eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * کاکا علی جور خاصی به فرماندهان بالاتر احترام می گذاشت مثلاً یک دفعه کفش و کلاه کرده بود و داشت جایی می رفت یکی از بچه ها گفت: «خیر باشه فرصت کاکا؟!» در حالیکه بند پوتینش را محکم می‌برد گفت :دارم میرم زیارت آقای حاج اسدی.. آن را رزمنده با تعجب گفت: زیارت آقای اسدی !کدوم اسدی؟ گفت حاج اسدی فرمانده لشگر. بنده خدا متعجب گفت: مگه مکه بوده؟! کاکا علی خندید و گفت: نه کاکام! به نظر من فرمانده های ما فرمانده های لشکر امام زمان هستند و زیارت و دیدارشان مثل دیدار امام زمان از حاجی دیدنش زیارته.. سید یوسف بنی هاشمی هم اعتقاد داشت که دیدگاه کاکاعلی به فرماندهان دیدگاه جالبی بود. می گفت: یکی از مشکلات ما معاصر بودن با این فرماندهان است الان وقتی از مالک اشتر یا عمار یاسر حرف می زنند ما چقدر دلمان می‌خواهد که در رکابشان می بودیم. مطمئنا تا ۱۰ سال دیگر وقتی از حاج اسدی حرف می‌زنند جوانان آن زمان هم همین حالت امروز ما را دارند. چند روز بعد اطراف آب داشتند میدان مینی را پاکسازی می کردند.کاکا علی سیدمحمدعلی موسوی را به عنوان نگهبان گذاشت و تاکید کرد که: «مواظب باش که تا پایان کار کسی وارد منطقه نشود » در حین کار یک جیپ آمد. سید دوید جلو و شروع کرد به داد و فریاد زدن: «برگردید خطرناک» کی گفته اینجا بیایید اینجا پر از مینه خطرناک.. نزدیک که شدند فهمیدند فرمانده لشکر حاج اسدی و شهید خلیل مطهرنیا و چند نفر دیگر هستند. کاکاعلی آمد جلو و معذرت خواهی کرد و با حاج اسدی و خلیل روبوسی کرد و بعد را کنار کشید و گفت: «بیا اینجا ببینم ایشان آقای حاج اسدی هستند فرمانده لشکر فرمانده من هم هستند فرمانده شما هستند. برو بگو حاجی ببخشید شما خودتان می دانید کجا بروید . کجا نروید .فقط مواظب باشید اینجا مین هست خودشان متوجه هستند» سید شرمنده عذرخواهی کرد و منتظر بود برای این اشتباه کاکاعلی تنبیه کند و بگوید دوروز نباید بیایی میدان مین. اما کاکاعلی آن کار را نکرد و آینده و برخورد سید را بیشتر شیفته خودش کرد و احترام گذاشتن به فرمانده را یادش داد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اثرات زیبایی از شهید کاظم شبیری در مورد شهید ناظم پور به جا مانده و این عمق علاقه کاظم را می‌رساند که چطور عاشقانه به فرمانده عشق می ورزید.این دو خاطره را لابلای انبوه کاغذها و نوشته های شهید کاظم یافتم: یکی از خاطراتی که از کاکاعلی برای من حیرت انگیز بود در رابطه با مسئله استراحت کردنش بود.ما در پادگان امام خمینی که مقر لشکر المهدی در اهواز بود مستقر بودیم و یکی از ساختمانها دست تخریبچی ها بود که قسمت‌های آن شامل آسایشگاه،اتاق اطلاعات رزمی،اتاق فرماندهی و اتاق کوچک همدست واحد پرسنلی بود.در اتاق اطلاعات رزمی کالک نقشه مدارک اسرار محرمانه و گزارش‌های گروه شناسایی نگهداری می‌شد و نیاز بود که این مدارک حفظ شود. این اتاق کولر گازی و آسایشگاه هم کولر آبی داشت.اتاق پرسنل اتاق کوچک دو در دو و نیم بود که نه کولر گازی داشت و نه کولر آبی. فقط محل ثبت آمار روزانه حضور و غیاب مرخصی و تسویه حساب ها بود. یکی از روزها کاکاعلی برای انجام بعضی از کارها از خط به پادگان آمد.بعد از نماز و ناهار بچه ها مشغول استراحت شدند من هم رفتم در اتاقمان و مقداری کارها را انجام دادند ولی هرچی منتظر شدم کاکاعلی نیامد. برای اینکه بدانم کجا رفته اومدم بیرون دیدم نیست به آسایشگاه رفتم بین بچه ها نگاه کردم نبود. به اتاق پرسنلی سر زدم دیدم کاکاعلی زیر باد پنکه دستی خوابیده. گرمای اهواز معمولاً ۴۵ درجه است بیدار شد گفتم: «چرا نیومدی اتاق ما زیر کولر استراحت کنی؟» گفت: دلم نیومد. دلم راضی نشد یاد بچه‌های خط افتادم که حتی همین پنکه را هم ندارند. خاطره دوم من از کاکاعلی مربوط می‌شود به زمانی که رفته بودم جهرم مرخصی و برای برگشتن به اهواز بلیط اتوبوس گیرم نیومد.میشد رفت شیراز و از آنجا بلیط تهیه کرده اما راستش را بخواهید تنبلی کردم و صبر کردم تا فردا عصر که از جهرم دوباره اتوبوس راهی اهواز می شد.وقتی رسیدم دو روز دیر کرده بودم سریع رفتم پادگان و خودم را به کاکاعلی رساندم و گفتم ببخشید بلیط گیرم نیامد. کاکا دو روز برایم غیبت رد کرده بود و گفت:آقا کاظم اگر می خواستی بیای میرفتی زودتر بلیط می‌گرفتیم اگر اتوبوس نبود به آب و آتش میزدی با کامیون تریلی هم که شده خودت رو می رساندی.درسته که می خواستی بیای اما تنبلی کردی منم برای همین تنبیهت کردم اگر این دو روز توی راه آلاخون والاخون میشدی بهتر از این بود که جهرم بمونی حالا اگر من تنبیهت نکنم باعث سوء ظن بقیه میشه. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بوی سیگار کاکاعلی را کشید پشت آسایشگاه و دید دو تا از بچه ها سیگار میکشند. یواشکی نشست کنارشان و خندید و گفت: «من را یاد شهید ایرلو انداختید .خاطره‌ای از اون براتون تعریف کنم. حسین آقا برا تخریبچی ها سیگار کشیدن را ممنوع کرده بودبعضی ها اعتراض کردند که ما ده سال سیگار میکشیم و نمیتونیم ترک کنیم.حسین گفت هیچ کدوم از شما ها به اندازه من سیگار نمی کشیدید. همیشه دو تا پاکت در جیبم بود اولین بار که میخواستم بیام جبهه دوتا باکس سیگار خریدم گذاشتم در کیفم و چند تا هم در جیبم.به مکه رسیدیم رفتم زیارت حضرت معصومه و برگشتم داخل ماشین سیگاری روشن کردم که بکشم. چشمم افتاد به گنبد.گفتم حسین جبهه و سیگار شدنی نیست!! همونجا با حضرت معصومه عهد کردم و گفتم من سیگارم و کنار میذارم شما هم ضامن بشه و من هر چی گناه کردم خدا ببخشه اگر دوباره کشیدم گناهانم و برگردونید. سیگارمو خاموش کردم و بقیه سیگارها را له کردم و ریختم دور و دیگه سیگار نکشیدم. کاکاعلی چیز دیگر این گفت و مسیر بحث را عوض کرد اما از آن به بعد آن دو نفر هم سیگار را گذاشتند کنار. 🌿🌿🌿🌿 انبار بزرگ مهمات در اهواز بمباران شده بود.به کاکاعلی و عده از بچه‌ها مأموریت دادند که به آنجا بروند و اگر چیزی به درد بخور مانده جدا کنند و به درد نخور هایش را هم از بین ببرند.وقت رفتن با انبوه کار مواجه شدند .خرابی بیش از حد تصور بود .گلوله‌های منفجر شده و منفجر نشده و خرواری از آهن و آجر... به هر حال ده روز کار سخت و خطرناک رمق شان را برید. نه حمامی،نه استراحتی ،نه غذای درستی. کار که تمام شد ریختند بالای یک تویوتا و برگشتن به مقر شان. تا پای جان به زمین رسید صدای بیسیم در آمد :«علی علی جعفر!» بیسیم چی گوشی را به دهانش نزدیک کرده و گفت:«جعفر علی به گوشم سلام علیکم» صدای آشنای بیسیم فرماندهی بود گفت: سلام و رحمت الله خسته نباشید.پدربزرگ میگه موردی پیش اومده ۱۵ تا از جوجه ها ،از اون آماده هاشو بیار اینجا.» پشت بیسیم به رمز حرف می زدند به فرمانده پدربزرگ و به جای نیروها جوجه ها می گفتند. کاکا علی بچه ها را صدا زد و گفت: «یا علی بپرید بالای تویوتا بریم فرماندهی که حاجی کارمون داره و ماموریت تازه‌ای پیش اومده» یک عده بی سوال و جواب پریدن بالای ماشین. یه چند تایی هم نقش آن در آمد و یکی گفت: «ای بابا بزار برسیم» دیگری گفت: با این ریخت و قیافه ؟!حداقل حمومی استراحتی, نظافتی.. هر که اهلش بود با کاکاعلی همراه شد. نرسیده به مقر فرماندهی صدای بیسیم در آمد:«علی علی جعفر خسته نباشید پدربزرگ میگه اون مورد فعلاً لغو شد. برگردید مقر تون» برگشتن کاکا علی همه را دور هم جمع کرد و گفت: «ببینید برادرای من این یک امتحان الهی بود برای اینکه صبر و مقاومت ما را آزمایش کند. چند نفر نیامدند برای هم با شور و شوق آمدند.دنیا صحنه امتحانه. خیلی مواظب باشید قضاوت این اتفاقی که امروز افتاد با خودتان!» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * هرچند بیشتر عمرزندگی مشترک علی در جبهه می گذشت اما زندگی متاهلی اش هم در اتاقی در خانه پدری ادامه داشت و به فکر زندگی هم بود زمینی خریده بود و داشت خانه‌اش را کمکم می ساخت. خودش که جبهه بود حسن آقا و حسین آقا برادرهایش وقتی جهرم بود کارهای ساخت و ساز را پیگیری می‌کردند. ماه رمضان بود از آمد مرخصی.حسین آقا گفت داداش کار بنایی داری و کارگر و بنا پای ساختمان است. علی حسین آقا را بوسید و گفت: «خسته نباشی داداش زحمت شده برای شما حلالم کن. میگم این کارگر و بنا ها روزه هم می‌گیرند» حسین در حالی که سعی می کرد فکر علی را بخواند: «نه فکر نمی‌کنم کم پیش میاد کارگر جماعت روزه بگیره» علی با تعجب گفت یعنی به خاطر کار کردن دارند روز هاشون را می‌خورند!؟؟ حسین سری تکان داد و گفت کارگر و بنا هست دیگه خسته میشن. علی سرش را خاراند و گفت نمیشه تعطیل کنند و بعد از ماه مبارک شروع کنند.؟! حسین نشست روی زمین و گفت اگر ما هم تعطیل کنیم جای دیگه مشغول میشن و باز هم روزه هاشون رو میخورن. علی فکری به ذهنش رسید و گفت:یه کار دیگه کن دستمزد تمام روز رو بهشون بده و بگو دو ساعت زودتر کار را شروع کنند و هر وقت هم خسته یادش نشدن بگو تعطیل کنند. حسین آقا رفت سر ساختمان و قضیه را گفت استاد بنا آقای زارعیان گفت: «من خودم روزه می‌گیرم اما این کارگرها نمی‌گیرند باشه چشم شرایط شما را بهشون میگم» از فردا کارگرها روزه می گرفتند و می‌آمدند سرش کارشان و هرچقدر می توانستند کار می‌کردند تشنه که می‌شدند تعطیل کرده مزد شان را می‌گرفتند می‌رفتند خانه‌هایشان. 🌿🌿🌿🌿 گاهی اگر نمی دانستی که این آدم لباس خاکی قد بلند فرمانده تخریب لشکر است رفتارش برایت معماگونه می‌شد و شاید هم خنده دار.