#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_بیست_و_دوم
#منبع_کتاب_سرّسر
آقا عبدالله که بی تابی من و زهرا را دیده بود همان شب گفت :"بهتره شما هم برید شیراز،. این دختر بیشتر از هرکسی به مادر احتیاج داره. اون ها هرچقدر هم محبت کنند کافی نیست. این طفل معصوم الان سه ماهه از ما دوره و خوب طاقت آورده. شما هم برید با این وضع اتفاقا کنار خانواده بودن به نفع تو هست. من هم قول میدم اگرچه برای اون دوتا نبودم اما برای این یکی خودم و برسونم. می خوام جبران کنم. آن شالله اگه زنده باشم ، میام و قبل و بعد از به دنیا آمدنش کنارتم"
" شما اینجا تنهایی، کی برات غذا درست کنه؟ لباساتو بشوره!"
" غذا که ستاد هست. لباسارو هم خودم می شورم. هر تعطیلی که به پستم بخوره، بی معطلی میام شیراز"
" پس بزار تا آخر هفته بمونم خونه رو تروتمیز کنم و برم"
" من که راضی به زحمتت نیستم. تا پس فردا بمونید، جمعه عصر براتون بلیط میگیرم "
زمستان و بهار آن سال را بدون عبدالله گذراندم. مثل بارداری های قبل نبود که ویارم را ببیند و یا کسالت ها و بی حوصلگی هایم را کنارش باشم و انرژی بگیرم.اما تماس های هرروزه اش عاشقم کرده بود. انگار این دوری روزهای شیرین تازه عروس و دامادی را به خاطرم می آورد و هشت سال پیش برایم مثل دیروز زنده شد.
با شروع دردهای زایمانم، آقا عبدالله مرخصی گرفت و خودش را رساند. لحظه به لحظه اتفاقات سختی که برای به دنیا آمدن دخترها تجربه کردم برایم زنده شده بود و نمی توانستم باور کنم که همیشه یک اتفاق تلخ تکرار شدنی نیست. بعد از غروب با هم رفتیم بیمارستان و تا وقتی وارد سالن زنان و زایمان شدم، آقا عبدالله شاد و پر انرژی روبرویم ایستاده بود و نگاه کردن به صورتش اضطراب درونم را کم کرد.
قبل از اذان صبح پسرم به دنیا آمد. ناتوانی از کم کاری پرستارها و بی توجهی شان به ضعف و ناتوانی ما خسته ترم کرده بود، بی آنکه کسی برای عوض کردن لباسهایم کمکی بکند، لباس صورتی بخش را پوشیدم و روی ویلچر نشستم. و خدمه مرا به اتاق مادران برد.
تا آمدن عبدالله و مادر و نوزادم به خواب عمیقی رفتم. چشم که باز کردم، ساعت هشت صبح بود. همین که پرستار با تخت نوزاد کنارم ایستاد حضورشان را حس کردم و چشم باز کردم. از قنداقی که ماهرانه دورش پیچیده شده بود معلوم بود خاله جانم و مادر هم اینجا هستند. پرستار پسرم را توی آغوشم گذاشت.
:"تا خانواده ات نیومدن شیرش بده و بزارش توی تخت"
"به شوهرت که زنگ زدم که بیاد بیمارستان. می پرسه بچه چیه؟ می گم پسر. بهم میگه بارک الله."
به زور نیشخندی زدم و گفتم:"به شما؟"
"من هم همین رو گفتم، پرسیدم با منید؟! گفت نه با خانومم بودم. گفتم پس بیایید خودتون بهش بگید"
پشت سرش حاج عبدالله و مادرم و خاله جان آمدند توی اتاق. زهرا هم آمده بود.آقا عبدالله بغلش کرد و چانه اش را بوسید و از زهرا پرسید :"داداشت خوشکله؟"
زهرا سر کج کرد و خیره به داداش کوچولوی گفت :" نه زشته، خیلی ریزه است"
حق داشت ذوق زده باشد. برای دخترها که نبود. اولین ساعات تولد بچه ها حس عجیب پدر یا مادر شدن را بیشتر از روزهای بعد می شد درک کرد.
اسمش را علیرضا گذاشتیم. همان موقع قبل از خواندن اذان و اقامه در گوش هایش، آقا عبدالله علیرضا صدایش کرد. به خودش چسباند. علیرضا در بغل پدرش اندازه یک نصفه نان بربری بود به ظهر نکشیده مرخص شدم و برگشتم خانه. حسابی شرمنده ام کرده بود. یک گوسفند جلوی پایم سر برید و با سلام و صلوات و اسپند و قرآن به خانه آوردم. زهرا و فاطمه بالا و پایین می پریدند و دور من و علیرضا می چرخیدند. پدرشان سرشان را گرم می کرد.
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_دوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
_گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟!
_خوب به شهناز بگید بیاد!
مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه.
_گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری!
_جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده.
_چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟
_ترکش چیه داداش؟
_چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست!
_خمپاره...؟؟؟؟!!!!
_همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه!
_خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟
توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد..
«پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم»
لحظهای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد.
_مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟
_فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم.
فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود .
فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده!
صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را میدید میگفت:
_چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره.
_۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر!
ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟»
یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا میگذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید.
یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمیفهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم»
تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف میزدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود.
یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم توی خودمون هم نفوذ کردن»
داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است.
_پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون.
_با این لباس؟!
_اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاجآقا!
_جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن.
فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_دوم
گیج بودم و بدون اینکه بدانم صدایم بالا میرود. گفتم :چی؟!
_خسرو شفا گرفته بود .دستش نیاز به عمل نداشت .اثری هم از کبودی روی دستش نمانده بود.
در افکارم غرق بودم که مادرش گفت: شب قبل از عمل یک خواب دیده بود تعریف نکرد اما من فهمیدم خواب امام زمان را دیده..
امام زمان! خسرو برایم از او میگفت.
می گفت: همانطور که شما ها منتظر منجی هستید ما هم منتظر منجی هستیم که با آمدن از دنیا را از عدل و داد پر میکنه و ریشه ظلم ستم را از بین میبرند .با ظهور امام زمان مسیح هم ظهور میکنه.
برآشفته می گفتم:
_خسرو مسیح را به صلیب کشیدند.
_ نه برنابی مسیح زنده است. مسیح به صلیب نکشیدند مسیح با منجی ظهور میکنه .زنده است همانطور که امام ما زنده است همانطور که خضر نبی زنده است اینها روزی ظهور خواهند کرد و بیشتر کسانی که با آمدنش به او می پیوندند شما مسیحیان هستید .مسیح زنده است.
