#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_سوم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۲/۸*
احسان سرش را کرده بود توی برگه ها و نشریه ها که از حزبهای مختلف جمع کرده بودند. مهدی سوداگر پرسید :«دنبال چی میگردی احسان؟»
_دنبال نشریه فرقان مال گروه فرقان هستم
_اینکه یک اسم اسلامیه!
دوباره لای کاغذ ها را نگاه کرد و گفت:« می دونم رهبر و جلودار شه یه روحانی به اسم گودرزی.»
وقتی به چیزی گیر میداد حتماً چیزهای بوداری از آن به مشامش خورده بود. مهدی پرسید :«اشکالش چیه؟ اسمش که اسلامی است رهبرش هم یک روحانی! تازه حزب جمهوری هم رهبرش روحانیه. این همه حرف و حدیث پشت سر بهشتی هست پشت سر هیچ کدام از رهبر حزب ها نیست»
صاف شد و برگشت به چشمهای مهدی نگاه کرد و برای لحظه ای از طرز نگاهش لرزه بر اندام مهدی افتاد.
_اتفاقا این گروهها هستند که اصل خطر هستن. بچه مسلمونا از کمونیسم و گروههای چی و چی ضربه نمی خورند، از این دست گروهها هست که کله پا میشن. باید دید کدام گروه پیرو ولایت فقیه و امامه»
انگشت اشاره اش را کنار چشمش گذاشت و ادامه داد :«سوداگر! من به بهشتی مثل چشمهام اعتماد دارم. دشمن وقتی بخواد کسی را از سر راهش برداره، براش برنامه میچینه، یکیش همین حرفا حدیث هاست»
دلیل از همه جا بی خبر وارد چادر شد و پرسید :چی شده؟
_دنبال نشریه فرقانم. می خوام به سرشاخه هاشون دست پیدا کنم. بیشتر از کارشون سردربیارم.
احسان هنوز سر شدن داخل نشریهها بود که صدایی از بیرون چادر به گوش رسید
_حزب جمهوری!!! جمع کنید این بساط ها رو !خمینی کم جوونای ما را به کشتن میده؟! جنگ تو مملکت راه انداخته..»
رگهای پیشانی احسان متورم شد و از چادر بیرون پرید. مهدی و جلیل هم دنبالش رفتند .صدا از یکی از روحانیون سرشناس بود.
_نشنیدم !کسی به امام توهین کرد؟!»
_جوونای ما را فرستاده جلوی توپ تانک. اینجا هم که منافقان را کشت و کشتار راه انداختند.»
احسان در مقابل چشم های گرد شده همه دستش را در یقه روحانی فرو کرد. جلیل تا این صحنه را دید احسان را کنار کشید و گفت: «احساساتی برخورد نکن احسان, حالا هر چی میخواد بگه»
خشم هنوز در چهره انسان هویدا بود جواب داد:« کسی که مقابل امام بایسته کتک زدن که سهله باید کشتش»
دوباره می خواست به سمتش یورش ببرد که جلیل به داخل چادر کشاندش.
_ولش کن !حالا هرکی مخالف امام باشه که نیست.. صهیونیست که نیست..
_هرچی میکشیم از دست همینه مخالفان با رهبر می کشیم.
مرد چیزی زیر لب بلغور کرد و رفت احسان میخواست حرفی نثارش کند که جلیل جلوی دهانش را گرفت و گفت:« احسان حرمت سید بودنش رو نگهدار. اینا گمراهن. باید به راهشان آورد». احسان کمی آرام شد.فردا به همان مسجدی که آن روحانی پیش نماز شب بود بعد از نماز ظهر و عصر رفت کنارش نشست.
_بابت دیروز عذرخواهی می کنم. باید حرمت سید بودنتون رو نگه می داشتم.
سید لبخندی زد و گفت:« برو حلالت کردم»۰
_حرف امام حجته! امام هر دستوری بده من جونم رو براش میدم. با بصیرت به مسائل نگاه کنید. مردم رو حرف شما حساب باز میکنند. از این به بعد هم کسی بخواد جلوی امام وایسه ،جلوش وایمیسم.»
اینها را گفت و از مسجد بیرون رفت.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75