مثل آن بسیجی که دید یک جوان قدبلند کنار یک تانک ایستاده و با دست فاصله بین دو شنی تانک را دارد وجب میکند.طاقت نیاورد و اومد جلو گفت ببخشید برادر من یه سوال برام پیش اومده شما چرا شنی تانک و بلدوزر را با دستتون اندازه گرفتین؟! کاکا علی دست گزارش روی شانه آن بسیجی و لبخندی زد و گفت:بعضی وقتا موقع شناسایی روی خاک رده شنی را می بینیم می خوام ببینم از اونجا تانک رد شده یا بولدوزر!! بسیجی که چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت عجب که اینطور ببخشید شما چی کاره این؟! گفت: من هیچی یه بسیجی مثل شما. بسیجی که باور نکرده بود با شیطنت گفت: آهان من فکر کردم تعمیرکار تانک هستین و میخواین ببینین میشه شنی بلدوزر را به جای شنید آن گذاشت یا نه. طولی نکشید که اون بسیجی یک روز آن مرد بلند قد را ترک موتور خلیل مطهرنیا فرمانده عملیات دید و پرسید:این مرد قد بلند که ترک موتور خلیل نشسته کیه؟! گفتند این آقای ناظم پور ه فرمانده تخریب لشکر. او هم قضیه شنی تانک را برایشان تعریف کرد.یکی از دوستانش گفت تازه من یه چیزی شنیدم برام جالبه .بچه‌ها دیده بودن ناظم پور با خط کش انگشتای دستش هم اندازه می‌گرفته و میدونسته هر انگشت و حتی هر بند انگشتش چند سانته .کف پا و کف دست .اندازه پوتین و کفشش چند سانته. میدونسته تاهرجاکه متر و خط کش نبود با دست و پاش محاسبه کنه. خلاصه اعجوبه ای هست این آدم. یکی دیگر از بچه ها گفت حالا که به دست شد یک چیزی هم من بگم این جمله را از خود آقای ناظم پور شنیدم میگفت: «تخریبچی سلاح خاصی نداره که با او نمی‌دانم این رو پاکسازی کنه.سلاح یک تخریبچی دستانش هست که باید با اون مین به کاره, مین خنثی کنه, سیم خاردار قیچی کنه, تله ها رو باز کنه.اون هم کجا روی آب زیر آب, روی کوه, وسط بیابان, توی جنگل ,زیر خاکریز دشمن دور از خط خودی و هر کجایی که لازم باشه. پس دست برای یک تخریبچی خیلی مهمه.برای همینه که می‌بینیم اگه یک پای تخریب‌چی قطع بشه بازم میتونه کار کنه اما اگر یک دستش قطع بشه دیگه نمیتونه ادامه بده .تخریبچی یعنی علمدار! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * گاهی حرف هاش قشنگ بود که با خودت میگفتی باید این حرف ها را با آب طلا نوشت. مثل این حرفش که بعد از نماز مغرب و عشا رفت کنار محراب مسجد نشست و بعد از لحظاتی تفکر و نگاه کردن به گودی محراب رو به سید یوسف بنی هاشمی به زبان آورد و گفت:آدمیزاد باید اول از لحاظ درجه علم و تقوا بالا بره بعد که بالا رفت به او اجازه می‌دهند که بیاد و جلوی همه بایسته نماز بخونه. اما نگفتند تو که از همه بالاتری، بالاتر از بقیه بایست. گفتند پایین تر از همه بایست و در گودی محراب نماز بخون.یعنی اسلام فکر اینجاش را هم کرده که مبادا امام جماعت دچار غرور بشه. به این دلیل جایگاهش رو پایین تر برد تا هم به یاد قبر بیفته و هم تواضع اونو نشون بده. پس هر کسی که از همه بالاتره باید متواضع تر باشه. بعد به سید گفت: کاکاسید میدونی چرا در معماری اسلامی بیشتر خط ها کج هستند؟مثل گنبد محراب طاق ها پنجره سید که در حال و هوای خودش بود گفت خواب به این خاطر که اون موقع تیرآهن نبوده که سقف را نگهش داره برای اینکه آجرها روی هم قرار بگیرند همه چیز رو این جور می ساختند دیگه! کاکاعلی گفت :بله درست است اما این که میگی ظاهر قضیه است باطن قضیه به نظر من اول میخواستن بگن که در برابر عظمت خداوند هیچ کس راست نیست و همه چیز حتی جامدات در برابرش رکوع کرده‌اند. دوم اینکه در معماری اسلامی این خطای که در یک نقطه به هم میرسند ببین این خط تا از دو طرف میان و بالای طاق به هم می‌رسند. در گنبد همه همه خطها اون بالا به هم میرسند اگر دقت کنید دارند باهات حرف می زنند. نگاه کن این خط ها مثل یک پیکان دارند یک نقطه را نشان میدهند یک نقطه آن بالا بالاها. ببینین تا قداره گرا میده اون گنبد داره گرامی ده همشون دارن خدا رو نشون میدن در حقیقت دارند راه رو نشون میدن .میگن راحت رو فقط به سمت خدا کج کن .میگن در این دنیا همه چیز به یک جا ختم میشه و اونم خداست. 🌿🌿🌿 کاکا علی ارادت عجیبی به حضرت زهرا داشت و همیشه آخر صحبتهایش از او حرف می زد و بلند بلند گریه می کرد.در شب‌های عملیات ذکر است یا فاطمه الزهرا بود به طوری که این علاقه به همه بچه‌های تخریب چی سرایت کرده بود. شب کربلای ۴ همه راجمع کرد و روضه عجیبی خواند و بچه‌ها خیلی شارژ شدند.عکس شهدای تخریب چی روی دیوار نماز خوانده چسبانده بودند و کاکاعلی بعد از نماز و روزه داشت با حالت خاصی یکی یکی به عکس ها نگاه می کرد و رد می شد. غلام هوشنگی که از دور مواظبش بود آرام رفت سراغش و گفت کاکا برام سوال شده که چرا شهید نمیشی؟! کاکا علی آهی کشید و گفت در این دنیا هر چیزی وقتی داره وقتش رسید ما هم انشاءالله میپریم. فعلاً که مامور به ادای تکلیفیم.خدا به ما ماموریتی داده که باید به نحو احسن انجام بدیم. اما مهمتر از شهادت ماموریت دفاع از اسلام. اگر قرار باشه همه ما شهید بشیم شاید شهید نشدن و جنگیدن ارزش از شهادت بالاتر باشه *همیشه دعا کن که خدا توفیق بده تا اون ماموریتی که ازم خواستی را به خوبی انجام بدم .تا تو ازم راضی باشی راضی که شدی شهادت هم نصیبم کن* ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این خاطره را خودش تعریف می‌کرد. همیشه هم تعریف میکرد خیلی هم شیرین تعریف می‌کرد. نوار صدایش هم هست .می گفت که: «تعدادی نیروی از جان گذشته رو برای انفجارات لازم داشتم و چون خیلی مهم بود باید از زبده ترین نیروها انتخاب می‌شدند. اسمها را انتخاب کردم و روی کاغذ نوشتم و اعلام کردم. دیدم شهید کریم آزرده ناراحت آمد سراغم و گفت: «کاکا علی. من کورم !چلاقم؟! چه مرگمه که اسم منو ننوشتی؟! نگاهش کردم خونش به جوش آمده بود اما چاره نداشتم گفتم: «کاکا کریم من مقصر نیستم لیست بسته شده برو به خودش بگو» و به اشاره به آسمون کردم منظورم خدا بود.کریم سرش را انداخت پایین رفت .فردا لیست نهایی که آماده شد دیدم اسم کریم توی لیسته گفتم:«کاکو کریم چطوری اسمت توی لیست اومد؟ چی شد.کی اسمت رو نوشت؟ پارتی بازی کردی؟! خندید و گفت: آره کاکاعلی پارتی بازی کردم. نه با تو با خدا.. تو تحویلم نگرفتی. گفتی برو به خودش بگو. منم رفتم گفتم:.اوستا کریم به کریمی ات قسم. اسم کریم هم توی لیست بنویس. اون هم خودش اسمم رو نوشت. وقتی کریم شهید شد فهمیدم اسمش بی دلیل تولیست نیامده .آخه اون از اولش هم یک شهید بود و ما نمی دانستیم. 🌿🌿🌿🌿 آذر ماه سال ۶۵ یکی دو ماه قبل از شهادتش جهرم سیل آمد. چهارشنبه در مرخصی گرفت و با بچه‌ها آمد جهرم.پوتین اش را درآورد چکمه‌ای و بادگیری پیدا کرد و رفت به کمک سیل زده ها.نه شب میشناخت نه روز. روستاهای اطراف و مردم حاشیه نشین زندگی شان بیشتر آسیب دیده بود. با تمام توان روز و شب کار می کردند شدت آبگرفتگی به حدی بود که دیوار مردم روی آب بود. گاو و گوسفندان روستاییان و حاشیه‌نشینان هم آب برده بود.پل ها و جاده ها خراب شده بود و به خیلی ها نمی شد کمک رساند. رسیدگی به تمام سیل زدگان کار سختی بود باید به همه پتو و لباس تحویل می شد و برای تخلیه آب خانه‌هایشان اقدام می‌کردند.در آن وضعیت بخاری و نفت اولین نیاز مردم بود. کاکا علی اولویت اول زندگیش را آن روزها کمک به مردم قرار داده بود و به پیرمرد و پیرزن هایی که در جهرم و روستاهای اطراف خانه زندگی‌شان را آب گرفته یا سیل خراب کرده بود خیلی کمک می کرد. آن لحظه هایی که هرکسی به فکر خودش بود به فکر دیگران بود.هر چه امکانات در خانه و بسیج و مسجد بود جمع و جور کرد و هر کدام از تخریب چی ها شده بودند یک نیروی امدادگر. هم کمک ها را جمع آوری می کرد هم به دست مردم می‌رساند.پیش از همه چیز خانه خودشان را از وسایل خالی کرد و هرچه قابل استفاده بود برای مردم برد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * آبان سال ۶۵ بود از اهواز زنگ‌زد جهرم به یکی از روحانیون اهل جبهه و گفت که: حاج آقا شما برات امکان داره که یکسری بیایید جبهه؟! گفت به روی چشم و فردایش از جهرم بلیط گرفت و رفت اهواز پادگان امام ساختمان واحد تخریب سراغ کاکاعلی. بعد از احوال پرسی کاکاعلی گفت: من یک سری سوالات در ذهنم هست و نمیدونم چه کار کنم! سوالاتش را از حاج آقا پرسید.حاج آقا گفت راستش من فکر نمی‌کردم سوالات شما اینها باشد .من خیلی سر در نمی آورم از حرفهایی که میزنید و کاری از دستم بر نمی آید .باید شما حرف هایت را با کسی بزنید و مشورت کنید که سطح بالای حوزه باشد. گفت من هم شما را برای همین تا اینجا کشاندم خوب شما چه کسی را پیشنهاد میدی.؟ حاج آقا گفت پیشنهاد من آیت الله حائری، آقای آیت‌اللهی یا حاج مهربان است. خودم نمیتونم جواب بدم اما میتونیم بریم شیراز دفتر آقای حائری وقت می‌گیریم شما سوال هاتون رو بپرس. کاکا علی خیلی خوشحال شد کار تخریب را سپرد دست محمد بلاغی و عمو جلال و گفت:«بسیار خوب پس بیا برویم. حاج آقا متعجب گفت حالا !!بزار من برسم عرقم خشک‌بشه. کاکاعلی با شرمندگی گفت واقعا عذر می خوام باشه استراحتی بکن فردا راه می‌افتی من مدتی سخت با این سوالها درگیرم و دارم اذیت میشم فعلاً خط آرومه. چند روزی مرخصی میگیرم میریم دنبال این سوال ها. جمعه بعد از حرکت کرده و فردا صبح شنبه رسیدند شیراز به رفتن دفتر آیت الله حائری. شهید سید حمیدرضا رضازاده خواهرزاده آیت الله حائری بود و قبلاً هم خدمت آقا رسیده بودند آقا خیلی تحویلشان گرفت.آقا دو ساعت خدمت آقا بودند ولی سوال هایش را پرسید و آقا جواب داد.