🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و سه ✨سیندخت دستی در یال های اسب کشید. اسب گویی سر بر زانوی او نهاده و تشنه نوازشش بود. 🍁به سردی سر تکان داد و گفت: _فطرت... ولایت... نمی فهممت خدیجه! من فقط عشق را می فهمم. عشق یعنی همان تلاقی نگاه کیارش و من، زمانی که برای اولین بار در تجارت خانه پدرم دیدمش! زمانی که به دستور صاحبکارش، صندوق های فیروزه را مقابل پدرم و اردشیرخان می گذاشت تا کیفیت کارش را به باور آنها برساند. آنها پسندیدند؛ آنها سنگ های کیارش را، و من شیشه چشمانش را. دنیایی از راز در نگاهش موج می زد. انگاری شاهزاده قصه هایی بود که مادرم در کودکی برایم گفته بود. انگاری اصلا خود اهورامزدا بود. پاکی اش تنها تصویر اهورامزدا را مقابل ذهنم جاری می کرد.نمی دانم چه شد. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. تلاقی نگاهش، خلاصه همه دلدادگی های عالم بود. سیندخت هرگز تا پیش از آن عشق را در وجود خود حس نکرده بود؛ نه در برابر شاهزادگان فارس و نه در مقابل پسران رقبای پدرش. اصلا مگر عشق دست خود آدم است؟! نگو هست که من باورم نمی شود. باورم نمی شود چون بارها پدرم از من خواسته بود که کسی را برای همسری برگزینم. بارها به من التماس کرده بود که تا جوان هستم به او این فرصت را بدهم که قصری از عشق برای زندگی ام بسازد. هر وقت این را می گفت با خودم می گفتم شاید می خواهد من ازدواج کنم تا او هم بتواند به بهانه تنها شدنش، به زندگی خود، سر و سامانی بدهد. این فکر که از خیالم می گذشت، از همه پسرانی که خواستارم بودند، بیزار می شدم. سیندخت می گفت و خدیجه گوش می داد. لحظه ای سکوت کرد. روی برگرداند و پرده حصیری اتاقک را کنار زد. _این صحرا برایم آشناست. انگاری بارهای فیروزه کیارش را پیش تر از این سرزمین عبور داده ام. خدیجه سر تکان داد. _همسرم دیشب می گفت که ما تا چند روز دیگر به ساوه می رسیم. سیندخت کلام قبلی خود را رها کرد و با کنجکاوی تازه ای از او پرسید: _خدیجه! بانویت برای تو چه کاری کرده که این اندازه خود را مدیون او می دانی؟ خدیجه بار دیگر دستمال را میان ظرف آب فرو برد. _کیارش برای تو چه کاری کرده؟! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59