eitaa logo
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
1.7هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
15 فایل
شهدای مسجدسلیمان به حول و قوه الهی برای آشنایی با سبک زندگی شهدای مسجدسلیمان ارتباط با ما: @mandir_268 دعوت شهدا هستید 👇 به ما بپیوندید🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️ ➖️ قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به اتفاق یک گروه مبارز در زیر زمین منزل با چوب و پارچه یک دستگاه چاپ درست کرده بودند و به چاپ اعلامیه های انقلابی امام خمینی ره مبادرت می کردند و ساعت ۱۲ شب به بعد آنها را دسته بندی و در سطح شهرستان شوشتر پخش می کردند. (معمولا دستگیری این گونه افراد اگر زیر شکنجه های طاقت فرسای دست گاه های امنیتی شاه جان سالم به در می بردند سپرده شدن به جوخه اعدام سرنوشت نهایی آنها بود) 📌 راوی : برادر گرامی طلبه شهید محمود جولاپور، آقای محمد جولاپور •••✾•❁𝄢𖥓❁𝄢𖥓❁𝄢𖥓•✾••• (عج) ♡ 🕊 شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ شهید محمود جولا پور اولین روحانی شهید شهرستان شوشتر درجبهه نبرد دفاع مقدس بود که در جبهه و خط مقدم به شهادت رسید از کوچکی راه شهادت را برگزید از افرادی نبود که تا به جبهه رفت به شهادت برسد بلکه از سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد به محض اینکه اعلام کردند جبهه ها به نیروی رزمنده نیاز دارد کلاس و درس و مشق را رها کرد و ساکش را بست و به جبهه رفت و این زمان سه ماه طول کشید و تا سه ماه از او هیچ اطلاعی نداشتیم به محض اینکه آمد باز برای اعزام بعدی به جبهه آماده شد و به جبهه رفت ضمن اینکه به جبهه می رفت وقتی بر می گشت به طور غیر حضوری در امتحانات شرکت می کرد و درسش را هم می خواند چندین بار سه ماه و چهار ماه به جبهه می رفت و این حضورهای او در جبهه تا آخر جنگ که به شهادت رسید ادامه داشت درضمن درس طلبگی درس های دبیرستانش راهم خواند و دیپلم تجربی گرفت و در دانشگاه در چند رشته قبول شد هم در رشته پزشکی هم در رشته علوم قضایی و بعد از آن با آیت الله مشکینی مشورت کرد که آیت الله مشکینی به او گفته بود ما پزشک روح بیشتر احتیاج داریم و به همین دلیل در حوزه المهدی عج مسجد سلیمان ادامه تحصیل داد. 📌 راوی : برادر گرامی طلبه شهید محمود جولاپور، آقای محمد جولاپور •••✾•❁𝄢𖥓❁𝄢𖥓❁𝄢𖥓•✾••• (عج) ♡ 🕊 شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
🔹پیکر شهید نوذر عالی پور اینگونه برای مادرش فرستاده شد😔 🌷گرمای ۶۰ در بیداد می کرد بچه ها هنوز هم در شوک شهادت و فاجعه هفتم تیر بودند. آتش بازی دشمن همچون روزهای گذشته ادامه داشت. 🌷جوانی معصوم مظلوم متواضع و دوست داشتنی به نام نوذر عالی پور در پشت خاکریز ایستاده بود وسایلش را تمیز می کرد . 🌷 در مقابل چشمان حیرت زده ما در آن پایین دست صدای انفجاری برخاست و زمانی که سر از روی خاک داغ برداشتیم دیدیم که از نوذر خبری نیست اما بعد از فرو نشستن گرود و غبار تکه هایی از گوشت و استخوان را که هنوز گرم بودندو جان داشتند مشاهده کردیم که همچون مرغی سر بریده به هوا می پریدند و پایین می آمدند . 🌷مات و مبهوت سرجایمان ایستاده بودیم که با فریاد یکی از همرزمان که می گفت : ای وای نوذر خاکستر شد به سمت نقطه انفجار رفتیم . از قدو قامت نوذر جوان و برومند ما که خمپاره ۶۰ مستقیما به بدنش اصابت نمود و تنها چند کیلو گوشت و استخوان جزغاله شده باقی ماند که بچه ها توانستند بعد از چند ساعت جست و جو در خاکریز پیدا کنند و در کیسه ای بگذارند تا برای مادرش بفرستند. 📚 کتاب مردان فراموش شده ✍ نویسنده سید حیدر موسوی ⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️ 🌐گروه فرهنگی 🆔 @shohada_masjedsoleiman
شهید ایرج مکوندی اولین فعالیت خود را در سال ۱۳۶۰ با حضور خود در پایگاه شهید هنری آغاز کرد. یادم هست زمانی که حضورش در پایگاه تثبیت شد از من خواست که در پایگاه کتابخانه ای ایجاد شود و مسئولیتش را خودش به عهده بگیرد تا بتواند نوجوانان منطقه اطراف پایگاه را جذب کتابخانه و پایگاه کند و حقا با تلاشهایی و که کرده بود کتابهای زیادی را جمع آوری کرد و بچه های محله را تشویق و جذب پایگاه نمود. ایشان ظاهری ساده و دلنشین داشت بیشتر یک پیراهن سفید و شلوار فرم ارتشی به تن می کرد، در مقابل دوستان همیشه با تبسمی بر لب و شوخ طبعی سخن می گفت .بیشتر اوقات خود را در پایگاه می گذراند بسیاری از مواقع که به ایشان می گفتیم جهت سرکشی به خانه برود توجه ای نمی کرد و با فعالیت در کتابخانه و مطالعه و آموزش اسلحه به بچه های عضو کتابخانه همت می ورزید. در نماز خواندن بی آلایش بود و بهتر بگویم تواضع داشت و خواندن قرآن بعد از نماز را برای خود پسندیده و به صورت عادت درآورده بود. با به شهادت رسیدن چند نفر از اعضای پایگاه ایرج به ناگهان اراده نمود تا عازم جبهه گردد و در روز اعزام با تبسم همیشگی با بچه های پایگاه خداحافظی کرد و تا زمان شهادتش کمتر به مرخصی می آمد و از فعالیتش در جبهه به ندرت سخن می گفت و در همان مدت کمی که به مرخصی می امد ترجیح می داد تا اوقاتش را بیشتر در کنار بچه های پایگاه سپری نماید چون با تلاش و پیگیری هایش افراد زیادی را با ایجاد کتابخانه جذب پایگاه کرده بود و موجب شد تا پایگاه شهید هنری یکی از برترین پایگاههای بسیج در سطح شهرستان معرفی گردد و نیروی زیادی از طریق پایگاه به جبهه اعزام شدند و پایگاه در این راه شهدای زیادی را تقدیم انقلاب اسلامی نمود یادشان گرامی و جاوید باد ✍علیرضا نورآبادی از دوستان شهید 📚کتاب آن سوی اروند ⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️ (عج) ♡ 🕊 شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