آقا فهمید علی خیلی اوج گرفته این بود که گفت:« خودت را در دستان خدا رها کن خودت را به من بسپار و دغدغه نداشته باش هرچه بخواهد می شود» وقتی که از خدمت آقا مرخص شدن علی روحیه بهتری پیدا کرده بود و این جمله آقا را خیلی تکرار می کرد که «خودت را در دستان خدا رها کن هرچه خدا بخواهد همان میشود» بخشی از سال های متعدد با همین برخورد که با آقای حائری داشت جواب داده شد و همش میگفت کاش می شد بیشتر با ایشان بودم و همه سوالاتم را می‌پرسیدم. مدتی با جوابهای آیت الله حائری آرامش به روح علی برگشت و مطالعاتش را ادامه داد.طولی نکشید که همان حال بیقراری سراغش آمد. کار ها را راست و ریس کرد و تصمیم گرفت دنبال جوابی برای سوال های جدیدش برود.از جبهه که بر می گشت سر راه می رفت خدمت آیت‌الله حائری امکان ندارد که خدمت آقا برود و یادی از شهید حمیدرضا رضازاده نکند. نکته هایی که آقامی گفت یادداشت از همانجا سعی می‌کرد و آنها عمل کنند احترام گذاشتن به علم آن را به بچه‌های تخریب آموخته و بچه ها را به دیدن آقا می‌برد و در یک فضای صمیمان درخواست می‌کردند که نصیحت شان کند. به بچه ها می گفت:تمام دیدار با آقا خلاصه می‌شود در نکاتی که می‌گویند سعی کنید ارتباط تان با روحانیت قطع نشود زیرا آنها کارشناس دین هستند و هرگاه ایرادی در اعتقاد و انحرافی در مسیرتان پیش آید تذکر می دهند و اصلاح می کنند. بعد از آن نوبت به جهرم می رسید و علی به باید خدمتتان آقای آیت اللهی رسیده و گزارشی از جبهه‌ها است کرده و از آقا راهنمایی و نصیحت بخواهد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حاج مهربان از روحانیون جهرم بود که اغلب به بچه‌های تخریب سر می زد و در جبهه می ماند. سه تا از بچه هایش در تخریب بودند از وقتی که یکی از پسرهایش یعنی آقا مهدی در گروه تخریب شهید شده بود رابطه اش با کاکاعلی گرم تر شده و او را جای پسرش می دانست. کاکا علی هم سوالاتش را می پرسید. حاج مهربان می گفت درباره سطح بالای عرفانی شهید ناظم پور عرض کنم که یک روز تلفن زد منزل ما و گفت: «من چند دقیقه وقت شما را می خواهم بگیرم. گفتم افتخار است برای من .وقت گرفتن نیست در خدمت شما کسب فیض می بریم وقت تعیین کرد و عصر آمد منزل.ماه رمضان هم بود گفت من چند تا سوال دارم خدمت آقای حائری هم رفته هم خیلی هم برایم توضیح داده اند راضی نشده اما نمی دانم کودنی من از چه چیزی نفهمیدم یا اینکه واقعا این مطلب قابل درک و فهم نیست. سوال ها که مطرح کردید من خیلی سوال های سطح بالایی است که آدم در مرحله اول در میماند. تنها چیزی که اول که کار بگویم این حدیث بود که گفتم امام سجاد می فرمایند.: لا تفکر فی ذات الله. در ذات خدا تفکر نکنید انسان فکرش به جایی نمی رسد یعنی هرچی بخواهی تلاش کنی که بفهمی خدا چی هست نمی شود. زیرا هر چیزی که بخواهد درد بشود یا باید یک تصویری از آن در ذهن به وجود بیاید تا ذهن بتواند درک کند بعد با سایر محفوظات و معلومات بررسی و مقایسه و در نهایت بازشناسی شود. بعد به صورت ادراک برگردد به همان محلی که وارد شده.خب حالا اگر شما خاصی از خدا چیزی در کنی باید آنچه درباره خدا بر روی ارگانیسم بدن تو اثرگذاشته وارد ذهنت بشود و آنجا تصویری از او درست شود تا بعد به صورت ادراک دربیاید.خوب هر چیزی که در ذهن محدود باشد و خدا نیست پس چیزی از خدا نمی شود در ذهن تصویر کرد. دنباله حدیث امام سجاد می فرماید: «بل تفکر فی صفات الله» آقای ناظم پور پرسید فرض کنیم فلانی آدم سخاوتمند و بخشنده است این چطوری آخر با خدا می‌شود مقایسه کرد؟! گفتم شما بینهایت را در دو قسمت تصورش بکن یکی بی نهایت مطلق یکی بی نهایت نسبی. بی نهایت مطلق خداست.صفات از ذات جدا نیست بنابراین تمام صفات خدا بی نهایت مطلق است ولی صفات ما بندگان خدا همه اکتسابی است ذاتی نیست و این که شما می گویید فلانی کریم است کریم نبوده و سخاوت را کسب کرده بنابراین اصلاً قابل مقایسه با آن نیست. گفتم اشکال مهم اینجاست که می خواهم هر چیزی که درباره خدا می گویند نسبت به بندگان مقایسه کنم. بعد از آن چیزهایی گفت که من نفهمیدم که دارد چه می‌گوید صراحتاً و خیلی جدی گفتم:من که نمیفهمم و گمان کنم آقای حائری هم حرف شما را نفهمیده که نتوانسته جواب بدهد من هم در واقع نمی فهمم و معلوماتی که دارم این چیزهاست.اگر قانع نشد اشکال از اینکه من سوال شما را نفهمیدم. در واقع من که علی آقا را چند سال بود بیشتر می‌شناختم منتظر اینطور روزی هم بودم.سابقه اش را داشتم و می‌دانستم روح در حال اوج گرفتن است به اندازه فکرش بلند بود که من نفهمیدم که دارد چه می گوید.اینکه امام فرمود اینها راه صد ساله را یک شبه پیمودند من در این بزرگوار به عینه دیدم ‌.حدود دو ساعت و نیم صحبت کردیم که بیشتر ساکت نشسته و گوش میدادم تا به این صحبت‌ها دو کلمه که حرف می زد من بیشتر در مقابل احساس حقارت می کردم.با اینکه ایشان مرتب لطف می‌کرد و به من میگفت استاد منتها من واقعا احساس می‌کردم که در برابرش یک شاگرد کوچکی بیشتر نیستم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بچه ها منتظر بودند که یک بار دیگر حال و هوایی به کاکاعلی دست بدهد و پای روضه خوانی اش بنشینند. بالاخره این انتظار چند ساعت قبل از عملیات کربلای ۴ یعنی غروب دوم دی ماه ۱۳۶۵ که همه خود را برای عملیات آماده کرده بودند در مقر شان در خرمشهر برآورده شد. غروب غم انگیزی بود از آن غروب ها که خود به خود دل آدم می گیرد.شروع کرد به روضه حضرت زهرا خواندن آن روز هم روز بی تکراری شد که درخاطره همه بچه ها مانده و از آن یاد می‌کنند. میگفت:« می‌خواهید مولا را یاری کنید؟! امشب آن ور آب ! می خواهید انتقام سیلی زهرا را بگیرید؟؟ امشب آن بر آب !!می خواهید جزو یاران امام حسین باشید؟؟ امشب آن ور آب! هم حال خودش خراب بود و هم حال بچه ها. سید موسی زارع که بر و بر کاکاعلی رانگاه می‌کرد دست زد روی پای خودش و گفت: «آخ که کاکا علی این دفعه دیگه رفتنیه .با این نوری که توی صورتشه, با این حالی که داره اینم رفتنی شد خوش به حالش» جلسه روضه تمام شد. گروه ها مشخص بود و مسئولیت‌ها تعیین شده اما اسم مسعود عضدی در هیچ گروهی نبود. با همان کلاه مشهور سربازیش که دائم کج روی سرش بود و بچه‌ها را می خنداند جلو آمد و به کاکاعلی گفت: «چرا اسم من توی هیچ گروهی نیست؟! کاکا علی در پشت مسعود و گفت: تو آچار فرانسه ای عمو جلال و چند تا از بچه ها باید قسمتی از در را منفجر می کردند تا آب آزاد و راه برای عبور قایق ها باز شود. عملیات شروع شد و تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب کار گیر کرد و کاکا علی پشت بیسیم صدازد:« آچار فرانسه با چندتا از بچه ها بیا پای کار.. گردان‌ها آن ور آب گیر کرده بودند و بچه های تخریبچی باید راه را باز می‌کردند.مسعود عضدی سریع فرهاد افسر و ۱۰ تا از بچه ها را برداشت و با قایق به آب زد.تا آنها به آب زدند دستور آمد که کسی به آب نزند ولی آنها که بی سیم شان مشکل پیدا کرده بود نشنیدند. مسعود به بچه‌ها گفت :کف قایق بخوابید تا تیر نخورید»پست های اروند تیر بار عراقی قایق را نشانه گرفت و قایق مثل بادکنک روی آب چرخید. مسعود با همون کلاه مشهورش با فرهاد افسر جلوی قایق خوابیده و دست دور گردن هم داشتند.قایق به سمت کشتی غرق شده در اروند رفت تا در پناه آن از دست تیربار خلاص شوند و فکری کنند. نمی شد به ساحل عراق نزدیک شد به محض این که از پشت کشتی خارج شدند تیربار شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از بچه ها تیر خوردند. فرهاد چند دزد و کلاه سربازی مسعود را برداشت و در مشت گرفت و آن را مچاله کرد. مسعود مشتی حواله پهلوی فرهاد کرد و گفت: مسخره اینجا جای شوخی کردن ؟کلاه مو بده» با زور کلاهش را از دست فرهاد بیرون کشید اما دستش گرم شد. فرهاد را صدا زد اما صدایی از اونشنید .فرهاد تیر خورده بود و برای اینکه دادن زند به کلاه مسئول چنگ میزد. مسعود فرهاد را محکم بغل کرد و به خود فشارش داد و فرهاد در بغل مسعود شهید شد. مسعود نگاهی به بچه ها کرد هیچ کس تکان نمی خورد بچه ها را صدا زد اما صدای کسی نیامد.یکی از سکان‌دار ها فقط زنده بود که او هم تا آمد قایق را گاز بدهد و حرکت کند تیر خورد و افتاد کف قایق روی بچه ها. قایق از هر طرف تیر می‌خورد بر روی آب می چرخید. مسعود اطراف را نگاهی کرد دو تا دست بخوای غصب ایده بود یک نفر توی آب قایق را گرفته بود. مسعود سریع پرید توی آب و گفت: «کی هستی ؟ صدای که از سرما می لرزید گفت: قاسم از بچه‌های اطلاعات تو کی هستی؟! گفت مسعود عضدی از تخریب. آب سرد اروند که وارد بادگیر مسعود شد بدنش را بی حس کرد.دست کرد چاقو را بیرون آورد و تجهیزاتش را برید تا سبک تر شود فقط نارنجک و قمقمه آب را گذاشت به قاسم گفت: بیا قایق را ببریم اونور. من از جلو میکشم توهم عقب قایق را هل بده. چند دقیقه‌ای با قایق و رفتن جریان آب خیلی شدید بود و قایق پر از جسد. مقداری تقلا کردن دیدند که نمی‌شود قایق را رها کردند.قاسم که از سر شب توی آب بود انرژی اش داشت کم میشد مسعود دستش را گرفت و کمکش کرد تا شنا کند.یکی از قایق هایی پر از نیرو از سمت عراق داشت برمی گشت .شروع کردند به دست تکان دادن و سر و صدا کردند قایق نزدیک‌تر شد یکباره صدای انفجاری آمد.گلوله آرپی‌جی زیر قایق خورد موج انفجارش قایق را به هوا بلند کرد قایق در هوا منفجر شد و تکه های آن روی آب ریخت.موج انفجار به مسعود و قاسم هم رسید.