eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇.. تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا شروع کرد از خصوصیات آردی گفت و دخترها بیشتر از اینکه مدل ماشین برایشان مهم باشد در فکر رنگ آن بودند. تا چند روز کار بچه ها و پدرشان شده بود سرکشی به نمایشگاه‌های ماشین و پرس و جوی قیمت ها و انتخاب رنگ و مدل دلخواه بچه ها، اما هرچه می گشتیم کمتر چیزی پیدا می شد که به پولمان بخورد. بالاخره دوست آقا عبدالله، آقای رجبی، که سالها از جیب هم خبر داشتند و موقعیتشان فرق چندانی با هم نمی کرد گفت :"هر چقدر کم داری از من بگیر و هروقت بدهی هایت به این طرف و آن طرف تمام شد، پول من را بده. هیچ عجله ای هم برای برگرداندنش نکن. با دو میلیون پولی که آقای رجبی قرض داد می شد یک آردی خرید. آقا عبدالله این قدر مشغله اش زیاد  شده بود که دیگر فرصت پیگیری ماجرای ماشین را نداشت. کل پول را به آقای رجبی سپرد و گفت:"خودت می دانی. یک ماشین تر و تمیز برایمان پیدا کن" او هم که شنیده بود یکی‌از دوستانش ماشین صفرش را می خواهد بفروشد به خاطر ما رنج سفر تا تهران را به دوش کشید و دو هفته بعد با ماشینمان جلوی در خانه بود. بچه ها خانه بودند. بچه ها خانه بودند. در باز کردم. کلید پارکینگ را خواست. علیرضا را صدا زدم. تا در پارکینگ را برایش باز کند و زود بیاید آشپزخانه. یک پارچ شربت آبلیمو آماده کردم با لیوان و بشقاب توی سینی گذاشتم و علیرضا خواستم که برای مهمانمان ببرد. پنج دقیقه بعد صدای خداحافظی شان آمد. بچه ها با صدای بسته شدن در از اتاقشان بیرون آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. ضبط و ترمز دستی و کلاج و ترمزش را چک می کرد. دخترها هم دور ماشین می چرخیدند و سرتاپایش را بر انداز می کردند. خوب که از دیدن ماشین سیر شدند برگشتند توی خانه و سوال هایشان شروع شد که بابا کی می رسد؟ بگوییم امشب ببردمان یک گشتی توی شهر بزنیم؟ آقا عبدالله که از پادگان برگشت یک دقیقه هم ننشست. تا بچه ها دوره اش کردند پیش قدم شد و گفت:"پاشید بپوشید بریم بیرون" خیابان گردی برای بچه ها مثل یک تفریح یک روزه پرهیجان گذشت. آقا عبدالله خیلی حرف برای گفتن داشت. از تعریف ماشین گرفته تا سادگی شهر اراک و کنکور زهرا و آخرین روزهای زندگی اینجا. وقتی لب به صحبت باز می‌کرد من و بچه ها سراپا گوش می شدیم. این از هر سرگرمی و تفریحی برایمان دلچسب تر بود. برگشتیم خانه. "بفرمایید بردم دور اراک را نشونتون دادم" فاطمه خندید:"دور اراک! آره کمربندی رو می گید" "خوب مگه کمربندی دور اراک نیست؟" "خودش چی؟" "این خودشه دیگه، الان مگه ما کجا وایسادیم.؟" من که حریف زبانش نمی شدم. دخترها هم گاهی عه پایش مزه می ریختند، گاهی هم با سکوت و لبخندشان شوخی بابا را تایید می کردند. بهترین خبر بعد از خرید ماشین، بازگشت به شیراز بود که دوباره هوش و حواسم را به خودش معطوف کرد. خداحافظی با در و همسایه و جمع و جور کردن اثاث و گرفتن پرونده تحصیلی بچه ها.. اگر زهرا همین جا قبول می شد مانده بودم چه کار کنم. بگذاریمش و برویم یا قید دانشگاه را بزند. هر روز گوشه ای از کارها را می گرفتم و وسایل ریز و درشت را در جعبه می گذاشتم و چسب می زدم. ظروف شکستنی را روزنامه پیچ می کردم و زودتر از هر وسیله دیگری جایش را مشخص می کردم. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره" آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی" زهرا مرا نگاهی کرد و لب‌هایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم" " به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون" " ممنون ولی.. " " می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن" "نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم" " عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها" " خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ " " تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا" زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماه‌ها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جوراب‌های را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟" همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند.. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود. همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار" بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه. رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمی‌دارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود" اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره" دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
خواهر آقا عبدالله یکی از همین روزهای زمستان با یک ظرف خرمالوی قصرالدشتی به خانه مان آمد. خرمالوهای کوچک و خوش رنگ را توی آبکش ریختم و ظرف را شستم تا موقع رفتن با خودش ببرد. از اون طرف اوپن، حرفهای فاطمه را می شنیدم:"من این خرمالو را بیشتر از اون خرمالوهای که می فروشند دوست دارم، اون ها دهان آدم رو گس میکنه" "آره مثل سیب می شه گوستش رو کند. میوه اش هم مثل سیب سفته. شیرین ترم هست" گفتم"دستت درد نکنه راضی نبودم این همه راه خودت را خسته کنی و برامون میوه بیاری" "قابل شما رو نداره. بالاخره این باغ متعلق به همه ماست" " عبدالله خیلی خرمالو دوست داره. ببخشید الان میام پیشت میشینم. ظهر پیشمون میمانی که؟ " " نه خواهر، بچه ها ظهر میان خونه. بیشتر اومدم خودت رو ببینم. " سینی چای را با یک دستم و ظرف میوه را با دست دیگرم گرفتم و آمدم کنارش نشستم. " چند وقت پیش زنگ زدم آقا عبدالله احوالش را پرسیدم. همون موقع که حکم ترفیع درجه اش اومده بود!بهش میگم درجه سرداریتون مبارک داداش. میگه درجه سرداری که چیزی نیست، آن شالله یه روزی بیاد بگی شهادت مبارک." "همینه دیگه، جنگ تموم شده و حاجی و دوروبری هایش توی حال و هوای شهادت موندن. برای من این حرف ها تازگی نداره. نقل کلام شوخی و جدی اش شده" " این همه سال از شما و بچه ها دور بودیم. تازه دلمون خوش شده که نزدیک اید و هروقت بخوایم می تونیم همدیگه رو ببینیم. طاقت دوری نداریم والله" " عبدالله میگه از وقتی جنگ شروع شدو رفتن توی نظام، راحتی برای خودم نخواستم. نیت کردم تا توان دارم هرجا که امر کردن خدمت کنم. " " از این حرف ها بگذریم خودت چطوری؟ خاله جان چطورن..؟ " دخترخاله تا ظهر مهمانم بود و کمی قبل از اذان رفت. منتظرم ماندم تا دخترها از دانشگاه و علیرضا از دبیرستان بیایند و ناهار را باهم بخوریم. آقا عبدالله هم که عصر می آمد. تا از کوار می رسید ساعت از سه گذشته بود. ناهار برایش می گذاشتم و برای او هم می نشستم تا سرسفره تنها نباشد. آقا عبدالله عصر با یک پیشنهاد تازه می آمد. دیدار با خانواده های پاسدار. آن ها که مجروحیت دارندو خانه نشین شده اند یا تازه عروس و دامادند و یا آن ها که به تازگی صاحب فرزند شده اند. با هزینه سپاه یک هدیه کوچک برایشان بگیریم و به دیدنشان برویم. می گفت دوست دارم در این بازدید ها شما هم کنارم باشی. فضا دوستانه و صمیمی