*
#براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_بیست_و_دوم.
گفتم که مجید با نشاط بود. با روحیه بود اهل شوخی و مزاح. اما همه اش این نبود. مجید نماز باحالی هم می خواند .وقتی به نماز می ایستاد چهرهاش گل میانداخت. نورانیت خاصی می گرفت. این از حضور قلبش بود. از خدا باوری اش بود که خیلی درونی بود. آنقدر درونی که آدم حس میکرد مجید ملامتی است.
باقیات صالحات مجید قبل از همه ی وجود خیری که داشت، انسجام ادوات و توپخانه لشکر است که هرچه لشکر امروز دارد نتیجه تلاشهای اوست.
بالاخره مجید هم بار سفر بست.
عصر بیست و هفتم اسفند بود سال ۶۶ حالت عجیبی داشت. آرام بود. ساکت و آرام تر از قبل و دوست داشتنی تر .مرتب قدم می زد از این طرف شیار به آن طرف شیار. دستهایش را پشت سرش گرفته بود. چشمهایش خمار شده بود. بغض کرده بود. زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد .مثل اینکه با همه جمع با خاک زمین و سماوات با جن و انس قهر باشد .نگاه کردم دلم ریخت. فهمیدم که خبری هست برای این که در خیلی از حمله ها دیده بودم که بعضی ها این حالت را دارند و رفتن شان ردخور نداشت .مثل شهید عزیزمان باقر سلیمانی .حالا هم حاج مجید سپاسی صدایش کردم گفتم بیا میخواهیم عملیات را طرح ریزی کنیم شما هم باید باشید .
برخلاف همیشه گفت: نه من با گردان میروم جلو شما خودتان زحمتش را بکشید .آقای سلطان آبادی که هست آقای غیب پرور هم که هست .
اصرار نکردم فهمیدم که این پرنده هم رفتنی است .غم عجیبی در دلم نشست .اما هیچکس با تقدیر الهی نمی تواند مقابله کند. ناخودآگاه استرجاع کردم« انا لله و انا الیه راجعون »
فجر روز بیست و هشتم اسفند نزده بود که لشکر فردا داشته باشد. شمشیر لشکر شکست ایشان معاون عملیاتی لشکر ۱۹ فجر بود که به شهادت رسید. گفتم در تشیع اش بگویید لشکر معاون عملیاتی اش را از دست داد. بگویید لشکر بزرگ فارس، بار دیگر یکی از سرداران ش را از دست یکی از شجاع ترین دلاورانش را. چند نفر از برادران راهم فرستادیم شیراز برای اینکه در مراسم تشییع باشند.
چند روز به بهار مانده بود ارتفاعات ریشه و سه تپان فتح شده بود و به آسمان نزدیک . سنگر نیمه ویرانی بر بلندی بوی بهشت می داد بوی حاج مجید.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*