فكر مى كنم كه امروز تا ظهر مراسم بيعت تمام شود و ما به سوى مدينه حركت كنيم . آنجا را نگاه كن ! مردى سراسيمه به سوى پيامبر مى آيد . اسم او حارث فَهرى است ، او نزد پيامبر مى ايستد و چنين مى گويد : "اى محمّد ! به ما گفتى كه به يگانگى خدا و پيامبرى تو ايمان بياوريم ، ما هم پذيرفتيم ، سپس گفتى كه نماز بخوانيم و حج به جا آوريم ، باز هم پذيرفتيم ، امّا اكنون پسر عموى خود را بر ما امير كردى ، بگو بدانم آيا تو اين كار را از جانب خود انجام دادى يا اين كه خدا اين دستور را داده است ؟ پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "آنچه من گفتم دستور خدا بوده و من از خود سخنى نمى گويم.⚘ حارث تا اين سخن را مى شنود سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد : "خدايا ! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است ، پس عذابى بفرست و مرا نابود كن" !😳 حارث سه بار اين جمله را مى گويد و از پيامبر روى برمى گرداند. از سخن اين مرد تعجّب مى كنم ، آخر نادانى و جهالت تا چه اندازه ؟! پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند. حارث مى گويد : "من از سخنى كه گفته ام پشيمان نيستم و توبه نمى كنم. او در دلش مى خندد و مى گويد : "پس چرا عذاب نازل نشد ؟ شما كه خود را بر حق مى دانستيد ، پس كو آن عذابى كه من طلب كردم! او تصوّر مى كند كه پيروز اين ميدان است ، زيرا عذابى نازل نشد . من هم در فكر فرو رفته ام ، راستش را بخواهيد كمى گيج شده ام . مگر على(ع) بر حق نيست ، پس چرا خدا با فرستادن عذابى ، آبروى حارث را نمى برد ؟ ! اگر عذاب نازل نشود مردم فكر مى كنند كه همه سخنان پيامبر دروغ است . خدايا ! هر چه زودتر كارى بكن ! امّا هر چه صبر مى كنم عذابى نازل نمى شود. چرا؟ پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "اكنون كه توبه نمى كنى از پيش ما برو". حارث مى گويد : "باشد من از پيش شما مى روم. او با خوشحالى سوار بر شتر خود مى شود و از پيش ما مى رود ، سالم و سرحال ! يكى از ياران پيامبر، وقتى مى بيند كه من خيلى گيج شده ام نزد من مى آيد و مى گويد : ــ چه شده است ؟ ــ چرا خدا عذابى نازل نكرد تا آبروى آن مرد را ببرد ؟ من براى خوانندگان خود چه بنويسم ؟ آيا درست است بنويسم كه حارث صحيح و سالم از پيش پيامبر رفت ؟☹ 🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59