است. علاوه بر این خانم های جانبازها هم از اینهمه هم صحبتی با تیم ما همراهشان هست خوشحال می شوند. عجب فکر خوبی! کاری که در خانه نداشتم. این بازدیدها هم عامل دوستی بیشتر و روابط بهتر با خانواده های پاسدار می شد. قرارمان شد پنجشنبه ها. حوالی ساعت هفت صبح دیگر لباسهایم را پوشیده بودم. صبحانه مان را خورده بودیم و منتظر بودیم تا راننده بیاید. گاهی هم با ماشین خودمان می رفتیم از روز قبل هدیه آماده شده بود. پتو یا لوازم برقی یا هرچیزی که فکر می کردیم برای یک زوج جوان یا جانبازی که سالها دربستر بیماری است کاربرد بیشتری دارد. قیر و کارزین، فسا و کازرون و شهرستان های دور و نزدیک را از صبح می رفتیم به چند خانواده سر می زدیم و عصر برمی گشتیم. تا می رسیدیم خانه غروب بود. گاهی نماز مغرب و عشا را هم بیرون می خواندیم و می آمدیم. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
میلاد حضرت زهرا به بهانه روز زن خانم های تمام کارکنان دعوت بودند. جشن و مداحی و هدایا و فضای شاد و در عین حال نظامی. آقا عبدالله که خبر از برنامه های تیپ می داد خودم را برای دیدن دوستانم آماده می کردم. از وقتی آمدیم شیراز و امکانات زندگی بیشتر شده بود، آقا عبدالله گاهی به یاد گذشته ها شیرینی می پخت. این سه سالی که از اراک برگشته بودیم تمام عید نوروزها شیرینی خانگی مان مهیا بود. کیک تولد بچه ها هم دست‌پخت بابا بود. توی آشپزخانه که پر می شد از وسیله کیک و شیرینی پزی باید خودم را برای یک خانه تکانی اساسی آماده می کردم. شیرینی های عید وقت زیادی می گرفت و ریخت و پاش بیشتری هم برایش داشت. می شدم وردست آقا عبدالله. شیرینی ها که به سلامت توی فر می رفتند و با سر و روی آراسته برمی گشتند. کار آقا عبدالله تمام می شد و کار من شروع. از همان پای آشپزخانه گرفته تا روی اوپن و کابینت ها و گاز و می ناهارخوری و سینک گر از کاسه بشقاب اردی و خمیری و روغنی می ماند برای من. تا آخر شب هرچه جمع می کردم تمامی نداشت. تنها دلگرمی ام شیرینی های خوش عطری بود که هر وقت نگاهشان می کردم توی د با م برای عبدالله قند آب می شد. قربان دستانش بروم که رونق شب های عید و آرامش هرروز من است. بدعادت شده بودم. بوی دارچین و وانیل آقا عبدالله را یادم می انداخت. کافی بود همین را به خودش بگویم آن وقت می گفت "دست شما درد نکند ما شما را یاد شیرینی می اندازیم!!" اما این بوی عطر عید بود که مرا یاد آقا عبدالله می انداخت. چند وقت بود که زمزمه هایی بین خودش و دوستش می شنیدم. از آقای فلاح زاده خواسته بود تهران که می رود پیغامش را برساند که اگر می شود شخص دیگری را جایگزین کنند. یک ماهی بیشتر فرصت نبود تا پستش را در تیپ الهادی واگذار کند. برایم از اینکه می خ. اهند آقا عبدالله را برای مسئولیت بنیاد شهید فارس معرفی کنند گفته بود، اما سعی می کرد در فرصت باقی مانده نظرشان را تغییر دهد. آقای فلاح زاده که از تهران برگشت به آقا عبدالله گفت:"اراده و مدیریت را برای این پست کاملا مناسب می دونند. باهم که تنهامی شدیم بیشتر از زمانی که بچه ها پیشمان بودند لب به درد و دل باز می کرد. می گفت :" هنوز هم هرجا بدونم حضورم مؤثره کوتاهی نمی کنم، ولی یک عمر توی مرزها و پادگان های نظامی، حالا اینجا توی اداره. اون هم رسیدگی به امور خانواده هایی که مردشون یک روز کنار خودم یا حداقل همون جایی که من جنگیدم شهید یا جانباز شدن، من خودم رو سرزنش می کنم اگر نتونم از پس خواسته هاشون بر بیام" این اطمینان را به او می دادم که می تواند از پس این مسئولیت هم مثل همه مسئولیت های دیگر بربیاید. می گفت:" می دونی چیه اعظم! من که بخاطر خودم نمیگم. میگم شاید لایق تر از من باشه. که حتما هست" بالاخره مراحل اداری طی شد، اگر چه حقوق از سپاه به حسابمان ریخته می شد، اما ماموریتش مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران بود. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم. "واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟" "مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است." "خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟" "آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره" با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون" خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم." ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است" می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند. گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟" "نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. " کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. " " خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه" " من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت" از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم" چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم.. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_و_نهم #منبع_کتاب_سرّسر شب قبل از جلسه م
اولین روزی بود که با آقا عبدالله به اداره می رفتم. با هم رفتیم به اتاق خانم منوچهری :"این هم عیال ما. توجیه شون کنید. از این به بعد بعضی برنامه ها همراهیتون کنند." بنده خدا استقبال گرمی کرد. صفا و بی ریایی اش همان لحظه جذبم کرد. به نظر نمی آمد. حرف هایش از سر رودربایستی و تعارف باشد. خصوصا وقتی از خانواده های شهدا گفت از رسیدگی به کم و کسری زندگی شان، رفاقت با همسران و دخترانشان و از آن هایی که در گذر زمان فراموش شده اند. عضو جدید و ثابت دیدارهایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برای مان تدارک داده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم. تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برایمان تدارک دیده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان را بنیاد منتقل کنم. در همه اردوهای یک روزه شان من دعوت می شدم. آقا عبدالله سفارش کرده بود خودم را معرفی نکنم. خانم ها که اسمم را می پرسیدند فامیل خودم را می گفتم. می پرسیدند شهید سالاری هم داریم؟! می گفتم خوب شما حتما نشنیدید. نیمی از دردودل هایشان را در همین جمع های صمیمی می شنیدم. اردوهای راهیان نور هم در کنار لذت یک سفر معنوی، پر بود از خاطراتی که گمان نمی کنم از یادم برود. آن هم میان زنانی که یک عمر به تنهایی بچه هایشان را سر و سامان داده اند و تنها با یاد شوهرشان زندگی می کنند. با چهره های ساده و شکسته ای که خبر از دورن محکم و قدرتمندان می داد. جبهه های جنوب و خاطرات راویان، تصاویری برایم مجسم می کرد که در سال های زندگی در اهواز فقط یک رویش را دیده بودم. بچه های قد و نیم قدر در گرمای بی امان خوزستان، من، دخترها و خانه های سازمانی که دیوارهایشان همدم ساعت های بی کسی ام بود و عبدالله که معمولا نبود و فقط وقتی می آمد تعریفی از روزهای سختم را می شنید. روی دیگر آن روزها اتفاقات تلخ و شیرین جبهه بود. مسیرهای شناسایی و ماندن های چند روزه و چند ماهه زیر پلک های کمین دشمن. از بمب های شیمیایی که هنوز خاک فکه را آلوده خود کرده و هزار مسلم شیرافکن تا سال ها بعد از جنگ زهرش را چشیدند و دم بر نياوردند. راهیان نور، روی دیگر زندگی عبدالله بود که من هیچ گاه ندیده بودم. موشک باران های اهواز و مجروحیت های پی در پی بوی جنگ را می کشاند به خانه همه زن هایی که شوهرانشان در جبهه بودند، اما خاک شلمچه با همه وجود، نا گفته ها را برایم باز می گفت. ." ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