در جوابش گفتم :پدران ما میگویند .
گفت :تو خودت چی فکر می کنی ؟عقل و بیننش و دانش تو چی میگه ؟!
من به هیچ چیز فکر نمی کنم. نمی توانم دیگر به چیزی فکر کنم. تمام معادلات را به هم خورده و تمام علمم. تمام ساعت هایی که از عمرم را توی یک کتابخانه و دانشگاه و آزمایشگاه بودم.تو تمام معادلات مرا به هم زدی خسرو!
مادر پی حرف فرهاد را می گیرد
_بعد از بیمارستان ماشین نگرفتیم .گفت مامان بیا باهم قدم بزنیم. این قدم زدن ها غنیمته. باهم تا چهار راه مشیر پیاده آمدیم و بعدش ماشین گرفتیم .هنوز نیومده میخواست بره جبهه .گفتم:باید چند روز بمونه قوی بشی بعد بری!
عمو که توی صدایش بغض بود میپرسد: موند؟!
_نه !چند روز بعد بهم گفت که دارم با دوستام میرم دیدار امام خمینی .بعد از چند روز نامه اش آمد که توش نوشته بود« مادر ,بهت دروغ گفتم که دارم میرم دیدار امام. من رفتم جبهه. ببخش چاره ای نداشتم .باید میآمدم و شما نمیذاشتی »براش تو جواب نامه نوشتم «حلالت کردم بمون جبهه و....»
نمیفهمم !!این همه اصرار برای رفتن جلوی توپ تانک دشمن برای چه ؟!باید می ماند .او با آن هوش بینظیرش الان می توانست یک مهندس عالی باشد. و حتی میتوانست به راحتی بورسیه دانشگاه سوربن فرانسه را بگیرد و حالا برای خودش یک نخبه باشد !چرا جنگ را انتخاب کرد؟! چرا رفتن جلوی توپ تانک؟!
_خسرو بچم خیلی تر و تمیز بود .همیشه وقتی می خواست بره جبهه، چی با خودش میبرد. مسواک وخمیردندان و همه چی .اما این دفعه آخر هیچی با خودش نبرد. فقط یک کوله سبک .به دوستاش که آمده بود مرخصی گفته بود به خانوادم بگین من ۲۰ روز دیگه حتما میام.
_اومد؟!
_آره اومد !توی خونه خودش غلطید و آمد !هنوز بچم تو خونه خودش غرقه. حتی دوستاش که توی سرمایه کردستان جنازهاش را آوردن میگفتند با وجود برف و سرما که باید خون قطع می شد، همین طور از جسد خسرو خون می جوشید!
فضا برای سنگین شده . احساس میکنم خسرو را دیگر نمی شناسم .یعنی فکر میکردم می شناسم، اما نمی شناسم. بخش عظیمی از وجود او برایم پنهان بود . باید خودم را حبس کنم بدون هیچ فکری، تا جواب آزمایشها معلوم شود. تمام دانشم به چالش رفته و من قدرتم را باختم و هنوز نمی دانم آن رازی که خسرو از آن میگفت کی و کجا به آن می رسم!!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat۲/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_دوم
📝 ادریس اگرچه تحتتاثیر اعتماد به نفس آن جوان بیست ساله قرار گرفته بود، اما سابقه طولانی مبارزاتش در آن منطقه به او اجازه نمیداد مانند او به نتیجه چنان عملیات امیدوار باشد. دوباره نشست نگاهش را در نگاه او گره زد.
_ظاهراً شما تصمیمتون را گرفتین، ولی اگه بتونین اینجا انجام عملیات منظم انجام بدین و حاج عمران را از دست عراقی ها بگیرین. من کلید بغداد را دو دستی تقدیمتون می کنم!
هاشم لبخندی زد: «پس بهتره از همین حالا به فکر آماده کردن کلید بغداد باشید!»
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ساعت ۱۲ شب بیست و نهم تیر ماه سال ۶۲ ،نیروهایی که ساعتها در انتظار نبردی سنگین لحظهشماری میکردند با دلی پر آرزو و لب هایی که هرکدام دعایی را زمزمه میکردند به سوی منطقه حاج عمران هجوم بردند.
چند روز از شروع عملیات گذشته بود و اینک هاشم دوش به دوش و پا به پای نیروهای تحت امرش، درها و ارتفاعاتی را که آنها را از نیروهای عراقی جدا میکرد، پشت سر میگذاشتند. فرماندهان عراقی بهت زده، حرکت غیر قابل پیش بینی نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفته و به دنبال تدابیری بودند تا به هر گونه ای این هجوم را متوقف سازند .دشواری عمل در کوهستان و وجود ارتفاعات که نیروهای ایرانی را از تیررس محفوظ می داشت، امکان مقابله را از آنها گرفته بود.
دست آخر ستاد فرماندهی تنها راه را استفاده از هلیکوپترها دید. یکباره چندین فروند هلی کوپتر نظامی عراق به قصد هلی بُرد نیروهای ایرانی وارد آسمان منطقه شدند و پژواک غرش آنها بین دیوارهای کوهستان طنین انداخت.
حاج کاظم نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت .هلیکوپترها گاهی چنان نزدیک میشدند که احساس میکرد میتواند به آنها آویزان شود. به زودی مسلسل ها از دل آسمان افراد را نشانه گرفتند. هر بار صخره متلاشی می شد و یا نیروهای کشته و مجروح به پایین می غلتیدند.
برای لحظه ای شک و تردید سراپایش را گرفت و به یاد حرفهای ادریس بارزانی افتاد و به دنبالش ساعتها بحث و گفتگو و مخالفت هایی که در شورای فرماندهی با نظرات هاشم شده بود از مقابل نظرش گذشت.
خسته و بی رمق با تخته سنگی تکیه داده به دره زیر پایش نگاه کرد که نیروهایش بی امان از دامان کوه بالا می رفتند و با دیدن این صحنه کمی قرار گرفت و بی اختیار نگاهش را به جستجوی هاشم همچنان روی صخرهها گرداند.انگار نیاز داشت با یکی مثل او صحبت کند تا نسبت به درستی عملیات اطمینان بیشتری پیدا کند.
چشمش به هاشم افتاد که لنگ لنگان از دره پایین می رفت. یکباره ته دلش خالی شد و دلشوره به جانش افتاد. آسیب دیدن هاشم در آن بحبوحه یعنی.....
برخاست. اطرافش را پایید.نظر دیگری به هلیکوپترها که آسمان را جولانگاه کرده بودند انداخت و به سوی هاشم به راه افتاد.
هاشم پشت صخرهای پناه گرفته و در حالی که از درد به خود می پیچید و چوبدستی اش که چند متر پایینتر افتاده بود خیره شد.
