🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و چهار
✨سوالش بند بند وجود سیندخت را به لرزه واداشت. تصور اینکه سوالش را با چنین پرسش خانه براندازی، پاسخ گوید از اندیشه او نگذشته بود.
🍁سکوتی عمیق لحظه های سیندخت را درهم نوردید. میان همان سکوت بود که خدیجه داشت همه چیز را مرور می کرد. اینکه نمی تواند مبدا تاریخی برای دل خود پیدا کند.
که: هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی...
آری. سال ها بود که مونس خلسه های او، خیال این دوست داشتن شگفت شده بود. سال ها بود که در قلبش جایی برای عشق ورزیدنی جز به بانویش پیدا نمی کرد. دلش نهان خانه محبت او شده بود و این راز را نمی توانست به کسی بگوید. پرسش تازه سیندخت، او را از خلوت خویش بیرون کشید.
_گفتم غریزه و گفتی فطرت! پس با هم قیاس نکن. بانویت را با کیارش من مقایسه نکن. حالا این را پاسخ بده که به حکم همان فطرتی که گفتی، چه چیزی درباره بانویت تو را شاد می کند؟ نهایت خرسندی ات در چیست؟
خدیجه دستمال را روی پوزه اسب رها کرد و با گوشه دامانش، رطوبت انگشتانش را واگرفت.
_همه خرسندی من در شادمانی اوست. شاید باورت نشود که من تا چه اندازه مشتاق این سفر شدم وقتی دیدم که او چگونه بی قرار شده است. شنیدم وقتی دعوت نامه برادرشان به دست ایشان رسید، انگاری که همه عالم را به یکباره به پایش ریخته باشند. برادرانش را به سوی خود خوانده و نامه را نشان داده و عزم خود را برای سفر به مرو اعلام کرده بود.
من وقتی خبر را شنیدم، رعشه بر جانم افتاد. به همان اندازه که از شادمانی اش سرمست شدم، از این ترسیدم که بانویم کنار عشق جاودان خود ماندگار شود و دیگر به مدینه برنگردد. برای همین بود که تمام مَهرم را بر همسرم حلال کردم تا من را یک بار دیگر به بانویم برساند.
پلکی بر هم نهاد. همان ثانیه کوتاه برایش کافی بود تا تمامی دقایق تب را مرور کند؛ تبی که او را اسیر اندرونی خانه کرده بود. اُم مسعود پرستاری اش می کرد. وقتی چشم گشود، چونان کودکی، خود را بر بازوی مادرانه پیرزن آویخت.
_سوگندت می دهم به مولایمان، کاری کن که هر چه زودتر راهی مرو شویم. من بدون دیدار بانویم خواهم مرد. یک بار مرده ام؛ در مویه هایی که هنگام وداع امام(علیه السلام) در سفر به طوس داشته ایم، مرده ام. نگذار دوباره بمیرم... نگذار بانو من را تنها بگذارد...
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و پنج
✨یادش آمد که اُم مسعود چگونه او را در آغوش گرفت و شانه به شانه اش گریست.
🍁دعا کن خدیجه! تو مادری داغ دیده ای و اجری بی نهایت نزد خداوند داری. خدا را در برابر اجر صبرت سوگند ده که کاروان کوچک ما شکل بگیرد و راهی شویم. دعا کن ما نیز مانند بانویمان، دعوت نامه امام را دریافت کنیم.
سیندخت با تعجب پرسید:
_دعوت نامه امام؟! پیش از این هم گفته بودی خدیجه! اما بانویتان با این همه شوق، برای چه همان ابتدا به همراه برادر به سفر مرو نرفت؟
خدیجه مانده بود که چگونه برای دختر آتش پرست، قصه مظلومیت مولایش را بازگوید. دست هایش را در هم قفل کرد. خود را عقب تر کشید و سرش را بر ستون ارابه تکیه داد. گویی به دورترین نقطه دنیا خیره شده بود.
_یک سال از رفتن برادر ایشان می گذشت اما نه رفتنی که به اراده خود ایشان باشد. مامون را که حتما می شناسی. او از وجود عشقی که در دل من و انسان هایی مثل من بود، هراس داشت. این عشق، این فطرت، تاج و تخت مامون را به خطر می انداخت. او از این می ترسید که برادر بانو، در مدینه، پایگاهی میان مردم بیابد و روزی بر حکومت نابه حق او بشورد. ترس، مامون را بر آن داشت تا به زور، مولای ما را به مرو فراخواند و به زور، ولایت عهدی را به او پیشنهاد دهد.
دختر یادش آمد که در تجارتخانه پدر، همه این ها را از زبان مشتریان شنیده بود. همان روزهایی که قرار بود علی بن موسی الرضا(علیه السلام) به نیشابور بیاید.
یادش آمد روز رسیدن ایشان به نیشابور، چه قیامتی در شهر به پا شده بود.قیامتی که حتی سمند را هم بی قرار کرده بود. دید که زبان بسته چطور شیهه کشان خود را به دروازه شهر می رساند و از دستور سیندخت تَمرُّد می کند.
دیده بود که آن روز اسبش هم از او فرمان نمی برد. در میان جمعیت پیش از همه، چشمش به کیارش افتاد. بار دومی بود که او را می دید. کیارش در صفوف ابتدایی ایستاده بود و مانند سایر قلم به دست ها، یادداشت می کرد. او داشت سخنان ابن موسی(علیه السلام) را روی پوستی نازک می نوشت.
سیندخت نه تنها کیارش، که در آن روز هزاران مرد کاتب را در حال نگارش حدیث می دید.با گوش های خودش می شنید صدایی را که حال و هوای شهر را زیر و رو کرده بود: کلمه لا اله الا الله حصنی...
رافعه، معنای تمامی واژگان را یادش داده بود. به خاطر آورد که توانست در همان بار اول، معنای سخن علی ابن موسی(علیه السلام) را به خوبی بفهمد؛ اینکه او خود را شرطی برای در امان ماندن معرفی کرده بود.
سیندخت سوار بر سمند، مردان قلم به دست را تماشا می کرد. از میان هزاران مرد، توقف چشمانش تنها در دست های پسر فیروزه تراش بود. بهانه ای یافته بود که فردا بی خبر به مغازه او برود و از او بخواهد که یادداشتش را به او نشان دهد؛ اما نه! این هم بهانه خوبی نبود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و شش
✨تصمیم گرفت برود و سر صحبت بگشاید و از او بپرسد:
پسر آتش پرست نیشابوری را چه به ثبت سخن امام شیعیان؟ کدام موبَد به تو یاد داده که میان صفوف مسلمان ها، حدیث شیعه بر کاغذ ثبت کنی؟
سیندخت تصمیم گرفت که با عتاب برود. آری... باید در مقام عتاب برمی آمد و خشم او را برمی انگیخت تا بهتر بتواند سِرّ ضمیر او را دریابد. پدر به او آموخته بود که باطن مردان را در خشمشان بجوید.
آری،بهتر از این نمی شد.
باید همین صبح فردا به مغازه او می رفت و عتاب آمیز به خشمش وامی داشت و در تلاقی نگاهش، بازجویی دوباره ای در چشمانش می کرد تا بداند آیا واقعا عشق اتفاق افتاده است یا نه!
نیمه های شب بود که نجوایی آرام در گوش سیندخت، او را از خواب بیدار کرد. چشم گشود و فراوانی ستاره های پراکنده در آسمان مدهوشش کرد. لحظه ای در تماشای آنها محو ماند و سپس امتداد نجوا را در پیش گرفت.
از جای برخاست و دامانش را به دنبال کشاند. از کنار بستر حصیری سمندش رد شد و پاورچین پاورچین به سوی خیمه ای قدم برداشت. قصدش نه خیمه بود و نه رسیدن؛ تنها به صدا می اندیشید. صدا او را مسحور کرده و به دنبال خود می کشاند. سیندخت، سر به زیر، چونان رام شده ای به دنبال نجوا می شتافت.
درست کنار عمود خیمه بر زمین زانو زد. صدای آرام زنی را با همه وجودش دریافت:
_... و به روزی که مادر از فرزند می گریزد...
داشت نجوای عربی زنی را می شنید که تاکنون هرگز شبیه آن موسیقی را به گوش خود استماع نکرده بود. دست هایش را روی زمین ستون کرد و سر به زیر انداخت. با احترامی که در برابر کلمات گات ها ادا می کرد، به همان حرمت، اهورا مزدا را ستود:
_تو خدای یگانه ای هستی که هم من را و هم سایر مسافران این کاروان را آفریده ای!
این را نه که بر زبان بیاورد، که با لایه های قلبش سرود. اشک بر پهنای صورتش جاری شده بود.همین چند لحظه قبل بود که داشت خواب کیارش را می دید.
کیارش با ابزاری تیز، دل سنگ را می تراشید و واژه ای روی آن حک می کرد. آهنگِ تراشی که از حرکت دست های کیارش در فضا پیچیده بود، قلب سیندخت را به لرزه وا می داشت. اکنون داشت امتداد همان آهنگ را از کنار خیمه می شنید. در خواب به چشم های روشن او زل زد و پرسید:
_چه می نویسی کیارش؟
وکیارش تنها نگاهش کرده و لبخند زده بود. لبخندش او را نزدیک تر خواند و سیندخت دید که روی سنگی سفید، درست به بزرگی سنگی که در فیروزه تراشی نیشابور زیر دستش دیده بود، حک کرده است: یا عشق!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و هفت
✨وقتی در روشنای نور، عبارت حک شده روی سنگ سفید را خواند، هیجانی در جانش پیچید که نتوانست تاب بیاورد. سکوت کرد.