. بنیاد شهید بهانه ای شده بود تا بیشتر از قبل آقا عبدالله را بشناسم. همه چیز دست به دست هم داده بود رفاقت با جانبازهای اعصاب و روان، قطع نخاع و شیمیایی.همان هایی که اگر با توپ پر پا توی بنیاد می گذاشتند بعضی سعی می کردند زیاد دم پرشان نباشند تا ترکش عصبانیتشان دامنشان را نگیرد. همان ها با توپ پر به اتاق آقا عبدالله می آمدند و با لبخند بنیاد را ترک می کردند. جذبه حاجی آن ها را هم می گرفت. یک شب که بعد از شام ظروف روی میز را برداشتم و کمی آن جا را خلوت کردم تازه چشمم به گوشی موبایل درب و داغان روی میز افتاد. از آقا عبدالله پرسیدم :"این گوشی شماست؟ گوشی شما اینطوری نبود که!" "گوشی خودمه" "یعنی من گوشی شما رو نمی شناسم؟" ماجرای ارباب رجوع را برای من و بچه ها تعریف کرد. گفت:"وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمی شد خوردش. از پشت در اتاق سر و صدایش می آمد. می شنیدم که منشی دارد قانعش می کند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندم. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما می خواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم دیگر عصبانیت برای چی؟ " به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشی ام که زنگ خورد خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم. برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمیدارم! من هم گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف می شو. یک چای با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبت بخیر گوشی را دادم، سیم کارت را که ندادم. سیم کارت را پس بده حداقل. برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم نمی خوام. ولی اصرار کردم که برداردش.یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت و برد" " گوشی خوبی بود ولی.. " " ای خانووم. امثال این جانباز اعصاب و روانشون رو برا این مملکت گذاشتن. دست و پاشون رو گذاشتن چیزی که زیاده گوشی خوبه" خندیدم:" آن شالله مبارکش باشه، ولی توی عالم رفاقت دست روی خوب چیزی گذاشته" " من که فرقی برام نمی کرد. با همین هم کارم راه می افته" می دانستم همه این رفتارها مستقیم یا غیرمستقیم نکته ای می شود برای بچه هایمان و روزی پایشان را جای پای پدرشان می گذارند."." ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!" بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق. بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟» » کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش» فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟» » چه شکلی ام مامان؟» » چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟» «نه سرم فقط سرم داره میترکه» «چی شده چرا ناراحتید؟» «نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم» با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمی‌دانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم ده‌بزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران . فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!» «خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم» زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟» انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟» باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را می‌گیرم برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون «دستت درد نکنه خودم نشستم» «چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟» «نه نشد» روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید. خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید. " 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زهرا به هم ریخته بود. شب شده بود و خانم ده بزرگی هنوز خانه ما بود. از علیرضا هم که خبری نبود، سوال هایش را هم بی جواب گذاشته بودم و آشفتگی هایش بیشتر از این بود که چند دقیقه پیش گفتم "بابا توی عملیات مجروح شده بود بطور مستقیم به پاش خورده و شکسته" «شما که گفتید قلبش ناراحته مامان اگه چیزی شده به من بگید. علیرضا چرا تا حالا خونه نیومده؟ "علیرضا هم میاد با عمود بیرون هستند یک کاری عمود داشت گفت من باهاش میرم" خب بابا چی؟ "بابا الان کجاست؟ "گفتم که مادر هنوز برنگشته ولی براش می‌گردانند" خانم ده بزرگی کلی سفارش بچه‌ها را به من کرد و سفارش من را به آنها و رفت شب را به صبح رساندند تا فردا چه برایمان رقم بخورد. هفت و نیم صبح با شلوغ شدن خانه دختر ها قید سر کار رفتن را زدند. پشت سرهم بی فاصله ماشین ها می رسیدند و مهمان ها وارد خانه می شدند اولین گروه عمو اسدالله وزن عمویشان بود، بعد از آنها هنوز خوشامدگویی ایشان تمام نشده بود که همکار های پدر یا الله گفتند و آمدند توی خانه این جا بود که طاقت ایستادنم رفت و از پله ها بالا رفتم و نشستم توی اتاق دختر ها. زهرا و فاطمه هم آمدند با سوالی که جوابش روشن بود، " مامان اینها برای چی اینجا آمدند؟ آغوشم را برایشان گشودم گریه میکردم" باباتون به آرزوش رسید" خودشان را انداختند توی آغوش من. فاطمه سرش را روی زانویم گذاشت " بابا شهید شده؟ چرا به من نگفتی مامان؟ "الان گفتم زود تر از این نمی تونستم" پس این چند روز دندون درد و معده درد و سر درد هاتون بهانه بود؟ بی حوصلگی ها" و بیخوابی ها را چطور تحمل کردید؟ چطور دوام آوردید؟ شانه هایم می سوخت، قلبم هم. آرام نمی شدند. صدای همهمه مردم توی خانه پیچیده بود دستهایم را بالا بردم و از ته دل گفتم یا حضرت زینب کمکم کن صبر زینبی بده که بتونم آرومشون کنم. دستم را روی سرشان کشیدم و مثل کودکیشان به خودم چسباندمشان. خدای من آن لحظه شاهد بود که چه آرامشی در وجودم نشست زبانم گویا شد. بر خودم مسلط شدم با اشک هایی که تمامی نداشتند سرم را نزدیک سرشان بردم "یادتونه تنها دعای پدرتون چی بود؟ زهرا یادته هر وقت برای سحری بلند میشدی هر وقت صدای اذان توی خانه می پیچید می گفت برای بابا دعا کنید شهید بشه؟ فاطمه یادته میگفت دعا کنید اسیر رختخوابم نشم؟ خودش خودش خواست. خودش از خدا طلب کرد. خودشان ترجیح دادند که کنار مهمان هایی باشند که به احترام بابا آمده بودند گریه اما نشان می‌داد آمدند و توی پله ها نشستم خانه در این فاصله شلوغ شده بود" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