جراحت پای راست چالاکی اش را گرفته بود منتظر فرصت کوتاهی بود که دور از آسیب مثلثی ها چوبدستی اش را بردارد.
حاج کاظم در چند قدمی ایستاد هیچ حرفی از کنارش گذشت چوبدستی را برایش بالا برد آن را به طرفش دراز کرد.
_اوضاع پاسخ خرابه؟!
هاشم سر بلند کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست
_نه چیزی نیست یه خراش جزئیه!
حاج کاظم کنارش نشست و پرواز هلیکوپترها را نگاه کرد.
_هاشمی که من میشناسم به خاطر یک خراش جزئی زمین گیر نمیشه.
هاشم حرف را کش نداد و گفت: «کمکم کن بلند شم.
کاظم برخاست زیر بازویش را گرفت .اما هنوز بر نخواسته بود که یکباره غرش چند هلیکوپتر در فضای بالای سرشان طنین انداخت .صدا به حدی نزدیک بود که احساس کردند قصد دارند روی سر آنها فرود آید.هر دو کنار هم رو به آسمان دراز کشیدن و لوله مسلسل هایشان را به طرف بالا گرفته و شلیک کردند.هلیکوپترها به سرعت چرخی زدند و از آنجا دور شدند. حاج کاظم گفت:« بدجوری دارند جولان می دهند»
هاشم خندید و گفت:« به دل نگیر !نمیتونن کار زیادی بکنند. یعنی همین ارتفاعات بهشون اجازه نمیده .حالا کمک کن بلند شم»
_ولی آخه تو با این پا توی این کوه و دره چه کار میتونی بکنی؟! بهتره برگردی عقب!
_نگران من نباش! سعی کن مواظب بچهها باشی !هواشونو داشته باش!
و بی آن که مجال صحبت دیگری بدهد به راه افتاد به طرف پایین دره سرازیر شد .حاج کاظم با عصبانیت غرید:
_کجا داری میری؟!
_باید ارتفاعاتی را که گرفتیم حفظ کنیم. نباید بگذاریم پشت اونا هلی برد کنن!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
حسینقلی علیرضا را انداخته بود روی تخت و سراغ دکتر رفته بود مرکز پر بود از مصدوم شیمیایی و تعداد پزشک حاکم با این حال حسینقلی با همان شروع شد ساعتی که در پادگان آموزشی داشت دکتر پاکستانی را بالای سر علیرضا آورده بود دکتر کرده و سر تکان داده بود زخم و کبودی را پودر و پماد مالیده و گفته بود باید سرم وصل کند و بستری شود
_بفرمان گفتم با آغاز داورزن میشه شوخی کرد حالا به حرفم رسیدی؟
علیرضا که در من افتاده بود از درد به خود می پیچید ,رویش را یک بر کرده و به حرفهای حسینقلی خندیده بود
_بخند میگم که ما قدرت سلامتی خودمون رو نمیدونیم عزیز من ما زمانی به درد جنگ می خوریم که سالم باشیم!
بعد از سال ها سرم وصل کرده بودن حسینقلی گفته بود ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این بمونی و فقط تورو خدا اگه تا ۱۰ روز همبستگی کنند بنابراین تا کمر خوب بشه.
_کجا؟
_ما برمیگردیم فاو! خدا کنه که انشالله زودتر شفا پیدا کنی و بری شیراز!
_خودتو لوس نکن رجبعلی !خودتم خوب میدونی که من اینجا بمون نیستم !
_میخوای چیکار کنی؟
پیچیده بود روی دنده راست. درد بیشتری از کمرش بالا رفته بود.
_صبر کنید تا سرم من هم که تمام شد با هم میریم.
_چی چی باهم بریم؟! به خدا...
_قسم خدا نخور! میخوای بری برو ولی در اون صورت مجبور میشم با وسیله عبوری بیام که اذیت میشم!. رجبعلی جان بچه ات اذیتم نکن! خودت میدونی چقدر تو و امثال ما نیاز ه..
زیر بار نرفته بود. با همان وضعیت خودش را انداخته بود پشت امبولانس و برگشته بود فاو و دو هفته تمام درد کشیده و به خود پیچیده بود.
توی فکر و خیال رجبعلی است که هفده روز پیش ، در کربلای ۴ و در همین منطقه ۵ ضلعی بالاخره پایش روی مین رفت و از مچ پرید .با خود می گوید :کاش می دونستم حالا کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ چقدر حیف شد که پاش رفت..
چشمش که به لوله تانک میافتد. هول سر را پایین میکشد و کلافه دنبال هاشم اعتمادی میگردد .پیدا نمیکند به طرف که حرف میزنند هاشم آنجا باشد می دود. هاشم و مجید را میبیند که خم شده اند روی یک کالک منطقه و ماسک به صورت با هم حرف می زنند. هنوز به آنها نرسیده است که فریاد:« پاتک . پاتک» بچه های گردان به هوا می رود .علیرضا می گوید:« هاشم آقا دوباره پاتک کردند»
هاشم با همان خونسردی همیشگی کالک را جمع می کند روبه مجید چیزی میگوید و آرپیجی اش را برمی دارد اولین بار نیست که رئیس ستاد لشکر آرپیچی زن هم شده استمجید سپاسی هم موشک انداز را برمیدارد و سینه خاکریز بالا میرود دیگر کسی اعتنایی به خمپارهها نمیکند هر چقدر هم نزدیک بخورد و فرقی نمیکند. فقط باید ترکشی گوشتی و استخوانی را پیدا کند بشکافد، بشکند و بسوزاند تا فریادی به هوا برود.
علیرضا بین مجید و هاشم است .خواب و خستگی از چشمها پریده است. مجید سپاسی میگوید:«تانک اول و دوم هیچ, سومی را بزنید که فرمانده دستشون زده بشه»
علیرضا هم موشک انداز را روی دوشش صاف میکند .موشک مثل اسبی تشنه و عصبی شیهه خشکی می کشد .به طرف تانک سومی میرود .راست به شنی تانک میخورد. موشک های بعدی هم فوکه می کشند و به طرف تانک ها میروند. الله اکبر های پشت ماسک همچنان بم و خفه است .با این حال خیلی ها الله اکبر می گویند. موشک ها یکی پس از دیگری و گاهی با هم شلیک میشوند. تانک ها با دقت تمام به خاکریز را میزنند. در گیر و دار شلیک ها و الله اکبر ها ناله زخمیها بالا گرفته است.