🍁تمام اتاق شش متری به سکوت تبدیل شد اما ناگاه طنین آرام زنانه ای در خوابش پیچید.
طنین همین صدایی که اینک در خیمه جاری است. نفس هایش به شماره افتاد. اتصال خواب و بیداری، او را در خود غرق کرده بود.
آیا کیارش و مغازه شش متری اش، لحظه ای پیش در این بیابان دائر بودند؟ در این منزلگاه شبانه کاروان؟!
نفس عمیقی کشید. به ناگاه دستی را بر شانه خود دریافت. سر برگرداند و چشمان غرق اشک خدیجه را زیر نور مهتاب دریافت.
_شاهزاده! بیدار شدید؟!
سیندخت سرش را برشانه زن عرب رها کرد و بی اختیار هق هق گریست. خدیجه بازویش را فشرد و آرام پرسید:
_چه چیزی شما را به خیمه اُم مسعود کشانده؟
سیندخت در میان آغوش خدیجه، ناله ای از دل برآورد و گفت:
_نمی دانم چشمان کیارش بود یا طنین این واژه ها؟
سر از شانه خدیجه جدا کرد. شانه هایش را فشرد و به چشمانش خیره شد.
_صدا از روزی سخن گفت که مادر از فرزند می گریزد. اگر این روز راست باشد، یعنی کیارش هم از من خواهد گریخت؟ این کدام روز است، خدیجه؟ کدام خبر است که تا این اندازه دلم را آتش زده است؟
خدیجه دست به بازوی او آویخت.
_قیامت، شاهزاده! روزی که همه در پیشگاه خداوند برای حسابرسی به اعمالمان حاضر خواهیم شد. روزی که بیش از همیشه به تهی بودن زندگی دنیا ایمان خواهیم آورد.
سیندخت زیر لب گفت:
_اوستا نیز بشارت چنین روزی را به ما داده است اما هرگز نیاندیشیده بودم که مادرم از من فرار خواهد کرد. اگر مادرم که تا آن اندازه دلباخته من بود از من بگریزد، پس نباید از کیارش انتظار داشته باشم که همراهی ام کند.
مکثی کرد و با همان لحن آهسته سر در گوش خدیجه فرو برد:
_بگو که این تنها یک تمثیل است. بگو که این اتفاق نخواهد افتاد!
خدیجه پلک بر هم نهاد و سر تکان داد.
_اما این سخن خداوند در قرآن است. رخ خواهد داد.
سیندخت خود را عقب کشید. پریشان شد. از جای برخاست و چند قدم عقب رفت. سپس روی برگرداند و از او دور شد. در خوابگاه خود زیر آسمان نشست و سر بر زانو گرفت و با خود نجوا کرد: کیارش از من می گریزد؟ پس معجزه عشق به چه کارم می آید؟ مولا خلیل! عشق به چه کار آدم می آید اگر نهایتش، روز حسابی است که درآن معشوق از انسان می گریزد و هیچ سودی به او نمی رساند؟... پوچ بودن دنیا و آنچه در آن است را قبول می کنم اما باید این را هم پذیرفت که حتی عشق هم پوچ است؟ پس من برای چه باید به سوی کیارش بشتابم؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و هشت
✨اسب، سر از حصیر بلند کرد و به او خیره شد. سیندخت دلجویانه و بغض آلود دستی بر سر او کشید.
🍁_بخواب سمندم! بخواب که اگر اینها راست بگویند، تو هم به کارم نخواهی آمد...
سر در زانو فرو برد و آه کشید. ثانیه های نیمه شب به کندی در گذر بود. خدیجه با پیاله ای از معجون، کنار سیندخت بر زمین نشست. پیاله را به سویش گرفت و بازویش را فشرد.
_شاهزاده! بنوش تا جانی بگیری.
چشمان سیندخت به گودی نشسته بود. سر از زانو برداشت و پیاله را گرفت.
_می دانی ربط کیارش با بانوی تو چیست؟
خدیجه چیزی نگفت. سیندخت ادامه داد:
_اول خیال می کردم ربطش به این است که هر دو به رموز عشق مربوط اند. وقتی درباره غریزه و فطرت سخن گفتی، فهمیدم باید بیشتر تامل کنم. اکنون می توانم ربطش را بفهمم. تو از رازی خبر نداری. یعنی خودم هم وقتی فهمیدم که دیر شده بود. مولا خلیل به من نگفت که برای چه من را با کاروان شما همراه می کند. می توانست قانعم کند که مدتی صبر کنم تا قافله ای دیگر از قبیله اش بگذرد؛ اما نکرد.
یادش آمد که مولا خلیل بعد از گفت و گو با عبدالله، هیجان زده سیندخت را صدا کرده و گفته بود:
_مبارکت باشد! شاهینت آمده است. این کاروان تو را به مرو می رساند. خوشا به حالت دختر. چه بخت بلندی داری!
اما نگفته بود که این کاروان به دیدار مولای هشتم(علیه السلام) می رود.
سیندخت همان لحن تلخ را به خود گرفته بود:
_هیچ کدامتان به من نگفته بودید که مقصدتان رسیدن به همان مردی است که کیارش را از من گرفته! من اگر می دانستم، همسفرتان نمی شدم. من اگر خبر داشتم که نهایت این کاروان رسیدن به مردی است که تمام رویاهایم را از من گرفت... نه... نه... به اهورامزدا سوگند که همراهتان نمی شدم!
خدیجه با دهان نیمه باز به او خیره مانده بود.
_سبحان الله! شاهزاده! از چه مردی سخن می گویی؟! مولای ما آرزوی هیچ کس را از او نمی گیرد. ربط کیارش شما با مولای ما چیست که شما را به چنین قضاوت بی رحمانه ای کشانده است؟ سوگند می خورم اگر آنچه گفته ای راست باشد، بانویم اولین کسی خواهد بود که برایت احقاق حق کند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت بیست و نه
✨سیندخت به پیاله زل زد. آن را میان دستش چرخاند و به ماه خیره شد.
🍁_از بانویت انتظاری ندارم، روزی که مولایت به نیشابور آمد و کیارش او را دید، همه سرنوشت من برهم ریخت. بار اولی که دیده بودمش، عشق با همه تجلی اش در هر دوی ما آغاز شد اما پس از توقف کیارش کنار دروازه نیشابور و شنیدن کلام مولایت، کیارش موجود دیگری شد. موجودی که گویی از کهکشانی دیگر به زمین آمده است.
سیندخت، روز بعد از دروازه نیشابور را به خاطر آورد؛ روزی که با عتاب به مغازه کیارش پانهاد.
کیارش از جای برخاست و احترامش کرد.سیندخت طعنه آمیز به کاغذی که روی میز او بود، اشاره کرد و گفت:
_با شوق شیعیان حدیث می نوشتی، از موبدان خسته ای یا از اهورامزدا؟!
کیارش لب هایش را روی هم فشرد. خشکی گلویش را سیندخت هم دریافت. آهی کشید و گفت:
_تشنه ام؛ جرعه ای از حقیقت سیرابم خواهد کرد.
سیندخت در جای خود میخکوب شده بود. نمی دانست در پاسخ کوبنده ترین جمله ای که انتظار شنیدنش را نداشت، چه باید بگوید. چند قدم عقب رفت و بر نیمکت فرسوده نشست. کیارش سر به زیر افکند و با لحنی دلجویانه گفت:
_دختر سلطان بهادر! کاش از نزدیک او را می دیدید. من ده سال پیش او را دیده بودم. ده سال پیش در مدینه، در سفری که به همراه اربابم برای فروش سنگ هایمان رفته بودیم. او را در مسجدالحرام دیدم. گنجه ای از سنگ بر دوش داشتم. اربابم مقابل او ایستاده بود و درباره سنگ ها سخن می گفت. غلامش قدمی پیش نهاد و گنجه را از دوشم برگرفت. لبخندی زد و کیسه ای پر از درهم به سویم گرفت و با مهربانی به من گفت:
مولایمان به ما آموخته که مزد کارگر را تا زمانی که عرقش خشک نشده، باید پرداخت.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی
✨صدای کیارش در نیمه شب بیابان همچنان در گوش سیندخت طنین داشت. خدیجه گوش به سخنان پراکنده او سپرده بود.
🍁_نگفتی کهکشانی شدن کیارش چه ربطی به دروازه نیشابور داشت، شاهزاده؟!
خدیجه سطل آب را کناری کشید و رو به اُم مسعود سر تکان داد.
_پاشویه فایده ای ندارد، خانم! تبش خیلی بالاست. به نظرم باید گیاه جوشانده به او بخورانیم. تا آبادی بعدی خیلی مانده؟
اُم مسعود، بادبزنی را روی پیشانی سیندخت تکان داد.
_دارد هذیان می گوید، دختر بیچاره! نزدیک ظهر است و طبق آنچه جناب عبدالله گفته اند، چیزی تا ساوه نمانده. باید دوام بیاورد. خدیجه! باز هم دستمال مرطوب به من بده.
خدیجه بیش از همیشه نگران به نظر می رسید. حرکت آرام شترها، گاه به گاه، کجاوه را تکان می داد؛ تکانی گهواره ای که خواب عمیق سیندخت را آسوده تر جلوه می داد. اُم مسعود اما خوب می دانست که شدت تب تا چه اندازه جان سیندخت را به خطر انداخته است.