قاسم در حال بیهوشی بود که مسعود متوجه شد هوا روشن شده و صبح طلوع کرده و باید نماز بخواند. هم قاسم را می‌کشید هم نماز می خواند مست های نماز جمعه چند از نیمه بیهوش می شد و تا به هوش می آمد نمازش را ادامه می‌داد. یکباره پایش به زمین خورد و امید پیدا کرد تمام توانش را جمع کرد و داد زد: «کمک» سیاهی چند غواص را دید که داخل آب پریدند و بیهوش شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چند روز بعد در بیمارستان بستان روبه‌راه که شد تصمیم گرفت به پادگان امام خمینی اهواز مقر لشکر ۳۳ المهدی برگردد. شب جمعه بود که وارد پادگان شد و رفت مقر تخریب. صدای کاکاعلی که داش با سوز خاصی دعای کمیل می خواند به گوشش رسید و جان گرفت. نمیدانست کی شهید شده و کی زنده است .خوشحال شد که کاکاعلی زنده است معلوم بود به یاد شهدای کربلای ۴ مراسم گرفته اند. در آستانه در ایستاده و بچه ها رو به قبله و پشت به او بودند.کاکا علی اسم بچه های شهید و مفقود شده بودند را یکی یکی بر زبان می آورد و می گفت: «به یاد برادر شهیدم اون مهدی مهربان و آنهمه خلوص و بی ریایی اش. به یاد برادر بسیجی شهید مون فرهاد افسر. لحظه‌ای که مسعود پا به داخل آسایشگاه گذاشت مداح داشت می‌گفت به یاد برادر شهیدمان مسعود عضدی که مظلومانه در آب‌های اروند به شهادت رسید. مسعود تا فهمید اسمش جزء شهدا رفته شوخیش گل کرد و بلند گفت: مسعود حاضر یکباره همه به سمت در ورودی چرخیده و مسعود را دیدند که در چارچوب در ایستاده دعا به هم خورد و بچه ها ریختند روی سر مسعود. 🌿🌿🌿🌿🌿 دو هفته از کربلای ۴ می‌گذشت.دستور عملیات جدیدی داده شده و بچه ها سنگر می ساختند و سلاح ها را مستقر می کردند.آنهایی هم که ماشین و آمبولانس داشتند پشت خاکریز پناهگاه هایی برای ماشین ها می ساختند وقت کم بود و زود باید کارها تمام می‌شد. خط بارز جنب‌وجوش بود تعدادی از رزمنده‌ها داشتند سنگر آماده می‌کردند که فرمانده شان از راه رسید و دید کار تمام نشده شروع کرد به داد و بیداد کردن. لابلای هم این سر و صداها تویوتای ایستاد و کاکاعلی از آن پیاده شد و از فرمانده که یکی از دوستانش بود پرسید: چه خبره چرا جوش آوردی؟! هنوز جوابی نشنیده بود که ادامه داد:« به اینها پرخاش نکن. اینها فرشته هایی هستند که خدا آنها را به صورت رزمنده آورده شلمچه. سعی کن با محبت با آنها رفتار کنید چون که معلوم نیست بعد از این عملیات کدومشون زنده باشند و در حسرت دیدار کدومشون اشک بریزی» بعد از این حرف آرام پشتین تویوتا نشست و همه را در حیرتی قشنگ گذاشت و رفت انگار فرشته‌ای بود که از آسمان آمده باشد و آبی بر آتش ریخته باشد و برود مسئول و غیر مسئول مقصر و غیر مقصر همه آرام شده بودند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * شلمچه یکی از قوی ترین دژ های دشمن حساب می شد و عراق سخت ترین مواضع خود را با کمک طراحان آمریکایی و اسرائیلی مانند دیواری غیر قابل نفوذ ایجاد کرده بود.به طوری که دشمن هیچ گاه تصور نمی کرد نیروهای ایرانی بتوانند از این موانع عبور کنند که البته همین اعتماد بیش از حد تاثیر بسزایی در غافلگیری از داشت. عملیات بزرگ کربلای ۵ یکی از بزرگترین نبردهای تمام دوران هشت ساله جنگ است.با وجود این همه موانع با شروع عملیات در تاریخ ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ همان روز اول کانال زوجی و بیشتر پایگاه های دشمن در محور ۵ ضلعی تصرف شد. مقاومت و ایستادگی رزمندگان زیر آتش شدید دشمن با وجود کمبود مهمات و بسته شدن چندین راه تدارکاتی بی نظیر بود. شب اول کاکا علی تخریب چی ها را همراه بچه های اطلاعات فرستاد تا سیم خاردارها را باز کنند و قرص های شب نما را روی میله‌های نبشی به سمت خودی نصب کنند تا قایق ها با استفاده از نور آنها مسیرشان را مشخص کنند ‌ بچه ها به سیم خاردار عراقی ها رسیده و آن را باز کردند و عملیات شروع شد.با شلیک تیربار قایق بچه های تخریب و اطلاعات آسیب دید و کاکاعلی دستور داد تخریب‌چی ها برگردند عقب و بچه‌های گردان ها به خط زدند. عراق ناباورانه به حمله ایرانی ها نگاه می کرد و همه خشمش را در کربلای ۵ از فردا صبح روی سر بچه ها خالی کرد. فکر نمی‌کنم جایی در هشت سال جنگ باشد که اینقدر عراق گلوله باشد که آن روز در شلمچه روی سر رزمنده‌ها می‌ریخت. کسی بیشتر از دو یا سه روز توان ماندن نداشت. مثل اینکه قابلمه گذاشتی روی سرد و چند نفر با چکش به قابلمه ضربه می‌زند. ماشین غذا می‌آمد زده میشد،آمبولانس می‌آمد زده می شد ،چند تا از بچه های جدید از کازرون به جبهه آمده بودند که یکی از آنها را به تخریب فرستاده بودند.چهارده سال داشت روز اول که آمد خیلی انرژی داشت. کاکاعلی نیم ساعتی باهاش گرفت و رفت دنبال ماموریتش و یکی دو روزی پیدایش نشد.روز سوم خیلی حالش گرفته بود و گوشه‌ای کز کرده با کسی حرف نمی‌زد. معلوم بود صدای انفجارها اعصابش را به هم ریخته حوصله کسی را نداشت. در همین هیرو بیر صدای بیسیم درآمد کاکاعلی بود. دستورها راگاو آن بسیجی را هم از یاد نبرد و احوالش را پرسید. گفتند توی لاک خودشه. خواست که صدایش کنند تا دو کلمه باهاش حرف بزند.جوانان که بسیجی رفت پشت بی‌سیم و دقایقی را با کاکا علی صحبت کرد.نمیدانم چه اکسیری در کلام علی بود که این بچه یکباره ۱۸۰ درجه تغییر حالت داد و مثل باطری که گذاشته باشند در زیر برق شارژ شد. همه می دانستند که کلام کاکاعلی معجزه می کند اما تا این حد نشنیده بودند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مرحله اول عملیات کربلای ۵ با سنگین‌ترین پاتک های دشمن شروع شد. پشت دریاچه ماهی جنگ سختی بین بچه های لشکر المهدی و بعثی ها در جریان بود و بچه‌ها توانسته بودند و سی ها را عقب برانند و محور خودشان را تثبیت کنند. عراق هم بیکار ننشسته بود و فشار می‌آورد. طرح خلیل مطهرنیا این بود که باید پل های روی پد زده شود تا تانک های دشمن نتوانند از روی پد جلو بیایند. بچه‌های اطلاعات آمدند که جای دقیق پل را به بچه‌های تخریب بگویند تا آن را منفجر کنند. پل دست دشمن بود. پلی که نه بتونی بود و نه آهنی. فقط تعداد لوله روی هم چیده و خاک رویش ریخته بودند. و همین شده بود پل .پل دریاچه ماهی. حالا این پول دست عراقی‌ها بود خلیل هم از پشت بی‌سیم به کاکاعلی فشار می‌آورد که باید پل را بزنید. کاکا علی خودش را به بچه‌ها رسان و داد زد چرا پل رو نمی زنید؟ گفتند آخه پل دست عراقی هاست. گفت خوب پل را از دستشون بگیرید. گفتند چطوری ؟ما که گردان نیرو نداریم! سرتاپاش ۱۵ ثانیه نیستیم نیرو کم داریم نمیشه. بلندتر داد زد : تا این‌جا چطور آمدید ؟! گفتند: الله اکبر گفتیم و اومدیم. بارک الله!! الله اکبر را گذاشتن برا حالا که نیرو کم دارید.معطل  نکنید ببینم چند مرده حلاجین! عمو جلال هنوز فکر می‌کرد کاکاعلی شوخی می‌کند.عقل قبول نمی کرد که بشود با دست خالی به جنگ تانک رفت. اما دید کاکاعلی در حرف جدی جدی است. بچه ها را جمع کرد و شمرد. ۱۵ نفر بودند.آن هم بعضی‌هایشان مثل محمد حجت و مجتبی قناعت و رازی صحراییان ۱۴و ۱۵ سال بیشتر نداشتند. اسلحه هم فقط کلاش بود. هوا تاریک شد کاکا علی جلو افتاد و بچه‌ها پشت سرش: «الله اکبر یا حسین الله اکبر» بچه‌ها غیرت کردند و خونشان به جوش آمد الله اکبر گویان با بعثی‌ها درگیر شدند و به سختی که بود آنها را عقب رانده و ۵۰ ۶۰ متر فرستادند شان آن ور پل. کاکا علی دست عمو جلال را گرفت و با کاظم شبیری آمد کنار پل و به عمو جلال گفت: بفرما این هم پل. بپر مواد منفجره بیار که الان اینجا میشه جهنم. بچه‌ها کیسه های مواد رو تا اینجا بیارن خودم به کاظم میرسونم و کاظم هم مواد روکار میزاره. کاکاعلی درست می‌گفت. عراقی‌ها از زور دلشان پل را کردند جهنم. عمو جلال خیلی اوضاع خراب است کله گاوی نشست پشت تویوتایی که پر از کیسه‌های ۲۰ کیلویی خرج آذر کرده بودند و تا می شد جلو آمد و پشت خاکریز ایستاد تا بچه‌ها مواد را به پل برسانند. تاپل ۲۰۰ متری فاصله بود بچه‌ها آمدند کمک عمو جلال بالای تویوتا بود و به هر کدام از بچه‌ها یک یا دو کیسه می‌داد. بچه‌ها مقداری از راه را لابلای خاکریزها دولا دولا و بقیه راه را تا پل سینه‌خیز میرفتند. هرچه به پل نزدیک تر می‌شدند کار سخت تر می شد هرچه گلوله بود دور و بر پل به زمین میخورد هر کس زخمی میشد با همان زخم باز هم می‌آمد که مواد ببرد. بعضی ها دوتا دوتا می‌بردند دو تن مواد بود تا کیسه ۲۰ کیلویی هرچه می بردند تمام نمی شد. زیر نور منور ها هم جلال به چهره بچه هایی که مواد می بردند نگاه می کرد خوشحال بودند و می خندیدند. دست‌کم هر کدام سه بار آمین آمدند تا مواد تمام می‌شد. محمد حجت با جثه کوچکش برگشت که برای بار سوم مواد ببرد پایش مجروح بود و خون می آمد اما نمی خواست عمو جلال بفهمد. عمو جلال داشت کیسه را می گذاشت روی کول محمد که دستش لباس محمد گرفت و خیس شد و گفت: توی آب افتادی؟ گفت: یه ذره زخمی شدن چیز مهمی نیست. مواد منفجره نداد اما محمد قبول نکرد و با آن حالش کیسه را برداشت و به هر جان کندنی بود مواد را رساند‌ اما موقع برگشتن از شدت خونریزی نزدیک تویوتا بیهوش افتاد روی زمین عمو جلال دوید طرفش. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دریاچه ماهی به عرض چیزی نزدیک به ۱۰۰ متر نزدیک منطقه کله گاوی شلمچه بود که سه راهی می گذشت.یک راه به سمت لشکر ۲۷ رسول و پلی که آنها منفجر کردند به سمت ایران و راه سوم به سمت دریاچه ماهی و پلی که قرار بود بچه‌های المهدی منفجرش کنند. خلیل در کله گاوی ۳ شب بود نخوابیده بود و داشت از پشت بی‌سیم گرد آنها را هدایت می‌کرد.