علیرضا بین شکاف و روی نوک مگسک دنیایی از تانک را میبیند که غولآسا زمین را میکوبند و جلو میآیند. فرصت فکر کردن نیست. فقط باید فرز باشی و چابک تا زود موشک را روی موشک انداز سوار کنیم و شلیک کنیم .کاری که همه دارند میکنند .مجید میگوید:« یک تیربار هم راه بندازید که افراد پیاده شون دارند نزدیک میشن .و خلاصی ماشه را می گیرد. موشک انداز انگار که عطسه کند می لرزد و آتش از عقب و دهانه اش لوله می شود.
علیرضا مینشینند پشت تیربار ای که از قبل تدارک دیده است .گلنگدن تیربارش تند تند پوکه ها را روی جسد یک شهید می ریزد. چشمهای خسته اش به سختی آدمهای آن طرف را تشخیص می دهد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_دوم
چند کوچه آن طرف تر از محل زندگیشان ساختمان انبار مینها بود که تا سقف آنها را روی هم می چیدند همه اتاق ها تا سقف پر از مین بود حسابش که میکردی چند هزار پوند مواد منفجره که مثل زاغه مهمات خطرناک بود.
چند بار کاکاعلی با برادر خیاط صحبت کرد که فکری برای تخلیه مینها بکنند. او هم قول داد که به زودی ساختمان مین ها را تخلیه کند و آنها را به انبار مهمات ارتش تحویل دهد.
یک روز که از پاکسازی بر می گشتند تا مین های جدید را در اتاق بچینند دیدند ساختمانی وجود ندارد.
اول فکر کردند کوچه را اشتباهی آمده اند اما وقتی درست نگاه کردند دیدند که انگار یک گلوله توپ به ساختمان خورده و انفجار بزرگی شده و همه آن چند هزار تا مین منفجر شده.به طوری که اندازه ساختمانی که روی زمین بود گودال بزرگی توی زمین کنده شده بود.
خدا را شکر منطقه خالی از سکنه بود و تلفات جانی نداشت.کم کم داشت ذات تخریب و تخریب چی معلوم میشد هر کسی اهل این بود که جانش را کف دست بگذارد و برود در میدان مین در تخریب ماندنی شد.سه ماه دیگر هم از جنگ گذشته بود و حالا هر کدام از بچهها خودشان بودند فقط عبدالعلی شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان گروه تخریب در قرارگاه جنوب.
مسئولین تخریب در قرارگاه همه او را می شناختند و برایش خیلی احترام قائل بودند.وقتی تازه واردی داخل جمع تخریب چی ها می شد نمی توانست بفهمد که فرمانده گروه کیست.یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامهای پیش بیاید و فرمانده صحبت کند.آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر میزند و سخت کار می کند. همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شود و تمیز تر از بقیه همه جا را جارو می زند و سفره پهن میکند .همان لباس خاکی که غذا می چیند در سفره ظرف ها را می شوید و حتی دستشویی ها را تمیز می کند و همه کاکاعلی صدایش می زنند. همان فرمانده گروه تخریبچی هاست .همان که اصلاً فکرش را نمی کنی که فرمانده باشد.
حالا کاکاعلی حرف هایی می نوشت و می زد که نمی دانستی از کجا آورده نه پای درس فقیهی در حوزه علمیه رفته و نه در کلاس سخنرانی و سخنوری شرکت کرده بود اما مثل نویسندگان بزرگ می نوشت و مانند سخنرانان چیرهدست حرف می زد و ساعت ها همه را به حیرت وا می داشت.دانش آموزی دبیرستانی بود که حرف هایش به دل می نشست آن چنان که از دل بر می آمد.👇(این متن از نوار سخنرانی شهید پیاده شده است)
«بسم الله الرحمن الرحیم»
همه این درگیریها و سر و صداها همه این کم و زیاد ها که می بینید مبارزه دو نیروی قدرتمند،یکی نیروی خدا و یکی هم نیروی شیطان است.همه جنگ ها و درگیری ها همه آمدن پیغمبران و معصومین از زمان حضرت آدم تا امروز،همه اش به این خاطر است که بشر از بندگی بنده جدایش کنند و بکشندش به بندگی خدا.
پیامبران زیادی آمدند و آخرین پیامبری که فرستاد کامل بود. بندگی خدا کردن در حقیقت به آزادی کامل رسیدن است.اگر نگاه کنید برگردید به عقب ببینید کجا بودیم؟ از کجا شروع شدیم ؟حالا کی هستیم و خدا کجا ما را آورد.؟
نعمت مسلمان بودن و ایمان داشتن و شهادت گفتن نعمت خیلی بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود. نعمت ولایت مولا علی علیه السلام؛عظمت را هیچ جا نمی شود پیدا کرد الا در شیعه بودن و پیروی از او.
شماها خدا یک لباس عزت هم تنتان کرده که خود مولا علی میفرماید که جهاد دری از درهای بهشت است که خدا روی بندگان خاصش باز میکند.علاوه بر اینکه شیعه هستید خدا لباس عزتی تنتان کرده و آمدهاید جهاد در مقابل این همه نعمت خدا وظایفی هست که هر شخصی بنا به موقعیت، مسئولیت و مقامش، باتوانی که خدا به او داده باید جواب بدهد و جوابگو باشد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
#نویسنده_بابک_طیبی*
#قسمت_بیست_و_دوم*
پدر به پایین تخت نگاه کرد انگشت پا از ملافه بیرون بود مادر دلش نمی آمد صورت منصور را ببیند .شاید یک طرفه صورتش سوخته باشد.
ملافه را پس نداده بود که با اشاره و جمله دو کلمهای جوانی که تازه به اتاق آمده بود و فهمید منصورش به هوش نیامده.
نه صورتش سوخته بود نه بینی اش را گلوله برده بود. سرش با باندهای سفید که جاهایی از روی آن لکه های خشکیده خون بود بزرگ تر از قبل به نظر میرسید.
بوی خاک و بوی بدن سربازها در حین جنگ قاطی شده بود با عطر همیشگی و خاص منصور که از بین همه این بو ها زیر دماغ می زد. عطر همین خوش همیشه وقت داخل شدن به جایی پیش از خودش می آمد و می فهمیدند منصور است که آمده. همان عطری که شیرازیها اسمش را «شاهچراغی» گذاشتهاند.
_خانم فعلاً که بیهوش من میرسونمت خونه برمی گردم.
_ای وای مگه من میتونم!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مادر دسته گل بالای سر تخت را با انگشت آب پاشید. جعبه شیرینی را مرتب کرد کنار تخت. کنار تخت هفتم آبمیوه را که با دست گرفته بود گذاشت. برای تخت بغل دیوار ظرفی با لایه نازکی از خاک نرم برد.