خدیجه کوزه را به دست اُم مسعود داد و پای بستر سیندخت زانو زد. دستی بر پیشانی اش نهاد و زیر لب گفت:
_خیلی داغ است. می ترسم اُم مسعود! تا حالا ندیده بودم پریشانی، کسی را به بستر تب بیاندازد.
لب های سیندخت تکان خورد: کیارش... حصنی... ابن موسی...
کلمات او گرچه در نظر اُم مسعود و خدیجه به هذیان می مانست اما حقیقتی ورای آن جاری بود. این را ساعتی بعد، وقتی تب فروکش کرد، می شد فهمید.
وقتی چشم گشود و در بستر نشست. آهی کشید و به چشم های خدیجه زل زد.
_عشق کیارش، به ابن موسای شما غریزی بود یا فطری؟
خدیجه به چشمان مدهوش اُم مسعود پناه برد و سکوت کرد. اُم مسعود دست هایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. شکرش برای این بود که سیندخت از بستر تب برخاسته بود اما در نظر خدیجه او داشت خدا را سپاس می گفت، به این دلیل که دختر آتش پرست، در مولا و نام او توقف کرده است.
سیندخت پرسشگرانه به خدیجه خیره مانده بود؛ در انتظار جوابی که تب ابهاماتش را فرو بنشاند. به جای او، اُم مسعود لب گشود:
_تنها بندگان برگزیده خداوند طعم عشق را می چشند. همین را بدانی و باور کنی، در قاعده عشق کافی است.
سیندخت سر در خویش فرو برد و سپس با صدایی رسا ادامه داد:
_کافی نیست. قاعده عشق من و کیارش آنگاه به هم خورد که او بر سنگی، حدیث مولایتان را نوشت و آن را برایم فرستاد؛ میان جعبه ای بزرگ که رویش را با پارچه ای ابریشمی پوشانده بود. وقتی پیکش صندوق سنگین را میان اتاقم نهاد، حتی پدرم نپرسید که این هدیه از سوی کیست و چه خوب شد که نپرسید؛ زیرا وقتی نوشته های روی سنگ را دیدم، دانستم که کیارش از آیین زرتشت روی خواهد گرداند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و یک
✨آغاز مبارزه سیندخت با دلش به همان روز بازمی گشت. روزی که هدیه کیارش را دید و عبارت روی آن را خواند. عبارت همان حدیثی بود که کنار دروازه نیشابور شنیده بود.
🍁دیروقت بود وگرنه همان شب سوار بر سمندش خود را به مغازه سنگ تراشی می رساند و عتابش می کرد که (برای دختر سلطان بهادر، سنگ نوشته ای از حدیث علی بن موسی(علیه السلام) می فرستی؟!)
آن شب دیر وقت بود و صبح فردا دیرتر. صبحی که برای دیدار کیارش به اندازه فرسنگ ها دیر شده بود؛ دیر و دور!
کیارش رفته بود.
این را نه فقط صاحبکارش وقتی که صورت برافروخته سیندخت را دید گفت، که حتی اردشیرخان هم به پدر خبر داده بود که نابغه فیروزه تراش، شبانه به بیابان زده و نامه ای روی میز کارش به جا گذاشته که به بردگی ولیعهد مامون شتافته است.
صاحبکار پشت سر هم او را نفرین می کرد و شماتت.
_جوان احمق! آبت کم بود یا نانت؟ به تازگی نامت بر سر زبان تاجران افتاده و تراش فیروزه هایت در اقصی نقاط غرب، مشتری یافته. پشت پا به بخت خودت زدی و در پی درباریان رفتی که چه شود؟
اردشیرخان اما تحسینش کرده بود.
_از همان اول دیدم که اقبال بلندی دارد سلطان بهادر! این جوان نور اهورامزدا را در وجودش داشت. از زرتشت و مسلمان، کسی در نیشابور نیست که بدش را دیده باشد. این پسر همه وجودش خیر بود. گرچه شاید من و تو مشتری هایمان را از دست بدهیم اما او تصمیم اشتباهی نمی گیرد. من که قبلا هم گفته بودم که ولیعهد مامون، جوانمرد است.
سیندخت، پدر را دید که مدهوشانه در برابر جملات پیوسته اردشیرخان سکوت کرده است. سکوت پدر را نمی دانست اما خاموشی خودش، سراسر تایید سخنان اردشیرخان بود.
از آن روز سیندخت بود و غروب های نیشابور که سوار بر سمند مقابل مغازه شش متری توقفی می کرد و به میز خالی کیارش چشم می دوخت.
اولین قافله تاجران که از اندلس رسیدند و فیروزه های تراش خورده را نپسندیدند، سیندخت گرد نارضایتی را بر سیمای پدر دید.
برای او اما تجارت و زیان حاصل از رفتن کیارش معنایی نداشت. در نظر او تنها میز خالی کیارش بود که عرصه زندگی را برایش تنگ کرده بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و دو
✨در اتاق خود به سنگ سفید تراش خورده چشم می دوخت و با خود می اندیشید: چرا آخرین کارش در نیشابور، فرستادن این سنگ برای من بوده است؟ کیارش می خواست چه چیزی را به من بگوید؟ آیا با فرستادن این سنگ، از من خواسته که منتظرش بمانم؟ آیا خواسته به من بفهماند که این عشق همچنان دوسویه است و باقی خواهد ماند؟! این حِصن و شرط و... چه ربطی به عشق من و کیارش دارد؟
🍁سیندخت به چشمان اُم مسعود زل زد. اشکی بر گونه خود دریافت. پلکی زد و دوباره به اتاق خود در تجارت خانه نیشابور بازگشت.
بارها تصمیم گرفته بود که شبانه مسیر مرو را در پیش بگیرد. برود و جواب همه معماهایش را در دیدار کیارش بازجوید. بارها خواسته بود بی خبر برود اما هربار، دلش برای پدر سوخته بود.
حتی یک بار نیمه شب، دزدانه دهانه سمند را به سوی کوه های اطراف نیشابور کشاند و در کوچه های خالی شهر به سوی دروازه تاخت.
کمتر از فرسنگی از شهر دور نشده بود که صدای پدر را با گوش جانش شنید؛ شنید که صدایش می کند و آب می خواهد. نتوانست.
افسار سمند را کشید. بازگشت و در راه خود را ملامت کرد: هربار کسی پدر را سرزنش کرد که پسری برای میراث داری خود ندارد، این سلطان بهادر بود که سرفرازانه پاسخشان داده بود: من دختری دارم که وفایش من را از حس احتیاج به هر پسری بی نیاز ساخته است.
این کجایش به وفای دخترانه می ماند که نیمه شب پدر را در تجارت خانه رها کنم و به سوی کیارشی بتازم که اصلا نمی دانم تا چه اندازه خواهان من است؟ کیارشی که پشت پا به تمام هنر و سرمایه و اعتبارش زده و به دنبال ولیعهد مامون سر به بیابان نهاده.
اصلا از کجا معلوم، آن چنان که صاحبکارش می گفت، به طمع دربار به مرو نرفته باشد؟ از کجا معلوم که سودای فیروزه تراشی برای زنان حرمسرا و اهل دربار او را از نیشابور نرانده باشد؟!
صدای خدیجه با آهنگی از اندوه در هم آمیخته بود:
_من نمی دانم میان کیارش تو و مولای ما چه گذشته شاهزاده. نمی دانم چه قول و قراری در کار بوده اما این را ایمان دارم که علی بن موسی(علیه السلام) کیارش را از تو نگرفته. یقین دارم که او قاعده عشق میان تو و کیارشت را برهم نزده است.
سیندخت سر بر چوبه محمل نهاد.
_ثابت کن! برایم حجتی بیاور. از هر کسی که می خواهی؛ چه از زرتشت من و چه از محمد(صلی الله علیه و آله). به هر زبانی که می خواهی؛ چه عربی خودت و چه پارسی من!
اُم مسعود، برقعش را بر صورت انداخت و سر از پرده محمل بیرون برد. کسی را صدا کرد. گویی قصد رفتن از کجاوه کرده بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و سه
✨خدیجه از کوزه، معجونی دیگر در پیاله ریخت و به سیندخت تعارف کرد.
🍁_بنوش شاهزاده! حالت که خوب شود، حرف های بیشتری با تو خواهم داشت.
سیندخت نوشید و با گوشه آستین، دهانش را به آرامی پاک کرد.
_حالم خوب است. سخنی اگر هست الان بگو.اگر هم نیست، وعده بیهوده نده.
خدیجه دست هایش را در هم گره کرد.
_هست. تو چیزی از مولای من نمی دانی، جز چند لحظه توقف کنار دروازه نیشابور و عبارتی که کیارش بر سنگی سفید تراشید.
سیندخت سر سختانه ابروانش را در هم گره کرد.
_می دانم. چیزهای بیشتری می دانم. خودت گفته ای که هنگام خروج از وطن، به خواهران و زنان قبیله اش امر کرد که برایش گریه کنند. گفته ای که مامون به زور و تهدید او را بر کرسی ولایت عهدی نشاند. او نیز تنها در ازای شرایطی این مسئولیت را قبول کرد، شرایطی که دست مامون را بسته بود.
خدیجه سر تکان داد.
_آری، ولی اینها تنها قطره ای از دریاست. همه این ها در برابر آنچه باید بدانی، هیچ است. آیا از مناظره ای که میان مولای ما با بزرگ دین شما روی داد، با خبری؟
سیندخت روی برگرداند.
_طوری حرف می زنی که انگاری همه چیز را درباره زرتشت و اوستا می دانی!
خدیجه نفسش را در سینه حبس کرد.
_باشد. پس اگر این طور است، بگو بدانم اصلا دلیلت برای پیامبری زرتشت چیست؟
سیندخت خنده تلخی کرد.