🕊 نام کربلای۴ که بیاید نام در یاد هر رزمنده ای زنده می شود در این عملیات بود که ایرج شجاعت را تعریف کرد و به همه آموخت و با همه بی ادعایی که نمی خواست دیده شود ولی در رشادت و بدون ترس و واهمه بودن زبانزد شد. در کربلای ۴ قرار گاه نصرت یک گروهان متشکل از غواصان تشکیل دادند و با گردان کربلا به فرماندهی شهید اسماعیل فرجوانی در این عملیات شرکت کردند در گروهان غواصان ، ایرج مکوندی نقش محوری داشت که با عبور از اروند به عنوان نیروی خط شکن عمل کردند...، ایرج مکوندی بعد از عبور از اروند شروع به پاکسازی سنگرهای عراق نمود و بیش از ۳۰ سنگر را به تنهایی پاکسازی کرد تا اوج از خودگذشتگی را آشکار سازد وقتی گفته می شود ۳۰ سنگر نباید ساده از آن گذشت چون در هر سنگر ۳ الی ۴ نفر نیروی مسلح دشمن قرار داشت که سرعت عمل مانع از واکنش می شد ایرج با شجاعت در حال پیشروی بود و نیمه های شب به نزدیکی های سنگر دیگری رسید که در کمترین فاصله از درون آن یک عراقی خارج می شود و همزمان به همدیگر تیراندازی می کنند که موجب به هلاکت رسیدن نیروی مقابل می گردد و شلیک عراقی هم به کتف چپ ایرج اصابت می کند و مجروح می شود با وجود اینکه زخمی شده بود ولی حاضر نمی شد عقب نشینی کند و اسلحه را با دست راست گرفت و تا ابتدای صبح پاکسازی را ادامه می دهد و چون خون زیادی از وی رفته بود هنگام صبح احساس ضعف می کرد و برگشت در کنار اروند نشست تا نتیجه عملیات را بشنود وقتی شنید باید به عقب برگردند بچه ها با قایق برمی گشتند ولی او با دست مجروح اروند را با شنا طی کرد و به عقب بازگشت و راهی بیمارستان شد. ✍عبدالرحیم سوارنژاد / از مسجدسلیمان تا قله ریشن ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🕊 ‌‌‌(عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
*﷽* 🔹 ظل گرمای تابستون بود! آفتاب که می‌زد رو آسفالت، هوا می‌شکست انگار سراب می‌دیدی! ولی ما گرما و سرما حال‌مون نمی‌شد! بیست‌وچهار ساعتِ تو مسجد بودیم! روشویی مسجد توی حیاط بود، آفتابم می‌زد به این شیر‌های آب، آخ‌آخ دست می‌زدیم به سرِشیرها دستامون می‌سوخت! به هر ضرب و زوری که بود شیر آب و باز می‌کردیم، ولی مگه می‌شد با اون آب وضو گرفت؟! آب، جوشِ جوش بود! عینهو 《حمیما غساقا》ی جهنم!! خلاصه، باید یکم شیر آب و باز می‌ذاشتیم تا آب تانکی بیاد تو لوله‌ها و بتونیم وضو بگیریم، که طبعا این وسط یکمی هم آب اسراف می‌شد! یکی از بچه‌ها-اسمش ایرج بود! ایرج‌مکوندی!- این کار رو نمی‌کرد، می‌گفت: حیفه آب مسجد اسراف بشه! یه لیوان استیل دستش می‌گرفت، شیر و باز می‌کرد و همون آب‌جوش و به اندازه‌ای که برای وضو احتیاج داشت، می‌ریخت توی لیوان! -نکته: آب‌جوش را بریزی توی لیوان استیل، دستت می‌سوزد!- بعد لیوان و می‌برد می‌گرفت جلوی کولر آبی مسجد، صبر می‌کرد تا آب از قل‌زدن بیوفته!! و بعد هم با همون یه‌مقدار آب وضو می‌گرفت! این ایرج، البته نموند! بعدا شهید شد! ما موندیم که... 📌راوی : [آقای غلامرضا قاسمی/ دوست و همرزم شهید ایرج مکوندی] 🌷 (ع)❤️ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای 🆔@shohada_masjedsoleiman
به نام خدا شهیدغلامرضا کریمی را میشناسم همیشه چهره معصوم،شاداب و خندان داشت معمولا لباس روشن به تن می کرد و اغلب وقت ها پیراهن سفید مایل به کرم به تن داشت که از روی شلوارش آویزان بود، چهره معصوم و دوست داشتنی اش گاهی با کلاه کاموایی سبزی که در زمستان ها به سر میکرد جذاب تر می شد خیلی انسان متدین و با صفایی بود در میان بچه های مسجد و محل زبانزد بود، اهمیت ویژه ای برای عبادت و آمادگی برای عبادت، قائل بود، وضویش طولانی بود و هنگام وضو به همه اعضاء بدن که در وضو درگیر بودند اهمیت می داد احکام را خوب می خواند و به آنها عمل می کرد. با تواضع،فروتن وآرام راه می رفت، وآرامش همراه همیشگیش بود، خط زیبایی داشت وپلاکاردهای مسجدوپایگاه را فی سبیل الله می نوشت، خیلی متواضع بود،ازخودگذشتگی بسیار داشت ،درفکر تمییز کردن کفشها و جفت کردنشان، برای نمازگزاران وهم پایگاهیهایش بود، درپایگاه مقاومت؛ اوایل مسؤل پیگیری نوجوانان(سپاه قدس) بود وبعدها،تبلیغات پایگاه را بعهده داشت. 👇ادامه دارد... ▪️@shohada_masjedsoleiman
• 🕊بسم ربّ الشهداء و الصدیقین🕊 🔰 ای ازپدافندی والفجر٨ بیادسردار وزنده یاد نجف آبادی - منطقه پدافندی فاو سال۱۳۶۶قرارگاه تاکتیکی لشکر ۷ ولی عصر . . 🌴یک روزبعدازظهر ، بنده وآقای میرزاپور(فرمانده محور عملیاتی)وشهیدبازفتی (جانشین ستاد لشکر)، وزنده یاد نجف آبادی (فرمانده محورعملیات ل۷) درقرارگاه تاکتیکی نشسته بودیم. . . 👈شهید بازفتی،به من ونجف آبادی گفت : بیایید باهم، سری به نیروهای درخط بزنیم. ماهم بلندشدیم،وسوارجیپ ستاد شدیم و همراهش رفتیم . 🔹دربین راه،آقای بازفتی گفتند: خوبه، تا اینجاهستیم،اول سری به بچه های ادوات وتوپخانه بزنیم بعد ازآن، بریم خط. 🔹یکی دو جا راسرزدیم ،که صدای شلیک توپخانه ارتش(٤۰رسالت) ازآن طرف اروندرود، که تحت امر لشکر۷بود، بگوش رسید،طبق معمول گفتیم شلیک های ارتش است که طبق برنامه ،مواضع عراق را هدف قرار میدهد!!! 👈ولی جریان چیز دیگری بود❗️ . . یک نفرازبچه های پیک فرماندهی ،سریع خودش راباموتور، به ما رساند ، و به شهید بازفتی گفت: آقای میرزاپورگفته:به شما بگویم سریع خودتان رابه خط برسانید،ببینید چه اتفاقی برای نیروهای گردان افتاده؟! ادامه...👇
بیمار بودم و در بیمارستانی در تهران بستری شدم احتیاج به خون داشتم با خانه تماس گرفت و پدرش به او گفت مادرت تهران بستری است و احتیاج فراوان به خون دارد از کردستان به تهران آمد و به من خون داد و حلالیت طلبید برگشت جبهه وهفته بعد خبر شهادت او را آوردنی.