eitaa logo
شهدایی
758 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
160 فایل
"هرچه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست آورد به برکت خون این جوانان #شهید است ." #مقام_معظم_رهبری(مدظله العالی) ✅جهت ارتباط با مدیر،انتقاد ،پیشنهاد: @mpsh76 ✅پل ارتباطی شما با ادمین کانال آیدی تبادلات👇👇 @fpshm63
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊ماجرای شهادت بسیجی آمربه‌معروف🌷 ♦️بسیجی ۳۹ ساله، محمد محمدی، سه روز‌‌ پیش ساعت ۱۹ در درگیری با اراذل و اوباش تهرانپارس با چاقو به شهادت رسید. ♦️بر اساس اظهارات شاهدان حادثه، چند اراذل هنگام پارک خودرو و خرید نان با خودرو خانمی برخورد کردند که پس از اعتراض آن خانم و ورود نانوا، درگیری آغاز شد. ♦️این اراذل با الفاظ رکیک و با صدای بلند به آن خانم فحاشی و ایجاد رعب و وحشت در محله کردند. ♦️در همین هنگام شهید محمدی وارد صحنه شده و از اراذل درخواست می‌کند به درگیری خاتمه دهند. ♦️اما آن‌ها که در ابتدا دو سه نفر بودند به فحاشی ادامه دادند و با این بسیجی نیز درگیر شده و سایر دوستان خود را نیز مطلع کردند. ♦️در جریان این درگیری، یکی از اراذل با چاقو به پهلوی محمد محمدی ضربه وارد می‌کند که به دلیل عمق زیاد این ضربه و پاره شدن ریه و قلب، این بسیجی به شهادت می‌رسد. @shohadaes
🔶آخرین خدمت و ایثار شهید آمر به معروف، به مردم. 🔷با موافقت خانواده شهید محمدی، اعضای بدن ‎او به چندبیمار نیازمند اهدا شد و جان دوباره به آن‌ها بخشید. 🌷شهیدمحمدی سه روزقبل توسط اراذل و اوباش در تهرانپارس بشهادت رسیده بود. 🌷شهید محمدی از بسیجیان پایگاه بسیج انصار الامام تهران بود و از وی دو فرزند ۱۱ و ۸ ساله به یادگار مانده است. @shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئویی قدیمی از پاسدار بسیجی ❣️هنگام خدمت به عزاداران سالار شهیدان 🔸وی روز یکشنبه حین دفاع از ناموس مردم و مواجهه با اراذل و اوباش در منطقه تهرانپارس به شهادت رسید. ♥️🌷🕊 ✌️ @shohadaes 🍃•°•°•°•°•°💚°•°•°•°•°•🍃
⌈🌿✨🕊⌋ اگرشمااهݪِ‌شہآدت،باشید یقینا‌هرکجا‌کہ‌باشید وموعدش‌برسد شمارادرآغوش‌میگیرد چہ‌درجبهہ‌ ... چہ‌درسوریہ ... چہ‌درکوچہ‌پس‌کوچہ‌هاۍتہران💔 🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @khanevadeherani @shohadaes •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷ماجرای شهادت شهید از زبان همسرشان ✍️روز ۲۷ مهرماه بود. محمد، احمدرضا و امیررضا بیرون از خانه و جلوی در که روبه‌روی نانوایی است، ایستاده بودند. گویا خانمی بعد از خرید نان وقتی می‌خواهد از کنار ماشین رد شود، دستش با آیینه یک خودرو برخورد می‌کند و به راننده و سرنشینان خودرو اعتراض می‌کند و سرنشینان خودرو شروع به فحاشی با الفاظ رکیک می‌کنند. در ادامه، شاگرد نانوا پیش می‌آید و از آنها می‌خواهد که رعایت ادب و متانت را داشته باشند اما آنها با شاگرد نانوا هم درگیر می‌شوند. محمد که نزدیک محل حادثه بود، وارد صحنه می‌شود و به سرنشینان خودرو تذکر لسانی می‌دهد و از آنها می‌خواهد که دیگر اینجا را ترک کنند و ادامه ندهند چون زن و بچه مردم در حال رفت و آمد هستند اما سرنشینان خودرو تا محمد را می‌بینند به فحاشی‌هایشان ادامه می‌دهند و مصرتر هم می‌شوند. در این میان یکی از آنها با محمد درگیر می‌شود و محمد که جثه‌دارتر بود، مانع زد و خورد می‌شود اما گویا آنها دست‌بردار نبودند و چون حریف محمد نمی‌شوند با تماس از دوستان اراذلشان می‌خواهند که به محل بیایند. کمتر از چند دقیقه تعدادی از دوستان اراذلشان به کمک آنها می‌آیند. آنها چاقو با خود داشتند و چاقو را بالای سرشان می‌چرخاندند و عربده می‌کشیدند و فحاشی می‌کردند. محمد تا این صحنه را می‌بیند از مردم و خانم‌ها می‌خواهد که دور شوند چون احتمال دارد که آسیب ببینند. در نهایت آن فردی که چاقو در دست داشته، یک چاقو به صورت ایشان می‌کشد و بعد از پشت سر ضربه‌ای به پهلوی محمد وارد می‌کند. محمد ابتدا متوجه نمی‌شود اما چند ثانیه بعد متوجه سوزش پهلو شده و چند قدمی به جلو می‌آید و به زمین می‌افتد. در تمام این لحظات احمدرضا و امیررضا شاهد درگیری و شهادت پدرشان بودند. من در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم. رفتم سمت در دیدم بچه‌هایم هراسان و مضطربند. گفتم چه شده که در را اینطور می‌زنید؟ امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود و گریه می‌کرد. احمدرضا گفت مامان، بابا را با چاقو زدند. سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون کف خیابان افتاده بود. از پهلویش مثل چشمه خون می‌جوشید. به سختی تکلم می‌کرد و می‌گفت دارم می‌سوزم. تشنه‌ام، آب بدهید. هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. ایشان کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید. گویی برای رسیدن و دیدار با معبودش عجله داشت. همه شوکه شده و در بهت و ناباوری بودیم. دائم با خودم می‌گفتم مگر با یک ضربه چاقو کسی از دنیا می‌رود؟ در مدتی که بیمارستان بودم، بچه‌ها دائم تماس می‌گرفتند و حال پدرشان را می‌پرسیدند. نمی‌توانستم حرفی بزنم و دائم دلداری‌شان می‌دادم که وقتی زخم بابا را پانسمان کردیم، به خانه برمی‌گردیم. بچه‌ها برای پدرشان رختخواب پهن کرده بودند تا به محض ورود استراحت کند اما افسوس که محمد دیگر به خانه بازنگشت. @shohadaes