مجروح است که ته لهجه اش داد میزد جهرمی است با زحمت بلند شد نشست و تشکر کرد و بعد کف دستهایش را دو سه بار به خاک زده به پیشانی برد و رو به قبله چرخید.
در این ۷ روز پرستار ها و دکتر ها آمده بودند با دستگاه های مختلف روی منصور آزمایش کرده بودند.
پدر زنبیل خرت و پرت ها را به دست مادر داد و پرسید:
_هوش نیومده؟!
_نه بچم! دیگه دستش تیکه تیکه شده از بس سرم دادن خوردش.هفت روز آزگار بیهوش و بی گوش افتاده روی تخت تو یه تیکه نون تو دهنش نرفته.
🌹🌹🌹🌹🌹
دکتر اعرابی وارد شد.منصور از آن دست مریض هایی بود که چهره اش در خاطره دکتر ماندگار بود با آن ترکشهایی که در سرش جا خوش کرده بودند.
پدر به تایید مشاهدات دکتر برای سپاس خوشحال گفت:
_بلاخره بعد ۷ روز همین الان به هوش آمد ما که نمیدونیم به چه زبانی از شما...
_خوبه خدا رو شکر .هیچی که نخورده؟!
_یه آبمیوه مادرش بهش داده.
_خیلی خوب!
و همینطور که به طرف به منصور می رفت فقط یک دفعه ای بهش غذای زیادی ندین .آروم آروم .خوب دلاور چاق شدیا تو این هفت روز.!
منصور سلام داد غریبانه و مبهوت. حنجره اش انگار خش داشت .نمیدانست هفت روز یعنی چه؟!
❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
✔️به روایت حجت الاسلام غلامعلی مهربان
بعد از طلوع آفتاب حرکت کردیم وقتی از شکافهای کوههای کردستان ارتفاع مرزی سر به فلک کشیده قمطره را دیدم به یاد جلسه چند روز قبل افتادم. حاج اسدی در مورد ماموریت ویژه ای که قلب عملیات والفجر ۲ محسوب می شد صحبت می کرد.
_تیپ قرار منتقل بشه کردستان برای شناسایی محور المهدی توی قمطره و تمرچین.
وقتی به پاسگاه قمطره رسیدیم حاج اسدی نگاهی به ارتفاع کوه انداخت.
_هر که میتونه بره بالا من نمیتونم بیام!
صعود کار دشواری بود. سه ساعت راه داشتیم .آب برف از بالای صخره ها میریخت روی بدنم و انگار تیغ بدنم را می برید. نگاهم افتاد به جلال که پرنشاط با گام های بلند از همه جلو افتاده بود . از نا و نفس افتاده بودم ارتفاع برف تا زانوهایمان میرسید.
وقتی رسیدیم بالای کوه ارتشیها از سوی سنگر بیرون آمدند.
_خدا قوت بیایین توی سنگر گرم بشین.
جلال چفیه از دوربرگردن باز کرد:« اول می خوایم نماز بخونیم.»
کنار حلبی که آب برف های پشتبام داخل آن جمع شده بود ایستاد آستینها را بالا زد و وضو گرفت . سرباز ارتش امریکا در آورد و روی دوشم انداخت و به سربازها گفت: برای بقیه هم بیارید.
جلال اورکت هم قبول نکرد و کنار درختی به نماز ایستاد. بعد از ناهار جلال (شهید) حاج علی اکبر رحمانیان, محمود ستوده و کرامت رفیعی دور نقشه نشستند و برادر ارتشی از روی نقشه ارتفاعات و موقعیتهای خودی و دشمن را توضیح می داد .
از این بالا می شود همه ارتفاعات زیردست تا عمق عراق را دید. جلال مدتی از ارتفاع به دره حاج عمران خیره شده بود. دوربین به دست گرفت و شناسایی پایگاههای روی ارتفاع را شروع کرد چیزهای روی کاغذ یادداشت نمود .عصر شناسایی تمام شد آماده حرکت شدیم .
جلال گفت:اگه اینطوری بخواهیم بریم خیلی طول میکشه.
گفتم :مگه راه دیگه ای هم هست؟!
جلال سرش را خاراند خندید.
_اگه بشینیم روی برف ها و سر بخوریم بریم پایین زودتر نمیرسیم؟!
_چی میگی ممکنه از بالا پرت بشیم توی دره.!!
حاج علی اکبر لبخند چاشنی صورتش کرد.
_حالا پرتم بشین اومدی اینجا چیکار!
گفتم: خیلی گشت زدیم. ندیدی جلال چقدر بالای این ارتفاع دوربین کشید و با قطب نما گرا گرفت و نقشه محورها را ترمیم کرد. اگه پرت بشیم کی این اطلاعات رو میرسونه به حاجی اسدی.؟
جلال زد روی شانه.
_اطلاعات روی جیب منه.. آن را بر می دارند و استفاده می کنند.
نشستیم از برف ها سرازیر شدیم پایین .جاهایی سر می خوردیم و جاهایی راه می رفتیم .وقتی برگشتیم از هیجان سرتاپایم میلرزید .راه ساعته را در عرض نیم ساعت پایین آمده بودیم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
🎤 به روایت جلیل عابدینی
آخرهای سال ۶۱ بود و در جبهه موسیان بودیم که هواپیماهای عراقی مقر ما را بمباران می کردند.
هرکس دنبال سوراخ جنبههای بود که خودش را یک جای مخفی کند چشمم افتاد به هاشم،ایستاده بود و راست راست هواپیماهای عراقی را نگاه می کرد. عین خیالش هم نبود که مثلاً آن همه بمب را هواپیما ها خالی می کردند. و دود و دولاغ به هوا میرفت . همانجا بود که مهرش به دلم نشست.
هیچ وقت ندیدم هاشم کلاه آهنی سرش بگذارد. همان روز اول که به واحد اطلاعات معرفی شدم دنبال یک آدم نترس بودم. اصلاً رفته بودم توی اطلاعات برای همین کار . جوان بودم و پر انرژی.
فکر میکنم همان روز بمباران موسیان بود کرد به حاج قاسم سلطان آبادی و کریم شایق گفتم فقط در گروه هاشم حاضرم کار کنم.
آنها هم قبول کردم البته گفتند که با هاشم بودن دل و جگر می خواهد و باید صبر و حوصله داشته باشی. شرط و شروط را که بسته قبول کردم و افتادم باهاشم.
از آن زمان شناسایی ها را با هم میرفتیم. همان جبهه موسیان بود که من پشت سرش بودم و آنقدر ها رفتیم تا به میدان مین دشمن رسیدیم.اسلحه نمی بردیم هر کدام چند تا نارنجک با یک سر نیزه داشتیم. پشت سیم خاردار دیدم هاشم نشست و با سرنیزه دنبال چیزی میگشت. بعد یک مین گوجه ای را داد دست من و توی گوشم گفت: هر مینی که دادم دستت چاشنی را باز کن.
