همیشه می گفتم: حاجی این دفعه دیگه حلوات را می خوریم!
قهقه می زد و می گفت: فکر کردید، من تا حلوا همه شما را نخورم، جایی نمی رم!
صبح 19/10/1365 بود. هنوز آفتاب کامل بالا نکشیده بود و هوا گرگ و میش بود. شب قبل عملیات کربلای 5 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) شروع شده بود و بچه های خط شکن لشکر 19 فجر توانسته بودند با عبور از کانال ماهی دژ مرزی شلمچه را تصرف کرده و دروازه ورود به عملیات کربلای 5 را باز کنند. حاج اسکندر را قبل از کانال ماهی دیدم.
- حاجی این دفعه دیگه حلوات را می خورم!
بر خلاف همیشه نخندید. خیلی جدی و مهربان گفت: ان شاالله، هرچی خدا بخواد!
با هم از روی دژ مرزی عبور کردیم.
ﮔﻔﺖ:نادری، بچه ها هرچی خواستن بده بره، این ها معلوم نیست تا ساعت دیگه زنده باشن، نکنه چیزی بخوان و کوتاهی کنی!
حاج اسکندر و بی سیم چی اش از من فاصله گرفتند. دویست متر جلوتر از من بودند. حاج اسکندر لبه خاکریز می رفت که گلوله تانکی کنارش خورد و منفجر شد. از موج انفجار من هم به سمتی پرت شدم. گرد و خاک انفجار که خوابید دیدم هر دو روی زمین افتاده اند. به سمت آنها دویدم. بی سیم چی اش در جا شهید شده بود. ترکشی به پهلوی حاج اسکندر خورده بود، ترکشی هم به شقیقه راستش. هنوز نفس می کشید. کنارش نشستم. به چشمانش خیره شدم و بی اختیار لبم به خنده باز شد. یعنی دیدی این بارحلوات راخوردم!
لبخندی روی صورت خونینش نشست. پلک هایش را بهم نزدیک کرد یعنی آره...
ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﻳﺪاﺭ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ
برشی از کتاب
#بابا_اسکندر
🌸🌸
#شهیدحاج_اسکندراسکندری
#شهدای_فارس
ﻣﻌﺎﻭﻥ ﭘﺸﺘﻴﺒﺎﻧﻲ وﺗﺪاﺭﻛﺎﺕ ﻟﺸﻛﺮ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75