عملیات کربلای ۵ شروع شده بود بچه های المهدی دریاچه ماهی و سمت دیگر را عراق آب بسته بود.تنها جایی که عراقی ها می توانستند جلو بیایند همین پل دریاچه ماهی بود.پلی که نه بتنی بود و نه آهنی در حقیقت تعدادی لوله روی هم گذاشته پوشانده بودند و حالا شده بود مایه دردسر. عراقی ها فشار می‌آوردند و ۵۰ متر جلو می آمدند ایرانی‌ها الله اکبر گویان آنها را عقب می راندند و این بازی ادامه داشت تا وقتی که یکی از طرفین زورش بچربد و کار را یکسره کند. عراقی ها کمی عقب‌نشینی کرده بودند ولی تمرکزشان را روی پل گذاشته و بارانی از گلوله روی سر بچه ها می ریختند. حالا پل دریاچه ماهی زیر آتش عراقی‌ها آماده انفجار می شد و بچه ها برای حفظ خودشان و منطقه باید حتماً کلکش رامی کندند. اگر عراق دلار می‌آمد همه قیچی می شدند ولی اگر پل زده می‌شد فشارشان کمتر می‌شد. اما خیلی براقی ها نزدیک بود و سرعت عمل بالایی لازم بود تا آن را منفجر کنند.مواد منفجره ای که عمو جلال می فرستد توسط چند تا از بچه ها که در مداوا نشده بودند به دست کاکاعلی می‌رسید و زیر انفجار خمپاره و نورمنور هایی که تند تند رو روشن و خاموش می شدند با چند تا از بچه ها مواد را کار می گذاشت. اما یک بار شانه‌اش سوخت و از درد به زمین نشست تیری به شانه اش خورده بود یکی از بچه‌ها که نزدیکش بود فهمید خواست کاظم و بچه‌ها را خبر کند که اجازه نداد. در حالی که از درد به خودش می پیچید چند متری از بچه ها فاصله گرفت و گفت با چفیه دست و شانه‌ه ام رو محکم ببند تا مواد جاسازی نشده به کسی چیزی نگو میترسم کارشان را انجام ندن. وقتی همه چیز برای انفجار آماده شد و خواستند برگردند دیدن کاکاعلی روی زمین نشسته و دارد از درد بیهوش می‌شود. شروع کردند پرخاش کردند و داد و بیداد کردن سر رفیقشان که چرا چیزی به ما نگفتی؟!او هم در حالی که سعی می‌کرد بلندتر از آنها داد زد «به خدا خود کاکاعلی اجازه نداد گفت بزار پل منفجر بشه بعدا خودشون می فهمن. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * عمو جلال در حالی که داشت به محمد حجت می رسید دید مجروحی را دارند می‌آورند عقب. در تاریکی بچه ها را شناخت و متوجه شد مجروح کاکاعلی است.محمد حجت را که بیهوش بود رها کرد و زد توی سر خودش و دوید طرف کاکاعلی که خون از پیراهن و شلوارش گذشته و به پوتینش رسیده و حالش خیلی بد بود. کاکاعلی با همان حال بعد با صدای ضعیفی گفت: جلال پل باید حتماً زده بشه.و با دستی که سالم بود دست کرد توی جیبش و ساعت خودکار ،دفترچه ،تسبیح و مهرش را به جلال داد افتاد روی زمین. جلال و بچه‌ها کمک کرده و با زور نشاندندش در تویوتا .خون زیادی از او رفته بود.از پهلویش هم خون می‌آمد.بی رمق گفت: را بزنید ها بیهوش شد که صدای انفجار پل به آسمان رفت لبخندی زد و بیهوش سرش افتاد روی شانه عمو جلال. عمو جلال با همان تویوتا کاکاعلی را فرستاد اورژانس و خودش درخط ماند.با انفجار پل عراق ناامید شد و فشارش را کمتر کرد اما جلال که می‌خواست خبرخوش زده شدن پول را خودش به خلیل بدهد قدم هایش را تند کرد و از کنار پرده خودش را به خلیل رساند و دید که از شدت بی خوابی و خستگی لب آب نشسته و گوشی بیسیم دستش است و چند نفر از بچه‌ها اطرافش را گرفتند. عمو جلال با خسته نباشیدی گفت: کاکا خلیل خبرخوش پل رو زدیم. خلیل لبخند و چشمهایش را از زور بی خوابی بست. در مقر تاکتیکی در سنگر مهندسی رزمی ،حسین ناظم پور در چادر دراز کشیده و در تاریکی چادر را روی سرش کشیده بود که بخوابد.فانوس را خاموش کرده بودند تا نور از چادر بیرون نزند بین خط و مقر تاکتیکی مدام موتور و ماشین ها در رفت و آمد بودند مهمات غذا و آب به خط می رفت و مجروحین از خط به عقب منتقل می‌شدند. گاهی فرماندهان هم برای کسب تکلیف و استراحتی کوتاه به مقر تاکتیکی می‌آمدند. در همین رفت و آمدها یکی از بسیجی ها وارد چادر شد و گفت بچه ها خبر دارید که کاکاعلی زخمی شده؟ یکی از برادرها که زیر پتو بود بلند شد و گفت: هیس هیس برادرش اینجاست میشنوه ها..» حسین برای اینکه بداند چه شده از زیر پتو صدایش را تغییر داد و گفت : برادرش اینجا بود رفت حالا ناظم پور تخریب چی چی شده؟!! بسیجی گفت: زخمی شده حسین که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: زخمی شده یا شهید شده؟! بسیجی بال چادر را پایین انداخت و در حالی که می رفت گفت..نه زخمی شده تیر به کتفش خورده‌ بردنش عقب. با همان ترکیب رسانه کاکاعلی خورده بود سر از بیمارستان توتونکاران رشت در آورد.برای اینکه تنها نباشد مصطفی میر احمدی خودش را به او رساند.خانواده فهمیده بودند که عبدالعلی مجروح شده نگران حالش بودند و مدام تماس می گرفتند.می‌خواستند بیایند رنج اما کاکاعلی اجازه نداد همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت و زخمش داشت بهتر می‌شد که خبر بدی به گوششان رسید. خبری که تاب و توان را از کاکاعلی گرفت. خلیل مطهرنیا هم شهید شد. بیمارستان روی سر کاکاعلی آوار شد و های های گریه هایش را راه وها را پر کرد. هر جور بود سر و جان مصطفی میر احمدی کرد که نامه ترخیص را از بیمارستان بگیرد و سریع بروند اهواز. خانواده نگران بودند و مدام تماس می‌گرفتند اما او تصمیم داشت برگردد اهواز. اعتماد های مادر و همسرش پشت تلفن باعث شد که بلیط هواپیما جور کردند و تا آخر شب آمدند تهران بعدش هم شیراز و جهرم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * جهرم گرد و غبار غم روی نخلها نشسته بود حتی باران هم نتوانست آن را بشوید.بدون خلیل نمی‌شد در جهرم ماند نه در جهرم و نه در هیچ جای دیگر. مادر تا شانه باندپیچی شده کاکاعلی را دید او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کنان گله کرد و گفت:الهی درد و بلات بخوره تو سرم اگه فکر من نیستی لااقل به فکر خانمت باش با این حالت می خوای زود بری اهواز؟چند روزی بمون تا جون بگیری مادر.. علی با همان دسته سالمش دست انداخت دور گردنم مادر و بوسه ای روی روسری گلدار شد و گفت:الهی دورت بگردم مادر جون قضیه اینکه عملیات و بچه‌ها شهید شدند خلیل هم شهید شده بودن من در جبهه واجبه اما اومدنم به جهرم مستحب. اگر قبول می‌کنید که بعد از یک روز برم، به چشم میام. شب دوستان و آشنایان آمدند عیادت چند نفر از طلبه های حوزه علمیه حاج آقا نصرالله میمنه هم آمدند برای احوال پرسی. کاکا علی آمدم در برای خوشامد گفتن آقای میمنه تا چهره کاکاعلی را دید سبحان الله گفت و سر پایین انداخت. وقتی بیرون آمدن به بچه ها گفت:« به دلم افتاد که این دو سه روز دیگه شهید میشه. یه چیزی توی صورتش بود !به دلم افتاد که رفته دیگه لا اله الا الله» کاکا علی یکی دو روز در جهرم دوام آورد در این دو روزی همه حواسش به خلیل بود تا یک جای خلوت گیر می‌آورد می نشست به گریه کردن.این بود که سعی می‌کردند تنهایش نگذارند.می گفت بعد از خلیل دیگه موندن به درد نمیخوره گاهی وقتا سلامت که میکردی اصلاً نمی شنید که جوابت را بدهد شش دانگ حواسش جای دیگری بود. همه مثل پروانه دور شمع میچرخیدند. مادر, مادربزرگ .همسرش معصومه ,خواهرها و برادرها. معصومیت در چهره اش پیدا شده بود خیلی به دل می نشست همسرش دل نگران خوابی بود که دیده بود. اما حالا از این که علی را کنار خودش و در خانه میدید خوشحال بود.چند بار خاک چیزی بگوید مادرت به زبان آوردنش را نداشت اما بالاخره در حالی که باندهای دورکتف  علی را عوض می‌کرد دل به دریا زد که خوابش را تعریف کند اما زبانش را گاز گرفت و چیزی نگفت ‌.با خودش گفت خوابم که تعبیر خوبی داره بذار براش تعبیر کنم و گفت: «علی جان زیارت قبول حالا دیگه میرم که میری بی خبری؟! علی با تعجب گفت..مکه؟ معصومه خانم لبخندی زد و گفت: خواب دیدم رفتم مکه و دارم طواف می کنم اطراف کعبه خلوت بود و فقط من و یک مرد دیگه بودیم در حین طواف همش تاسف می خورد و می گفتم .ای کاش با علی با هم آمده بودیم یک دفعه مرد گفت: آقای ناظم پور زودتر از شما آمد طواف کرد و رفت. عبدالعلی خوشحال شد و گفت: جان من راست میگی ؟! به به خیر ان شاءالله. خدا کنه با هم بریم خونه اش رو زیارت کنیم. مادر وارد اتاق شد و هرچه مادر اصرار کرد که بگذار ببینم کجایت تیر خورده گفت: چیزی نیست یه ترکش ریز خورده پشت شونم. نگران نباش خودش خوب میشه. خیلی مواظبت می کرد که مادر جای زخم را نبیند‌. با اینکه شانه اش را اصلاً نمی‌توانستیم تکان بدهد رعایت مادر را می‌کرد و با این حال ش شروع کرد به سر به سر گذاشتن مادر و به شوخی جدی گفت:قول میدم این دفعه که رفتم جبهه زود برگردم عمودی به افقی بیام! مادر هراسناک گفت :یعنی چی مادر عمودی به افقی بیای؟! یعنی با پای خودم میرم. اما برای اینکه خسته نشم با پای خودم نمیام بچه ها می گذارندم روی دوش تا خسته نشم. مادر اخم کرد و با خدا نکنه بخوره به جون صدام ان شالله. اما علی دلش هوای خلیل کرده بود رو به خانمش گفت: دیگه خسته شدم از این جهرم اهواز رفتن ها ..ها..این دفعه زود بر می گردم... دستی به گردنش کشید و جوری که خانومش نشنود گفت: این دفعه دیگه بار آخره راحت میشم. اما خانمش شنید و ناراحت شد .علی آرامش کرد و گفت: معصوم جان منظورم اینه که در جنگ ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.کسی که جبهه میره همیشه سالم برنمیگرده .بالاخره ممکن خدایه روزی تیری ترکشی چیزی بهش هدیه بده.