🥀 📌راوی: مادر شهید الیاس قنبرنژاد منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهنی ⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️ (عج) ♡ 🕊 شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ 🖇 🌷اسیری بود بیست و پنج ساله به نام موسی که بچه مسجدسلیمان بود... ⚘️تقریبا بعد از یک سال که به اردوگاه بين القفسين منتقل شده بودیم، شبکه های تلویزیونی خبر دادند صدام اعلام کرده از میان اسرای ایرانی می خواهد سیصد اسیر را یک طرفه و بشردوستانه به دولت ایران تحویل دهد. می گفتند: «سيد الرئيس این اسرا را مورد تفقد قرار داده است!» ⚘️اسیرانی بودند که دو دست یا دو پا نداشتند، بعضی نابینا و روانی شده و عملا زمین گیر بودند، آنها به کمک دیگران احتیاج داشتند. هر چه صلیب سرخ تلاش کرد این افراد مبادله شوند عراقیها موافقت نکردند. بعضی از این ها تا آخر در اسارت ماندند. اسرای جنگی بدحال، معلول و پیر داشتیم که تا زمان آزادی اسرا مبادله نشدند. ⚘️اسیری بود بیست و پنج ساله به نام موسی که بچه بود. از روزی که او را دیدیم تعادل روحی نداشت؛ نمیدانم موج انفجار گرفته بودش یا اتفاق دیگری برایش افتاده بود. بعضی می گفتند: «موسی عاشق دختری بود که بنا بود وقتی از جبهه برمی گردد ازدواج کند، اما اسیر می شود. از شدت ناراحتی نرسیدن به دلداده اش مجنون می شود.» موسی مدام در حال راه رفتن بود. همیشه هم لبخند می‌زد. از بس راه می رفت بچه ها دستش را می گرفتند و می گفتند: «بنشین موسی دیوانه کردی ما را از بس که راه رفتی!» او ظاهرا بین ما بود اما در عالم خودش غرق بود. یک دنیای عجیب و غریبی برای خودش درست کرده بود. نمی دانستیم موسی در عالمی که دارد خودش را چه موجودی تصور می کند. او به هیچ کس و هیچ چیز توجه نداشت جز ظاهر خودش. او معمولا با سبیل هایش ور می‌رفت، سبیل هایی که ظاهرا به یک متر می رسید. او نه ریش داشت نه سبیل چون عراقی ها مجبورمان می کردند هر روز ریشمان را بتراشیم، یا شاخ های بلندی برای خودش تصور می کرد که مدام نگران بود شاخش به کسی گیر نکند و یا نشکندا حتی دم هم داشت! دمش که نمی دانم در تصور خودش چند متر بود، چون صبح ها که در آسایشگاه باز می‌شد، می‌دیدی چند دقیقه طول می کشد تا موسی دمش را مثل شیلنگ حلقه کند و بیاندازد روی کولش و بعد برای قدم زدن وارد محوطه شود. بچه ها قصد خندیدن به او را نداشتند اما کارهایش همه را می‌خنداند. اگر کسی به موسی و محدوده قدم زدنش نزدیک می شد، سریع عکس العمل نشان می داد؛ یعنی مراقب دم من باشید ممکن است لگدش کنید! توی آسایشگاه وقتی می خواست بنشیند دمش را می پیچید و از میخ بالای سرش آویزان می کرد. بعضی بچه ها وانمود می کردند دم موسی را از میخ باز کرده اند، موسی یک دفعه از جا می جست دوباره نیم ساعت علاف بود تا این دم را جمع کند و از میخ بالای سرش آویزان کند. توی درگیری ها وقتی عراقی ها بچه ها را کتک می زدند، توی آن وانفسا و گیرودار می‌دیدی موسی آن وسط زیر ضربه های کشنده عراقی ها سروصدا راه انداخته و می خواهد دمش را از زیر دست و پای عراقی ها و بچه ها بیرون بکشد! مثلا می‌دیدی موسی پای سرباز عراقی را گرفته و زور می زند پای او را که در حال زدن بچه ها بود از زمین بلند کند که دمش را از زیر پای او خلاص کند. سرباز عراقی با دیدن این صحنه عصبانی می‌شد و فریاد می‌زد: «های شوی انت قشمار او مجنون.» می گفتیم: «بابا این بیچاره واقعا مجنون است!» بیست و چهار ساعت موسی درگیر خودش بود. سبیل های یک متری، شاخ های بلند و دم چند متری اش، رسیدگی به این چیزها همه وقتش را پر می کرد. ⚘️ یکی دیگر از بچه ها بود که وقتی توی محوطه راه می رفت هر چی سنگ سر راهش می دید بر می داشت و می خورد. بعضی سنگ ها بزرگ بود و به سختی قورت می‌داد. مدام نگران بودیم خفه نشود. حواسمان بهش بود که سنگ نخورد اما گاهی از دستمان در می‌رفت و می‌دیدیم چشم هایش از حدقه بیرون زده و دارد به سختی سنگی را قورت می‌دهد! چون سنگ می‌خورد موقع دستشویی رفتن هم سختش بود. کسی نمی توانست برای درمانش کار خاصی بکند. عراقی‌ها هیچ وقت برای او نه دکتری آوردند نه قرص و دوایی دادند. حتی به درخواست های ما برای مبادله آنها که مدام به صلیب می گفتیم هم پاسخی ندادند. دیدن این دو نفر با این حالی که داشتند برای ما سخت بود اما باید تحمل می کردیم. 📌راوی : آقای مهدی طحانیان (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ ◇به نام خدا◇ یک روز مثل همیشه از خواب بیدار شد نمازش را خواند و صبحانه خورد و به سرکارش رفت طولی نکشید که دیدم دوباره برگشت خیلی مضطرب بود انگار خونش را به جوش آورده بودند سلام کردم و گفتم چه شده چرا برگشتی گفت خبر نداری که ضدانقلاب ها آمده اند تا نزدیکی شهر اسلام آباد می دانی اگر شهر را محاصره کنند چه بلایی بر سر مردم می آورند من تصمیم خودم را گرفتم امروز به جبهه می روم ،من که باورم نمی شد با این سرعت تصمیم بگیرید گفتم چه شده که یک مرتبه تصمیم گرفتی؟ او گفت نه خیلی وقت بود که آرزوی رفتن به جبهه را داشتم ولی موقعیت جور نمی شد امروز یک کاروان از پرسنل و سربازهای پدافند ارتشی داوطلبی می روند من هم همراه آنها می روم. من که گیج شده بودم او را نگاه می کردم که به سرعت وسایلش را درون ساکش می گذارد و از بچه ها خداحافظی کرد از پله ها که پایین می آمد پشت سرش نگاه کرد و لبخند قشنگی بر لب داشت و به من گفت به امید خدا ما پیروزیم و اکنون که سال ها از این لبخند از این جمله می گذرد من هر روز بیشتر پی می برم که قطعا ما پیروزیم. 🖇منبع: http://ghndali.blogfa.com/post/15 (عج) ♡ 🕊 شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
✨️✨️ شهریور سال ۶۱ بود ، یه روز عصر شهید فرزاد بهادری ، شهید محمد حاتمی کاهکش و فرزاد رضوی اومدن توی سنگر ما ، یه مقدار پلو عدس از شب قبل مونده بود ، گرم کردم باهم خوردیم ،،، بعدش شهید فرزاد بهادری یه بشکه اب برداشت رفت پشت سنگر ، ظاهراً غسل شهادت کرده بود ، چند دقیقه ای موندن پیش ما و بعد خدا حافظی کردند و رفتن ،،، چشم دوخته بودم به مسیری که داشتن میرفتن ، یهویی موشک خمپاره ای وسط سه نفرشون اصابت و منفجر شد ،،، با پای برهنه بسمتشون دویدم ، دیگر برادران هم اومدن ، صحنه ی دلخراش و ناراحت کننده ای بود ، بدن نازنین شهید فرزاد بهادری متلاشی شده بود ،،، شهید محمد حاتمی و فرزاد رضوی بشدت مجروح شده بودند ،،، با کمک برادران به سختی محمدحاتمی و فرزاد رضوی رو سوار بر ماشین کردیم به عقب ( بهداری ) فرستادیم ، بدن متلاشی شده شهید فرزاد بهادری رو نمیشد به راحتی جمع و حمل کرد ، لذا یه پتویی از توی سنگر اوردم و روی زمین پهن کردم و تکه بدن نازنین شهید فرزاد بهادری رو جمع کردم و درون پتو قرار دادم ،،، ضمنأ شهید محمد حاتمی در اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر بشهادت رسید ،،، 📌راوی : رزمنده دفاع مقدس آقای ناصر کیان ارثی 🕊 🕊 (عج) (ع) شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای 🆔@shohada_masjedsoleiman