آقا اسدالله و نصرالله و خواهرزاده ها با کمک هم مبل را جمع کرده بودند. تلویزیون را برداشته بودند. شیشه میز ناهارخوری توی دستشان بود دنبال یک گوشه خلوت می گشتند با هم بردند توی زیر زمین گذاشتن. راهرو و تا پله های طبقه دوم پر شده بود از مهمان های غریب و آشنا. همسایه‌ها هم آمده بودند به چشم بر هم زدن خانه پر شد. خبر که به همسایه طبقه بالایی رسید خانه را آماده کرد و خانم ها همگی رفتن آنجا. آنهایی که حال و روز بهتری داشتند پذیرایی از مردم را تدارک دیده بودند. فلاسک چای چای پر بود. صدای قرآن می آمد. وسیله های اضافی از دور و بر خانه جمع شده بود اما کی بنر های کوچک و بزرگ عکس آقا عبدالله از اول تا آخر بلوار شهید زارع و در بخش و جلوی در مسجد نصب شد،نمی دانم ! فقط تلاش دوست فاطمه را برای جمع کردن سیستم کامپیوتر و سیم اینترنت و قطع کردن رایانه را می‌دیدم که می‌رفت و می‌آمد و از من می پرسید "دستگاه اینترنت کجاست؟ میتونم سیستم را قطع کنم؟ میشه بگیم اینجا شلوغ باید میز کامپیوتر را برداریم؟ " چرا عزیزم؟ "آخه نمیخوام فاطمه و زهرا سایت ها را ببینند به خاطر عکس آقای اسکندری" " اشکالی نداره" "خوب الان یکم زود آخه" "زود برای چی؟ اصلا ببینم مگه این عکس‌ها چه جوریه؟ " " ندید شما؟ " " عکس شهادتش رو میگی؟ "آره عکس پیکر بی سرشون" "پیکر بی سر…؟!! " من فکر کردم شما میدونید کاش نگفته بودم! " به دیوار آشپزخانه تکیه دادم وای از دل حضرت زینب که پیش چشم هایش سر برادرش را از پشت بریدند. صدایش توی گوشم می پیچید" پیکر بی سرش. پیکر بی سرش " " خانم نمیدونستم که.... " "خوبم شما برو پیش فاطمه تنهاش نذار" دوست فاطمه از من دور شد و هر چند قدمی برمی گشت. نگاهی به من می انداخت و سمت فاطمه که با خواهرش گوشه حال نشسته بودند میرفت. دست به دامن او شدم که عبدالله را برای دفاع از حرمش خوانده بود تا جانی به من ببخشد که این مصیبت را تاب بیاورم. جز عده‌ای بقیه مهمان ها بعد از شام رفتند و خانه کمی خلوت شد. از زهرا اما خبری نبود ترسیدم چیزی شنیده باشد و سراغ اینترنت برود توی اتاقش پیدایش کردم. دیر رسیدم، سیم نت را پیدا کرده بود و به هق هق افتاده بود. تا من را دید صفحه را یکی یکی بست جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمم به صفحه مانیتور افتاد سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید. اشکای زهرا رد شوره های صورتش را گرفت و دوباره جاری شد. تمام تنش می لرزید. قسمش دادم به خون پدرش که از اینترنت بیاید بیرون. هنوز فاطمه چیزی ندیده بود دیگر حالش داشت به هم می‌خورد نفسش بند آمده بود. میگفت" چرا دیگه انقدر زجرش دادند؟ چرا شکنجه اش کردند؟ با ورود فاطمه سکوت کرد، اما گریه منو بی تابی زهرا کافی بود تا او هم شروع کند. شانه هایم تحمل این بار سنگین را نداشت. یکبار دیگر از حضرت زینب کمک خواستم تا صبر را به قلبمان برگرداند. با صدای بچه ها خانم ها آمدند توی اتاق، دیگر حواسم نبود دور و برم ک ایستاده یکی‌شان زیر زبان دخترها تربت امام حسین گذاشت برایشان آب آوردیم. هر طور بود کمی آرامشان کردیم. اتفاقی که از آن هراس داشتند افتاده بود حالا آنها بیشتر نگران من بودند هر چه می گفتم تبلت را به من بدهید تا من هم خبرها را بخوانم یا عکسها را ببینم طفره می‌رفتند که می‌گفتند خبر همان بود که تیترش را توی رایانه دیدید 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بالاخره علیرضا تبلت را توی دستم گذاشت. ایستاده بودم. نشست و دست هایش را دور زانویش حلقه کرد .سرش را کج کرده بود . با خودم گفتم«یادت باشد اعظم! هر چه دیدی فقط طاقت بیاور به خاطر بچه ها» پیکر بی سرش روی زمین افتاده بود. در جزئیات آن دقیق شدم .