راستش کمی جا مینا دیده که نبودیم .اما توی دل تاریکی و بیخ گوش دشمن این کار سخت به نظر می رسید .
از طرفی نباید در همان شب اول شناسایی کم می آوردم و جا میزدم.به خدا توکل کردم و کاری را که هاشم گفت انجام دادم هاشم مین های دیگری به من داد تا چاشنی شان را در بیاورم.بعد من گفت که حواسم باشد جای چاشنیها را بلد باشم که توی برگشت چاشنی ها را ببندیم و وضعیت را به حالت قبل برگردانیم. این مورد را من حواسم بود.
مسیر را که برای عبور باز کرد و رفتیم وارد منطقه دشمن شدیم. من تا آن شب فقط از شجاعت هاشم شنیده بودم.اما آنجا با چشمهای خودم جسارت های او را می دیدم که چطور دردل سنگرهای دشمن نفوذ میکرد تا از همه چیز سر در بیاورد.
به هر حال شناسایی پرماجرای ما در آن شب تمام شد. بوی برگشت در میدانم این کار بستن چاشنی ها را به من سپرد .خود از وقت از دستم نمی گرفت و سر جای قرارشان میداد تا عراقی ها از اینکه گروه شناسایی وارد منطقه شده بودند.پس هاشم ضمن اینکه یکی را با خودش به شناسایی میبرد و آموزش هم می داد.حتی فردای آن شب از من خواست که خودم گزارش شناسایی آن شب را بنویسم. خیلی به زیردستانش بها می داد.بعد از آن همه جا با هم بود تا مرخصی ها را هم تنظیم کرده بودیم که با هم باشیم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
.
خاطرات مکتوب شهید
الان ساعت ۵ بعد از ظهر است،آسمان از ابر پوشیده شده است و باران نم نم نمک شروع شده است . ده روز پاییزی را از آبان سال ۶۱ پشت سر گذاشتهایم. آسمان نگاه دوستان هم کم از هوای جبهه ندارد،چون لحظه خداحافظی است. در واقع لحظه وداع و آماده شدن برای عملیات، فردا تقدیر چه کسی سرخ خواهد شد؟!
میبوسمش آن دست به پشت شان می زنم حلالیت می طلبم. قدرتالله جوکار، محسن خسروی ،جعفر آذین..
هنوز آفتاب نیمه رمقی داشت که بچههای تیپ امام حسین و تیمهای دیگر سوار شدند، سیل کمپرسی ها در جاده سرازیر شد،باران گرده تپه ماهورها را شلاق می کشید. سبک فراگیر شد باران جای خود را به باد داد،باد شدیدی که رفته رفته به طوفان بدل شد و چادرنشینی ما را مشکل کرد.
هر طور بود در خیمه طرح و عملیات تیپ امام سجاد جمع شدیم و نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم.
بعد هم مراسم دعا و توسل،شاید باران هم میآمد،بالهای در خیمه به هم بسته شده بود و روشنایی چندانی نبود . شام هم آخرین مقوله بود.
صبح تیغ آفتاب راهی دهلران شدیم،مقر تیپ فاطمه الزهرا و قرار بر این شد که فرمانده گردان ها بروند منطقه و شب را هم همانجا بیتوته کنند،شناسایی هم انجام شود .
اسلحه و کیسه خوابم را برداشتم .به همراه پنج نفر از فرمانده گردان گردانها عازم چلات شدیم. یعنی جایی که مقر اطلاعات عملیات تیپ بود. چون با موتورسیکلت بودیم دیر رسیدیم و برای شناسایی و نزدیک شدن به دشمن وقت مناسبی نبود. هرطور بود شب را در جوار سید موسی حمیدی به سر آوردیم.
البته دو نفر از بچه ها یعنی قوسی و زمانی برگشتند.
همان شب برنامه ریختیم که دمدمای ظهر برویم جلو . چون قرار بود بنه ی اطلاعات و عملیات عوض شود و صبح که نمی رفت جلو. سه نفر بودیم که آمدیم دهلران یعنی من و کویی و سیدی، حمام کردیم و موتور را هم دادم به برادر رسایی و با جیپ برگشتیم منطقه،آماده حرکت.
نماز ما در لایو نیزارها خواندیم و ناهار هم خوردیم و از منطقه ۳ گلال زدیم به راه. ساعت چهار و نیم اسب بود که رسیدیم نزدیکیهای دشمن، پیاده شدیم ماشین برگشت.
راهمان را ادامه دادیم نزدیک به یک کیلومتر با دشمن فاصله داشتیم. رفتیم و رفتیم تا جایی که دشمن را ۳ کیلومتر پشت سر گذاشتیم. حتی روی جاده آسفالت عراق هم رفتیم.
بعد از چند ساعت شناسایی برگشتیم. در بین راه نماز خواندیم پشت تپه های کوچک با به کار های چریکی بود. مقداری غذا با خودمان داشتیم خوردیم و خواب و خستگی در پلکهامان گره خورد.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
مرد چشم هایش را تنگ میکند: «تو از کی اومدی امروز سرکار؟!»
_قربان فکر کنم یک ساعتی باشه که اومدم.
مرد با خشونت می گوید :«پس حتما باید آنها را دیده باشی خیلی وقت نیست که رفتن»
پیرمرد را ترس برداشته: «قربان عرض کردم خدمت که کسی ندیدم اصلاً شما دنبال کی میگردی ؟!اینا که میگی دانشجو هستند؟»
مرد با غیض میگوید: نه خیر سرباز فراری هستند.
کمی مکث میکند و دوباره می گوید:« تو چطور یک ساعت این جا هستی و رفتن چند تا آدم را با ساک وسایل ندیدی. شاید هم دیدی و نمیخوای به ما بگی!
پیرمرد شیلنگ آبی را که در دست دارد دست به دست می کند: «من غلط بکنم قربان ! اگه دیده بودم که میگفتم دنبال دردسر که نیستم.»
مرد می داند پیرمرد احتمالاً راست میگوید. خیلی ساده تر از این حرفهاست که بخواهد پنهان کاری کند. اما او هم باید دل پرش را جایی خالی کند. سر پیرمرد فریاد میزند: «پیر کفتار دروغگو»
حمله می کند به او و پیر مرد را زیر مشت و لگد میاندازد. پیرمرد روی زمین میافتد.بدن نحیفش را جمع می کند و داد و فریاد راه میاندازد. صدای فریاد های ملتمس پیرمرد تمام محوطه خوابگاه دانشگاه را پر میکند.