_سوالی از روز روشن تر می کنی! خب معلوم است که...
خدیجه از لابه لای پرده، پیاده شدن اُم مسعود را تماشا کرد.
_این همانی است که چندی پیش، مولای من از عالِم دین شما پرسیده است.
سیندخت مکثی کرد. منتظر بود تا خدیجه سخنش را ادامه دهد. نمی خواست این را افشا کند اما به راستی کنجکاو شده بود. خدیجه لب گشود و مناظره امام رضا(علیه السلام) را برایش شرح داد:
_گفت که امام رو به هِربذ بزرگ پرسیده است: دلیل تو بر پیامبری زرتشت چیست؟ و هربذ پاسخ داده: او معجزاتی آورده که قبل از او کسی نیاورده است. البته ما خود او را ندیده ایم ولی اخباری از گذشتگان ما در دست است که او چیزهایی را که دیگران حلال نکرده اند بر ما حلال کرد؛ لذا از او پیروی می کنیم. مولایم با هربذ احتجاج کرده و پرسید: مگر نه این است که به خاطر اخباری که به شما رسیده از او پیروی می کنید؟ وقتی دانشمند زرتشتی سخن امام را تایید کرده، امام فرموده: سایر امت های گذشته نیز چنین اند؛ اخباری از معجزات پیامبران و معجزات موسی(علیه السلام)، عیسی(علیه السلام) و حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) به دستشان رسیده است. حال عذر شما در بی ایمانی به این پیامبران چیست؟ در حالی که تنها به خاطر اخبار متعدد و اطمینان آور از اینکه زرتشت معجزاتی آورد که دیگران نیاورده اند، به او ایمان آوردید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و چهار
✨سیندخت شنید که هربذ پاسخی برای امام نیافته و سکوت کرده است. اکنون این شاهزاده فارس بود که در برابر دختر عرب، مُهر خاموشی بر لب زده بود و در اندیشه ای دور فرو می رفت.
🍁شترها در سینه صحرا، روزهای طاقت فرسای سفر را پشت سر می نهادند. خدیجه گوشه لباس سیندخت را کوک می زد.
_اگر برازنده ات نیست، در منزل ساوه به بازار خیاطان برویم. کوک های من حریر دامنت را ناخوشایند کرده است.
سیندخت آن چنان در اندیشه های پریشان خود سیر می کرد که واژه او را نمی شنید. میان کجاوه کنار خدیجه نشسته بود اما پایی در مرو داشت و قدمی در کینه ای که از علی بن موسی(علیه السلام) به دل گرفته بود. سر بلند کرد و بی مقدمه از خدیجه پرسید:
_چه شد که بانویت اراده کرد دل به بیابان بدهد و راهی دیدار برادر شود؟
خدیجه، حیرت زده، سکوت کرد. لحظه های درنگ را در این فکر سپری کرد که چرا سیندخت از یاد برده که پاسخ این سوال نکرده را مدتی پیش به او گفته است. قبل از آنکه چیزی بگوید، سیندخت دست راستش را بالا برد و آرام بر پیشانی خود زد.
_آری! همه را گفته ای! نمی دانم چرا لحظه ای فراموشم شد.
سیندخت بی اراده سوال می کرد. آنچه می پرسید در نظر خدیجه نشان از پریشانی دنیای درونش داشت، برای همین صبورانه جوابش را می داد؛ حتی پاسخ سوالات تکراری اش را. ناگاه آشوبی در دلش برپا شد. مکثی کرد و گفت:
_می شود من هم درباره رافعه از تو بپرسم؟
سیندخت، در کوتاه ترین زمان به روزگار پیشین بازگشت؛ به رافعه و خاطره هایش. سری جنباند و خدیجه پرسید:
_برایم بگو وقتی جانش را قربانی تو می کرد، چه حالتی داشت. آیا لبخندی روی لبش بود؟
سیندخت آه کشید. روی بالش جابه جا و از میان شکاف پرده به بیرون خیره شد.
_سخنی با من نگفت؛ نه لحظه ای که داشت جان می داد و نه قبل از آن. تنها وقتی خون های پهلویش روی سرم می ریخت، توانستم آخرین نفسش را بشنوم. آخرین نفسش طنین یک ایثار داشت. انگاری حسی میان مادر و فرزند. گویا از اینکه کنارش هستم، شادمان بود. شاید هم از دشنه حرامیان ترسیده بود... اصلا نمی دانم... رهایم کن خدیجه. این چیست که می پرسی؟ دانستن حال رافعه به چه کارت می آید؟!
سیندخت عبدالله را می دید که قافله کوچک را از میان تپه ها عبور می داد تا به منزلگاه ساوه برسد. به ناگاه صدای شیونی از آن سوی تپه به گوش رسید. صدای شیون، چون خنجری در قلب دقایق فرو رفت. آهنگ زنگوله ها در هم پیچید؛ گویی حتی چهارپایان هم اندوه را دریافته بودند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و پنج
✨سیندخت در میان هیاهوی ناگهانی کاروان، شیهه سمندش را دریافت. هولی بر جانش افتاد.
🍁عبدالله را دید که سراسیمه بر سر و صورت خود می زند. مردی که با عبدالله سخن گفته بود، کنار چند زن که خود را بر زمین انداخته بودند، می گریست.
سیندخت در میان پریشانی خدیجه پرده محمل را انداخت و از همان ارتفاع، به تنهایی از مرکب پیاده شد. داشت صدای ناله زنان را می شنید: نفرین به آنان که به کاروان اهل بیت(علیه السلام) شبیخون زدند و خون فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) را بر زمین ریختند.
همین یک جمله کافی بود تا صدای فریاد خدیجه و مویه های اهل کاروان در هم بیامیزد.
ماموریت دست نشانده های حکومت، همین چند هفته پیش به نتیجه رسیده بود. سیندخت شنید که حرامیان سیاسی، چنان به کاروان حمله کرده اند که هراس مامون از رسیدن قافله دلدادگان، در دل صحرا دفن شود.
سیندخت داشت می شنید که چگونه اسب ها تاخته اند و رقص شمشیرهای تشنه را به نمایش گذاشته اند. چگونه اسب ها و شترها به هم تاخته اند و کربلایی کوچک را در خاک ساوه به بار نشانده اند.
اسب ها تاخته و شمشیرها در رقص خون سیر کرده اند و محصول خود را بر زمین رها کرده و دور شده اند. در حالی دور شده اند که پیکر فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) بر خاک صحرا در جوی خون شناور مانده بودند.
عبدالله بر زمین زانو زده بود: از بانویم... از بانویم بگویید... آیا حضرت معصومه(سلام الله علیه) را نیز از دم شمشیر گذراندند؟
زنی که خاک صحرا را بر سر می پاشید مویه کنان جواب داد:
_بانویمان را شمشیر از پای درنیاورد.
نه عبدالله و نه هیچ کس دیگر معنای سخن زن را نفهمید. آیا معنی اش این بود که بانو زنده مانده است؟ اگر چنین است، پس این همه مویه چرا راهی برای تسکین ندارد؟
پیش از آنکه عبدالله در میان نگاه های گریان اهل کاروان چیزی بپرسد، سیندخت قدمی پیش نهاد و روی خاک های گرم زانو زد.
_پس چه چیزی بانوی شما را از پای درآورده؟
لحظه ای سکوت میان اهل کاروان برقرار شد. زنان عزادار، شیونی ممتد را در پیش گرفته و سر به سویی برگرداندند. کسی نتوانست پاسخ سیندخت را بر زبان بیاورد، جز همان مردی که دخترانش را به صبر می خواند.
_بانویمان به قم رفتند و در آنجا ماندگار شده اند.
عبدالله جانی تازه گرفت. به گونه ای که دیگر لحظه ای صبر را به صلاح کاروان ندید.
_برادران برخیزید! خواهران بر محمل ها بنشینید! تا قم چیزی نمانده. همین امشب به قم می رسیم. شاید قسمت این بوده که مسیر قم تا مرو را در خدمت بانو باشیم.
این را گفت و شتر را به حرکت واداشت.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و شش
✨لحظه ای پس از سکوت مرد و عیالش، به ناگاه شیونی تازه از آنها برخاست.
🍁اهل کاروان یکی یکی به محمل ها برگشتند و به امید رسیدن به قم، لحظه ها را غنیمت یافتند.
سیندخت بی اختیار به یاد حمله راهزنان افتاد. یادش آمد از آن روز تلخ که زمین، کشتزار سروهای بلندی شده بود که یکی یکی بر خاک بیابان می افتادند، اما اگر آن روز تن تاجران مقصد شمشیرها بود، چندی پیش در این صحرا، آمیزش شمشیرهای برهنه با گوشت و پوست فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) سیل خونی به راه انداخته بود؛ در آنی و کمتر از آنی!
در چشم برهم زدنی، مهاجمان حکومتی حرمت قافله مسافران مرو را در هم شکسته بودند. اسب های جنگی، خرامان خرامان از میدان پیروزی ناجوانمردانه دور شدند و سواران، پیروزمندانه از شهدای کاروان فاصله گرفتند.
خدیجه همچنان مویه می کرد:
_مگر چند روز از صفر گذشته بود؟ پس این چه ربیع الاولی بود که کاروان بانویم را به عزای محرم و صفر بازگردانده؟!
سیندخت زخمی تازه در جان خود یافت. از چند منزل پیش، نفس های سمندش به شماره افتاده بود. از صبح چشم نگشوده و خسبیده بر ارابه، چونان ماهی روی خاک جان دادن را تمرین می کرد.