⚘️ ﷽⚘️ 🔰شب جمعه ،یادی کنیم از شهیدان سیاوش عالیپور و اله رحم امامی مرداد وشهریور 1360چهل سال پیش جبهه دهلاویه ، یه اسلحه ژسه ای داشت، وسط روز که همه جا آرام و ساکت بود می رفت جلو توی ساختمان هایی که مخروبه بودکمین می کرد با همان اسلحه به شکار عراقی ها می پرداخت، وقتی که بر می گشت برامون صحبت می کرد که چطور آنها را از پای در می آورد. در عملیات شهید مدنی 60/6/27 محور _ دهلاویه آن شب فرمانده گروه تامین بود،گفت : وقتی دیدم دشمن متوجه شد و اقدام به آتش سنگینی روی نیروهای زمان محمودی کرد. نیروها را به سمت راست کشیدم. سیاوش بلند کردم بردم جلو گفتم حالا شلیک کن با شلیک چند آرپی چی آتش از تانکها به هوا برخواست خط دشمن سقوط کرد. چند روز بعد در پاتک عراقی ها شهید عالیپور خیلی خوب درخشید و جلوی یورش تانکها را گرفت در حین شلیک چند باره آرپی چی ناگهان ،تیر به سرش اثابت کرد و به شهادت رسید.🥀 متاسفانه از فضایل او کم گفته و نوشته شده شجاع، باایمان ،آگاه به مسائل دینی و مسلط برمکاتب مختلف کسی جرات بحث کردن با اورا نداشت. روحشان شاد و یادشان گرامی 🖋علی غلامی مهر 1400 مسجدسلیمان 🌐گروه فرهنگی 🆔 @shohada_masjedsoleiman
📝 | مدت‌ها رنگ آفتاب را هم ندید. 🔺 رعایت اصول امنیتی گاهی خیلی سخت بود... گاهی نیاز بود ساعت ها در اتاق هایی بود که پنجره هایش با در پوشیده شده بود... گاهی نیاز بود ساعت ها در مسیر و ماشین های مختلف بود تا مسافتی که کوتاه بود را طی کرد... ◾️ خودروهایی که شیشه هایش هم کاملاً دودی بود، و هم با پرده پوشیده شد بود، به طوری که هیچ نوری به داخل نمی‌آمد... نفس آدم می‌گرفت و کلافه می‌شد. 🔸 یکبار که مدت کوتاهی به خاطر همراهی با در این شرایط بودیم ازشون سوال کردیم: «این شرایط براتون سخت نیست؟» ایشون گفتند: «باز ما حال بهتری نسبت به آقا سید داریم.» ▪️ روزهای آخر، قبل شهادتشان مجدداً صحبت از این موضوع شد و گفتند: «آقا سید () از زمان شروع طوفان الاقصی، خورشید را هم ندیده اند.» 😔 🎙 راوی: فرزند شهید 📷 ❤️ 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
روزی با عباس داخل اتاق ستاد فرماندهی نشسته بودم موقع اذان بود با هم به نماز خانه رفتیم و نماز را بجای آوردیم وقتیکه برای صرف طعام روی سفره نشستیم دیدم لب به غذا نمیزند و اشک از گوشه چشمانش نمایان بود چیزی نگفتم شهید گفت باور میکنی اشتهایی ندارم ! گفتم تو الان خیلی گرسنه بودی چی شد ؟غذایش را درون ظرفی گذاشت و گفت بعدا میل میکنم اما من از روی کنجکاوی دوام نیاوردم و دیدم از در خارج شد مخفیانه پشت سرش حرکت کردم دیدم غذایش را به پیرزن فقیری که در گوشه خیابان نشسته بود داد و برگشت وقتی آمد به او گفتم که اینکار را کردی او گفت وقتیکه روی سفره می نشینم ابتدا یاد فقیران میکنم این مادر هنگام غذا در خاطرم آمد و نتوانستم غذا بخورم وجدانم آسوده شد که او اکنون گرسنه نیست. ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ شهیدجاویدالاثرعباس رعیتی⚘️ تولد: ۱۳۳۴/۴/۱۵ شهادت: مهرماه ۱۳۵۷ محل شهادت: خرمشهر (عج) شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ ─═༅𖣔❁﷽❁𖣔༅═─ نحوه‌شهادت‌شهیدشاپورشجاعی‌از زبان‌همرزمش:  ⚘️شاپور رامی شناسم؛ چندین سال‌درمسجدصاحب‌‌الزمان( عج )وپایگاه مقاومت محل خدمتشان بودیم ،روزی فرمانده بسیج مسجدسلیمان آقای عبدالرضا کیانی  به من وحاج مهدی احمدپور گفت:می خواهیم برای جبهه نیرو اعزام کنیم ، بیاییدباهم  برویم وبرگردیم ، تقریبایک گروهان‌نیروبودند،فرماندهی آنها شد شهید مرتضی حسین پور ،به سپاه خرمشهر اعزام شدیم سه شبانه روز درسپاه خرمشهر بودیم، آنجابامداح معروف حاج حسین فخری آشنا شدیم ،فرمانده سپاه خرمشهر حاج دسومی بود،از آنجا به جزیره مینو رفتیم وخط آنجارا که شامل ۷پایگاه(سنگر ) بود، تحویل گرفتیم ، سنگر فرماندهی وسط جزیره بود وسنگرها دیگر کنار رودخانه و مشرف برساحل رودخانه خروشان کارون بودند. امکانات ما آنجا ضعیف بود وگاهی حدفاصل تردد نیروها دربین سنگرها را بجای خاکریز با گونی خاکی که مثل پرده ای به هم دوخته شده بود،پرمی کرد،  بعداز ظهر یکی از روزها که مصادف با ۶۴/۷/۲۵ بود، من برای سرکشی به سنگرها براه افتاده بودم وپس از سرکشی به سنگرهای مختلف، به سنگر۵رسیدم که نزدیکیهای غروب شده بود، متوجه به گلوله بسته شدن سنگر۷ شدیم ،از سنگر فرماندهی حاج مرتضی وحاج عبدالرضا تماس گرفتند ، چه خبر؟ گفتم: صدای خمپاره های زیادی از سنگر۷می آید من دارم می رم آنجا وآنها هم آمدند،تقریبا به نقاط مختلف سنگر۷ گلوله های مختلف اصابت کرده بود ،شاپورشجاعی از مسجد سلیمان وایرج احمدی از رزمندگان شهرستان لالی آنجا شهید شده بودند،وتقریبآ بقیه بچه ها زخمی شدند ،،درآن لحظه به سرعت باد تمام خاطراتمان با این شهید بزرگوار مرورمی گشت ، انسانی بزرگ،خوش خلق،با حوصله ،خوش اخلاق،اهل مطالعه،جدی در کارها وباسوادی بود،به هرحال وبه کمک همدیگر وبا مشکلاتی که وجود داشت ،آنهارا به عقب تاجایی که سوار آمبولانسشان کردیم ، آوردیم، مسیر تردد نیزار وگاهی آب بود وگاهی مسیر تردد با بلوک ویا تخته های چوبی درست شده بود که تردد عادی هم از روی آنها، ساده نبود. بهرحال من وحاج مهدی احمدپور وحاج عبدالرضاکیانی که برای مشایعت وهمراهی نیروهای اعزامی آمدبودیم به دلیل سختی خط ومشکلاتی پیش آمده، حدود۲۰روز آنجا ماندیم وپس از آنکه خط کمی پایدار شد به مسجدسلیمان برگشتیم ودرمراسم  شهید شاپور شجاعی برادر عزیزودوستداشتی خودمان شرکت کردیم ،شاپور دارای خانواده مذهبی بود مرحوم پدرش حاج میرزا شجاعی مردی متدین و مسجدی بود ،مادرش هم همینطور ،یک برادرشان  بنام داریوش در آن زمان اسیرشده بود ودوبرادردیگرشان بنامهای  کیانوش و اردشیر از نیروهای مسجدی وپایگاهی بودند. این گروهان که متشکل از بچه ها ورزمندگان شهرستان اندیکا ولالی بودو بعدها گروهان فتح لقب گرفت،در کنار گروهان فجر که تقریبآ  از رزمندگان مسجدسلیمانی بود وجلوتراز این تشکیل شده بود ویک گروهان بنام  نصر از رزمندگان هفتکلی، گردان حضرت سلمان راتشکیل دادند که در عملیات والفجر ۸،کربلای ۴وکربلای ۵ مشترکآ شرکت داشتند، مجاهدتهای عظیم داشته ونقش آفرینی کردند. مزار وآرامگاه ابدی این شهید بزرگوار درقطعه شهدای کلگه مسجدسلیمان  ردیف اول جاودانه می باشد ✍صادق یزدی ۹۹/۹/۱۴ 📌منبع:وبلاگ همدرنگ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
