💚 چه شیرین بود اون روزا 😞😞 یادش بخیر اردوگاه شهید شاطری بودیم نزدیک فرودگاه بود و هر شب وقتی کلی به خودمون میلرزیدیم تا از بین خاکای گل شده از بارون خودمونو تا دستشویی برسونیم، یکی دو تا هواپیمای ناقابل از فاصله ی خیلی کم از بالاسرمون رد میشد و با دهن باز به بالا نگاه میکردیم انگار که همه ی فشارای وارده رو فراموش میکردیم 😂😂 یادمه یه روز کلی بارون اومده بود . برق اردوگاه قطع شده بود و از اونجایی که فاقد پنجره بود اکثریت اومده بودن نزدیک درگاه تا از نور بی نصیب نمونن دو تا خانوم جلوتر از بقیه ایستاده بودن که یکی چفیه کشیده بود رو سرش من و رفقام رفتیم جلو و در حالیکه زیر لب به زمین و زمان فحش میدادیم درصدد شدیم که توی اون محشر کبری کفشامونو پیدا کنیم و از غرق شدن نجاتشون بدیم . دوستم در حالیکه عاصی شده بود به یکی از اون دو تا خانوم گفت :(( ببخشید میشه یه ذره جابه جا شید اینجا رو بگردم .)) ( حالا دقیق جمله ش یادم نیست ) یهو خانومه برگشت و دیدیم ریش داره😐 مرد بود و از قضا راوی کاروان 😂😂😂 حالا بماند که توی اتوبوس از دستمون چی کشیدن رفیق شفیق میون بالا پایین رفتنای اتوبوس هوس کرد ساک نگون بختشو بیاره پایین و محکم خورد به صورت آقای جلویی ... بنده خدا مث کیسه بکس دو بار سرش چپ و راست شد از اون ضربه 😂😂 اما الله وکیلی چی بدتر از این که جلوی یه گردان برادر بسیجی بخوری به میله و با سکندری دو متر پرت شی اونورتر و نیم ساعت چادرتو نگاه کنی که یه وقت پاره نشده باشه 😪 خلاصه جدا از خنده ها و شوخی ها دلت یه جا بین اون خاکا جا میمونه اینو اهل دلاش که ماشالله زیادن میفهمن دعا کنید امسال قسمتم شه اگه نشه نمیدونم دووم میارم یا نه @shohaadaa80