سیندخت بی اختیار به سوی سمندش شتافت. می دوید و اوج حادثه را میان سکون ممتد اسبش شهود می کرد. سمند دیگر نفس نمی کشید.
مرگ اسب بیمار نفس را در سینه سیندخت به استخوانی گلوگیر تبدیل کرد. به سرفه افتاد؛ سرفه ای سرشار از اشک، مویه ای به رنگ پایان دنیا.
دنیا در نظرش تمام شده بود. سیندخت بدون سمند چه امیدی به زیستن داشته باشد؟ کدام اسب، جز سمندش، لایق است که او را به سرزمین کیارش برساند؟! آه کشید و با زانو بر زمین افتاد. صدای مویه زنان در هیاهوی بیابان گم شده بود. دست بر پهلو گرفت و به سختی از جای برخاست.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و هفت
✨کاروان در شوقی آمیخته با زخم به شهر قم وارد شد.
🍁میان کاروانسرا پیرمردی مشغول نعل کردن اسب بود. عبدالله کاروانش را سکنی داد و با شتاب به سوی او شتافت.
_سلام بر تو ابوهانی! دیروقتی است که به مدینه بازنگشته ای!
پیرمرد سرش را بالا آورد و به نگاه امیدوار عبدالله خیره شد. ایستاد و دستی بر کمر گرفت.
_سبحان الله! برادر! مدینه بی امام، نفس را بر من تنگ می کند. امان از مصیبت هایی که یک به یک بر شیعیان وارد می شود. به خدا پناه می برم از این همه بلا!
سیندخت، رها از مسافران، به دنبال عبدالله به پیرمرد نزدیک می شد. لهجه عربی او شباهت زیادی به لهجه رافعه داشت. شاید این کنجکاوی او را به سوی پیرمرد کشانده بود. کنار اسب ایستاد و به یاد سمندش، دستی بر یال های آن کشید.
پیرمرد، به سیندخت نگاهی انداخت و رو به عبدالله کرد و گفت:
_از مرو آمده ام. خدمت مولایمان بودم. وقتی خبر حادثه سناباد را شنیدند، بار دیگر مصیبت بر ایشان زنده شد.
عبدالله کنجکاوانه پرسید:
_سناباد؟! کدام مصیبت؟
ابوهانی آه کشید.
_حرامیان به باقیمانده کاروان دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) در سناباد حمله کردند و همه را از دم شمشیر گذراندند.
سیندخت، بی آنکه خود دلیلش را بداند، کنجکاو شده بود.
می خواست بداند آیا بانو... آنچه را او خواهان دانستنش بود، عبدالله با پریشانی پرسید. اینک پیرمرد شگفت زده به او خیره مانده بود.
_چه می گویی عبدالله! می پرسی بانو از سناباد به مرو رسید؟ مگر اصلا بانو از قم عبور کرد؟!
عبدالله کمی آسوده شد.تا اینکه صدای شیون خدیجه، بند دل سیندخت را از هم گسست. خدیجه خود را بر دیوار کاهگلی ایوان می زد و بانویش را صدا می کرد. سیندخت، شگفت زده به سوی او شتافت. اُم مسعود بر سر و سینه خود می کوبید و از عمق جان ضجه می زد.
سیندخت شانه خدیجه را فشرد.
_چه شده؟! چه شنیده ای؟!
خدیجه خود را در آغوش سیندخت رها کرد.
_بانویم... بانویم...
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و هشت
✨آن سو، پیرمرد که می کوشید عبدالله را به آرامش بخواند، لب به گفتن گشوده بود:
🍁_بعد از حمله راهزنان، خبر به سرعت به گوش شیعیان ساوه رسید. یکی یکی، هروله کنان و بر سرو سینه زنان، به سوی کاروان شکسته بانو شتافتند.
می آمدند تا مرهمی بر زخم های بی درمان اهل کاروان باشند و تشییع کنندگان اجساد شهیدان. شیعیان ساوه بر پیکر شهیدان نماز خواندند و در تدفین آنها، مصیبت دیدگان را یاری دادند. خدا می داند بر بانویمان چه گذشت، وقتی که دید برای رسیدن به برادر، چه برادرها از دست داده.
زنان ساوه دور بانو حلقه زده و هر یک بر آن بودند تا تسلّایی برای جانش بیابند. شنیده ام لحظه ها در سوگ و ماتم و مرثیه سپری شد تا آفتاب رو به زوال نهاد. برادر، خود را به بانو رساند تا از او کسب تکلیف کند: خواهرم! مردم ساوه مشتاق اند که به شهرشان وارد و مدتی در آنجا بیاسایید تا عزای شهیدانمان برپا شود و توانی برای ادامه راه بیابیم. نظر شما چیست؟ چه امری می فرمایید خواهر؟!
سکوت بانو، نگاه برادر را به سوی او خوانده بود.
آیا این خواهر من است یا آتشکده ای سوزان؟!
برادر چنان آتشی در گونه های سرخ خواهر، مشتعل می دید که بی درنگ رو به زنان ساوه و خدمتکاران فریاد زد: خواهرم را دریابید.
صدای برادر امام(علیه السلام) چنان طوفانی را در خود نهفته بود که زنان به یکباره زیر شانه های بانو را گرفته و دورش حلقه زدند. خدمتکاری که هرم تن بانو را لمس کرده بود، مضطربانه گفت: حال بانوی ما وخیم است. آبی بیاورید!
شیعیان دور بانو حلقه زدند. مردم ساوه در نگرانی عظیم خود به دست و پا افتاده بودند.
قطره آبی که بر صورت بانو پاشیده شد، برای لحظاتی او را به هوش آورد. آرام پلکی زد و پرسید: منزل بعدی کجاست؟ همین یک پرسش کافی بود تا همگان کُنه اشتیاق خواهر را برای ادامه سفر دریابند. در این میان پیرمردی نورانی از مردم ساوه جواب داد: بی بی جان! ای دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) بعد از شهر ما ساوه به قم می رسید.
بانو نیم خیز شد. به دور دست بیابان چشم دوخت. در همان حال، آرام و مشتاق زیر لب ذکری می خواند؛ ذکری که هیچ کس به شنیدن آن راهی نبرد. تنها چیزی که همگان شنیدند، پرسش دیگری بود که بانو آن را بر زبان آورده بود: فاصله اینجا تا قم چند فرسنگ است؟ پیرمرد جواب داد: بانو! ده فرسنگ دیگر تا قم مانده.
سیندخت داشت بانو را می دید که با چه تقلایی بازوی خویش را سپر قامت خود کرد و کوشید تا از زمین برخیزد. چادرش را بر صورت محکم کرد و رو به بازماندگان زخمی خود گفت:
_من را به قم ببرید. کاروان را به قم برسانید؛ زیرا من از پدرم، امام کاظم(علیه السلام) شنیدم که فرمود: قم مرکز شیعیان ما خواهد بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و نه
✨وقتی با همان حال دگرگون و بیمار بر محمل نشست، زنان و مردان ساوه به التماسش نشستند و گفتند:
🍁_بانوی ما! شما را سوگند به عشقی که در قلبمان داریم، در شهر ما بمانید. می دانیم که ساوه برای شما مبارک نبود. می دانیم که خون عزیزانتان بر خاک ما ریخته شده، اما شما بزرگی کنید و مدتی کنار ما بمانید. ما دلسوخته امام هفتم(علیه السلام) هستیم. شما برای ما، نشانی مزار گمشده مادرتان فاطمه(سلام الله علیه) هستید. مدتی نزد ما بمانید و شهرمان را به برکت حضور خودتان مزیّن کنید. خواهش می کنیم بانو! در حق ما این لطف بزرگ را روا دارید...
بانو با دست های لرزان، سر از محمل بیرون آورد و فرمود:
_من باید به قم بروم. شما را به خدای بزرگ و بی همتا می سپارم.
پیرمرد آهی کشید و دست تسلا بر شانه عبدالله نهاد.
_برخیز برادر! زیارت اولی است که به خاک بوسی دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) مشرف می شوی.
زن رو به اُم مسعود، قصه هفته ها پیش را مرور می کرد:
_کاروان به قم نزدیک شده و خبر به گوش خاندان سعد رسیده بود.
اُم مسعود، برخلاف سیندخت، به خوبی می دانست که آل سعد از شیفتگان ولایت و از محبان اهل بیت (علیه السلام) به شمار می رفت. کارنامه این خاندان پر بود از جانفشانی و عشق ورزی در مسیر خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله) و حضرت علی(علیه السلام).
زن ادامه داد:
_مردمی را دیدم که سراسیمه از هر گوشه قم به سوی بیابان می دویدند. گویی رستاخیزی در قم به پا شده بود. آل سعد بر هم پیشی می جستند تا خود را به محضر بانویشان برسانند؛ به محضر شبیه ترین مردم به مولایشان امام رضا(علیه السلام)! می آمدند تا به یاد مولا(علیه السلام) با بانو هم کلام شوند و از دریای انفاس او جرعه ای بنوشند. اما به راستی آیا این شور و شادمانی، این اشتیاق بی حد، می توانست مرهمی بر زخم دل های اهل قافله باشد؟
موسی بن خزرج از بزرگان قبیله سعد بود و از معروف ترین شیعیان قم. جلو آمد و تمامی شور و هیجان خویش را از ملاقات بانو در گرفتن افسار شتر تجلی داد. شتر را به حرکت درآورد و رو به بانو گفت: آمده ام تا شما را به منزل خود در قم ببرم. ما میزبان قافله شما خواهیم بود. این افتخار را به ما عنایت کنید بانو! بر من منت نهید و رویم را زمین نیندازید.
