چند روزی بود جلیل ،ذهنش مشغول سوالی بود. دوست داشت سوالش را از احسان بپرسد اما جرات نداشت.در بین  دوستان دقت کرد ببینند که کسی از احسان راجع به سوالی که برایش پیش آمده حرفی به میان میاورد یا نه! اما گویا برای دیگران یک امر عادی تلقی می شد .سوال را تا نوک زبانش می‌آورد و  دوباره قورت می داد تا اینکه فکری به ذهنش رسید. سریع از گوشه مسجد بلند شد تا به سراغ مجتبی زهرایی رفت در حیاط مسجد ایستاده بود . می دانست او تنها کسی است که با احسان رودربایستی ندارد. کنار دستش ایستاد و سر را نزدیک به گوشش برد: _میخواستم برام یک کاری انجام بدی!در مورد احسانه! زهرایی چشم هایش را ریز کرد و پرسید:« چه کاری؟» _راستش سوالی ذهنم را مشغول کرده دوست دارم جوابش را بگیرم اما خودم جرات نمی کنم ازش بپرسم. زهرایی که انگار به چیز جالبی بر خورده باشد کامل به سمتش چرخید زیر بازوی جلیل را گرفت و او را با خود به گوشه دنج و خلوت از مسجد برد و پرسید: «خوب حالا بگو ببینم قضیه چیه؟» _چند روز پیش احسان را دیدم که... زهرایی گوش هایش را تیز کرد. _چرا اینقدر لفتش میدی ؟زود باش بگو ببینم چی شده! _میدونی کجا دیدمش؟! دلیل حرفش را خورد گفتن این حرف‌ها حتی به زهرایی هم برایش سخت بود مجتبی با کف دست به پشت کمر جلیل کوبید و گفت: «تخ کن بیاد بالا حرفتو جلیل جون! آخه غم باد گرفتی. اشکال نداره درست میشه» جلیل دستهایش را به هم مالید و گفت: «داداش کوچیکم مریض سختی شده بود خرج و مخارج بیمارستان هم که زیاد بود بابام از پسش بر نمیومد. تا اینکه یکی از دوستان بابام یک دکتر بهمون معرفی کرد تا بریم پیشش .میگفت هم دکتر خوبیه هم کسانی را که بضاعت مالی ندارند، رایگان معاینه میکنه .داروخانه هم داره و داروها را هم خودش می ده!» زهرایی چهار زانو روبروی جلیل نشسته و به حرف هایش دقیق شده بود _احسان را توی داروخانه دیدم آقای دکتر بابا صدا میزد. تازه جلیل روی دور حرف زدن افتاده بود که زهرایی فریاد زد: _ما رو گرفتی؟!! اینا رو که خودم میدونستم؟!» دلیل چشم های بزرگ شده اش را به زهرایی دوخت _اونا که وضع مالیشون خیلی خوبه پس چرا احسان اینقدر..... هنوز هفت توی دهان جلیل بود که زهرایی بلندش کرد و گفت:«پاشو بریم تا جواب سوالتو بهت بدم» جلیل را به سمت احسان برد. جلیل از رفتن امتناع کرد و گفت: «قرار نبود نامرد بازی در بیاری» بدون اینکه به حرف جدید پاسخی بدهد او را کشان کشان نزدیک احسان برد احسان با دیدنشان قرآن را بست ‌. _احسان عابدینی یک سالی ازت داره. _تو حس فضولی گل کرده یا جلیل سوال داره؟! مجتبی رحل قرآن را از جلو احسان برداشت و مقابلش چهار زانو نشست. _من می خوام بدونم این چه سر و شکلیه برای خودت درست کردی که این بچه سر تا پا سوال شده؟! احسان نیم نگاهی به جلیل انداخت و گفت: «چقدر بهت گفتم با این مجتبی نگرد از راه به درت میکنه! هر کی بیفته تو دامش، فقط اجل چارشه تا از دستش در بیاد» بعد مجتبی سرش را نزدیک گوش احسان برد و چیزهای گفت و دوباره سر جایش نشست احسان سرش را پایین انداخت و چند لحظه به زمین چشم دوخته لباس کرم رنگ یقه فرنچی و شلوار خاکی که ساق پایش را معلوم کرده بود جلوی چشم هایشان جان گرفت .احسان کلاه بافتنی را از روی سرش جا می داد که آرام زیر لب چیز‌هایی گفت: «ما مال این دنیا نیستیم. دنیا که محل خوشی نیست» به سمت در خروجی رفت جلیل رو کرد به زهرایی با نگاهی که هنوز دنبال جواب می گشت. مجتبی آهی کشید و گفت: «منم سوالت رو قبلا ازش پرسیده بودم میگه بچه های مسجد بعضیهاشون وضع مالی خوبی ندارند ،من روم نمیشه جلوشون با لباس نو بگردم» نگاه جلیل دوباره به سمت احسان رفت رفت که کفش پلاستیکی اش (گالش)را می پوشید و جلوی نگاه آنها دور می شد. . 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75