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * قبل از عمل ظهر رفت سپاه برای گرفتن حکم ماموریت. در محوطه سپاه مجید زارعیان را دید و خیلی گرم احوالپرسی کرد دنبال کسی می گشت که درد درونش را با او تقسیم کند و حرف بزند. خبر شهادت خلیل را به مجید داد و او را در بهتی عمیق رها کرد و گفت میدونی کاکا دیگه دنیا ارزش موندن نداره دلم به حسین و سیدرضا خوش بود که رفتند و بعدش دلم به حاج علی اکبر خوش بود که اونم رفت.خلیل مونده بود و شده بود همه دلخوشیم که اینم رفتی انگار قراره همه دلخوشی هام ازم گرفته بشه خیلی سختمه ..دعا کن منم برم کاکا.. شهادت خلیل در حد شهادت یک فرمانده لشکر بود. او فرمانده عملیات بود که احمد عملیات ها از اول تا آخر روی دوشش بود. به همین خاطر عملیات کربلای ۵ سعی شد خبر شهادتش پخش نشود. حکم ماموریت را که گرفت آمد خانه تا زودتر وسایلش را آماده کند.علی در خانواده مصداق شادی و نشاط بود همیشه مهربان و پر حوصله با لبخند های دوست داشتنی روح آدم را تازه می کرد. وقتی که از جبهه برمی‌گشت چیزهای زیادی برای گفتن داشت. از حال و هوای دوستان شوخی و خنده های رزمندگان از عملیات ها تعریف می کرد اما از خودش چیزی نمی گفت.هرچه می پرسیدن با حوصله جواب می داد اما این بار هیچ نشانی از آن لبخند ها نبود. توی خودش گم بود. خواهرش سرتکان داد و پرسید :علی چته؟! علی به خودش آمد و گفت چیزی نیست فکر بچه ها بودم. میدونی که خیلی هاشون شهید شدند. آخرین ناهار با خانواده بود سفره را پهن کرد کسی نمی دانست آخرین جمع شادی و خنده فقط امروز است.مادر گفت پسرم چند روزی صبر کن زخم بهتر بشه بعد برو . علی رو به مادر لبخند تو گفت.نه مادر جان بچه ها به من احتیاج دارن.خیلی ها شهید و زخمی شدن کسی نیست باید زودتر برم. نگران نباش با این ضعف بچه ها نمی گذارند بجنگم. اما اگر اونجا پیششون باشم دلگرم میشن. قول میدم خوب استراحت کنم تا دستم خوب بشه. زهرا خانم وقتی که دیس پلو را می آورد آرام به شوخی با دستش به کتف علی زد.حواسش نبود که شانه هنوز زخم نیست ولی از درد ابروهایش را در هم کشید اما سریع لبخند زد تا خواهرش ناراحت نشود. اما زهرا خانوم فهمید و ناراحت شد علی با لبخند گفت: اشکال نداره نوبت منم میرسه تلافی می کنم. زهرا خانوم معلم بود و باید زود به مدرسه میرفت ناهارش را که خورد بلند شد تا با علی خداحافظی کند .موقعی که داشت با احتیاط علی را می بوسید علی ناغافل با دستی که سالم بود ضربه به کتفش زد و گفت اینم برای تلافی. عصر پشت موتور مهدی رازبان نشسته بود و می رفت به اتوبوس اهواز برسد.مهدی احساس کرد که کاکاعلی خیلی از حرف های او را نمی شنود.یاد همکلاسی از شهید امیر معزی افتاد که قبل از شهادت حال و هوای داشت و حرف های معلم را نمی فهمید.یادش آمد یک روز یکی از آستین هایش بالا بود و آستین دیگر پایین کروز بند کفشش نبسته بود یادش آمد سر کلاس نگاهش به کتاب بود اما چیزی نمی دید. یادش آمد امیرمعزی تا رفت جبهه شهید شد تنش لرزید. حس کرد رفتار کاکاعلی شبیه به امیرمعزی شده است. علی دستش به گردن آویزان بود و در دست انداز ها که توش تیر میکشید. گفت: برو کمیته درمانگاه امام رضا می خوام با داداش حسن خداحافظی کنم.از درمانگاه که برگشتن یکی از دوستانش سوار بر موتور آنها را دید اشاره کرد که به این اما علی که از نیامدن او به جبهه دلخور بود گفت:« هر که با من کار داره بیاید جبهه که باهم صحبت کنیم . دیدار ما پشت میدان مین ,توی معبر» اینطور حالیه رفیقش کرد که امروز به وجود تو نیاز داره خودش هم رفت و از اتوبوس اهواز جا نماند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * به پادگان امام در اهواز ،مقر لشکر المهدی ،موجی از خوشحالی را در دل بچه های تخریب چی که در پادگان بودند ریخت.بچه ها داشتند لباس بیمارستان را از تنش در می‌آوردند تا همان لباس خاکی را تنش کنند که از زخمش خون زد بیرون. معترض شدند :وای کاکا چرا استراحت نکردی؟ چرا صبر نکردی خوب بشی؟! خندید و به احمد قلی کارگر که سنش از همه بیشتر بود و چند بچه داشت نگاه کرد و گفت: از کاکا احمد قلی خجالت کشیدم که با چند تا بچه بلند شده اومده جبهه. در همین حال یکی از بچه ها از کمد قرآنی را برداشت و به کاکاعلی گفت: کاکا یک استخاره برام بگیر که برم خط یا نه؟ کاکا علی سرش را بلند کرد و ببینم واقعاً برای رفتن به خط مقدم می خوای استخاره بگیری؟! گفت بله ! کاکاعلی گفت :حالا ببینم دین تو میخوای یا دنیا رو؟؟ گفت دینمو می خوام عبدالعلی لبخندی زد و گفت اگر دین تا میخوای برو قرآن را بزار سر جاش بیا باهم بریم خط.خط رفتن استخاره نمیخواد کاکا در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. در همین حرف و حدیث‌ها بودند که تلفن زنگ خورد و بچه‌ها به کاکاعلی گفتند: محمد بلاغی با شما کار دارد! محمد بلاغی طبق برنامه مرخصی اجباری که خودش برای متاهل‌ها جدول بندی کرده بود بعد از عملیات کربلای ۴ رفته بود مرخصی سه ماهه. البته به خاطر شهادت بچه ها در کربلای ۴ دلش نمی خواست برود اما کاکاعلی گفته بود: مرد و قولش! باید به قولت عمل کنی!نگران اینجا نباش .بچه ها هستند. بلاغی که امتحان دانشگاه هم داشت راهی شهرستان شد طولی نکشید که عملیات کربلای ۵ شروع شد. با کاکاعلی تماس گرفت و گفت می خوام بیام عملیات. کاکا گفت فعلاً بمون خبرت می کنم. تاشنید کاکاعلی مجروح شده تلفن زد اهواز. بچه ها گفتند کاکاعلی از بیمارستان برگشته .خوشحال شد و با گوشی را بدین کاکاعلی. گوشی را برداشت و با بلاغی شروع کرد به صحبت کردن و پرسید امتحانات رو دادی؟! گفت بله کاکا ولی خیلی سخت بود. کاکاعلی گفت: امتحان اصلی کاکا امتحان یک خدا از آدم میگیره مواظب باش تو امتحان رد نشی.از همه امتحان هایی که دادی سخت‌تره. خیلی مواظب باش. فقط از خودش کمک بخواه. بلاغی گفت:کاکاعلی کی داری می ری خط؟! کاکا گفت کم‌کم داریم راه می افتیم بلاغی التماس کنان گفت صبر کن تا فردا صبح زود با هم میریم. کاکا علی گفت: نه من خیلی دلشوره دارم باید زودتر برم خط. _پس به امید دیدار مواظب خودت باش. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * تقویم دقیق چهارم بهمن ماه سال ۶۵ را نشان می‌داد دقیق چهار روز از شهادت خلیل مطهرنیا می‌گذرد و *کاکاعلی ۲۵ سال و ۱۶ روز بود که در این جهان زندگی می کرد*. از اهواز تا شلمچه اذیت شده بود اما به روی خودش نمی آورد آن روز از صبح حال و هوای دیگری داشت زخم کتفش اذیت می‌کرد و گاهی از آن خون بیرون می زد. عملیات کربلای ۵ با تمام شدت خود ادامه داشت. از صبح هر کس که رسیده بود دوستانه تر و عاشقانه تر نگاهش کرده بود. هرکس کاکا علی را دیده بود فهمیده بود غمی بزرگ در دلش موج می زند. هرکس نگاه به چشم هایش کرده بود خیس بودن آن را دیده بود. آخرین نماز کاکاعلی بر خاک های شلمچه نماز ظهر و عصر بود که زیر آتش شدید دشمن گرد و غبار و دود باروت باکتفی که باندپیچی شده بود و دستی که بالا نمی آمد آرام و با طمأنینه خواند. نه درد دست را فهمید نه درد کتف را.از اول تا آخر نماز اشک ریخت و بهانه خلیل و بچه‌ها را گرفت.از اول کربلای پنج خیلی ها شهید شده بودند خیلی از بچه های لشکر و نیروهای تخریب چی خودش،که از هر کدام هزارتا خاطره داشت مثل علیرضا سلیمی فرد،مهدی طاهری،محمد حسن خواجه نژاد،حمید عیدی،جلیل رنجبر،نبی الله ابراهیمی،محمد احمدی،قاسم کمانی،محمدباقر زارعی،کریم رئیسی...داغ های سنگینی روی شانه اش مانده بود داغ هایی که حرارتش به دلش رسیده و جگرش را میسوزاند و تحملش سخت بود. انگار امروز داغ حسین ایرلو و سیدحمیدرضا تازه شده بود.اسم هر کدام از بچه ها کافی بود تا اشکش را دربیاورد. آخر اشکهایش بود که حاج عبداللهی جانشین لشکر را دید.از بچه ها شنیده بود که لحظه شهادت خلیل کنار دست حاجی بوده که خمپاره آمده. دلش می خواست از زبان حاجی نحوه شهادت خلیل را بشنود.حاجی عبداللهی تا چشمش به کاکاعلی افتاد و او را بغل گرفت و بوسید و از مجروحیت اش پرسید و گفت: چند روزی میماندی استراحت می کردی تا زخمت خوب بشه.بچه ها که هستند.» تا حاجی گفت بچه ها ،بغض کاکاعلی ترکید و گفت :حاجی خلیل رفت ,محمدحسن رفت ,جلیل رفت ,محمد رفت, قاسم رفت و تند تند اسم بچه هایی را که شهید شده بودند بر زبان آورد و اشک ریخت... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * جنگ بدون خلیل با تمام خوبی و بدی هایش ادامه داشت و نگذاشتند اسلحه خلیل روی زمین بماند.اما نبودنش همه جا احساس می شد. گوشه معراج شهدا جسد بی سر خلیل منتظر مانده بود اما کسی دلیل این انتظار را نمی دانست. سختی عملیات کربلای ۵ مانع بود که بچه ها و فرماندهان بشر برگشته و خلیل را تشییع کنند.همه منتظر فرصتی بودند که مراسم را شکوهمندانه برگزار کنند شاید هم خلیل منتظر کسی بود و تنهایی نمی خواست تشییع شود. روز چهارم بهمن بچه ها وسایل را بار زده و خودشان روی بارها سوار شدند و کاکاعلی جلو تویوتا های خاکی نشست و آمدند مقر تاکتیکی. همان جایی که سنگرهای تخریب و اطلاعات و مخابرات و فرماندهی دور هم بودن آن طرفش می خورد به اسکله لشکر ۲۵ کربلا. اسکله که بچه های لشکر المهدی از آنجا سوار قایق شده و جلو می رفتند.همان جایی که با خط مقدم فاصله داشت و آتش توپخانه عراق هر از گاهی در اطراف آن فرود می آمد.