🔅به نام خدا 🔹حدود ساعت ۴ بعدازظهر شنبه ۱۳۶۲/۷/۳۰ با صدای انفجار مهیب و ترسناکی از خواب بیدار شدم، صدایی که بعدها یکی از بدترین تراژدی‌های شهرم شد، صدایی که به خاک و خون نشستن ۱۲۰ شهید و مجروح شدن ۲۴۴ همشهری و هم‌وطن عزیز را در پی داشت، سراسیمه و با وحشت فراوان به حیاط خانه دویدم، مادرم هراسان، فریاد می‌زد: نترسید، چیزی نیست، و می‌پرسید خوبید؟ همه سالم هستید؟ هنوز گیج و مبهوت بودیم که صدای پرواز هلی‌کوپترها به این فضای پر ابهام اضافه شد. 🔹صدا: بسیار بلند، ترسناک و غیرمنتظره بود، در آن زمان کسی با موشک و حملات موشکی آشنایی نداشت و در وحشت و اضطراب هرکسی چیزی می‌گفت: شهر بمباران شده! تانک سازی منفجرشده! پتروشیمی منفجرشده! شهر بمب‌گذاری‌شده! و.... در هول و ولا و استرس فراوان به‌سرعت لباس‌هایم را پوشیدم و به‌طرف مسجد محل (صاحب‌الزمان عج) رفتم، در آنجا متوجه شدم که هر چه هست مربوط به اتفاقی در محلة چاه نفتی واقع در نزدیکی مرکز شهر است. 🔹جهت کمک به همنوعانمان با تنی چند از دوستان و مسن‌ترهای مسجد، به‌طرف محل حادثه براه افتادیم، از مسیر پایین کاروان‌سرا به‌طرف محله ۱۷ شهریور رفتیم، حادثة تصادفی در سرازیری پشت دبیرستان 17 شهریور همان جایی که بعداً مورد اصابت موشک سوم قرار گرفت، رخ‌داده بود، از روبروی دبیرستان ۱۷ شهریور و از جاده بین گاراژ شهنیان و سینما ۲۲ بهمن به محل حادثه رفتیم و با عبور از جاده به منطقه مورد اصابت موشکها رسیدیم، جمعیت نسبتاً زیادی به چشم می‌خورد که برای کمک آمده بودند، مردم با هرآنچه که داشتند آواربرداری می‌کردند تا به مصدومان کمک کنند. امدادگران ونیروهای ارتش وسپاه و سایر إدارات بال لودرها وبلدوزرها هم آمده بودند، خلاصه همه در تکاپو وکمک بودند. 🔹دقایقی نگذشت که چند نفر با نشان‌دادن آسمان، فریاد زدند: «موشک! موشک! فرار کنید... دوباره داره موشک میاد» انگار آنها موشک را از راه دور و در آسمان دیده بودند، تقریباً جمعیت به تکاپو افتاد بود و عده‌ای در حال متفرق شدن به اطراف بودند، من سیل جمعیت را دیدم که به‌طرف نمره چهل و از آنجا به‌طرف خیابان ۱۷ شهریور پشت دبیرستان سرازیر شده بود. 📌ادامه...👇
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
🔅به نام خدا 🔹حدود ساعت ۴ بعدازظهر شنبه ۱۳۶۲/۷/۳۰ با صدای انفجار مهیب و ترسناکی از خواب بیدار شدم،
برادرم حاج آرش یزدی که با تعدادی از دوستان هم مسجدیش جهت کمک به محل حادثه آمده بود، می‌گوید: ما در حال کمک به مجروحان و تخلیه شهدای موشک اول در روبروی سینما ۲۲ بهمن بالاتر از ساختمان بیمه فعلی بودیم که از فاصله خیلی دور، متوجه آمدن دو موشک که در پشت آنها دود خاکستری وجود داشت شدیم، البته آن زمان تصوری از موشک نداشتیم و بحث هواپیماهای سوپراتاندارد خیلی داغ بود و همه فکر کردند هواپیما دور زده و برای بمباران مجدد منطقه و کشتار جمعیت کمک‌کننده آمده است که همه مجبور به ترک محل شدیم. با رسیدن به ابتدای سرازیری 17 شهریور تراکتوری در حال سوارکردن مردم جهت بردن به کاروان‌سرا بود من و سایرین در تلاش برای رسیدن به تراکتور و سوارشدن بودیم تا بلکه بتوانیم مسیر سراشیبی و سربالایی آنجا تا کاروان‌سرا را که بسیار مسیر نفس گیری بود را سواره طی کنیم ناگهان متوجه شدم، بند کفشم باز است علی‌رغم عجله دوستان خواهش کردم تا چند لحظه بمانند تا با هم سوار شویم که تراکتور حرکت کرد و ما نتوانستیم به آن برسیم، در حال بستن بند کفشم بودم که بدترین حالت ممکن رخ داد و موشک سوم دقیقاً در وسط جاده و نزدیک محل تصادف، اصابت نمود. (بعدها شنیدم که سرنشینانش تراکتور هم شهید و مجروح شدند) خیلی‌ها شهید و مجروح شدند و موج انفجار تا شعاع چندصدمتری مردم اطراف را دچار موج گرفتگی نمود. حاج آرش ادامه می‌دهد که تقریباً ما حد مرز زنده‌ها و شهدا بودیم؛ یعنی جلوی ما به‌طرف سرازیری همه شهید شده بودند و پشت سرمان خیلی‌ها زنده ماندند و ما به دلیل فوران رو به بالای مواد منفجره، از آنجا نجات یافتیم. مردم بلافاصله به کمک مصدومان شتافتند، در همین لحظه یکی از بدترین صحنه را به عینه مشاهده کردیم، و آن دیدن تکه‌های جسد نوجوانی به فاصله یک‌صد متری از محل اصابت موشک در بالای سیم‌های برق بود که غم و اندوه همه را دوچندان نمود. من به‌طرف مرکز شهر رفتم، در امتداد خیابان اصلی و نزدیکی بوتیک قصر رؤیا بودم که صدای مهیب و ترسناک را شنیدم، بلافاصله خود را به زمین انداختم، تکه‌های سنگ، شیشه، گردوخاک و غیره بود که از آسمان بر سرمان می‌بارید، کشان‌کشان خود را به زیر ایوان مغازه‌ها رساندم خودم را جمع‌وجور کردم و بلافاصله از مسیر بازار شوشتری‌ها و از کوره‌راهی به‌طرف کاروان‌سرای کلگه براه افتادم، به سربالایی نزدیک منزل شهید حسین صادقی و مغازه مشهدی نادرسیاهپور رسیدم که یک وانت تویوتا پر از اجساد و تکه‌های انسانی از جلوی من به‌طرف کاروان‌سرا عبور کرد. 📌پایان بخش اول
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
. فاجعه خیلی عمیق تراز اصابت دو موشک قبلی بود، تا ساعت‌ها و حتی روز بعد اجساد و تکه‌های بدن شهدا که