دانشجوهای خوابآلود از گوشه کنار سرک میکشند که ببینند چه خبر شده.مرد ساواکی تا زمانی که حرصش را کاملا خالی نکرده دست از او بر نمیدارد. بالاخره وقتی که دیگر نایی برای پیرمرد و حوصله ای برای خودش نمانده بود ، چند فحش نثار او می کند و با بقیه همراهانش دانشگاه را ترک میکند.
چند نفری که از صدای پیرمرد از خوابگاه شان بیرون آمده اند دور او جمع میشوند که روی زمین افتاده و ناله میکند.پسر جوانی که دانشجوی پزشکی است کنار پیرمرد زانو میزند و او را معاینه میکند: «چند جایش ضرب دیده و دست راستش به احتمال زیاد شکسته»
بقیه پیرمرد را با سوال هایشان دوره کردند و میخواهند بدانند چه اتفاقی افتاده.در همین موقع که سید عباس تازه داماد دیشب هراسان از راه میرسد. صورتش کبود و زخمی است و چند جایش را بخیه کردهاند.اما از شدت دل نگرانی با همین وضع خودش را رسانده که ببیند چه بلایی بر سر بچه ها آمده و آیا هشدارش به آنها به موقع بوده و فایدهای برایشان داشته یا نه.
با دیدن شلوغی و سر و صدای در محوطه دلش هری میریزد: «حتما بچه ها را گرفته اند»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
.چند روزی شده زنگ زد خونه همسایه و رفتم باهاش حرف زدم تا گوشی رو برداشتم و شروع کردم به دعوا.
_تو نمیگی ما نگرانتیم!؟ نباید خبری میدادی؟!
_مادر چی شده ؟من که حالم خوبه نگران نباش!
با خنده و آرام جواب میداد. از خونسردی اش لجم گرفته
_ بابا فاطمه حمیدرضا و مجتبی چطورن؟!
_مگه بهت نگفتن که بابات اومد آبادان که تو رو برگردونه و گفتن رفتی منطقه جنگی!
_بهم گفتن بابات اومده .مامان تو چرا گذاشتی بابا بیاد..گناه داشت این همه راه ! من که اینجا جام خوبه. شما نگران چی هستین. امتحان هم میام میدم.
چند وقت بعد نمیدونم دو ماه یا شاید هم بیشتر شد که اومد.
یک روز با فاطمه نزدیکای غروب بود پای تلویزیون نشسته بودیم صحنههای جنگ را نشان میداد.دلم رفته بود جبهه !خدا یعنی غلامعلی داره الان چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟!تو دلم با خودم حرف میزنم و التماس خدا میکردم. اشک از چشمام می آمد تا می خواست سرازیر بشه با گوشه روسری پاک میکردم تا بچهها نفهمن.
گوشه اتاق هم حمیدرضا و مجتبی نشسته بودند و مشغول بازی و جر و بحث بودند. صدای فاطمه آمد:
_ مامان ..مامان.. غلام.. غلام
_کو؟!کجاست؟!
_ایناهاش...
سه تایی دویدن به سمت تلویزیون جلوی تلویزیون وایسادن خودم رو جمع کردم.
_بیا کنار ببینم.داشتن دارم میخوندم خدا میدونه انگار دنیا رو بهم دادن تا غلام را از تلویزیون دیدم. این بچه ها دیگه نمیزارم ببینم تلویزیون چی میگه چه دعایی میخونه تا دیگه تصویر انداخته شده روی یکی دیگه. چند وقت شد که غلام برگشت.حالا دیگه راهش به جبهه باز شده بود . یا میرفت کازرون با اتوبوسهای بین راهی می رفت یا از همین شیراز.
وقتی که اینجا بود دائم توی پایگاه مسجد بود و مشغول فعالیت. از بس فعال بود همه می شناختنش و از اخلاقش تعریف میکردند. اگر کسی به شما گفت این کار را انجام بده نه نمیگفت.
یک روز آمد خانه آقای تحویلی هم باهاش بود. پدر شهید عبدالله تحویلی.پسرش سال ۶۰ بود که توی درگیری با خان ها که یک عده ای بسیجی ها شهید شدند ،شهید شد. خیلی مرد خوبی بود. ما شبها از طرف به مسجد می رفتیم خونشون برای دلداری حاج. حاج عبدالرسول خیلی غلام را دوست داشت هفت تا بچه داشت می گفت حالا هم یکی از بچه ها مه. فکرشون خیلی به هم نزدیک بود. حاج عبدالرسول شب و روز در اختیار جبهه و با جون و دل کار میکرد. غلام هم مرتب باهاش در ارتباط بود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*.
خیلی خسته ام حسابی خوابم می آمد .غذا مشکلی نداره میتونم براش آماده بزارم تا هر وقت آمد بخوره. ولی نمیدونم چه عادتیه که حتماً باید اول ببینم شامش رو هم بخوره تا خیالم راحت بشه.
نمیدونم بقیه بچه ها چرا نمی خوابند. لابد اونا هم از من وا گرفتن.ولی چرا اینقدر ساکت و بی حوصله هستند .درست عین خودم .همچنین بفهمی نفهمی یکم دلم شور میزنه. هر وقت میره خط مقدم تا برگرده نصف عمر میشم بس که بی پرواست.چند بار ذکر کرده ام یه چیزی بگم تا همه از این حال و هوا در بیان ولی حوصله ام نشده.اصلا ولش کن چه کاریه گاهی وقتا هم اینجوری بهتره.
حالا کجاست اون توی راه برگشت کم کم باید پیداش بشه لابد خیلی گرسنه است خوبه که براش غذای مفصل کنار گذاشتم. عادت کردم که بشینم غذا خوردنش رو نگاه کنم. باید یکی بهش برسه خودش که به فکر خودش نیست یه تیکه نون میزاره دهنش و از خستگی همین جا میفته.
انگار صدای موتور میاد گمونم خودشه
_بچه ها حجت آمد
همه یه تکون میخورد و چشم می دوزند در سنگر.پتوی جلوی در موج بر میداره... بله خودش است.
_سلام
_سلام آقا حجت گل. خسته نباشی بفرما.
_درمانده نباشی سلام بچه ها..
_سلام چقدر دیرکردی خبری بود؟!
_نه..سلامتی شما یک خورده خط شلوغ بود.
_پس توی ترافیک مانده بودی؟!
_ای همچنین..
چهارزانو میشینه و تکیه به دیوار سنگر..تندی بلند میشم سفره کوچکی جلوش پهن میکنم. غذاش رو هم میزارم توی سفره .چپ چپ نگاهی به ظرف پر از غذا میندازه و بعدش زیر چشمی نگام میکنه. با قاشق برنج ها را کنار میزند و گوشت هایی که براش نگهداشتم برانداز می کنه.قاشق رو میندازه تو سفره و میگه :« این همه گوشت برای کیه؟»
لبخند از خوشحالی می زنم.
