود را احساس کردم. این‌جا و آن‌جا گوش تیز می‌کردم و کلمه‌های پرکاربرد را به ذهنم می‌سپردم که به وقتش استفاده کنم! هر کلمه بیش‌تر، مساوی بود با ارتباط بیش‌تر! حق کلمه را ادا می‌کردم! دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هرآن‌چه را که در این چند سال آموخته بودم، به آن‌ها بگویم. یک‌روز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش می‌دادم. برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه، کلمات عربی توی ذهنم ته می‌کشیدند! باز متوسل می‌شدم به زبان بدن! آخر هر جمله‌ای و اشاره‌ای می‌گفتم:«معلوم؟ معلوم؟» گاهی از چهره‌ها می‌شد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفته‌اند اما می‌گفتند معلوم! و من باز دست و پا شکسته ادامه می‌دادم! رزمنده‌های جوان عراقی، بازیگوشی می‌کردند. با اعتماد به نفس و با حرارت حرف می‌زدم و از قناصه می‌گفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند! اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمی‌دانستم چه کلمه‌ای گفته‌ام که به جای «توجه کن»، «خیز برو» معنی می‌داده! خنده‌ام را خوردم! به روی خودم نیاوردم و طبیعی‌اش کردم:«می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه! قُم! بلند شید!»‌ آموزش که تمام شد، با بچه‌ها به زبان‌دانی‌ام خندیدیم؛ اشک بچه‌ها درآمده بود! کنار این خنده‌ها اما من همچنان از ندانستن زبان رنج می‌برم.... ۱۰۴ 📔