دست ها ،پاها ،حتی جوراب ها همان نبود که خودم برایش خریده بودم عکس بعدی سری بود روی نیزه و تکفیری‌ها اطراف شادی می‌کردند. تصویر را نزدیکتر بردم، صورت حاج عبدالله بود. روی سر بریده اسلحه کشیده‌اند. عبدالله من لبهایش خشک شده! بی پلک بر هم زدن عکس های حاج عبدالله را نگاه می‌کردم .صدای زهرا را می‌شنیدم که با گریه برای عمویش می‌گفت:« یک شب که مادربزرگ از ستاد پشتیبانی برگشته بود برایمان تعریف کرد که آمده بودند مصاحبه بگیرند ،خانم مسئول ستاد پشتیبانی گفت بهتر است با تو مصاحبه کنند که مادر سه تا رزمنده هستید که هر سه الان جبهه هستند ،ولی من مصاحبه نکردم. بابا زد روی شانه مادربزرگ و گفت :خوب کاری کردی مادر !مادر سه تا رزمنده بودن که افتخار نیست ،مادر سه شهید بودن افتخاره ! برگه اعلامیه حاج عبدالله را برداشتم و از پاکت درآوردم .عکس گنبد طلایی حرم حضرت زینب کبری زمینه عکس شهید بود . عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است تن بی سر عجبی نیست رود گردد خاک سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است شب سال نو با آن تعداد خانواده هایی که پیکر شهید شان باز نگشته بود مهمان بیت رهبری بودیم. ۹ ماه از شهادت آقا عبدالله می‌گذشت از بازرسی های متعدد گذشتیم و چند دقیقه مانده به اذان مغرب وارد سالن بزرگ بیت رهبری شدیم. یک طرف سالن آقایان صف جماعت بستند طرف دیگر مادران و فرزندان و همسران به صف ایستادند. همه بستگان نزدیک شهدا بودند .ورود حضرت آقا از کنار صف ما بود. آقا را دیدیم که سلام کردند و رفتند تا در جایگاه امام جماعت بایستند .نمازی که امامش رهبرم بود بسیار به دلم نشست و حرفهایی که بعد از آن برای قلب دلتنگ همه ما آرامش خاطر بود و در یادم ماندگار شد. مانده بود حرف های دل من به آقا بی فاصله با خانم‌ها نشسته بودیم. چهارزانو ،مثل خانه خودمان .هیچ تشریفاتی در کار نبود .دقایق پایانی هر خانواده‌ای چند دقیقه‌ای با آقا صحبت می‌کرد و اگر خواسته ای داشت مطرح می‌کرد. اسم من و دختر ها و علیرضا را در گروه سوم صدا کردند .هیبت حضرت آقا ،ادب حضور را سخت‌تر می‌کرد .پیش رفتیم سلام علیک گرمی کردند .روی علیرضا را چند بار بوسیدند.زهرا پیش دستی کرد و چفیه حضرت آقا را برای تبرک خواست .صبر کردم تا بچه‌ها حرف‌هایشان تمام شود نوبت به من رسید. می دانستم چه می خواهم بگویم ولی وقتی آقا را از آن چیزی که همیشه از تلویزیون تماشا می کردم نورانی تر و با ابهت تر دیدم رشته افکارم گسست. همه توانم را جمع کردم و گفتم: «دو هفته بعد از شهادت حاج آقا اسکندری رایزنی‌هایی با سفارت ترکیه شد که پیکر شهید را در ازای مبلغی و آزاد کردن اسرای تکفیری پس بگیریم .آقا علیرضا و دختر خانمها قبول نکردند با اینکه دلتنگ پدر شان هستند اما گفتند این کار خلاف راه است که پدر و مادرش قدم گذاشته» آقا بعد از سکوتی که برای شنیدن حرف‌هایم کردند، لبخند پدرانه که روی لبهایش نشست.رو کردند به علیرضا «آفرین به این استقامت به این روحیه ای تربیت بزرگ منشانه احسنت به شما اجر شما با حضرت زینب با خود شهدا» نوروز ۹۳ بی حاج عبدالله شروع شد جای خالیش در جای جای خانه احساس می‌شد هر سال شیرینی خانگی مامان با دست پخت حاج عبدالله به راه بود که حضورش را کم داشتیم منتظر بودم به خوابم می‌آید وقتی آمد پرسیدم« به من بگید چی بهتون گذشت ؟چی سرت اومد؟ اگر الان هم نگید مجبورتون می کنم هر بار به خوابم آمد این ازتون همین را می پرسم .» خندید و گفت:« و بشر صابرین و بشر صابرین» 🌺شادی روح بلند سردار بی سر، شهید عبدالله اسکندری صلوات🌺 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