برای جلوگیری از نفوذ آب پدهای در منطقه زده شده بود. پد خاکریزی پهن بود که وسط آب می زدند آنقدر پهن که ۲یا ۳ ماشین می‌توانست کنار هم از رویش عبور کند. عراق منطقه را به آب و بسته بود تا بچه ها پیش روی نکنند و پد برای این بود که آب پیشروی نکند. این مقر قبلاً دست ارتش بود و سنگرهای محکمی داشته و شب عملیات کربلای ۵ از آنجا به خط عراقی‌ها زده بودند بچه‌های تخریب در این پد ۶ تا سنگر داشتند. بچه‌هایی که مقر تاکتیکی بودند با ورود ناگهانی کاکاعلی غافلگیر شده و بازار مصافحه و روبوسی با صلوات و خنده گرم شد. بیسیم خبر را به خط رساند و همه تعجب کردند که چرا کاکاعلی به این زودی بلند شده آمده جبهه. اما جلال کار خط را سپرد دست بچه‌ها و آمد که کاکاعلی را ببیند. گفتند فعلاً کاکاعلی جلسه دارد باید صبر کنید تا جلسه تمام بشه. گفت :به این زودی جلسه میذاشتین یه چایی بخوره! استراحتی بکنه! هنوز نیامده جلسه! جلسه با کی؟ گفتند با بچه‌های تخریب قرارگاه. سر تکان داد و رفت توی سنگر پیش بچه ها.از لحظه ورود کاکاعلی برای تعریف‌ها کردند که چه قلقله شده و چقدر خوشحالی کرده اند و دل عمو جلال را سوزاندند. کم کم غروب غمگین شلمچه داشت شروع می شد و یکی بچه ها می رفتند و حضور می‌گرفتند تا برای نماز مغرب آماده شوند.اما جلال همرفت پایه تانکر آبی که ۷ متر با سنگر شان فاصله داشت تا وضو بگیرد. بچه‌های قرارگاه خاتم آمده بودند که تکلیف میدان مینی راکه پشت خط بود، روشن کرده و آنها را جمع‌آوری کنند. این میدان تا حالا چند صحیح و پا قطعی گرفته بود. آنها کار که می‌دانم این را آورده بودند تا از روی آن کاکاعلی را توجیه کنند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حالا کالک وسط سنگر تخریب چی ها بود .سیدمحمدعلی موسوی دم در سنگر نشسته و هر کس که برای دیدن کاکا علی می آمد رد می کرد و می گفت: ببخشید برادر ایشالله بعد از نماز مغرب ‌. سنگر زیر انبوهی از خاک پنهان بود تک و توک بچه‌ها با آستین‌های بالا زده که آب وضو از دستشان می چکید وارد شده و یواشکی گوشه‌ای از سنگر به نماز می ایستادند. سقف کوتاه سنگر اذیت میکرد نمی شد نشست و نمی شد ایستاد.شام هم به صورت ساندویچ های آماده در قابلمه بزرگی ته سنگر، روی صندوق خالی مهمات، کنار دبه آب، گذاشته بودند. دوتا فانوس توی سنگر روشن بود. سقف سنگر طاقی بود و کوتاه.راست که می ایستادی سرت به سقف می گرفت .اصلاً برای ایستادن مناسب نبود.سید یوسف بنی هاشمی و ابراهیم حسین آبادی هم کنار کاکاعلی به کالک زل زده بودند صادق شبیری که دلش برای دیدن کاکا علی لک زده بود حسابی داشت از فرصت پیش آمده استفاده می کرد. جفت دست نشسته یک چشمش به کار که بود چشمش به صورت کاکاعلی.زیر نور فانوس ها کنارشان بالا پایین میشد احساس کرد پوست صورت کاکاعلی سفید و روشن شده. با خودش گفت میگم چند روزی ندیدمش قشنگتر شده ها!! سفیدی صورتش دروغ نگم مال استراحت تویه بیمارستان. بزار اینا برن کمی سر به سرش بذارم. باز هم خودش را جلوتر کشید و توی دلش زمزمه کرد« چقدر کاکا علی نورانی شده شاید هم به خاطر مجروحیت شکل خون زیادی ازش رفته بدنش خیلی ضعیف شده اما صورتش قشنگ تر شده. لبهای کاکاعلی تکان می خورد اما صادق چیزی نمی فهمید .پوست کاکاعلی روشن تر شده بود و این توجه صادق را جلب کرده بود. یواش خودش را جلوتر کشیده حالا در چند سانتی متری صورت کاکاعلی بود و داشت با دقت به پوست صورتش نگاه می کرد. احساس کرد که زیر پوستش لامپهای ریزی روشن شده.گفت شاید دانه‌های عرق باشد دقت که کرد..نه دانه عرق نبود. هر چه بود نور می داد. کاکا علی خیلی جذاب شده بود و صادق دلش می‌خواست صورتش را ببوسد ما نمی شد نشست و سیر تماشایش کرد بچه‌های قرارگاه کارشان تمام شد و آماده شدند نماز بخوانند. قرار شد شام مهمان کاکاعلی باشند.کاکا علی دست بر شانه صادق گذاشت و قد راست کرد اما سرش خورد به صفحه سنگ کوتاه بود. آخی گفت و دست بر سر گذاشت و خم شد. _بالاخره ما نفهمیدیم تو این سنگرا باید نماز را نشسته بخوانیم یا ایستاده.شنیدم امام فتوای جدیدی دادند من برم یه سوالی بپرسم. در حالی که داشت آستین هایش را با احتیاط بالا میزد و درد کتفش را پنهان می کرد رفت طرف در سنگر. سیدمحمدعلی بلند شد راه داد و گفت خسته نباشی. کاکا علی لبخندی به سید زد .سر تکان داد و به جلوی سنگر را کنار زد و از سنگر بیرون رفت. اما جلال در سنگر بغلی به نماز ایستاده بود.بوی خوشی از لباس‌های کاکاعلی به مشام سید رسید.صادق در شبه پتویی که در سنگر آویزان بود و پشت سر کاکاعلی تکان میخورد نگاه میکرد.یاد لامپهای افتاد که زیر پوست کاکاعلی نور می داد.گفت :برم تو تاریکی نگاش کنم ببینم اینها چه بود چرا صورتش اینطوری شده بود یعنی واقعاً نور می داد؟! تا بلند شد صدای انفجاری سنگر را تکان داد. در اختیار نشست. صدای خشک انفجار داد میزد که گلوله خیلی باید نزدیک خورده باشد. سید همانطور که داشت آستین هایش را برای وضو بالا میزد رفت بیرون که ببیند کسی طوری شده یا نه که یک دفعه پتوی جلوی سنگر کنار رفت. اسماعیل خسروانی بود وحشت زده دو دستی می زد توی سر خودش «کاکا صادق بدو که بدبخت شدیم!! کاکاعلی. کاکاعلی...» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * صادق سراسیمه پرید بیرون‌. سید به تانکر آب که فاصله چندانی با سنگر نداشت رسیده بود و داشت چراغ قوه می‌انداخت.یک سیاهی کنار منبع افتاده بود منبع آب ترکش خورده بود و از سوراخ هایش آب بیرون می زد.اسماعیل خسروانی داد و بیداد راه انداخته بود که نگو و نپرس. همه از سنگرها سراسیمه دویدن بیرون آب و خون و خاک قاطی شده بود. کنار منبع آب کاکا علی رو به قبله با سجده به زمین افتاده. آستین بالا و دستش خیس بود.سر نداشت. بدنش پر از ترکش بود.یک ترکش بزرگ به پهلویش خورده بود ترکشی هم بالای قوزک پایش خورده و پا در حال قطع شدن بود. چراغ قوه هنوز توی دست چپش بود سیدمحمدعلی که همیشه دوربین کوچکی توی جوب جیبش بود بچه‌ها را کنار زد که عکس بگیرد.اما سید یوسف نگذاشت و گفت فلاش میزنه خطرناک خمپاره میزنن. عمو جلال می زد توی سر خودش و کاکام کاکام میکرد. کاکا علی را ندیده بود حالا هم که دیده این طوری. مصطفی میر احمدی با دیدن صحنه حالش بد شد و افتاد روی زمین. مسعود عبادی بلندش کرد و بردش بهداری.ولی افتاده بود توی بچه‌های تخریب اما آرام تر از همه کاکاعلی افتاده بود روی خاک ها.آن از وضوی این هم از نماز و آخرین سجده اش که «رکعتان فی العشق را یصح وضوئهما الله بالدم» *آری نماز عشق وضویش هم باید با خون باشد.* 🌿🌿🌿🌿🌿 از ۶ تیرماه ۱۳۶۰ که قدم به جبهه گذاشت تا ۲۶ آبان ۶۱ که فرم عضویت سپاه را پر کرد، ۱۶ ماه به عنوان بسیجی در جبهه بود و استراحتش همان مرخصی هایی بود که می آمد جهرم. از ۲۶ آبان ۶۱ که وارد سپاه شد تا ۴ بهمن ۶۵ که به شهادت رسید ۴۷ ماه ماموریت منطقه جنگی در پرونده پاسداری ثبت شده است. مدت جبهه بسیجی و سپاهی شهید ناظم پور ۶۳ ماه بود. اگر از اول دقت میکردی میفهمیدی که پله پله دارد یک مسیری را طی می کند. بار اول در عملیات فتح المبین تیر به پایش خورد و مجروح شد. بار دوم در عملیات خیبر ترکش به کلیه اش خورد و او چند سال با یک کلیه در جبهه کار می کرد. بار سوم در عملیات کربلای ۵،تیر به کتفش خورد و مجروح شد و هنوز خوب نشده بود که با همان زخم دوباره راهی جبهه شد و سرانجام در همان عملیات کربلای ۵،بی سر به دیدار خداوند رفت. پا کلیه که و سرّ در حقیقت در این سلوک ۲۵ سال و ۱۶ روزه جرعه جرعه شراب شهادت را به کامش ریخته و تشنه ترش کردند تا قابلیت بی سر شدن را پیدا کند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وصیت نامه عاشورایی بسمه تعالی با اعتراف به یگانگی خداوند کریم و با استفاده از نور پیامبر آخر از زمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و با داشتن چراغ هدایت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام و یازده فرزند معصومش ،با این که راه نجات و بازگشت به آنجا که آمدیم و عمل به منظور خلقت بوده است در حد توان،تنها در ایمان به خداوند و بندگان خالق کریم است. خواستنی ها را از او بخواهیم و داشته‌ها را از او بدانیم. و اینکه او خالق است و ما مخلوق صداقت و یقین اعتراف به این که اللهم انت ربی و انا عبدک. و بعد اینکه از خداوند به همه شما مومنین و خصوصاً خانواده عزیز و همسنگرانم و دوستان طلب بخشش می‌کنم و از همه التماس دعا دارم. اگر کسی چیزی طلب دارد از خانه بگیرد وگرنه به بزرگی خداوند ببخشد.برادران تخریبچی هم شما که استادان من بودید و همیشه دوستتان داشتم،اگر قصوری بوده است از همه شما پوزش می طلبم بعد از همه توان انتظار دعا دارم عبدالعلی ناظم پور پنجشنبه ۴ مهر ماه ۱۳۶۴ مصادف با دهم محرم ۱۴۰۶ 🌿🌿🌿🌿 در گردان مهندسی رزمی لشکر ۳۳ المهدی،آفتاب طلوع کرده بود و حسین ناظم پور با مسعود حاجیانی بیرون چادر قدم می‌زدند که یکی از بچه‌ها آمد و مسعود را صدا زد و گفت بیا کارت دارم ‌ حسین شک کرد که نکند برای علی اتفاقی افتاده باشد.مسعود رفت صحبت‌هایشان که تمام شد مسعود سرش را انداخت پایین و از حسین دور تر شد. شبی که حسین بیشتر شد تندی به سمت مسعود رفت و شانه اش را گرفت و گفت چی شده عزیزم شهید شده؟! مسعود با تعجب گفت از کجا فهمیدی؟! حسین گفت نمی دونم به دلم افتاد.مسعود چشمان پر از اشک شد را به او دوخت دست هایش را باز کرد و گفت تسلیت عرض می کنم. و حسین را در آغوش گرفت و با هم گریه کردند.با هم رفتند معراج شهدا و حسین جنازه را که دید سلام کرد و نشست روی زمین. می خواست ببوسدش اما سر نداشت. داشت فکر میکرد که چند روز است علی را ندیده؟! یادش آمد که روز اول یا دوم عملیات کربلای ۵ یعنی نوزدهم یا بیستم دی ماه او را دیده است دو هفته ای می شد که او را ندیده بود بعد از دو هفته هم که دیده بودش اینطور تکه پاره بی سر.. با پهلوی دریده...!! نتوانست بیشتر ازین جلوی مسعود خودش را کنترل کند داغ دیدن برادر سخت است.