بانو به آرامی لب گشود و در منتهای بیماری طاقت فرسای خود رو به موسی فرمود: خدا به شما محبان ولایت جزای خیر عطا کند. این جمله در منطق مردم قم یعنی پذیرش دعوت آل سعد و در نظر موسی یعنی منتهای سعادت.
قافله به آرامی تپه های سنگی را پشت سر می گذاشت و دل های تپنده ای را که در امتداد کاروان بانو در حرکت بود، به قم پیوند می داد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل
✨بانو به خانه موسی بن خزرج وارد شده بود.زنان و دختران دور او را گرفته بودند و چون نگینی در حلقه شوق خود، حضورش را می ستودند و به او تبرُّک می جستند.
🍁آرامشی در قم نشسته بود که هر رهگذری آن را درون خود احساس می کرد؛ حتی کسی که خبر از ورود بانو به شهر نداشت.
سیندخت روبه روی اتاقکی ایستاد که خدیجه و اُم مسعود بدان وارد شده بودند. چیزی پای او را از ورود بازمی داشت. دقایقی بعد، خدیجه با چشمانی غرق اشک به سویش برگشت. کنار او بر تخته سنگی نشست و آرام گفت:
_اینجا محلی است که بانوی ما بعد از شهادت اهل قافله اش، به مدت هفده روز در آن عبادت کرده. تمامش نور است و بانوی ما سرچشمه نور. چیزی مانع ورود تو نیست.
سیندخت مکثی کرد و آهسته زیر لب گفت:
_بانوی شما هم عاشق بوده؛ عشقی فطری. عشق من و کیارش ریشه در غریزه دارد. عشق بانویتان حقیقت بود و دلدادگی من مجازی بیش نیست.
خدیجه شانه او را فشرد.
_عشق مرتبه دارد. مجاز، آغاز راه است. نگران نباش! تو هم روزی به حقیقت خواهی رسید.
سیندخت آرام تر از قبل زمزمه کرد:
_می خواهم رازی را به تو بگویم، خدیجه. راستش مهری در دلم نشسته، خودم هم نمی دانم چرا. اما شاید کار فطرت باشد. شاید آن طوری که اُم مسعود می گفت، بخشی از حقیقت باشد. مهرِ بانویتان بر دلم نشسته! با آنکه هرگز او را ندیده ام، اما از لحظه ای که به حریم او نزدیک شدم، گویی مثل مادرم... نه... نه... خیلی نزدیک تر... مثل کیارش... باز هم نه... مثل هیچ کس... مثل هیچ کس دیگر دوستش دارم اما خودم هم نمی دانم چرا و چگونه؟! حیرانی ام هر لحظه بیشتر می شود. یعنی عشق فطری هم دست خود آدم نیست؟ یعنی دلیلی نمی خواهد یا من دلیلش را نمی دانم؟!
خدیجه، میان نور لرزان شمع، لبخندی زد و گفت:
عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زده ای، اتفاق می افتد. دلیلش خودت هستی. در جستجوی علتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، در خانه قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است.
سیندخت به ناگاه یاد سخنان موبد در آتشکده ایساتیس افتاد. در سفر هفده سالگی اش به زادگاه. وقتی او را در هیبت دختری بالغ دید، بشارتش داد:
_رستگاری تو در عشق است سیندخت! و عشق درِ هر قلبی را نمی کوبد. مواظب باش آن چنان زندگی کنی که عشق درِ خانه قلبت را بکوبد.
ساعتی بعد در دل شب، میان کاروانسرا، خدیجه روسری اش را از سر باز کرد و روی بالش گسترد. دستی پیش برد تا حریر روی سر سیندخت را باز کند.
_راحت باش دختر! نامحرمی به حریم ما وارد نخواهد شد. ما در پناه ولایت هستیم.
سیندخت میان بستر نشست. دست هایش را دور زانو حلقه کرد و سر بر آن نهاد.
_در حریم ولایت به کاروان بانویتان حمله کردند و همه را از دم تیغ گذراندند. در حریم ولایت برادرانش کشته شدند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و یک
✨خدیجه ملحفه را روی پای خود کشید و کنار سیندخت به دیوار تکیه داد.
🍁_مهم این است که ما قدم از راه حق برنخواهیم داشت و به خاطر خدواند بر مقدّرات صبوری خواهیم کرد.
سیندخت میان نور لرزان فانوس به چشم های خدیجه زل زد.
_تو عاشقش بودی اما وقتی دیدی که او را از دست داده ای، از پای درنیامدی. می بینم که زنده ای و قرار است به زندگی ات ادامه دهی. بدون بانویت... آیا این با عشق سازگار است؟
خدیجه کنار پنجره ایستاد و از لابه لای پرده اتاق به ستاره های دوردست خیره شد.
_عشق من به بانو، ریشه در عشق به خداوند دارد؛ ریشه در عشقی ازلی. بانویم را به خاطر وجود جسمانی اش دوست نداشتم که فنا و فراقش، عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم، ریشه در روحانیت او دارد که ابدی خواهد بود. از دست دادن جسمانیت بانویم، تقدیر پروردگارم بوده و من بر آن راضی هستم.
سیندخت سرش را روی زانو جابه جا کرد و در فکر فرو رفت. یاد روزهای اول رفتن کیارش افتاد. در تجارت خانه پدر، سراپا گوش بود تا کسی سخنی از کیارش بر زبان آورد. تمام حواسش را به اخباری که از مرو و ولیعهد و حکومت می رسید، سپرده بود. یکبار که اردشیرخان تصمیم کیارش را برای رفتن به دربار ستود، تاجری از بغداد ملامتش کرد که این تقدیر کیارش بوده، چیزی که خداوند برایش رقم زده است؛ از این رو شایسته چنین تحسینی نیست. پدر پادرمیانی کرده و گفته بود:
_دعوای کلامی جَبریّه و تّفویضیّه تا تجارت خانه من هم کشیده شده! رها کنید این حرف ها را! جوان بی نظیری بود که رفتن را بر ماندن ترجیح داد. اینکه قصدش خدمت در دربار باشد یا هر چیز دیگر، چه تاثیری در قیمت سنگ ها و بازار فیروزه خواهد داشت؟
سیندخت با اینکه حق را به پدر می داد، اما دلش از نگاه بی تفاوت او به کیارش گرفت. طوری دلگیر شد که همان روز سر به دروازه نیشابور نهاد.
غروب را در تپه های خارج از شهر، با تماشای سرخی شفق گذراند و کوشید تا دلش را به رفتن راضی کند. می خواست در پی کیارش برود تا بداند آیا به راستی او در پی تقدیرش رفته و سیندخت و عشق آتشینش را نادیده انگاشته یا اینکه عشق به علی بن موسی(علیه السلام) او را دیوانه رفتن کرده است.
اینک اما فارغ از مقدرات و رضا، تنها داشت به مسئله عشق می اندیشید؛ به اینکه اگر کیارش آن چنان که درون سیندخت گواهی می داد، در پی عشق به آن حصن استوار به مرو رفته باشد، بدین معناست که او فطرت را دریافته و غریزه را زیر پا نهاده است؟ آیا معنایش این است که کیارش با رفتن خود، عشق نهان میان خود و سیندخت را قربانی عشق به امام شیعیان کرده است؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و دو
✨خدیجه دستی بر شانه سیندخت نهاد و دلجویانه آن را فشرد.
🍁_به چه می اندیشی؟ دنیا بی اعتبارتر از آن است که حالت را برایش دگرگون کنی. تنها راه سعادت این است که به رضای خداوند دل بسپاری و تسلیم باشی. مولای ما به ما آموخته که مومن باید مانند مرده ای در دست غسّال باشد، در برابر اراده خداوند سر تسلیم و صبر فرود آورده و تنها به امداد و خیر او دل بسپارد.
سیندخت سر تکان داد و گفت:
_موبدی در آتشکده همین سخن را به من آموخت اما انسان نمی تواند تسلیم باشد. انسان تا وقتی اراده دارد، تسلیم شدن را نمی پذیرد.
خدیجه نفس عمیقی کشید.
_این طور نیست! آیا می دانی در لحظه جان دادن بر انسان چه می گذرد؟ در آنی و کمتر از آنی، تمام زندگانی اش از مقابل چشمانش عبور می کند و به یقین می رسد که چقدر بیهوده اندوه دنیا را خورده و فرصت های بندگی را چه مفت و بی حاصل از دست داده است.
سیندخت دستی میان موهای خود کشید و آنها را عقب زد.
_از این سخنان بگذریم که در تجارت خانه پدرم، ساعت ها این بحث های بی حاصل را میان مردان تاجر و عابر شنیده ام. به من بگو که با این مهری که بر دلم نشسته چه کنم؟
خدیجه دست او را در دست فشرد.
_پاسخت را دادم سیندخت! مبارکت باشد؛ و این یعنی بسم الله... یعنی آیین مهر را پاس بدار.
سیندخت آب دهانش را فرو برد و به شعله های لرزان شمع چشم دوخت.
_اما من یک آتش پرستم و مهر آیین زرتشت را تا ابد در سینه خواهم داشت. چطور در این دل، مهر بانویی که به اسلام زاده و زیسته، پاس داشتنی است؟
خدیجه تبسمی کرد:
_سبحان الله! چه می گویی دختر! در دین ما هیچ اکراهی نیست. کسی اسلامش را بر کسی تحمیل نخواهد کرد. من تنها به تو راه را نشان دادم. راه این است که آیین مهر را با تمام درونت و با همه سیر اَنفسی ات دریابی.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و سه
✨سیندخت پارچه روی زخم بازویش را محکم کرد و به سوی عبادتگاه قدم برداشت.