. آه پس کجاست این اکسیژن لعنتی؟ چرا بتادین، گاز و باند کم است یا اصلاً نیست؟ وسایل جراحی چه شد؟ ست سرم و آنژیوکت و... نیاز فوری، رادیولوژی نمی‌توانست جوابگوی عکس‌های درخواستی باشد، آتل‌ها کم است، اتاق عمل جوابگو نیست، تخت‌های بیمارستانی پر شده بود و به‌ناچار برخی مجروحان در کف بخش‌ها بستری ‌شدند. داخل بخش ۶ (بخش جراحی) بیمارستان نفت که می‌شدی، چه صحنه‌هایی را تجربه می‌کردی، خوب یادم هست دکتر نثار احمد که متخصص داخلی و پزشک هندی بود مرتب از این تخت به آن تخت و از این بخش به آن بخش می‌دوید، زینل شاه منصوری که مربی امداد و نجات بود و دوره یک‌سالة بهیاری را دیده بود، همانند یک جراح بادل‌وجرئت به پانسمان وترمیم زخم‌های مجروحان می‌پرداخت. و مردم نیز هر آنچه که در منزل داشتند از یخ و داروی اضافی گرفته تا پتو و ملافه و آذوقه و سایر مایحتاج را جمع‌آوری کرده، و به بیمارستان‌ها و آسیب‌دیدگان می‌رساندند. بلندگوهای مساجد هم وسایل موردنیاز را به اطلاع مردم می‌رساندند، سردخانه بیمارستان‌ها جا نداشت و اورژانس (opd) از اجساد پرشده بود، به‌ناچار اجساد به یکی از غسالخانه‌های شهر واقع در قبرستان کلگه انتقال داده شد، داخل اتاق‌ها و حیاط غسالخانه، پرشده بود از اجساد و شهیدان والامقامی که ساعاتی قبل، گذران زندگی روزمره داشتند و یا برای کمک به همنوعانشان شتافته بودند، زنان و کودکان، پیر و جوان و مردمانی که به یکباره خود، مورد اصابت موشک بعثیان قرار گرفته‌اند، خدای من به کدامین گناه می‌بایست این‌طور تکه‌تکه شوند؟ و جرمشان از نظر صدامیان و حامیانش چه بود؟ 📌ادامه ...👇
👆 حدود ساعت ۸ شب به غسالخانه رفتم در آنجا حاج‌آقای سمتی مسئول بنیاد شهید و آقای محمدحسین رستمی غسال شهدا ، جهانگیر حیدریان و جهانگیر شهبازی از کارکنان بنیاد شهید و برادرم حاج آرش را دیدم و حاج غلام کاتبی و عبدالله حیدری و چند نفر دیگر از بچه‌های پایگاه مسجد صاحب‌الزمان (عج) در آنجا بودند و مرتب به آنجا رفت‌وآمد داشتند و در حد توان امدادرسانی می‌کردند و اجساد شهدا را جابه‌جا کرده و برای غسل و کفن‌ آماده می‌نمودند. فکرش را بکنید یخ‌ یخچال‌های مردم، کوهی از یخ را درست کرد که برای نگهداری اجساد بکار می‌رفت. چه صحنه‌های وحشتناکی بود و چه عزیزانی که یکی‌یکی پرپر شده بودند، و حالا در اینجا کنار هم آرام و قرار گرفته‌اند، همه جای ساختمان مملو از جسد بود و به دلیل تعداد زیاد شهدا و برای نگهداری اجساد سردخانه سیار به شهرستان آورده شد، کانتینرهای یخچال داری که پشت تریلی حمل می‌شد. این آغاز تجربه دیگری برای مردم عزیز شهرمان شده بود، زیرا ازآن‌پس مردم برای حفظ جان خود و اهل‌وعیالشان در اردوگاه‌های خارج از شهر و در چادرهایی که بپا شده بود و یا چادرهایی که در خارج از اردوگاه‌ها بپا کرده بودند و یا در روستاهای اطراف شهر ساکن شدند و مردان برای پشتیبانی از جبهه‌ها و یا عزیمت به جبه‌ها و یا به‌منظور رونق تولید کسب‌وکار در شهر مانده بودند و پس از کار روزانه به محل چادرهای مورد استقرار خانواده مراجعه می‌کردند. چه سخت است ترس و اضطراب برای زنان و کودکان بی دفاعی که درخطر حملات هوایی یا موشکی قرار گرفته‌اند و زندگی در چادر با امکانات اولیه و ایاب‌وذهاب به شهر جهت تهیة مایحتاج خانواده، بر آن سختی‌ها می‌افزود. 📌پایان بخش دوم
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
👆 حدود ساعت ۸ شب به غسالخانه رفتم در آنجا حاج‌آقای سمتی مسئول بنیاد شهید و آقای محمدحسین رستمی غسال
🔻 شهر ایثار و مقاومت ازآن‌پس چندین بار مورد حمله موشکی و هوایی قرار گرفت، و صدامیان ده‌ها و صدها موشک و بمب و راکت بر سر مردم مقاوم، مظلوم و شهیدپرور این شهر فرود ریختند که گاه 5 تا 7 موشک هم‌زمان با هم به شهر اصابت ‌کرده است : حمله‌ موشکی یا بمباران هوایی مناطق: کلگه، پشت برج، چاه نفتی، اطراف دره خرسان، سینما 22 بهمن، چهار بیشه، تنگ مو، پادگان محلاتی، ارتفاعات مالکریم،کوههای اطراف بی بیان، باغ ملی پشت اداره آموزش و پرورش و چندین نقطه دیگر از جمله حملات مکرر و ددمنشانه به این شهر مقاوم و شهیدپرور است. به استناد سنگ قبر گلزار شهدای کلگه و چهار بیشه تاریخ برخی بمباران‌ها و موشک‌باران‌ها این شهر شهیدپرور به‌قرار ذیل است: 📆 30/7/1362 حمله موشکی چاه نفتی وپشت دبیرستان ۱۷شهریور 📆 14/8/1362 حمله موشکی کلگه بالا محله جنب حسینیه قمر بنی هاشم 📆 4/10/1362 حمله موشکی 📆 25/11/1363 حمله موشکی 📆 24/3/1364 حمله موشکی محله چاه نفتی 📆 28/10/1365 بمباران هوایی مرکز شهر 📆 9/11/1365 بمباران هوایی پشت برج 📆 25/12/1366 بمباران هوایی 📆 30/12/1366 بمباران هوایی 📆 18/1/1367 بمباران هوایی ✍ صادق یزدی کارشناس ارشد مدیریت آموزشی (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ ─═༅𖣔❁﷽❁𖣔༅═─ شهید غلامرضا صالحی را می‌شناسم ⚘️متولد ۱۳۴۱ شهرستان مسجدسلیمان که درمحله سرکورههای (کوی شهید اسفندیار موسوی) رشد ونمو پیدا کرده است ،دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی خود را در مدارس مسجدسلیمان و دوران متوسطه را در دبیرستان سینا گذراند. با مسجد امام حسین (ع) مانوس بود وعضوپایگاه مقاومت سر کورهها شد، پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد،در دوران جوانی و نوجوانی فوتبالیست خوبی بود و در کنار تیم‌های مختلفی پابه توپ بوده و بازی کرده است. دارای خانواده ای متدین و مذهبی بوده وبرادرانش در برهه های مختلف انقلاب حضور داشته اند. با شروع جنگ تحمیلی برای حضور در جبهه سر از پا نمی‌شناخت و چندین نوبت به جبهه‌های مختلف نبرد اعزام گردید. در سال ۱۳۶۳ و در گرمای تابستان به اتفاق ایشان و تنی چند از بسیجیان وپاسداران مسجدسلیمانی،به جبهه اعزام شدیم که در لشکر ۷ ولیعصر عج ، تیپ ۳ ، گردان مالک اشتر سازماندهی شدیم این گردان متعلق به بچه‌های گتوند بود که البته پیش از آن نیز بچه های شوشتر درآن سازماندهی گردیده بودند، فرمانده گردان حاج مهران یاوری از بچه‌های گتوند ، بسیار فرمانده زبده ،خوش اخلاق و آینده نگر بود. در آنجا شهید غلامرضا صالحی به عنوان معاون فرماندهی گروهان ‌تعیین شد بچه های مسجدسلیمان حدود دو دسته نیرو داشتیم یک روز صبح فرمانده گردان به ما اعلام کرد : این گروه‌هان ,متعلق به شماست و نیرو بیاورید تا گروهانتان کامل گردد. غلامرضا بسیار فرماندهی زبده و آماده ای بود و ما چند روز در پشت پادگان کرخه وچند ماه درقسمت نی برهای شوشتر ودردل نیزارهای شکر مستقر بوده وکنار ایشان درس،اخلاق ومردانگی و رزم آوری آموختیم وکم کم برای حمله وعملیات نظامی ،آموزشهای لازم را می دیدیم ، رزمهای شبانه،نرمشهای صبحگاهی، شنا ، آموزشهای آبی خاکی، گذر از رودخانه، وغیره. 📌ادامه دارد...