_خوب معلومه ..سهم خودتونه
_چرا ای قدر زیاده؟!
_بخور تا جون بگیری ..کی بخوره بهتر از تو!
احساس می کنم خیلی عصبانیه .با یک حرکت تند قاشق رو بر میداره و گوشت ها رو جدا می کنه.
_دلیلی نداره من بیشتر از دیگران بخورم.هرکی باید به اندازه ی سهمش گیرش بیاد .حالا هم اصلا گوشت نمیخورم تا دیگه از این کارا نکنی..
آب باز می کنم که چیزی بگم بلکه قانعش کنم ولی اخلاقش رو خوب می شناسم و توی دلم افسوس میخورم با خودم میگم تو که اونو می شناختی این چه کاری بود کردی؟! حالا دیگه حتی سهمیه خودش را هم نمیخوره..
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
حاج مهدی به همراه یار دیرینه اش سید محمد کدخدا راهگشای گره ها و بن بست های خطیر بودند. لحظه لحظه زندگی برای حاجمهدی ارزش داشت.هیچ گاوی کارش نمی دیدی. یا کاری انجام میداد یا قرآن تلاوت می کرد.البته عشق تمام بچه ها به کلام خدا مثالزدنی بود ولی حاجی و شهید مهدی بقایی گل سرسبد بودند.اخلاقش بوی گل محمدی میداد و خلق و خویش بچه ها را شاداب و زنده میکرد.
به یاد دارم جیپی داشت که فقط با هل دادن روشن میشد.به همین علت همیشه در جای بلند خاموشش می کردیم تا در سراشیبی به راحتی روشن شود. روزی با او و چند تا از بچه ها حرف می زدیم. نمی دانم چه شد که حاجی صحبت جن را پیش کشید.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود و بچهها میخواستند حرف بزنند که یکمرتبه جیب بدون راننده راه افتاد.
ما فریاد زدیم و دنبال ماشین دویدیم هر کاری که کردیم نتوانستیم متوقفش کنیم تا اینکه خودش در جایی ایستاد.
حاج مهدی که از دویدن نفس نفس میزد با خنده گفت:بابا هر چه به شما میگویم جناب جن تشریف دارند باور نمیکنین. دیگه دلیل و مدرک از این واضح تر که اومد نشست پشت فرمون»
تقارن بحث جن و حرکت ماشین و حرفهای حاجی برای لحظاتی واقعاً شیرین و شادی بخش بود.
همه می دانستند که حاج مهدی شنا کردن را به خوبی بلد نیست و به فکر هیچ کس هم نمی رسید که او در ماموریت های آبی شرکت کند،تا اینکه دو هفته قبل از عملیات کربلای ۴ با اراده قوی آموزش شنا را آغاز کرد و تا جایی پیش رفت که در شب عملیات فرماندهی گره غواصان را برعهده گرفت و شجاعانه به صف دشمن زد و در همان شب درحالی که شوق شهادت در جلسه داشت با بالهای عشق به سوی معبودش پر کشید.
حاج برنامه ریز موفق بود و همیشه پیشنهاد هایش کارساز می افتاد.بزرگانی چون شهید اسلامی نسب، شهید سپاسی ،شهید اعتمادی و دیگران بر نظریات و آراء و مورد تایید می زدند. با این حال خیلی متواضع آرام و متین بود.
حتی یک بار ندیدم که صدایش را برای کسی بلند کند. او آمیزهای از صلابت و عاطفه بود.در عملیات چنان پر خروش بر دشمن می تاخت که اگر او را نمیشناختی باور نمی کرد که این همان فرماندهی است که با آرامش و در سکوت درد دل بسیجیان را میشنود و آرام با آنان حرف می زند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_دوم.
گفتم که مجید با نشاط بود. با روحیه بود اهل شوخی و مزاح. اما همه اش این نبود. مجید نماز باحالی هم می خواند .وقتی به نماز می ایستاد چهرهاش گل میانداخت. نورانیت خاصی می گرفت. این از حضور قلبش بود. از خدا باوری اش بود که خیلی درونی بود. آنقدر درونی که آدم حس میکرد مجید ملامتی است.
باقیات صالحات مجید قبل از همه ی وجود خیری که داشت، انسجام ادوات و توپخانه لشکر است که هرچه لشکر امروز دارد نتیجه تلاشهای اوست.
بالاخره مجید هم بار سفر بست.
عصر بیست و هفتم اسفند بود سال ۶۶ حالت عجیبی داشت. آرام بود. ساکت و آرام تر از قبل و دوست داشتنی تر .مرتب قدم می زد از این طرف شیار به آن طرف شیار. دستهایش را پشت سرش گرفته بود. چشمهایش خمار شده بود. بغض کرده بود. زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد .مثل اینکه با همه جمع با خاک زمین و سماوات با جن و انس قهر باشد .نگاه کردم دلم ریخت. فهمیدم که خبری هست برای این که در خیلی از حمله ها دیده بودم که بعضی ها این حالت را دارند و رفتن شان ردخور نداشت .مثل شهید عزیزمان باقر سلیمانی .حالا هم حاج مجید سپاسی صدایش کردم گفتم بیا میخواهیم عملیات را طرح ریزی کنیم شما هم باید باشید .
برخلاف همیشه گفت: نه من با گردان میروم جلو شما خودتان زحمتش را بکشید .آقای سلطان آبادی که هست آقای غیب پرور هم که هست .
اصرار نکردم فهمیدم که این پرنده هم رفتنی است .غم عجیبی در دلم نشست .اما هیچکس با تقدیر الهی نمی تواند مقابله کند. ناخودآگاه استرجاع کردم« انا لله و انا الیه راجعون »
فجر روز بیست و هشتم اسفند نزده بود که لشکر فردا داشته باشد. شمشیر لشکر شکست ایشان معاون عملیاتی لشکر ۱۹ فجر بود که به شهادت رسید. گفتم در تشیع اش بگویید لشکر معاون عملیاتی اش را از دست داد. بگویید لشکر بزرگ فارس، بار دیگر یکی از سرداران ش را از دست یکی از شجاع ترین دلاورانش را. چند نفر از برادران راهم فرستادیم شیراز برای اینکه در مراسم تشییع باشند.
چند روز به بهار مانده بود ارتفاعات ریشه و سه تپان فتح شده بود و به آسمان نزدیک . سنگر نیمه ویرانی بر بلندی بوی بهشت می داد بوی حاج مجید.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*