🍁سپیده صبح بود و خدیجه، سیندخت را به دنبال خود می برد. در چارچوب در ایستاد و به بانویی که میان محراب به نماز ایستاده بود، اشاره کرد و گفت:
_او کنار بانویمان بوده و همه چیز را دیده.
زن روی برگرداند و سیندخت، تصویر خدیجه را در پنجاه سالگی تصور کرد. به گمانش زن شباهت زیادی به خدیجه داشت.
زن اشک هایش را با گوشه چادر سترد و لب گشود:
_شهادت برادرانش در کاروان، گوشه ای از رنج هایی است که در زندگی کشیده. بانوی ما از وقتی چشم گشود، در محاصره سیاسی بود. پدرش سال های سال در زندان های هارون گرفتار بود و سپس برادرش به تبعید مأمون در آمد. هنوز هم این ستم ها ادامه دارد. صبح هفدهمین روز بیت النّور بود و من در خانه ام به امور زندگی رسیدگی می کردم که به ناگاه، شیون از سراسر قم برپا شد. حال بانویم چند روزی بود که بدتر شده بود. می دانستم طبیبان قطع امید کرده و گفته اند که درمانی برای بیماری ایشان که اثر مسمومیتی شدید است، وجود ندارد. بانو در محراب عبادتش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. دردی در استخوان هایش رسوخ کرده بود که شمّه ای از آن برای کسی درک شدنی نیست. وقتی شیون را شنیدم، دست بر زانو گرفته و با تمام توان کوشیدم تا از جای برخیزم. به خود نهیب زدم که مرگ بر من اگر بانویم در بستر احتضار درد بکشد و من جان در بدن داشته باشم.
سیندخت لحن او را بیش از همیشه شبیه صدای رافعه دریافته بود. صداقت نهفته در کلماتش، قلب سیندخت را دو چندان مشتاق کرده بود.
به دنبال پیرزن به سوی صحن عبادتگاه به راه افتاد؛ قدم برداشتنی که هر لحظه اش به فرو ریختن آوار شباهت داشت. سیندخت صدای ریزش ستون های قلبش را در نهانخانه جانش دریافته بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و چهار
✨صدای زن همچنان بغض آلود به گوش می رسید:
🍁_در چارچوب اتاق ایستادم و دزدانه بستر را نگاه کردم. بانو رو به قبله به سقف اتاق خیره شده بود. گویی بی هیچ حائلی حضور برادر را شهود می کرد. اگر پرده ها را مجال کنار رفتن بود، همه آنانی که بر بسترش حضور داشتند، می توانستند تکلم غریبانه او را دریابند. اما من در میان سکوت آخرین لحظاتش، توانستم نجوای دلش را در خلسه جان دادن درک کنم. انگاری داشت با برادر سخن می گفت: برادر! آمدم اما نخواهم رسید. برایم نامه نوشتی و دعوتم کردی که به سویت بشتابم. شتافتم اما تقدیر چنین رقم نخورده بود که بار دیگر سرم را بر سینه وسیعت بگذارم و درد های عالم را با تو نجوا کنم. ماموریت من در این خاک به پایان می رسد؛ اما ای کاش خداوند... نه برادر! از تو آموخته ام که هیچگاه بعد از خواست و رضای خداوند، جایی برای هیچ ای کاشی باقی نگذارم. من تسلیم امر خداوند خواهم بود. برایم سخت ترین مرگ این است که دور از دست های گرم تو باشم. اما از آنجا که پروردگار مشترکمان این را دوست دارد، من هم بدان سرخوشم. من هم بدان راضی و خرسندم. آه ای برادر! آه ای مولا! آه ای ولی من!
سیندخت داشت لحظه جان دادن بانو را تصور می کرد.
مرغ روحی که سقف اتاق را تا بالاترین مراتب لاهوت به یک لحظه شهود کرده، دیگر به تن بیمارش بازنخواهد گشت. بانو سفری بی کرانه را در آسمان قم آغاز کرده بود؛ رها از دردها و حسرت ها.
رها از مویه های زنان و مردانی که بر سر و سینه خود می زدند، رها از ضجّه های مردانه موسی بن خزرج و اشک های حسرت بار اُم مسعود و فارغ از ناله های خاموش سیندخت. رها از شانه های شکسته ای که تابوت او را به سوی باغ بابلان تشییع کردند، رها از مردمان آسیمه(پریشان) و مشتاقی که به دنبال جنازه او از هر گوشه شهر دویدند.
زن از تشییع حرف می زد:
_تابوت به محل دفن نزدیک شده بود. باید محرمی میان قبر می رفت و جنازه دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) را به آغوش خاک می سپرد. در چشم برهم زنی، سوارهای نقاب دار از دور پدیدار شدند. آنها از میان بیابان روبه رو به سوی باغ بابلان می تاختند، در میان نگاه های مسخ شده مردمان، از اسب پیاده شدند و جنازه را از مردم تحویل گرفته و وارد قبر شدند.
سیندخت با خود فکر کرد شاید خواهر، هُرم نفس های برادر را دریافته بود. خواهر در میان تَموُّج فرشتگان بر برادر سلام می داد؛ سلامی به بلندای لحظه های هجرانی که تنها به شوق رضای خداوند تحمل کرده بود. برادر در گوش بانو تلقین می خواند و بانو در بالاترین درجات بهشت به موسیقی زلال لاهوتیان دل سپرده بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و پنج
✨زن گفت:
_من در گوشه آرامگاه ایستاده بودم و سوار را می نگریستم.
🍁سیندخت پلک بر هم نهاد و سوار را تصور کرد. او را گویی در متن اوستا شهود کرده بود. انگاری که بارها، در میان گات ها، تصویرش را به چشم خود دیده بود. سوار در نظر او بوی صمیمی ترین آشنا را می داد. تمام شامه اش سرشار از بوی اهورامزدا شده بود.
سیندخت در پی سخنان زن، روبه روی عبادتگاه بغض کرد و بر زمین نشست.(دیگر کیارش را فراموش کن سیندخت! همان کاری که او کرد، آن هنگام که فطرت را دریافت. همان چیزی که او خواست. نه سمندی برای جستجوی او مانده و نه غریزه ای برای خواستن پسر فیروزه تراش!)
سیندخت بر خود نهیب زد: باید بمانی و برای بانو، رافعه باشی. باید کنیز بانویی باشی که آیین مهر را در حقیقتی فطری بر قلبت نازل کرده است.
روزهای توقف سیندخت در حوالی بیت النور به کندی می گذشت. حال خود را همان احوال کِرمی در پیله می دید؛ کِرمی که در تنهایی خود بر دور خویش می تند تا پناهگاهی داشته باشد. دنیای سیندخت در آن روزها تنها به یک نقطه تمرکز داشت؛ به آیین مهر! به رسم دلدادگی! به قاعده عشق!
هفته ها در مرثیه و مصیبت اهل بیت سپری شده بود. خدیجه بقچه سفر می بست.
_باید برویم. مقصد ما مرو بوده است. هنوز فرسنگ ها راه تا رسیدن به سرزمین طوس باقی است. باید خود را به امام برسانیم. ما بازماندگان بانو هستیم. بی تردید مولایمان از دیدار ما خرسند خواهند شد.
سیندخت با گوشه روسری اش بازی می کرد.
_مقصد من هم مرو بود. از ابتدا شرط مولا خلیل و امانتش به کاروان شما، همین بود که سیندخت را به مرو برسانید.
خدیجه در کلمات لرزان سیندخت مکثی کرد. نمی دانست مقصودش از این حرف ها چیست. برخلاف آنچه تصور کرده بود، سیندخت، لحنی از گلایه در واژگانش نداشت.
_می خواهم بمانم؛ آنقدر تا به حقیقت برسم. آن چنان تا کُنه عشق را دریابم. عشق یعنی همان چیزی که کیارش دریافت کرده است!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و شش
✨خدیجه گره دوم بقچه اش را نبست. انگشتانش در هم قفل شد. سربلند کرد و به چشمان مصمم سیندخت خیره شد.
🍁_امانت بر دوش ماست. تو را به مرو می رسانیم. تردید نکن. برخیز و وسایلت را بردار. این حریر سیاه را هم از تن بیرون بیاور.
سیندخت بقچه خدیجه را جلو کشید و گره دوم را محکم کرد.
_سیندخت از سر احساس تصمیم نمی گیرد که اگر احساسی در کار باشد، باید پیش از شما قم را ترک می کردم و به نیشابور می رفتم و کاروانی از مردان تاجر به راه می انداختم و راهی مرو می شدم. سیندخت اینک از سر فطرت با شما سخن می گوید. نه دل احساسی ام، که جان فطرتم ماندنی شده است. می خواهم در کنار عبادتگاه بانویتان سر به خلسه های درون بنهم. آنقدر صحرا را تماشا کنم تا چشمانم به شهود عشق گشوده شود. می خواهم آن اندازه ثانیه هاب تنهایی و اندیشه را کنار نفس های بانویتان سپری کنم تا شمّه ای از حقیقت او در جانم بنشیند... اگر این تصمیم من اشتباه است، بگذار اشتباه کنم.
