🌷 🌷 🌷 *۱۳۵۹/۸/۳۰* تمام بدن مرتضی کوفته شده بود . آموزشی حسابی شیره جان شان را کشیده بود. همه داخل چادر مشغول استراحت بودند همانطور که پشتش به صادق بود گفت: «حالا ما اولین گروهی که فرستادن برای آموزشی اینقدر پذیرایی گرم وای به حال بعدی ها» صادق که حسابی خسته بود در جوابش ناله ای کرد.تازه چشم مرتضی گرم شده بود که احساس کرد چیزی روی صورتش راه می‌رود. دستی به صورتش کشید و دوباره خوابید چند دقیقه بعد دوباره احساس کرد چیزی است که کناره گوشش گذشت .انگشت داخل گوش کرد و چرخاند، خبری نبود. بلند شد اطراف را نگاه کرد. یک دفعه صدای سیلی بلندی آمد. رضا بود. همانطور که دستش روی صورتش بود. صدای فرهنگ هم بلند شد: «چتونه سر و صدا می کنی بگیر بخواب دیگه الان که بیدار الان که بیدار باش بزنند» صدای احسان از پشت چادر بلند شد :«بچه‌ها اینجا مارمولکهای درستی داره حواستون باشه نیان تو چادرهاتون» همه بچه ها صاف نشستن داخل چادر همهمه شد. _دیدم یه چیزی رو صورتم داره راه میره. چراغ را روشن کرد .همه بچه‌ها زیر پتو بالش ها دنبال مارمولک می‌گشتند به جز رضا. متکا توی بغلش بود چشمش را به زور باز کرده بود با صدای خواب آلودی می‌گفت :«مارمولک رو گرفتین؟؟!» مشغول وارسی بودند که دوباره صدای احسان بلند شد:« بچه ها همین الان دیدم یکی که خیلی بزرگ بود از چادرتون اومد بیرون» به خیال اینکه من یک معمول بوده چراغ را خاموش کردند و خوابیدن .توی اوج خواب دوباره چیزی روی صورتشان را از احسان انگار که بلندگو قورت داده باشد. _گرفتین خوابیدین؟ پاشو ببین چندتا مارمولک درشت اومد توی چادر تون.آدم یاد آفتاب پرست میافته شایدم بچه‌های هوای آفتاب پرست باشند» دوباره همه سر جایشان سیخ شدند. مشغول وارسی چادر بودند اما خبری از مارمولک نبود. _احسان تو مطمئنی چیزی دیدی ؟!اینجا که چیزی نیست.! _لابد دوباره اومده بیرون. بچه ها کلافه شده بودند. تا بیدار باش فقط سه ساعت مانده بود .یک خواب راحت نکرده بودند بالش را درست کرد تا بخوابد که دید قسمتی از چادر پاره شده. با خودش گفت «حتما مارمولکها از همین‌جا وارد می‌شوند .از بدشانسی همین بالای سر منه.» بالشش را برداشت و بیرون رفت که داخل دیگر چادرها بخواهد. با چشمای باز به سمت چادر بغل دستی می رفت نگاهم افتاد به یکی از بچه ها که کنار یکی از چادرها نشسته بود به سمتش رفت و با خودش گفت:« حتماً داخل چادر آنها هم آمده و در حال شکار هستند» .راهش را به سمت چادر دیگری کج کرد که دید با دست اشاره می‌کند تا به سمتش برود. با صدای خفه ای گفت:«مجتبی بیا بیا..» فهمید احسان است که اورا با مجتبی اشتباه گرفته است .پتو روی شانه اش بود که کنار احسان نشست. _ توی چادر صمد اینا هم رفتی ؟!سراغ همه چادر ها باید بریم. احسان نیم خیز شد و چادر را بالا زد و سرش را داخل چادر کرد و بعد از چند ثانیه بیرون آورد. _هنوز که نشستی برو دیگه..» یک شاخه برگ در دست احسان بودند هنوز متوجه نشده بود که او مجتبی نیست.صدایش را بلند کرد:«بچه ها مارمولکه بزرگی الان اومد توی چادرتون حواستون باشه» به چشم‌های او که نگاه کرد حرفش ناتمام ماند. چشمهای گرد شده اش را به احسان دوخت کم دستی از پشت به شانه اش خورد. مجتبی چشم های براق و شیطنت بارش را به او دوخت و سیم بلندی که در دست داشت بالا آورد و گفت: «مرتضی حق نگهدار مارمولک...!!» احسان دوباره صدایش را بالا برد:« همین الان یا بزرگش از چادر اومد بیرون...». در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75