🌷ماجرای شهادت شهید از زبان همسرشان
✍️روز ۲۷ مهرماه بود. محمد، احمدرضا و امیررضا بیرون از خانه و جلوی در که روبهروی نانوایی است، ایستاده بودند. گویا خانمی بعد از خرید نان وقتی میخواهد از کنار ماشین رد شود، دستش با آیینه یک خودرو برخورد میکند و به راننده و سرنشینان خودرو اعتراض میکند و سرنشینان خودرو شروع به فحاشی با الفاظ رکیک میکنند. در ادامه، شاگرد نانوا پیش میآید و از آنها میخواهد که رعایت ادب و متانت را داشته باشند اما آنها با شاگرد نانوا هم درگیر میشوند. محمد که نزدیک محل حادثه بود، وارد صحنه میشود و به سرنشینان خودرو تذکر لسانی میدهد و از آنها میخواهد که دیگر اینجا را ترک کنند و ادامه ندهند چون زن و بچه مردم در حال رفت و آمد هستند اما سرنشینان خودرو تا محمد را میبینند به فحاشیهایشان ادامه میدهند و مصرتر هم میشوند. در این میان یکی از آنها با محمد درگیر میشود و محمد که جثهدارتر بود، مانع زد و خورد میشود اما گویا آنها دستبردار نبودند و چون حریف محمد نمیشوند با تماس از دوستان اراذلشان میخواهند که به محل بیایند. کمتر از چند دقیقه تعدادی از دوستان اراذلشان به کمک آنها میآیند. آنها چاقو با خود داشتند و چاقو را بالای سرشان میچرخاندند و عربده میکشیدند و فحاشی میکردند. محمد تا این صحنه را میبیند از مردم و خانمها میخواهد که دور شوند چون احتمال دارد که آسیب ببینند. در نهایت آن فردی که چاقو در دست داشته، یک چاقو به صورت ایشان میکشد و بعد از پشت سر ضربهای به پهلوی محمد وارد میکند. محمد ابتدا متوجه نمیشود اما چند ثانیه بعد متوجه سوزش پهلو شده و چند قدمی به جلو میآید و به زمین میافتد. در تمام این لحظات احمدرضا و امیررضا شاهد درگیری و شهادت پدرشان بودند. من در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم. رفتم سمت در دیدم بچههایم هراسان و مضطربند. گفتم چه شده که در را اینطور میزنید؟ امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود و گریه میکرد. احمدرضا گفت مامان، بابا را با چاقو زدند. سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون کف خیابان افتاده بود. از پهلویش مثل چشمه خون میجوشید. به سختی تکلم میکرد و میگفت دارم میسوزم. تشنهام، آب بدهید. هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. ایشان کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید. گویی برای رسیدن و دیدار با معبودش عجله داشت. همه شوکه شده و در بهت و ناباوری بودیم. دائم با خودم میگفتم مگر با یک ضربه چاقو کسی از دنیا میرود؟ در مدتی که بیمارستان بودم، بچهها دائم تماس میگرفتند و حال پدرشان را میپرسیدند. نمیتوانستم حرفی بزنم و دائم دلداریشان میدادم که وقتی زخم بابا را پانسمان کردیم، به خانه برمیگردیم. بچهها برای پدرشان رختخواب پهن کرده بودند تا به محض ورود استراحت کند اما افسوس که محمد دیگر به خانه بازنگشت.
#شهید_محمد_محمدی
@shohadaes