خدیجه تنها توانسته بود به حرکت لب های سیندخت نگاه کند؛ بی هیچ پاسخی، بدون هیچ قدرتی برای منصرف کردن او. حتی وقتی کنار مزار بانویش آخرین وداع را مویه می کرد، تنها توانست خواهرانه دختر آتش پرست را به بانویش بسپارد و زیر لب بگوید:
_این شاهزاده سرکش، رام من نمی شود بانو! حقیقتی در سخنش دیدم که نتوانستم با او مجادله کنم. کار خود شماست بانو! خودتان او را به سرانجام برسانید.
این آخرین سفارش خدیجه به بانو بود. او و اُم مسعود و عبدالله به زنان قم سپرده بودند که سیندخت را چون دختر خود پاسبانی کنند و پناهش باشند.
سیندخت در بدرقه کاروان مرو، کنار کجاوه خدیجه ایستاده بود و برایش دست تکان می داد. کاروان از باغ بابلان و عبادتگاه دور می شد و حجم وسیعی از حماسه را در صحرای قم به یادگار می گذاشت.
سیندخت را حزنی غریب در برگرفت. تماشای دور شدن قافله در سپیده گاه قم، زخم های دلش را به یکباره تازه کرد. بر زمین زانو زد. دست هایش را بر خاک صحرا عمود کرد و گم شدن شتران را میان پیچ تپه ها به تماشا نشست.
زنی از قبیله موسی بن خزرج که از جاروی عبادتگاه فارغ شده بود کنار سیندخت ایستاد.
_خانم! عبادتگاه را رُفته ام. آفتاب روز رنج آور است. سقف عبادتگاه می تواند سایبانتان باشد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و هفت
✨سیندخت داشت کلمات فارسی زن را در ذهن مرور می کرد. به خود آمد و دید که مدت هاست به خاک ایران بازگشته اما گویی وطنش جای دیگری است.
🍁حریرش را تا پیشانی جلو کشید و از جای برخاست. روی تپه ای نشست و طوری که زن بشنود صدا بلند کرد:
_من را جسارت نشستن در عبادتگاه بانو نیست. زیر آفتاب آنقدر اهورامزدایم را صدا خواهم کرد تا من را لایقش کند.
روزها از پی هم می گذشت و دختر هر روز از روز قبل تکیده تر می شد.
شب بود و مجلس عزای جعفربن موسی(علیه السلام) در میان قبیله برپا. سیندخت حریر سیاهش را بر سر انداخته و روی تپه به ماه زل زده بود. از شاهزاده ای پر نشاط که هر جمعی را به هیاهو وا می داشت، اینک تنها دختری سیاهپوش و عزادار باقی مانده بود. آن چنان در قرص کامل ماه محو مانده بود که صدای شیهه اسب را نشنید.
اسب زمانی کنار او رام شد که سوارش پیش از او در خود توقف کرده بود. سیندخت اما چشم از تماشای ماه برنداشت. سوار همچنان در جای خود میخکوب مانده بود. شیهه ممتد اسب، تنها برای لحظه ای نگاه سیندخت را از ماه واگرفت.
آن سو مویه مردان و زنان قم در هم آمیخته بود. شب اندوهناک قبیله در باغ بابلان ادامه داشت. سیندخت هم نوا با مویه ها، روی تپه، در تماشای ماه می گریست و با خویش نجوا می کرد: عجب عالم غریبی دارد عشق فطری! آه که عشق کیارش چقدر من را از حقیقت غافل کرده بود. شاید آن طور که خدیجه می گفت، اول بانویم آیین مهر را بنا نهاده باشد... شاید او اول عشق خود را در قلب من دمیده باشد... اگر غیر از این باشد، سیندخت در اینجا چه می کند؟ من را چه با تپه های کویری قم، وقتی زیباترین باغ های نیشابور در انتظارم است؟! من را چه با این همه تنهایی و اشک، وقتی می توانم سر بر مرو نهم و کیارش را بجویم؟! افسوس که وسعت عشق بانو، دیگر پای من را از قم جدا نخواهد کرد. اما با این همه، این چه رازی است که هنوز هم در جانم اشتیاق کیارش را احساس می کنم؟! شاید این نشان آن باشد که هنوز به کنه عشق بانو راه نبرده ام.
لحظه ای در برق چشمان اسب درنگ کرد و دوباره نگاهش را به متن ماه بازگرداند. سوار با نفس های بریده به او خیره مانده بود. سیندخت صدای بریده اش را حتی برای بار دوم هم نتوانست بشنود:
_دختر سلطان بهادر!
سوار از اسب پایین آمد. مقابل سیندخت زانو زد. سر به زیر افکند و آرام گفت:
_پس بشارت مولایم بی حکمت نبوده است! روبه رویت ایستاده ام و تو دیگر من را نمی بینی سیندخت. کدام افق بر تو گشوده شده که دیگر کیارش برایت معنایی ندارد؟!
سیندخت نگاه از ماه برگرفت و یکباره از جای برخاست. نفس هایش در یک لحظه از هم گسست.
_کیارش! بگو که خواب می بینم. بگو که همه اینها تنها یک رویای شیرین است و من ساعتی دیگر از خواب بیدار می شوم و جز حسرت دیدارت، چیزی برایم باقی نخواهد ماند.
کیارش افسار اسبش را رها کرد و درست مقابل سیندخت، چونان زائری در آتشکده سر به سجده نهاد.
_تو بیداری سیندخت! شاید اما کیارش در خواب باشد. تو بیداری... آن اندازه که بیداری ات را مولایم دریافته است. وقتی خبر شهادت خواهرشان را به ایشان دادند فرمود: هر کس خواهرم را در قم زیارت کند بهشت بر او واجب می شود.
سیندخت چندین بار کلمات او را کاوید. گویی مهری نهفته را در دل خود شهود کرده بود.
_پس درست است که مولا خبر شهادت بانو را شنیده! وقتی خبر را شنید، در دربار حکومت بود یا در عبادتگاه خود؟
کیارش سر بالا آورد و گفت:
_در مسجد بودیم؛ من و دیگر شیعیان!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت پایانی
✨سیندخت نگاهش را از ماه برگرفت و به چشم های کیارش دوخت. درست در مقابلش بر زمین نشست و گفت:
_تو و دیگر شیعیانش؟!
🍁کیارش پلک بر هم نهاد. شاید از سنگینی نگاه سیندخت می ترسید. شاید هم از عتاب تلخش که لب بگشاید و بگوید: پس از اهورامزدا دست شستی، پسر فیروزه تراش!. اما بار دیگر که چشم گشود، جز تبسمی دلجویانه در چشمان سیندخت چیزی ندید.
در کلامش اما همه چیز بود:
_کیارش! تو برای بهشت به زیارت بانویم آمدی و من در اینجا خود بهشت را دارم. مهری در جانم نشسته که نمی دانم اسمش چیست. مهری که بهشت جانم شده است.
کیارش شانه اش را راست کرد و به زلال چشم های سیندخت پناه برد.
_این مهر دو سالی می شود که بهشت من هم شده است. حصنی که مولایم کنار دروازه نیشابور من را و تمام انسان های عالم را تا ابدیت بدان بشارت داد، بهشت من است. تو را می فهمم سیندخت. اما من برای بهشت خود به قم نیامدم. به طمع بشارتی که مولایم داده بود نیامدم... من تنها به اشارتش سر بر کویرستان قم نهاده ام. آمده ام تا با اشارات مولایم از بشارات بهشت تنها تو را با خود ببرم!
سیندخت این بار به پهنای صورت می گریست و اشک چون گویی غلتان بر گونه هایش می لغزید:
_چه می گویی کیارش! امام تو و اشارات به من؟! رهبر شیعیان و اشارت به دختری آتش پرست؟!
کلمات دلنشین کیارش در نیمه شب صحرا جریان داشت:
_غلامش اباصلت من را به ازدواج تشویق کرد که همانا سنت محمد(صلی الله علیه و آله) است و تکمیل کننده دین. به او گفتم: محبوبی دارم که امیدی به وصالش نمی رود و جز او را برای زندگی دنیا نمی خواهم. پرسید: چرا امیدی نمی رود؟ و گفتمش که: او شاهزاده ای است و من گدایی بیش نیستم. اباصلت چیزی نگفت اما صبح فردا وقتی به دیدارش رفتم، تبسمی کرد و گفت: کیارش! عشق، شاهزاده و گدا نمی شناسد. عشق تو در انتظار توست. و کسی که خواهر امام را در قم زیارت کند....
اباصلت چرا شب پیش این سخن را نگفته بود؟ این نگفتن برای من یک نشانه بود؛ یک اشاره! اشارتی و بشارتی از مولایم. من این گونه به خود قبولاندم که بهشت من در دیدار خواهرشان رقم خواهد خورد. هرچند باوری در من نبود که تو را در قم ببینم. سیندخت کجا و قم کجا؟! اما حتی اگر اینک هم از من روی برگردانی، باز هم تنها به همین دیدار دوباره ات تا ابدیت قانع خواهم بود.
سیندخت این بار با صورتی غرق در اشک به ماه خیره شد. نگاهش را به سوی باغ بابلان برگرداند و لب گشود:
_چه زود قضاوت کردم کیارش! این مهر بی ریشه نیست. این عشق بی دلیل نبوده است. ریشه اش در بزرگی معشوق است.
کیارش تبسمی کرد.
_مولایم به من آموخته که ریشه اش هم در بزرگی محبوب است و هم در فطرتی که برای عشق زلالش کنیم. باید سنگ سینه را تراشید و از آن آینه ساخت.
سیندخت به سوسوی چراغ ها در حوالی مزار بانو خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: مولا خلیل! حِصن بانویم را دریافتم. امانتت به مقصد رسید.
پایان.
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59