حس میکرد به عاشورا نزدیک شده معنای شکستن کمر امام حسین را بالای سر ابوالفضل کرد لمس کرد. تقدیر این بود که او اولین کسی باشد که علی را در آرام ترین روز زندگی جدیدش ببیند دیگر از آن هیاهو و جنب و جوش ها خبری نبود انگار پاسخ همه سوال های دوره جوانی و نوجوانی اش را پیدا کرده بود که این طور آرام در گوشه معراج شهدا دراز کشیده بود. خداراشکر مسعود بود که زیر بازوی را بگیرد بودنش به حسین گرما می داد یاد تنهایی امام حسین بیشتر آزارش می‌داد ترجیح داد برای امام حسین گریه کند و همانطور که علی می‌خواست روضه می خواند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ما در چند روزی بود که دلشوره عجیبی پیدا کرده بود هم حسین جبهه بود و هم علی. شب حسن آقا آمد دنبالش که باید بیایی برویم بیمارستان که زن داداش می‌خواهد فارغ شود. پا شد بقچه اش را برداشت و راهی بیمارستان شد ‌.در بیمارستان مرتب صدام را نفرین می کرد و می گفت این زن میخواد بچش به دنیا بیاد اما شوهرش جبهه ست جلوی توپ و تانک» نشستهای های به گریه کردن نمی‌دانست دلیل دلشوره از چیست. به نوزاد کوچکی که تازه به دنیا آمده بود نگاه کرد و گفت: «تورو خدا نگاه کنید این بچه اندازه پوتین رزمنده‌ها هم نیست ما بچه هامون را با هزار سختی و بدبختی بزرگ می کنیم اونوقت صدام لعنتی تیکه تیکش اون میکنه خدا لعنتش کنه! اذان صبح بچه حسین آقا به دنیا آمده است با حسن آقا و خانمش بچه و مادر را آوردند خانه. فردا حسین آقا گرد و خاکی و خسته از جبهه برگشت که کم‌کم خانواده را برای خبر شهادت علی آماده کند‌ مادر خوشحال شد و بوسیدش.او فکر می کرد حسین به خاطر دنیا آمدن بچه اش است که برگشته این بود که گفت: خبر شدی که بچه به دنیا آمده ,آمدی؟! حسین آقا با زور لبخندی زد و گفت:بله مادر خدا را شکر زحمت شد برای شما. حسین داداش حسن را کشید کنار و گفت: موتورت را بردار بریم بیرون کارت دارم. بیرون که آمدند گفت :برو خانه داداش رسول که اتفاق بزرگی افتاده. حسن ترمز زد و ایستاد و با دلهره گفت چی شده؟! حسین مکثی کرد ناخودآگاه اشک درآمد و گفت علی شهید شده! حسن دستپاچه گفت چی میگی داداش مطمئنی به خبرها نمیشه اطمینان کرد. حسین گفت خودم رفتم دیدمش هر دو ازموتور پیاده شده. و سر به شانه هم های های گریستند. بعد هم خبر را به آقا رسول رسانده و نشستند به شور و مشورت. قرار شد تا جایی که امکان دارد به مادر خبر را دیرتر بگویند.برگشتند خانه . در خانه را زدند . مادر رفت در را باز کند احمد کارگر بود با یک نفر دیگر.احوالپرسی کرد گفتند با حسین آقا کار داریم مادر گفت حسین تازه آمده رفته حمام. احمد سقلمه ای به پهلوی دوستش زد و یواش گفت: مادرشه چیزی نگی ها! ته دل مادر خالی شد آمد چیزی بگوید اما نگفتن آنها خداحافظی کرده و رفتند.شب دوباره آمدند گفتند با حسین کار داریم رادیو اش را میخواهیم. قرار ببریم تعمیرش کنیم. حسین آقا را برداشتن همراه خودشان بردند فردا مادر به حسین گفت حسین جان بیا منو ببر خونه خودمون، اینجا دلم نمیگیره. حسین گفت: فردا ظهر میام میبرمت. فردا سن آقا تلفن زد گفت ما در نهار بخور آماده باش دارم میام مادر خیلی نتوانست غذا بخورد. به خانه که رسید سرکوچه زنهای همسایه آمدند استقبال. ما در احوالپرسی گرمی به آنها کرد و گفت نه مگه زیارت بودم چرا امدین استقبال.؟! گفتن دلمان تنگ شده بود.حسین همراه مادر قدم به خانه گذاشت و خانه با تمام خاطره های علی دور سرش چرخید.مانده بود به زن داداش چه بگوید به مادر چه بگوید خیلی سخت را نگه داشته بود. این دو روز با بزرگترهای فامیل مشورت کرده و قرار بود روز قبل از تشییع مادر و خانم علی خبر را بفهمند. خانم علی از دیدن مادر و حسین آقا خوشحال شد مادر را بوسید و و با حسین آقا احوالپرسی کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت. و بعد هم احوال علی را پرسید.حسین آقا به خودش مثل شد و گفت حال علی خوب بود انشاالله به زودی برمی گردد. معصومه خانم نفس راحتی کشید ازدیشب تاحالا دل توی دلش نبود .بعد از خوابی که دیده بود..‌ ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواب دیده بود باران تندی می بارد و روی بلندی ایستاده و دارد به جمعیتی نگاه می‌کند که چند شهید را تشییع می‌کنند.شهدا که نزدیک شدن روی یکی از تابوت ها نوشته بود: «شهید عبدالعلی ناظم پور» از خواب پریده و تمام بدنش یخ زده بود. حسین آقا که این یکی رو سر کرده بود با زن داداش روبرو نشود به سختی خودش را کنترل می‌کرد کمی که نشست رفت سراغ نقشه اش و گفت: «زن داداش بچه ها گفتن عبدالعلی دانشگاه قبول شده و فتوکپی شناسنامه را می‌خوان که دانشگاه ثبت نام کنند» معصومه خانم متفکر چیزی نگفت و آرام بلند شد و رفت از اتاقشان آلبوم عکس علی را آورد و به او داد. همش فکر می کرد چرا علی راجع به دانشگاه به او چیزی نگفته.؟! همین که حسین آقا عکس عبدالعلی را از آلبوم بیرون آورد.زن داداش دلش هری ریخت پایین و پرسید: «حسین آقا میگم علی کدوم دانشگاه قبول شده؟! حسین آقا در حالی که سعی می‌کرد خوب نقش بازی کند گفت: نمیدونم .قضیه رو میپرسم خبرت می کنم اما شنیدم جای خیلی خوبی قبول شده! لرزش صدا و سرخ و سفید شدن رنگ صورت حسین آقا خیلی مشهور بود و خداحافظی کرد و رفت. کم کم چند تا از اقوام در زدند و آمدند خانه پیش مادر نشستند. دوباره در زدن این با چند تا از زنهای همسایه آمدند. زنهای اقوام دور و نزدیک هم کم کم رسیدند.همسایه‌ها از مادر اجازه گرفتند و چندتا پتو گوشت کنار حیاط پهن کردند. به خودش گفت :یعنی اینها به خاطر دنیا آمدن بچه حسین آمدند؟! در دلش غوغایی بود احساس عجیبی داشت .چند روزی از رفتن علی بیشتر نمی‌گذشت. یک مرتبه آقا رسول پسر بزرگش با چشم هایی که نمی توانست جلوی اشک ریختن شان را بگیرد وارد شد. آمدن آقا رسول یعنی یک اتفاق بزرگ با ترکیدن بغض آقا رسول همزمان صدای شیون زنها به آسمان بلند شد. این چنین بود که حوالی نمازمغرب چهارم بهمن ماه ۱۳۶۵ عبدالعلی ناظم پور فرزند احمد به شهادت رسید و حوالی نماز صبح پنجم بهمن ماه ۱۳۶۵ علیرضا ناظم پور فرزند حسین به دنیا آمد. خداوند یک علی را از این خانواده گرفت و یک علی را به آنها بخشید. ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * به عهدش وفا کرد و چند روز بعد برگشت جهرم همانطور که به مادر و همسرش قول داده بود.برگشت که برای همیشه کنارش آن بماند همان طور که آرزویش بود بدون سر و پهلوی شکسته و تکه پاره. سر کوچه پایگاه سیدالشهدا و میدان امام خمینی حجله ای بسته و عکسش را با آن لبخنده مهربان گذاشته بودند و بالایش هم پارچه‌ای که با رنگ سبز و سرخ نوشته بود: «ردای سرخ فام شهادت بر قامت گلگون شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده تخریب لشکر ۳۳ المهدی مبارکباد» صدای آهنگران از دور به گوش می رسید و ماشین تویوتای خاکی رنگ ای که داشت نزدیک میشد. نوحه قطع شد و صدای مردانه اعلام کرد: امت شهید پرور جهرم! بار دیگر دستان ناپاک اهریمن آمریکایی از آسین سیاه صدام کافر بیرون آمد و لاله های دیگری از باغ قرآن را به خاک و خون کشید.این بار فرمانده طرح و عملیات لشکر ۳۳ المهدی شهید خلیل مطهرنیا و فرمانده دلاور تخریب لشکر ۳۳ المهدی شهید عبدالعلی ناظم پور دعوت مولایش را لبیک گفته و به دیدار معبود شتافتند. مراسم تشییع فردا صبح ساعت ۸ از میدان شهدا تا گلزار شهدای فردوس با حضور شما امت شهید پرور انجام خواهد شد» چند کوچه بالاتر کنار استادیوم تختی کوچه خانه خلیل بود. حجله های سیاه زده بودند و روی پارچه ای سفید باختی سبز و سرخ نوشته بودند ردای سرخ شهادت بر قامت گلگون شهید خلیل مطهرنیا فرمانده دلاور طرح و عملیات لشکر ۳۳ المهدی مبارکباد» 🌿🌿🌿🌿🌿 از قدیم ها سمت شمال غرب جهرم باغ آلو ای متعلق به آسید عبدالله مصباح بود که بین باغهای پرتغال و نخلستان‌ها تک بود و جهرمیها آنرا به نام باغ آلویی می شناختند. آسید عبدالله این باغ را بابت حساب و کتاب خمس و زکات اموالش به حاکم شهر داد و تصمیم گرفته شد که اموات مسلمین در آنجا دفن شود از سال ۱۳۳۹ مواد شروع شد و شهدای انقلاب جهرم هم اولین شهدای بودند که در آن دفن شدند. وقتی آیت الله حق شناس از دنیا رفت و در قبرستان آلونی او را دفن کردند بیش از همه عبدالعلی ناظم پور به زیارتش می‌رفت. جنگ که شروع شد با شهادت رزمنده ها اسمش را عوض کردند و گذاشتن در گلزار شهدای فردوس. هر شهیدی را که در آنجا دفن میکردند عبدالعلی می آمد فاتحه می خواند و می گفت: «خوش به حالت تو هم همسایه آقا شدی کاش من هم..» وقتی بالای مزار آیت الله حق شناس می رفت تا فاتحه ای بخواند شهید شدنش را دعا می کرد و از آقا می خواست که جایی نزدیک خودت به فکر من هم باش» در جبهه هم که بود بچه های تخریبچی به او دلبسته بودند و او هم دلبسته فرمانده‌اش خلیل مطهرنیا بود. خلیل هم خیلی به او علاقه داشت طوری که حتی بعد از شهادت هم دلش نیامد تنها به جهرم برگردد گوشه معراج شهدا منتظر عبدالعلی ماند تا او هم شهید شود و هر دو باهم به جهرم برگردند و این بار به قول خودشان افقی و روی شانه‌های بچه‌‌های لشکر، روی شانه همشهریها، برای اینکه پاهایشان خسته نشود، بچه ها آنها را روی دوش می‌گیرند و به شهرشان برمی‌گردانند. تقدیر چنین بود که شهدا بالا سر آیت الله حق شناس دفن شوند ردیف ردیف عملیات و عملیات والفجر ۱ و ۲ خیبر والفجر ۸ کربلای ۴ و حالا هم شهدای کربلای ۵.. ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