✨ به نام خدا 🔰 روز مقاومت و سرافرازی مردم کلگه مسجدسلیمان ساعت 4:30 بعد از ظهر 14 آبان 1362 صدای مهیب و دلخراشی همه شهر را فرا گرفت ،موشک به صد الی دویست متری حسینیه قمر بنی‌هاشم کلگه، وسط منازل مسکونی و محل عبور عابرین پیاده برخورد کرد و باعث شهادت و مجروح شدن تعداد زیادی از مردم این منطقه ‌گردید. من مشغول باز کردن قفل درب کرکره‌ای مغازه جلوی منزل پدریم واقع در کوی شهید داریوش محمدی بودم که ناگهان صدای مهیب و موج انفجار شدیدی فضا را در بر گرفت، سرعت حادثه بحدی بود که فرصت باز کردن قفل مغازه پیدا نشد، با نگاه به درب کرکره‌ای متوجه شدم، در بعضی قسمت‌ها درب دولا و از ریل‌ها خارج شده است، چند دقیقه نگذشت که دود و غبار غلیظ آن انفجار؛ محله ما را که چند صد متر با محل حادثه فاصله داشت را فراگرفت، بوی خاک و باروت همه فضا را پرکرده بود، بلافاصله برای کمک به مصدومان، خودم را به مسجد صاحب‌الزمان رساندم، با مشخص‌شدن علت و محل انفجار، از مسجد صاحب‌الزمان عج حرکت کردیم، از کوچه‌پس‌کوچه‌های محل و جاده پشت اداره دارایی سابق به جلوی حسینیه قمر بنی‌هاشم رسیدیم، سپس از راه باریکی که بین منازل بود خودمان را به محل حادثه رساندیم، عمق فاجعه بسیار زیادتر از آن بود که تصور می‌شد، گودال عمیقی در وسط محل ایجاد شده بود، موشک به پشت منزل خانواده شاغولیان که در حمله موشکی 30 مهر، فرزندشان به شهادت رسیده بود، برخورد کرده است و قسمتی از منزل آنان و منازل اطراف را به تلی از خاک بدل کرد، برای کمک به همنوعان خود شتافتیم و بر بلندای دیواری از خاک که دورتادور گودال را گرفته بود رفتیم، خانه‌های بسیاری تخریب شده بود، سنگ و بیم و آجر و تکه‌های بتن یا تیرهای چوبی و فلزی و سایر مصالح ساختمانی تخریب شده و بر سر مردم آوار شده بودند حجم آوارهای بجای مانده حاکی از خسارات و تلفات زیاد این حمله بود، هرکس با هر وسیله و توانی که داشت برای کمک به مصدومان تلاش می‌کرد، مردم با زوربازوی خود، آوارها را جابه‌جا می‌کردند، لودرها و بیل مکانیکی هم آمده بود، آواربرداری به‌سختی انجام می‌شد گاهی فریاد کسی در جلوی بیل مکانیکی یا لودر، پیداشدن مجروح یا شهیدی را با نگرانی، هیجان و اضطراب اعلام می‌کرد و چه صحنه‌هایی آنجا رقم می‌خورد، مصدومان و شهدای عزیزی که تا دقایقی قبل در کنار خانواده زندگی عادی و روزمره خود را سپری می‌کردند. شلوغی جمعیت و تعداد زیاد مردمی که قصد امدادرسانانی داشتند، بر شدت مسئله می‌افزود، و ترس و اضطراب از موشک یا موشک‌های بعدی فضا را هولناک کرده بود، آواربرداری تا چند ساعت ادامه داشت، هوا تاریک شده بود که مردم با چراغ‌قوه‌ها، چراغ خودروها، فانوس‌های دستی و یا به هر طریق ممکن فضا را برای ادامه فعالیت آواربرداری و کمک به امدادگران و مصدومان روشن می‌کردند. 📌ادامه 👇
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
✨ به نام خدا 🔰 روز مقاومت و سرافرازی مردم کلگه مسجدسلیمان ساعت 4:30 بعد از ظهر 14 آبان 1362 صدای
. آقای علیرضا امینی یکی از ساکنین محل می‌گوید: در این حادثه تعداد زیادی از مردم مظلوم و بی‌دفاع کلگه شهید و مجروح شدند، خانواده شهید علیرضا شاه قلیان که در حمله موشکی سی مهرماه به شهادت رسیده بود، برای مراسم فرزندشان دور هم جمع بودند که با اصابت موشک در نزدیکی منزل آنها، پدر شهیدبنام علی شاه قلیان نیز به همراه خداداد ادیبی سده که شوهرخواهر آقای شاه قلیان بود و بقیه خانواده ایشان که شامل شهید خداداد ادیبی سده، پسر و شش دخترش بودند، یکجا به شهادت رسیدند، و شهدای دیگری همچون علی ضامن امینی، دکتر محمود امینی سده، و تعدادی دیگری از اهالی مجروح شده و به شهادت می‌رسند. آقای ایرج براتی یکی دیگر از ساکنین می‌گوید: من و شهید دکتر امینی در حال ورود به حسینیه بودیم که انگار کسی دکتر را صدا زد وبا برگشت دکتر به بیرون حسینیه، ترکشی به سر ایشان اصابت کرده و شهید می‌شود. وی ادامه می‌دهد: علاوه بر شهدایی که آقای امینی ذکر کردند، خانم کوچک شهبازی، کاظم مکوندی، نوروز دری سده، عبدالعلی ادیبی سده، سید بلال موسوی نیز در این حادثه آسیب‌دیده و به شهادت می‌رسند. ذکر این نکته قابل‌تأمل است که منطقه کلگه در هفته قبل نیز در نیمه‌شب ۸ آبان ۶۲ مورد حمله موشکی قرار گرفت؛ ولی موشک به منطقه غیرمسکونی و کوه‌های پشت کلگه و بیرون مال کریم اصابت کرد، صدای مهیب و دلخراش ناشی از اصابت و انفجار موشک همه شهر را فراگرفت؛ ولی شدت آن در محلات کلگه، مالکریم و سبز آباد بیشتر از سایر نقاط احساس می‌شد و دود، خاک و موج انفجار را برای اهالی این مناطق به همراه داشت، خوشبختانه این حمله شهید و مجروحی در پی نداشت. 📌ادامه 👇
شـــهــــدای مسـجدسـلیمان
. آقای علیرضا امینی یکی از ساکنین محل می‌گوید: در این حادثه تعداد زیادی از مردم مظلوم و بی‌دفاع کلگه
. مردم مسجدسلیمان که وسعترین حمله موشکی خود را قبلاً و در ۳۰ مهر تجربه کرده بودند با قرارگرفتن در این تجربه موشکی، ظاهراً آمادگی بیشتری پیدا می‌کنند: استرس‌ها کمتر شده و روحیه شهادت‌طلبی بالا ‌رفته بود، حالا مردم کم‌کم خود را آماده می‌کنند تا در اردوگاه‌ها و یا چادرهایی که در بیابان‌ها بپا کرده‌اند، زندگی کنند. سه اردوگاه در نزدیکی پادگان قدس، در منطقه چیت شوری نزدیک رودخانه تمبی و در منطقه تنگ مو توسط مسئولین دایر شده بود و مردم برای در امان ماندن از موشک‌باران یا بمباران‌های هوایی در آنها سکونت یافتند، خیل کثیری از مردم و خانواده‌ها نیز چادر صحرایی تهیه کرده و در بیابان‌های اطراف شهر، کمپینگ‌های شخصی (چادرهای مسافرتی یا تجمعی) ایجاد کردند و در آنها زندگی می‌نمودند در آن زمان وقتی از شهر خارج می‌شدی چادرهای مختلف و متعدد را می‌دیدی که زندگی روزمره در آنها جریان داشت، ناگفته پیداست که تعدادی از خانواده‌ها نیز به روستاهای خود رفته و زندگی در آنجا را برگزیدند. به‌ هرحال روزگار سختی بود که با استرس، نگرانی، ترس و دلهره همراه شد و با زحمات و مشقات فراوان سپری گردید. 📌ادامه ...👇
«زمانی که پسرم به دنیا آمد ، شبی در خواب دیدم، سیدی با لباسی سبز بر بالای گهواره فرزندم ایستاده بود، و آن را آتش گرفته بود ، نگاهی به من کرد و گفت باید ولی را با خودم ببرم، با گریه فراوان اصرار کردم که فرزندم را با خودت نبر زیرا این امید من است، با اصرار فراوان من، از بردن فرزندم منصرف شد اما به من تذکر داد که این کودک، امانتی در دست توست، از آن به خوبی نگهداری کن، تا روزی دوباره برگردم و آن را با خود ببرم، آری بیست سال بعد آن امانت بزرگوار به صاحب اصلی اش برگردانده شد.» 📌راوی : پدر شهید ولی محمدسوسنی غریبوند ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🕊 (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
