🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یازدهم ✨اینک در میان تابش خورشید، بیکرانه ها را می نگریست و با خود می اندیشید، در قصه خود و کیارش به دنبال چیست؟ 🍁به راستی او در کیارش، کدام مرتبه عشق را دیده و به سوی کدام مرتبه اش در حرکت است؟ از کیارش چه می خواهد که در وجود مردی دیگر نیست؟ چه رازی در کیارش هست که نگذاشت در رویای صادقه مولا خلیل، شاهین بر دوش مردی از قبیله او بنشیند؟ صدای زن جوان، نگاه سیندخت را از افق های دور به پایین بازگرداند: _شاهزاده! این پارچه نمناک را روی سر بیاندازید. آفتاب بیابان بی رحم است. نگرانتان هستم. سیندخت در پاسخ مهربانی او، لبخندی زد و دست دراز کرد تا پارچه مرطوب را از او بگیرد. زن، پارچه دیگری از روی شانه برداشت و بر سر خود پهن کرد. به چشم های پرسشگر سیندخت خیره شد و آهسته گفت: _از تکان های کجاوه خسته شده ام. اجازه می دهی بر پشت اسبت سوار شوم و قدری با هم سخن بگوییم؟ می گویند: سخن گفتن، راه را کوتاه می کند. سیندخت به یاد طعم سیبی افتاد که از دست او گرفته بود. سری تکان داد و بازویش را گرفت تا او را بر پشت سمند سوار کند. زن جوان همین که آرام گرفت، لب به سخن گشود: _اسمم خدیجه است. همسر بلد این کاروانم و داغ دار نوزاد سه ماهه ای که چندی پیش از دستش داده ام. من هنوز آتشکده ندیده ام. تا به حال از حجاز بیرون نرفته ام. اصلا درست بگویم جز برای سفر حج، در همه بیست سال زندگی ام، از مدینه خارج نشده ام اما شما گویا همه دنیا را دیده ای شاهزاده! معلوم است که انس غریبی با سفر و بیابان داری. سیندخت نفس عمیقی کشید. _هر کس تنها فرزند بزرگترین تاجر فارس باشد و در کودکی مادر را از دست داده باشد، انس به پدر از او یک تاجر می سازد؛ یک دختر همیشه مسافر! خدیجه آه کشید. _ناراحتت کردم. خدا روح پدرت را شاد کند. غم از دست دادن پدر را نمی فهمم، چون هرگز او را ندیده ام. اما بی مادری را چرا، تجربه اش کرده ام. تلخ است. آنقدر که بی پناهی ات را با همه وجود احساس می کنی، آنقدر که دیگر شوقی برای زندگی و ازدواج در خود نمی یابی. خصوصا که در پی این بی شوقی، مادر شوی و فرزند از دست دهی! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59