*﷽*
#خاطره
🔹 ظل گرمای تابستون بود! آفتاب که میزد رو آسفالت، هوا میشکست انگار سراب میدیدی!
ولی ما گرما و سرما حالمون نمیشد! بیستوچهار ساعتِ تو مسجد بودیم!
روشویی مسجد توی حیاط بود، آفتابم میزد به این شیرهای آب، آخآخ دست میزدیم به سرِشیرها دستامون میسوخت!
به هر ضرب و زوری که بود شیر آب و باز میکردیم، ولی مگه میشد با اون آب وضو گرفت؟! آب، جوشِ جوش بود! عینهو 《حمیما غساقا》ی جهنم!! خلاصه، باید یکم شیر آب و باز میذاشتیم تا آب تانکی بیاد تو لولهها و بتونیم وضو بگیریم، که طبعا این وسط یکمی هم آب اسراف میشد!
یکی از بچهها-اسمش ایرج بود! ایرجمکوندی!- این کار رو نمیکرد، میگفت: حیفه آب مسجد اسراف بشه!
یه لیوان استیل دستش میگرفت، شیر و باز میکرد و همون آبجوش و به اندازهای که برای وضو احتیاج داشت، میریخت توی لیوان!
-نکته: آبجوش را بریزی توی لیوان استیل، دستت میسوزد!-
بعد لیوان و میبرد میگرفت جلوی کولر آبی مسجد، صبر میکرد تا آب از قلزدن بیوفته!! و بعد هم با همون یهمقدار آب وضو میگرفت!
این ایرج، البته نموند! بعدا شهید شد!
ما موندیم که...
📌راوی : [آقای غلامرضا قاسمی/ دوست و همرزم شهید ایرج مکوندی]
#شهید_ایرج_مکوندی🌷
#محرم #امام_حسین(ع)❤️
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
🆔
@shohada_masjedsoleiman