قبل از اینکه حسین به شهادت برسد خواب دیدم که یکی از بستگان ما که مدتی قبل از دنیا رفته به سراغ من آمد و گفت بیا به زیارت امام رضا(ع) برویم و در مسیر رفتن به زیارت در یک جایی نمیتوانم بالا روم که حضرت زینب (س) می آید و میگوید مادر دستت را به من بده و دست من را گرفت و مرا به نزدیک حضرت زهرا (س) می برد حضرت زینب به حضرت فاطمه (س) میگوید مادر این خانم را میشناسی این مادر حسین است حضرت فاطمه میفرماید او را کاملا میشناسم همچنین امام خمینی (ره) را در عالم خواب دیدم که به من میگوید ما در به ما بپیوند مادر به ما بپیوند و در همان عالم خواب حسین منتظر من بود وقتی برگشتم دیدم که او نیست و من با این رویا فهمیدم که حسین به شهادت رسیده است و وقتی که جنازه حسین را آوردند من خیلی صبر و طاقت داشتم یعنی در همان عالم خواب به من صبر و طاقتی الهام شد و جنازه شهید را که دیدم لبخندی بر روی لبانش نقش بسته بود. 📌راوی: مرحوم خانم ملکی هلیلی مادر شهید حسین صادقی منبع: کتاب چهارده مسافر ملکوت ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🕊 (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ ─═༅𖣔❁﷽❁𖣔༅═─ به یاد سردار شهید ایرج سهرابی فرمانده سپاه فرودگاه اهواز ایرج را می شناسم ❣️ چون ساکن محله کلگه بودیم قبل از انقلاب بواسطه حضور در مراسم عزاداری ماه محرم و صفر یا جلسات قرآن و شبهای ماه رمضان همراه با پدر به مسجد صاحب الزمان منطقه کلگه می رفتم و در آنجا با ایرج که هم محله ای ما بود آشنا شدم ، در آن زمان او با چند نفر دیگر در کتابخانه مسجد برو بیایی داشت و بچه ها را دورهم جمع می کرد و کارهای فرهنگی فعالیتهای کتابخوانی و مذهبی انجام می دادند امام جماعت مسجد حاج آقا حقدان بود که به او احترام می گذاشت و البته به صورت مخفیانه اعلامیه ها ی حضرت امام را پخش می کرد . فعالیت مذهبی وی در مسجد تا پس از پیروزی انقلاب ادامه داشت . چهره خندانش جاذبه داشت و اخلاق نیکویش به مخاطبین آرامش می داد پس از پیروزی انقلاب از اولین کسانی بود که به نهادهای انقلابی پیوست و در ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و برای خدمت شب و روز را نمی شناخت . به یاد دارم که یک خودرو متعلق به کمیته انقلاب را در اختیار داشت و شبها در خیابانها گشت می زد و کمتر می خوابید تا امنیت شهر را تامین کند و روزها به سراغ افراد نیازمند می رفت و به آنها کمک می کرد ، مدتی بعد وارد سپاه شد و در سپاه خدمات خود را ادامه داد و به همه جا سر می زد ، در مسجدسلیمان به عنوان چهره ای مردمی ، پیگیر و انقلابی شناخته می شد و با شروع جنگ خود را برای حضور در این عرصه آماده نمود و در حملات دشمن به مناطق مسکونی مسجدسلیمان او از کسانی بود که زودتر از همه خود را به محل حادثه می رساند و امنیت را در آن محدوده ایجاد می کرد ، فداکاری هایش موجب گردید تا خاطره های خوبی نزد مردم از خود بر جای بگذارد و به دلیل اثبات لیاقت و شایستگی در انجام امور محوله به سرعت رده های نظامی را طی نمود و در رده فرماندهی قرار گرفت هر چند خود را سرباز می دانست و از هیچ کاری دریغ نمی کرد و در نهایت بی تکبری خیلی سریع با دیگران رفیق می شد و توفیق داشتم یک بار که به جبهه اعزام شدیم و برای اولین بار مسجدسلیمانی ها یک گروهان تشکیل دادند در سال 63 با او مدتی همراه بودم . ایرج در راه خدمت به انقلاب و مردم شریف همواره پرتلاش و ساعی بود و به آنچه می گفت عمل می کرد و در نهایت در آبان سال 65 در زمانی که فرمانده سپاه فرودگاه را بعهده داشت بر اثر بمباران هوایی فرودگاه اهواز توسط رژیم بعث با اصابت ترکش به آنچه دوست داشت رسید و به برادر شهیدش مسعود پیوست . ✍صادق یزدی کارشناس ارشد مدیریت آموزشی ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🕊 (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
⚘️ ─═༅𖣔❁﷽❁𖣔༅═─ دو سال تمام با شهید نظرپور رفاقت داشتم، باید اعترف کنم هنوز بعد از گذشت سی سال مرگ او را باور ندارم چند بار با همدیگر به جبهه رفتیم و مدتی در مرکز آموزش سپاه همراه با شهیدان زمان و انصاری و سردار کریم پور و آقای حسین هاشم پور در کنار هم بودیم. ما یک جان بودیم که در چند قالب قرار داشتیم. من از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم به یاد دارم که بعد از شهادت شهیدان انصاری و زمان محمودی روحیه اش کاملاً آسمانی شده بود. بارها شاهد و ناظر بودم که آن عزیز سفر کرده بر سر مزار شهید زمان التماس می کرد و روح آن شهید بزرگوار را واسطه قرار می داد تا از خدا بخواهد که او را به کاروان شهدا ملحق کند و چقدر زود آرزویش بر آورده شد و در کمتر از بیست روز و در تاریخ ۶۰/۹/۲۸ هنگام مأموریت به سوی جبهه به شهادت رسید. ✍ سید حیدر موسوی /مسجدسلیمان و روزهای حماسه ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🕊 (عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman
🕊 نام کربلای۴ که بیاید نام در یاد هر رزمنده ای زنده می شود در این عملیات بود که ایرج شجاعت را تعریف کرد و به همه آموخت و با همه بی ادعایی که نمی خواست دیده شود ولی در رشادت و بدون ترس و واهمه بودن زبانزد شد. در کربلای ۴ قرار گاه نصرت یک گروهان متشکل از غواصان تشکیل دادند و با گردان کربلا به فرماندهی شهید اسماعیل فرجوانی در این عملیات شرکت کردند در گروهان غواصان ، ایرج مکوندی نقش محوری داشت که با عبور از اروند به عنوان نیروی خط شکن عمل کردند...، ایرج مکوندی بعد از عبور از اروند شروع به پاکسازی سنگرهای عراق نمود و بیش از ۳۰ سنگر را به تنهایی پاکسازی کرد تا اوج از خودگذشتگی را آشکار سازد وقتی گفته می شود ۳۰ سنگر نباید ساده از آن گذشت چون در هر سنگر ۳ الی ۴ نفر نیروی مسلح دشمن قرار داشت که سرعت عمل مانع از واکنش می شد ایرج با شجاعت در حال پیشروی بود و نیمه های شب به نزدیکی های سنگر دیگری رسید که در کمترین فاصله از درون آن یک عراقی خارج می شود و همزمان به همدیگر تیراندازی می کنند که موجب به هلاکت رسیدن نیروی مقابل می گردد و شلیک عراقی هم به کتف چپ ایرج اصابت می کند و مجروح می شود با وجود اینکه زخمی شده بود ولی حاضر نمی شد عقب نشینی کند و اسلحه را با دست راست گرفت و تا ابتدای صبح پاکسازی را ادامه می دهد و چون خون زیادی از وی رفته بود هنگام صبح احساس ضعف می کرد و برگشت در کنار اروند نشست تا نتیجه عملیات را بشنود وقتی شنید باید به عقب برگردند بچه ها با قایق برمی گشتند ولی او با دست مجروح اروند را با شنا طی کرد و به عقب بازگشت و راهی بیمارستان شد. ✍عبدالرحیم سوارنژاد / از مسجدسلیمان تا قله ریشن ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🕊 ‌‌‌(عج) ♡ شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای @shohada_masjedsoleiman